eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷 صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر 🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌷 شبیه معجزه ⁉️ انقدر کپ کرده بودن که یکی دو روز بعد تونستن خبرش رو برن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عقد پیمان و گلنار در یک روز سرد پاییزی از ماه آذر، برگذار شد. ساده ولی زیبا. آقای رستگار، پدر پیمان، واقعا سنگ تمام گذاشت. حلقه و اینه و شمعدان و خرید برای عروس و حتی شام عقد و... و وقتی گلنار اینهمه خرج و مخارج پدر پیمان را دید برای اصلاح و ابرو، به یک آرایشگاه خوب در فیروزکوه رفت و انصافا هم خیلی تغییر کرد. آنقدر زیبا و خانم شده بود که دلم نمی آمد اذیتش نکنم. _نخورتت این آقا پیمان... هلو! با شرم می‌خندید و من از ذوق او کیف میکردم. مادر پیمان همچنان سرسختانه مخالفت کرد و برای عقد پسرش هم حاضر نشد. بعد از مراسم ساده ی محضر، مهمانان که از جمله ی آنان خانم جان هم بود، به باغ مش کاظم دعوت شدند. مش کاظم هم در عوض خرج و مخارج پدر پیمان، تمام باغش را بخاطر سرما، چادر کشید و صندلی چید. میوه و شیرینی و چایی هم برای پذیرایی بود. شام هم آقای رستگار از فیروزکوه سفارش داده بود و با دیگ های مخصوص آمد و روی کنده های چوب آتش گرفته در باغ، باز گرم شد. همه چیز عالی بود. و من از ته دل برای گلنار خوشحال بودم. آخر مجلس که شد. بعد از رفتن تک تک مهمان ها، من ماندم و خانم جانی که هنوز دو کلمه از حرفهایش با بی بی مانده بود و گلناری که با شاه داماد غذا می‌خورد و نگاه حامدی که گه گاهی بین صحبت های پدر پیمان و مش کاظم سمت من می آمد و چشمکی میزد. از دست این ابراز علاقه اش لبخند زدم و باز رو به خانم جان گفتم: _همه رفتن... نمی آی شما؟ و بی بی با نگاهی به دور و برش گفت: _شما بیا امشب خونه ی ما. خانم جان بدش نمی آمد اما طبق عادت کمی تعارف کرد. _مزاحم نمیشم. _اختیار دارید قدمتون سر چشم. و من همراه با نفسی بلند از خانم جان خداحافظی کردم و رفتم سمت عروس و داماد. حتی از دیدنشان کنار هم، جرقه های ذوق و شوق، بر قلبم سرازیر میشد. _مبارک باشه. گلنار برخاست. _ممنونم مستانه جون... خیلی زحمتت دادم. _چه حرفیه... تا باشه از این زحمتا. _مبارک باشه آقا پیمان... هوای این دوست منو داشته باشید... تک دختره... ته تغاریه... خلاصه لوسه دیگه. گلنار اخم کرد و پیمان لبخندی زد: _هواشو دارم خانم پرستار. از عروس و داماد که جدا شدم سمت حامد رفتم. باز هم به مش کاظم و آقای رستگار، تبریک گفتم و از آنها جدا شدیم. حامد دستم را گرفت و با نفسی آسوده گفت: _اینم از پیمان... نگاهش کردم. چشمانش پر از ستاره های شوق بود. _حامد... _جانم... چقدر این جان گفتنش را دوست داشتم. انگار هر باری که می‌گفت « جان » جان دوباره ای میگرفتم. _به نظرت اسم بچه مون رو چی بذاریم؟ همین سوال ساده باعث شد بایستد و کمی نگاهم کند‌ : _راستی... تو که امشب سینی چای رو نچرخوندی؟ _نه... _میوه رو چی؟ _نه... _شیرینی؟ _ای بابا.... نه من فقط نشستم و خوردم. لبخندی زد و باز پرسید: _به خانم بزرگم گفتی که نتیجه دار شده؟ _نه بابا اونم از همون اول با بی بی گرم گرفت اصلا دو کلمه حالم رو نپرسید. حامد سری بلند کرد سمت آسمان و گفت: _بهتر... فعلا به کسی چیزی نمیگیم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ایستاد. در سکوت شب، بین راه بهداری، در سربالایی تند کوچه ها ی روستا، نگاهم کرد. _چی شده؟ لبخندش را تا دیدم، اشکی در چشمش جوشید و قبل از آنکه مهلت داشته باشم بپرسم چرا گریه می‌کند، مرا در آغوشش کشید. _چقدر من خوشبختم مستانه!... تو از کجا اومدی تو زندگیم که حالا اینقدر کنارت آروم باشم؟ سکوت کردم و حتی نفس هایم را حبس تا او فقط بگوید. بوسه ای به پیشانی ام زد و از همان فاصله ی کمی که تا صورتش داشتم،. خیره ام شد. _اگه پسر باشه دلم میخواد اسمش رو بذارم محمد... تا خواستم حرفی بزنم، صدای بلند آقا پیمان ما را غافلگیر کرد. _شما هم که شبگرد شدید! حامد از من فاصله گرفت و نگاه هر دوی ما رفت سمت پیمانی که دست در دست گلنار، مثل ما سربالایی تند کوچه ها را به سمت بهداری بالا می آمدند. همین قدر که دیدم دست در دست هم قدم می‌زنند، روحم از شوق پرواز کرد. تامل کردیم تا به ما برسند. و رسیدنشان به ما باعث شد که حامد و پیمان با هم جلوتر راه بیافتند و من و گلنار پشت سرشان. با آرنجم به بازوی گلنار زدم و گفتم: _کیف میکنی با عشقت داری قدم میزنی ها. شرمگین سر افکند و با خنده ی ریزی گفت: _همین امشب آقام اجازه داده تا دیر وقت قدم بزنیم... و بعد آهسته تر توی گوشم زمزمه کرد. _میگه پیمان باید بره بهداری بخوابه... شما هنوز عقدید. با بدجنسی گفتم: _خب راست میگه.... گلنار اخم کرده جوابم را داد‌ : _آخه دلم میخواد پیش من باشه. به شوخی نیشگونی از بازوش گرفتم. _خجالت هم خوب چیزیه دختر ... یه کم حیا کن. خندید و آهسته گفت: _از بس سختی کشیدیم این چند ماهه... خب حق دارم پیش شوهرم باشم. _نترس از حالا به بعد همش پیش شوهرتی... _راستی مستانه جان.... یه تشکر بهت مدیونم... بعد از رفتن به اون غار بابام راضی شد... اون غار حاجت میده ها. _نه عزیزم غار حاجت نمیده... اون فریادی که کشیدی سر خدا و حاجتت رو خواستی جواب داده. _آخ راست میگی ها.... به بهداری رسیدیم که حامد گفت: _بفرمایید دور هم یه چایی بخوریم. پیمان نگاهی به گلنار انداخت و گفت: _نه... ما میخوایم قدم بزنیم. خداحافظی کردند و رفتند و من چند ثانیه ای رفتنشان را نگاه میکردم که حامد بازویم را محکم کشید سمت حیاط بهداری. تا خواستم اعتراض کنم، بوسه ای هدیه ام کرد و گفت: _اونا رو ولش کن... پیمان بدموقع سر و کله اش پیدا شد... داشتیم اسم انتخاب میکردیم....دوست دارم اسمشو بذارم محمد. _اگه دختر بود چی؟ _هرچی تو بگی... اخمی کردم... می‌دانستم خوب ناز میکنم و خوب ناز می‌خرد. _اما من دوست دارم اگه پسر باشه بذارم جواد... نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و گفت: _حالا اصلا بذار ببینیم پسره یا دختر... تا بعد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
374.2K
❤️ | عشق اینجاست... 🌷 عشق اینجاستش 🌷 زندگی اینجاست 🌷 روحیه اینجاست 🌷 امام زمان عج اینجاست 🌷 اسلام اینجاست 🌷 خدا اینجاست ➕ مبادا که از یاد شهیدان غفلت کنیم
💔🕊 ............. -میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم♥️🌿 √°•‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام 🌿دوستان مهربانم 🌸صبحتون 🌿پر از آواز خوش زندگی 🌸روزتون پربار و 🌿لحظاتون شیرین 🌸براتون روزی آرام 🌿ولی پرشور و نشاط 🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم 🌸تقدیم با بهترین آرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ آیت الله رئیسی امروز صبح در دیدار با جمعی از جوانان دانشگاهی در پاسخ به دغدغه برخی از حاضرین درمورد انتخابات: از دیروز عصر که از نتایج تعیین صلاحیت ها مطلع شدم، شاید شماها و خود آقایان هم خبر نداشته باشند، تماس هایی گرفتم و در حال انجام رایزنی هایی هستم که صحنه انتخابات، رقابتی‌تر و مشارکتی‌تر شود. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☄ مشکلات ارتباطیِ انسان‌های سخت‌گیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایم، گَر آسایشی‌ از آنِ من است، بی‌ شک آن هم در کنار توست..🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•