💌 تمام لذت عمرم در این است
که مولایم امیرالمومنین است...
#عیدتونمبارک😍🌸🌹😊
#عید_غدیر
آرامش یعنی زیر بارون_۲۰۲۱_۰۷_۲۹_۰۸_۱۰_۵۱_۴۵۴.mp3
4.51M
•°🌱
عید غدیر خم 🎉
💐آرامش یعنی زیر بارون
💐بری دم ایوون بگن شده مجنون
🎤سید رضا نریمانی
عیدی امروزمون❤️ ان شاءالله اربعین از نجف تا کربلا😍
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی علیه السلام
#بزرگترین_عید
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مولودی عید غدیر خم
🎤 حاج محمود کریمی
🌺✨ #عید_غدیر
💐✨#بزرگترین_عید
🌺 دوازده عمل مستحبی روز #عید_غدیر
❤️ عزیزان همراه حتما در روز عید غدیر ، با قرائت زیارت #امین_الله از زیارت بسیار نورانی حضرت امیرالمومنین علی (ع) بهره مند شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌹.•❣°•
یاعلی...🍃
نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بِأَبي أنتَ وَ أُمّي🧡
(استاد شهریار)
#عید_غدیر✨
#حسینیه_قلب_زیبا 💐
مداحی آنلاین - روش شناخت حق - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.78M
karimi-ghadir_Babolharam_net_2.mp3
5.06M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
❤️ ای دین و زندگیِ من مولا ...
🎤 حاج محمود کریمی
#فقط_به_عشق_علی
#عید_غدیر مبارک 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از امیرالمومنین (ع)کم نگذارید.
(آداب عیدغدیر👌✅)
┄┄━•❥🌸•❥━┅┄┄
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی
#livelikeali
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_309
سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت.
_واستا ببینم....
ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید.
_از محمد جواد به دل گرفتی؟
_به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟!
_باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره....
_آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه!
راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم.
بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید.
_بستنی میخورید؟
و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم.
_بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه.
و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی.
طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم.
پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید:
_چی سفارش بدم؟
بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت:
_من سنتی نونی پسته ای لطفا .
نگاه محمد جواد سمت من چرخید.
_شما؟
سرم را از او چرخاندم و گفتم:
_چیزی میل ندارم.
و بهار به جای من فوری جواب داد.
_فالوده بستنی.
با اخم به بهار نگاه کردم.
_کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟
_خودت گفتی.
_من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم.
بهار لبخند قشنگی زد و گفت:
_الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام.
محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت:
_گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه.
سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی!
هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست.
_معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم.
با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم.
بهار به جای من جواب داد:
_دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه.
فوری با غضب گفتم :
_نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟
سر محمد جواد پایین افتاد.
_بله.... حق با شماست.
_خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش.
سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس میکردم که سر بلند کردم و نمیدانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد.
_باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش.
او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد.
_آفرین دلارام جان.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_310
#مستانه
با رفتن بهار و محمد جواد و دلارام به سفر زیارتی، فرصت مناسبی پیش آمد تا سراغ خاطراتم بروم.
سکوت خانه، چون پیچش پر قدرت زمان، مرا به گذشته پرتاب کرد.
به همان روزهایی که بهار تنها چند ماهش بود.
بهار تازه چهار دست و پا میرفت و محمد جواد از همان روزها بود که هوای او را داشت.
نگاه کردن حتی به چهره ی بهار هم قلبم را بدجوری میسوزاند. اما لبخندهایش آنقدر آرامم میکرد که حتی از یاد میبردم که چرا و چگونه شد که برای بهار شناسنامه ای با اسم من و حامد گرفتیم!
حامد باز درگیر درمانگاه شد و درمانگاه چقدر بی حضور پیمان خالی احساس میشد.
هیچ خبری از پیمان نشد. حتی حامد یکبار اعتراف کرد که بخاطر بهار تا فیروزکوه هم رفته و دنبال پیمان گشته اما خبری از او نبوده.
حتی خانواده اش هم از او خبری نداشتند و این خیلی عجیب به نظر می آمد.
بهرحال من بهار را دختر خودم حساب کرده بودم و دیگر حتی حاضر نبودم او را به پیمان بسپارم.
روزها از فوت گلنار گذشت. حامد برای عید 74 ما را به منزل عمه افروز برد.
آنجا بعد از مدت ها عمه و آقا آصف را دیدم.
و مهیار و رها.... عمه میگفت رها باردار است اما چون دوبار سقط جنین داشته، امیدی هم به این بارداری ندارد.
رها هم خیلی با بهار گرم گرفته بود. حس خوبی از این رابطه نداشتم. تا اینکه عمه بالاخره حرف خودش را زد.
_میگم مستانه جان.... سختت نیست با یه بچه کوچیک از بهار هم مراقبت کنی؟
_نه سختم نیست.... بهار دختر خودمه.
_میدونم این مهربانی تو رو میرسونه ولی.... یه نگاه به رها بنداز.... دکترش ناامید کرده که بتونه یه بارداری معمولی داشته باشه.... بیچاره مهیار من.... شانس نداره.... عاشق بچه است و اونوقت....
خیارهای سالاد را با نظم خاصی خرد میکردم که عمه ادامه داد:
_میگم چطوره بهار رو بدی مهیار و رها بزرگ کنند؟
انگار دستم خشک شد. و عمه بی توجه به قلبی که داشت از ترس از دست دادن بهار به لرزه می افتاد ادامه داد.
_بهت قول میدم مثل یه پدر و مادر واقعی ازش نگهداری میکنند.
و همان لحظه بهاری که چهار دست و پا سمت میز رفته بود و دستانش را سمت میز دراز کرده بود و با کمک میز برخاست بود،. تعادلش را از دست داد و چنان با پشت سر به زمین افتاد و گریه کرد که چاقو را رها کردم و سمتش دویدم.
درست قبل از رها و مهیار که هر دو سمت بهار دویده بودند، بهار را در آغوش گرفتم و در حالیکه سرش را با دستم نوازش میدادم، نگاه تندی به رها و مهیار انداختم.
مهیار با لحن آرامی گفت :
_چیزیش نشده.... نگران نباش.
_باید چیزیش میشد حتما؟
رها فوری گفت:
_به خدا حواسم بهش بود مستانه خانم.
_بچه ی خودتم بود همینو میگفتی؟!
_چه ربطی داره!
و حامد فوری سمتم آمد و بازویم را گرفت و مرا کشید.
_مستانه خانم.
از پذیرایی بیرون آمدیم که حامد گفت:
_مستانه!.... چرا اینجوری میکنی عزیزم؟ بچه خودش زمین خورد.
بغض کردم.
_حامد.... من بهار رو به هیچ کی نمیدم.
_باشه عزیزم باشه.... کسی نخواست بهار رو ازت بگیره.
_چرا.... عمه گفت.... گفت مهیار و رها بچه دار نمیشن.... گفت بهار رو بدم به اونا....
_نه عزیزم، تو هم راضی باشی من راضی نیستم.
انگار خیالم راحت شد. بوسه ای به سر بهار که روی شانه ام گذاشته بود و باعث آرامشم بود، زدم و نفس راحتی کشیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌸💚🌸💚🌸💚🌸
گزارش #اطعام_غدیر
که با کمک های شما عزیزان تهیه شد....
ان شالله از همگی قبول باشه ،
و کربلای اربعینِ
تک تک همراهان عزیز رو امیرالمومنین
امروز امضا کرده باشن....
عاقبتتون بخیر و التماس دعا❤️🌹🙏
🌸💚🌸💚🌸💚🌸