eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی ندیدن بچه ها به یک هفته رسید. و هیچ خبری از بچه ها نشد... دلتنگی من از مرز گریه و زل زدن به اسباب بازی هایشان گذشت. حتی تماس های من با منزل آقای پورمهر بی پاسخ ماند و اینجا بود که بزرگترین آزمون زندگی ام را پس دادم. دلم فقط مرگ میخواست... دیگر زندگی برایم معنا نداشت. و همه داشتند به من دلگرمی می‌دادند بلکه بازم هم صبور باشم. مهیار و رها هر روز به دیدنم می آمدند و همان حرفهای تکراری را می‌گفتند. _مطمئن باش بچه ها طاقتشون رو طاق می‌کنند.... دیگه امروز و فرداست که بهار رو برگردونن. اما تنها حسی که از این حرفها به من القا میشد، امید واهی بود تنها برای آرام نگه داشتن من! یکروز در اوج تنهایی.... روی ایوان خانم جان نشستم و به حیاط خالی از بچه ها که دیگر سکوت و کور شده بود، خیره شدم. بی حامد و بی بچه ها، مرگم حتمی بود. و هیچ امیدی به آمدن بچه ها نداشتم. و نگاهم از همان روی ایوان به چاه آبی افتاد که خانم جان با آب آن به درختان باغ آب میداد. نفهمیدم چطور شد که تا سر چاه رفتم. در فلزی و بزرگ چاه را برداشتم و نگاهی به عمقش انداختم. عمیق بود و ته چاه ناپیدا. دهنه ی چاه زیادی بزرگ بود. لااقل برای جسم نحیف من! و همچنان ایستاده بالای سر چاهی که ته باغ بود، به آب زلال درون چاه خیره شدم و داشتم محاسبه میکردم که اگر درون چاه بیافتم، آیا مرگم حتمی است یا نه. _واسه چی اونجا واستادی؟ صدای مهیار بود و من همچنان بالای سر چاه ایستاده . _خسته شدم.... تا هر وقت زنده باشم.... زندگی همینه.... اینقدر سخت که دلم میخواد تمومش کنم.... میخوام برم پیش حامد.... پیش پدر و مادرم. با خونسردی جلو آمد و مقابلم طرف دیگر چاه ایستاد. نگاه او هم به عمق چاه بود. _آره عمیقه.... اما نه به عمق زندگی.... نه به عمق مهر مادری.... نه به عمق عشق یک فرزند به مادرش.... اگر تو بری.... تو به آرامش میرسی ولی بهار و محمدجواد چی؟! نگاهم به تصویر خودم بود که روی آب نقش بسته بود. آنقدر نزدیک چاه بودم که اگر پایم میلغزید درون چاه پرت میشدم و مهیار همچنان داشت میگفت : _قطعا دوتا بچه ی زیر 4 سال نگهداریشون برای اقا و خانم پورمهر سخته.... بی طاقتی بچه ها بالاخره کلافشون میکنه.... بهت قول میدم سر یه ماه هر دوشون رو برمیگردونه. اشک توی چشمانم موج گرفت که گفتم: _اگه برنگردوند چی؟ _بهار رو حتما برمیگردونه.... چون دادگاه اجازه ی نگهداریش رو به اونها نداده. سر بلند کردم سمت مهیار و با همان چشمان پر اشک نگاهش کردم. _دیگه خسته شدم.... از وقتی حامد فوت کرده پشت سر هم داره برام بد میاد.... مگه یه نفر چقدر تحمل داره؟.... چرا روزهای خوشِ من، نمیرسه؟ نگاه او را هم با این حرفم پر از غم کردم که ناگهان با تمام وجود فریاد زدم : _دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کی منو نشناسه.... ولی بچه هام پیشم باشند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پاهایم از فریاد بلندم لرزید و درست کنار لبه ی چاه سقوط کردم. مهیار لحظه ای ترسید و سمتم دوید. یک آن فکر کرد درون چاه افتادم. و وقتی درست لبه چاه روی زمین افتادم و بلند بلند گریستم، بالای سرم ایستاد و فریاد زد : _رها.... خانم جون.... یه لیوان آب بیارید. و من همچنان بلند میگریستم. کنارم روی پنجه های پایش نشست و گفت: _گریه کن.... گریه آرومت میکنه. خانم جان و رها آمدند و با دیدن من بالای سر چاه آب، قطعا متوجه ی فکری که در سرم چرخ خورده بود، شدند. اما با آنکه قصدم خودکشی بود اما با آن فریاد گریه ای که سر دادم، آرام شدم. باز نیرو گرفتم برای صبور بودن. درست مثل فریادهایی که بالای غار در روستای زرین دشت، سر میدادم. ولی صبر هم جواب نداد.... خبری از بچه ها نشد و مهیار بخاطر بی طاقتی من، قول داد که می‌رود و با آقای پورمهر صحبت می‌کند. شاید همان حرف مهیار بود که کمی آرامم کرد و امیدوار که پدر حامد به حرف مهیار گوش خواهد داد. آنروزی که مهیار رفت تا حضوری درب منزل پدر حامد با او حرف بزند، من داشتم جان میدادم. این آخرین امیدم بود! رها و خانم جان داشتند آرامم می‌کرد بلکه اگر این آخرین تیر هم به هدف ننشست، طاقت بیاورم. اما.... بعد از سه ساعت از رفتن مهیار، مهیار با بهار آمد. چنان جیغی زدم و گریستم که بهار هم بلند گریست. بهار را به سینه می‌فشرد و چنان میگریستم که نفسم داشت قطع میشد که مهیار گفت: _بهت گفتم درستش می‌کنم صبور باش. سرم با اشکانی که تمام صورتم را خیس کرده بود بالا آمد. _ممنونم مهیار. لبخندی زد و گفت: _محمد جواد هم..... _محمد جواد چی؟ _تا شب خود آقای پورمهر میاره. لحظه ای خشک شدم. باورم نمیشد! _شوخی نکن با من مهیار.... به خدا طاقتش رو ندارم. خندید. _شوخی چیه.... خود آقای پورمهر قراره بیاد باهات حرف بزنه. _چه حرفی؟ سرش را کمی کج کرد و نگاهش را از من گرفت. _خودش میاد بهت میگه.... رها.... بیا ما بریم. و خانم جان که بیشتر از من حواسش جمع بود، پرسید: _کجا؟!.... ناهار بمونید. _نمیشه.... حالا سر یه فرصت بهتر. و رفتند و خانم جان با تعجب نگاهم کرد. _فرصت بهتر از این که بهار برگشته و محمد جواد هم تا شب میاد؟! و حتی من هم به این نکته توجه نکردم. مهیار که هر روزی پیش خانم جان می آمد تا شب می‌ماند، حالا چرا اینقدر زود رفت؟! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
من دلم به شما خوشه، به يه دوستی كه داره وفا خوشه ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌
🔔 تـݪنگـــــــر امـــروز میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه گـوهر می‌شود دو خصلت دارد: آنکه شفاف‌است کینه نمیگیرد! آنکه تراشۂ زندگے‌را تاب‌مےآورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و بعد از ظهر همانطور که مهیار گفته بود آقای پورمهر با محمد جواد آمد. از همان جلوی در وقتی مرا دید، سمتم دوید و خودش را در آغوشم انداخت. _مامانی.... چرا نیومدی پیش بابابزرگ. در حالی که از شدت ذوق میگریستم گفتم : _نشد عزیزم.... تو خوبی؟.... بهت خوش گذشت؟ _بابا بزرگ برام ماشین خرید.... رفتم تاپ سواری.... ولی تو نبودی. _اشکال نداره پسرم.... حالا که هستم. بوسه ای دیگر به سر محمد جواد زدم که نگاهم جلب آقای پورمهر شد که همان جلوی در ایستاده بود و ما را تماشا می کرد. _برو پیش بهار عزیزم. محمد جواد را خانه فرستادم پیش خانم جان که آقای پورمهر جلو آمد و مقابلم ایستاد. _با اسباب بازی و پارک و پرستار بچه و خیلی چیزهای دیگه تونستم محمد جواد رو پیش خودم نگه دارم.... میشد و میتونستم بازم پیشم نگهش دارم .... اما مهیار حرفی زد که..... نظرم عوض شد. _خیلی ممنونم که محمد جواد رو برگردوندید.... من دیگه داشتم از دوریش نابود میشدم. نگاهش طور خاصی شد. _نمی پرسی مهیار به من چی گفت که راضی شدم؟ نگاهم در چشمان آقای پورمهر خشک شد و او لبخند معناداری به لب آورد و بی پرسش من جوابم را داد: _تو رو از من خواستگاری کرد. حس کردم زمین و زمان متوقف شد. نگاهم همچنان توی چشمان آقای پورمهر خشک شده بود که ادامه داد: _جالب اینجا است که گفت این پیشنهاد رو همسرش بهش داده. یعنی اگر قرار بود در کل زندگی ام، یکبار از تعجب سکته کنم، همانجا بود! من حرفهای آقای پورمهر را باور نکردم و بعد از رفتن او، اولین کاری که کردم این بود که به منزل رها زنگ زدم و خودش برداشت. _سلام مستانه جان.... چشمت روشن بچه هات برگشتند. _رها!.... _بله.... _من همین الان میخوام بیام اونجا باهات حرف بزنم. _بیا.... خونه ایم... و من بی معطلی گوشی را قطع کردم و رو به خانم جانی که انگار بیشتر از من دلش برای بچه ها تنگ شده بود و داشت با آنها بازی می‌کرد، گفتم: _من با مهیار کار دارم... باید برم ببینمش. خانم جان لحظه ای از آن دیدار بی موقع تعجب کرد ولی اعتراضی نکرد. خدا فقط می‌دانست که چه حالی داشتم. نمیخواستم زندگی رها را خراب کنم اما از اینکه خود رها این پیشنهاد را داده بود آنقدر متعجب بودم که باید علت اینکارش را می‌دانستم. و تمام مسیر چشمانم مهمان اشک شوق بود و دلم ملتهب از علت کار رها! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم. مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست. _وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟ یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم : _آره خدا رو شکر.... ولی.... رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید. _بشین.... چی شده؟ نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید. _چی میگه آقای پورمهر؟ _چی میگه؟!.... و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمی‌کرد گفتم: _تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟ و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت. و رها دستم را فشرد. _من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود. _رها!.. این حرف یعنی چی؟! صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی. _مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه.... نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت. _نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه.... _این چه حرفیه رها!.... نگاهم کرد. _قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه.... _اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم. _تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف‌ کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟ لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند. _رها! لبخندی زد ... _مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه. تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم. رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید. دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت. با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود! ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود. ولی می‌دانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا . . از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 - شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی  
●◈●◈●◈●◈●◈● ◈● ● تلنـــــــــ❗️ــــــــگر 👌برحـــــذر باش ازاینڪہ : ✔نـــــمازبخوانے ✔روزه بـــــگیرے ✔قـــــرآن بخوانے ✔نـــــماز شب بخوانے ✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے ✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے ❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️ 📛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱 •‹مثلاچۍمیشہ‌یھوبہتون‌خبر‌بدن؛ فلانۍڪربلآتون‌ردیفہ[😍‌] مہمون‌امام‌حسینین‌‌؏... حتۍ‌فڪرکردن‌بہش‌شیرینہ![😇] ڪربلآ...[💔] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📘✨› - - عشق‌یعنے؛ دڔ‌میاݩ‌صد‌هزاراݧ‌عطر‌خاڝ عاشق‌عطرحریم‌ڪربڷا‌باشۍ‌و‌بس! - - 🦋⃟❤️↝| ┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••• «📒🖊» كارزشتى‌كه‌تورابرنجاند،نزدخداونداز عملى‌كه‌تورادچارخودبينى‌نمايد‌بهتراست. |حڪمت46💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌙 بنازم قدرت دست خدا را😍❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از روزی که به خانه ی مهیار و رها رفتم، سه روز گذشت. اما نه حرفی از مهیار شنیدم و نه حتی خودش را دیدم. منتظر اقدامی از سوی او بودم. میخواستم قبل از آنکه فکرم یا حتی قلبم را درگیر احساسات گذشته کنم، حرفهای مهیار را هم بشنوم. حتی به خانم جان هم نگفتم که چرا و چطور آقای پورمهر بچه ها را برگرداند. تا اینکه اواخر روز سوم بود. هوا رو به غروب بود که مهیار تنها به خانه ی خانم جان آمد. مثل همیشه محمد جواد دویده بود سمت در و در را باز کرده بود و صدای فریادش تاخانه آمد. _مامان.... عمو مهیار اومده.... فوری از جا پریدم و روسری بلندم را روی سرم انداختم که خانم جان با تعجب گفت: _اون بخواد بیاد تو یا الله میگه. و همان شد. _یا الله.... یا الله.... خانم جان.... هستی؟ _بیا تو مهیار جان. و آمد. از نگاه به او بی دلیل فرار میکردم. وقتی در آستانه ی در ایستاد، نگاهم کرد و سلامی گفت و من سر به زیر در حالیکه وانمود میکردم دارم اتاق را جمع و جور میکنم، دور اتاق میچرخیدم. _چایی ات رو به راهه خانم جان؟ _مستانه چایی میاری؟ _نه.... میخوام از دست خودتون بخورم.... با مستانه هم کار دارم. نگاه تیز خانم جان بین من و مهیار چرخید. _باشه.... پس من میرم چایی بیارم. _عجله نکن خانم جان شاید حرفامون طول بکشه. و خانم جان که پنجه های دو دستش را زمین گذاشته بود تا برخیزد، سرش سمت مهیار بالا آمد. _پس اصلا چایی هم نمیخوای!.... اومدی فقط با مستانه حرف بزنی؟ مهیار خندید و من لبخندم را پنهان کردم. _آره دیگه.... تا شما ایوان رو یه آب و جارو بزنی و بساط سماورت رو راه بندازی و چایی دم کنی ما اومدیم. خانم جان با پوزخند گفت: _پس در واقع داری منو میفرستی پی نخود سیاه. اینبار من هم صدای خنده ام همراه با مهیار برخاست. و خانم جان یک یا علی گفت و از اتاق بیرون رفت. _میشه توی باغ با هم حرف بزنیم؟ _باشه. و او سمت باغ رفت و من دنبالش. به ایوان خانم جان که رسیدم، دیدم یک پاکت بزرگ خوراکی به بچه ها داده تا سرگرم باشند. با لبخندی نگاهم را از بچه ها گرفتم و دنبال مهیار رفتم . سمت درختان ته باغ رفت و ایستاد. من هم مقابلش ایستادم که پرسید: _اینجا برات آشنا نیست؟ نگاهم به اطراف چرخید. _نه.... لبخندی زد. _چقدر زود از خاطرت محو شدم مستانه!.... اینجا همونجایی که بعد از چند سال وقتی هر دو اومدیم خونه ی خانم جان و خانم جان گفت از ته باغ سیب بیاریم، اومدیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم دقیق تر به اطراف چرخید. راست می‌گفت!.... چند سال پیش قبل فوت پدر و مادرم.... همون شبی که خانم جان به بهانه ی سیب ما را فرستاد باهم حرف بزنیم و وقتی برگشتیم، خودش پایش را کرد توی یک کفش که اگر جواب بله ندید، حق خوردن سیب از باغ مرا ندارید. و این شد که اتفاقات دیگر افتاد و راه ما از هم جدا شد. سکوتم که طولانی شد، مهیار باز سر صحبت را باز کرد. _با من ازدواج میکنی مستانه؟ هنوز به گذشته فکر نکرده، به احساسات قفل زده در صندوقچه ی خاطرات اهمیت نداده، قلبم با همان پرسش ساده ی او به تپش افتاد. از نگاه مداومش فرار کردم. که ادامه داد: _چرا جوابم رو نمیدی؟ مجبور شدم، نگاهش کنم. و همان نگاه ساده یادم آورد که چقدر دوستش دارم. و چقدر با خودم و احساساتم جنگیدم تا بتوانم این حس غالب را پنهان یا حتی نابودش کنم. نگاهش چند ثانیه ای توی چشمم ماند که نفس بلندی کشید و ناامیدانه سرش را پایین انداخت. _پس جوابت منفیه..... _نه..... با شنیدن همان نه، ساده، دوباره سر بلند کرد و نگاهم. و من اینبار طاقت نگاه پر عشقش را نیاوردم. _شرط دارم مهیار. با لبخندی پر شوق جوابم را داد: _همه ی شرایطت قبول. _بذار بگم.... _بگو.... _اولا هیچ کسی نباید از ازدواجمون خبردار بشه جز خانم جان و عمه..... خانواده ی رها به هیچ وجه نباید بفهمند... فوری گفت: _قبول.... _ثانیا..... من بعد از عقد، همینجا پیش خانم جان میمونم و جایی نمیام... و تو هم هفته ای یکی دوبار در طول روز میتونی بیای دیدنم و حق موندن نداری.... باید شب ها پیش رها باشی. نگاهش کمی رنگ باخت. اما اعتراضی نکرد. _حق طلاق هم باید به من بدی. _این دیگه چرا؟ _من هر وقت احساس کنم رها نمیتونه ازدواج من و تو رو تحمل کنه.... طلاق میگیرم..... اون همسرته و من بعد از مرگ حامد و جریان سرپرستی بچه ها مجبور شدم زیر بار این ازدواج برم. سرش را از من برگرداند. _پس عشقی در کار نیست؟ _تو فکر کن نیست.... عشقت رو هم بذار برای رها.... من نیازی به عشق تو ندارم مهیار.... من فقط بچه هام رو میخوام، همین. با غصه گفت: _میفهمی چی میگی مستانه؟.... میفهمی داری چطوری منو با غرورت زیر پا له میکنی؟ صدایم بالا رفت. _شرایطم همینه و عوض نمیشه.... اینا واسه آرامش رها لازمه..... برای این نمیخوام حتی یکبار آه بکشه که چرا من شوهرش رو ازش گرفتم..... من شوهری نمیخوام که همسر اولش هر شب آه بکشه، اشک بریزه که زندگیش رو خراب کردم..... من از آه مظلوم میترسم مهیار... حالا شرایطم رو قبول میکنی یا نه.... فکراتو بکن.... من حتی برای جواب منفی تو هم خودمو آماده کردم.... فوقش بچه هام رو از دست میدم ولی حاضر نیستم آه رها رو برای خودم بخرم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸 صبح زیباتون بخیر آرزو می کنیم 🌸 در این روز زیبا دلتون پر از محبت 🌸 هفته تون پُر از رحمت زندگیتون پر از برکت لحظه‌هاتون پر از موفقیت 🌸 و عاقبتتون ختم به خیر باشه امیدوارم در کنار عزیزان هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸 ❖ ❣
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱✨ مراقبِ نمک های زندگـی تون باشید.... ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«عاشقـــانه‌تَرین» ابراز علاقه هم متعلق به «شاملوعه» اونجا که میگه: من غرور مطلقم «آیــــدا» و افتخارِ «مَــــن» این است که بنده‌ی «تـــــو» باشم..♥️🪴✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸 صبح زیباتون بخیر آرزو می کنیم 🌸 در این روز زیبا دلتون پر از محبت 🌸 هفته تون پُر از رحمت زندگیتون پر از برکت لحظه‌هاتون پر از موفقیت 🌸 و عاقبتتون ختم به خیر باشه امیدوارم در کنار عزیزان هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸 ❖ ❣
🌻آیت الله تهرانے(ره): 🌸پدرم‌از عبدالکریم‌کفاش پرسیده بود چرا امام زمان(عج) به دیدن تو مےآید؟ 🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به من فرمود: چون تو را کنارزده‌ای من‌به دیدارت‌ مےآیم.
. • - تا کسـے رُخ‌ ننماید زِ‌کسـے دِل‌ نَبَرَد دلبـرِما‌، دلِ‌ما‌ بُـرد وَ به‌ھ ما رُخ‌ نَنِمـود!🪴🌼 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•