eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤 مثلا تو قبول کردی...😭 چه کنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، را! ➕ یک از امام خمینی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تماس وصل شد. _الو.... دلارام!.... چی شده؟ آهی کشیدم و به زحمت گفتم: _زحمت دارم برات. مکثی کرد و با نگرانی پرسید: _یا خدا.... چی شده؟.... کجایی؟ _خونه نیستم.... میخوام باهات حرف بزنم. _باشه.... کجایی؟ _تو خیابان.... نزدیک خونه.... فقط.... حالم زیاد خوب نیست.... زود بیا. _حالت خوب نیست؟.... خب برو خونه.... من تا بیام حالت بد نشه تو خیابون . دلم گرفت. او به فکر حال من بود و شروین نامرد که اسم نامزدم را روی خودش داشت، آنروز به فکر حالم که نبود هیچ، مرا در شهر غریب، از ویلایش بیرون انداخت. نفس پری کشیدم تا پشت خط بغضم نشکند. _نه.... حال روحی ام بده.... منتظر میمونم. تماس را که قطع کردم، اشکم سرازیر شد. حالم از خودم و سادگی ام بهم می‌خورد که برای آدمی مثل شروین حتی با همه ی خانواده ام بد حرف زدم و رفتار کردم. تا آمدن محمد جواد روی همان پله ماندم و اشک ریختم و خاطراتم را از اول مرور کردم. از همان اول اول.... نه.... از روزی که محمد ضامن من شد. منی که توی مهمانی شروین مست بودم.... خاک بر سرم که بخاطر شروین چشم بستم روی محبت های مستانه.... روی همه ی تفاوت های محمد جواد با شروین.... روی همه ی خوشی های زندگی ام. آمد. تا ماشین را کنار خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شد و سمتم آمد. _اینجا چکار میکنی؟ فقط نگاهش کردم. چقدر فرق داشت! طرز لباس پوشیدنش.... حرف زدنش.... حتی نگاه کردنش.... خم شد. _جون مرگم کردی!.... چی شده؟ _اینجا نمیشه حرف زد.... فوری سرش چرخید و نگاهش تا ته خیابان را دید. _یه کافی شاپ چند قدمی اینجاست.... میتونی راه بیای؟ برخاستم و راه افتادم. گاهی نگاهم می‌کرد و دنبال علت حالم بود. و من نمی‌دانم چرا یاد شبی افتاده بودم که او یک ساعت و نیم در حرم امام‌ رضا منتظرم بود تا من شب تنهایی به هتل برنگردم. مگر از حرم تا هتل، زیر نور اونهمه مغازه و آن شلوغی، چقدر راه بود؟!.... من خوابم برد در حرم و او تا هتل رفت و برگشت که مبادا من آن مسیر را تنهایی طی کنم؟!.... چقدر احمق بودم که وقتی سرم فریاد کشید؛ کجایی؟؛ منظور کلامش را نفهمیدم! رسیدیم به کافی شاپ. در ورودی را برایم باز کرد و پشت سرم آمد. پشت یکی از صندلی های کافی شاپ نشستم و او پرسید: _چی سفارش بدم؟ _چایی.... و او سفارش چایی و کیک داد. _بگو.... چی شده؟ سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم: _دیگه نمیتونم.... کمکم کن. _کشتی منو.... بگو چی شده؟ _قول بده کمکم کنی و فعلا نذاری بابا بفهمه. عمیق نفس کشید. _بگو.... و من ماندم چطور بگویم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سرم را از او که منتظر شنیدن بود، برگرداندم و اشکانم سرازیر شد. _شروین میگه منو نمیخواد.... ناگهان چنان صدایش بلند شد که لبم را گزیدم. _غلط کرده مرتیکه بی شعور.... مگه شهر هرته که سر چهار روز نامزدی رو بهم بزنه؟! _محمدجواد!.... تو رو خدا..... عصبی چشم بست و لا اله الا الله ی گفت و دستی به صورتش کشید. _شمارش رو بده میخوام باهاش حرف بزنم. فوری گفتم : _نه.... تو رو خدا.... _نه تو رو خدا چی؟.... هی گفتم این پسره عوضیه گفتی نه.... نذاشتی حتی پرونده اش رو برات رو کنم.... شمارشو بده دلارام وگرنه از توی پرونده اش برمیدارم و میرم سراغش. دو کف دستم را روی سرم گذاشتم و آهسته گریستم. همین مانده بود تا محمد جواد سراغ شروین برود و ته مانده ی آبرویم، با حرفهای رک و پوست کنده ی شروین، پیش محمد جواد بریزد. _تو رو خدا..... خودمو میکشم تا از دست همتون راحت شم. عصبانی شد. _یعنی چی این حرفا؟!.... چرا نمیخوای تاوان کار خودتو قبول کنی؟.... گفتی میخوای کمکت کنم.... پس چرا نمیذاری کارمو انجام بدم. سر بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش. _کمکت فقط این باشه که بابا فعلا نفهمه.... همین. آهی کشید و زیر لب گفت : _ای خدا.... عجب!... ببین چطور حرصم میدی آخه! _تو رو خدا.... یه کار ازت خواستم.... نذار بابا بفهمه.... امروز همچی تموم شد ولی بابا هر روز میخواد ازم بپرسه این پسره چی شد. کلافه دستی به موهایش کشید. _گمون نمیکنم.... بابا همون دو روز پیش فهمیده که این نامزدی به عقد نمیرسه.... دلارام.... اصلا خودتو واسه اون عوضی نابود نکن.... برو خدا رو شکر کن همه چی تو نامزدی تموم شد.... و چه می‌دانست که چه بلایی سرم آمد. چشم بستم و باز اشکی مثل سرب داغ از چشمم چکید. چایی آمد و او اصرار داشت بخورم. میگفت بهار به او گفته که این دو روز لب به غذا نزدم. و چه خوش خیال بود!....از حالا باید لب به غذا نمیزدم. هیچ کسی حتی بهار نمی‌دانست که من دیگر دلارام، آن دختر شاد و شیطون گذشته نیستم! من حالا زن شروین بودم رسما.... اما فقط یه روز.... نامزدی که به عقد نرسید.... به ازدواج نرسید اما هستی ام را برد.... حالا میتوانستم سکوت کنم و به هیچ کسی نگویم چه بلایی شروین سرم آورد اما بعدش چی؟ می‌دانستم که روزی این راز فاش می‌شود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
خَـط‌میزَنَـم‌، یِکۍ‌یِکۍدِل‌خواستہ‌هٰا؎ِ غِیـرَازظٌھوࢪَت‌را..!✋🏻 خٌسـران‌زدھ‌ام‌؛💔 اگرجُـزشٌماازاِجابَت‌خانہ‌ۍِ "اࢪبـٰاب"چیزۍ‌طَلَب‌ڪٌنَم..!🖇🚶‍♂ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1ـ کسی که خوش اخلاق باشد. 2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اصول کافی/ ج2/ ص 300 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
معلم گفت:ضمایررا‌نام‌ببر. گفتم:من،من،من... گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند!؟ گفتم:همہ‌رفتند‌.. فقط‌من‌جا‌مانده‌ام... :)✋🏾' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خیلی دلم میخواست خودم را زجر دهم... زجری که یادم بماند باز خام امثال شروین نشوم. خودم را از همان روزی که شروین همه چیز را تمام کرد، در اتاقم حبس کردم. نه صبحانه، نه ناهار، و نه شام از اتاق خارج نمیشدم. و کتاب می‌خواندم.... کتاب « شاخه گلی برای همسرم » از محمدجواد پورمهر.... حالا مفهوم تک تک جملاتش را می‌فهمیدم. حالا می‌فهمیدم چرا محدثه با خواندن آن کتاب عاشق محمد جواد شده بود! حالا می‌فهمیدم فرق عشق پاک با عشق های هوس آلود چیست. پای همان کتاب 100 صفحه ای اشک ریختم.... به حال خودم و سادگی و خام بودنم که تاوانش، برایم شد، سکوت.... شد راز.... شد درد..... اشک ریختم. وقتی یکروز از اتاقم بیرون نیامدم ... اولین کسی که دیدنم آمد.... بهار بود. چیزی رو دستش بود که متعجبم کرد. یک ساندویچ هات داگ بود با سالاد. _چی فکر کردی که برام غذا آوردی؟! ....من اگه دلم غذا میخواست میومدم پایین غذا میخوردم. لبخندی زد و جلو آمد و سینی ساندویچ و سالاد را روی پایم گذاشت. _اینو بخور که میدونم دوست داری. _کی گفته من ساندویچ میخورم؟! بهار لبخند زنان گفت: _محمد جواد.... گفت تو توی سفر مشهد وقتی گفتی جوجه کباب نمیخوری، گفتی ساندویچ میخوای.... می‌گفت حالا شاید بعد از یک روز لب به غذا نزدن، شاید لب به این ساندویچ بزنی. نمی‌دانم چی باعث سوزش چشمم و جاری شدن اشکم شد. بهار سینی را از روی پاهایم برداشت و پرسید: _چرا گریه میکنی؟ _بهار.... چرا من اینقدر بدبختم؟ _دلارام! مرا در آغوش کشید و گفت : _عزیزدلم.... هر کاری توی این دنیا یه عکس العملی داره.... ما همه بهت گفتیم دلارام.... حالا باید فقط صبر کنی تا زمان پس دادن تاوان خطایت تموم بشه. _بهار!.... من دیگه روی خوشبختی رو نمیبینم.... تاوان خطایم تا آخر عمرم با منه. _نگو عزیزم.... حتی خدا هم در خونه اش رو به روی خطاکاران تا آخر عمرشون نمیبنده.... مطمئن باش روزهای خوب میرسه... آروم باش فقط.... این روزها باید بگذره تا روزای خوب بیاد. در آغوش خواهرانه ی بهار گریستم و با حرفهایش، درد قلبم کمی دوا شد. آنروز بعد از رفتن بهار.... ساندویچ را خوردم. با هر گازی که به ساندویچ سفارش شده، زدم، اشک ریختم.... کتاب محمدجواد هنوز کنار تختم بود و ساندویچ سفارش شده اش، میان دستم.... چرا شروین به اندازه ی او به فکرم نبود! نمی‌دانم چه کسی برایم دعا کرده بود که اینگونه چشم و گوشم یکدفعه باز شد. انگار دنیا تا قبل از آن، رنگ دیگری بود و از آن پس سفید شد.... آدم ها برایم رنگ گرفتند... ولی قیمت این دیدن، سنگین بود! من یک شبه عوض شدم.... از این یک شبه ها شاید برای خیلی ها اتفاق بیافتد اما برای هر کسی اتفاق افتاده، قطعا تاوان سختی پایش داده است. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی دلارام خودش را در اتاقش حبس کرده بود. می‌دانستم اتفاقی که نباید می افتاده، افتاده.... چه روزهای سنگینی بود. من با مهیار بخاطر کتک زدن دلارام قهر بودم و مهیار هم انگار بدش نمی آمد چند روزی به بهانه ی قهر، با من حرف نزند و حرفهایم را نشنود. مهیار هم با دلارام قهر کرده بود و.... این راهش نبود. آنروز قصد کرده بودم خودم با دلارام حرف بزنم. داشتم تند و تند کارهایم را می‌کردم تا به دیدن دلارام در اتاقش بروم که مهیار وارد اتاقمان شد. برگه های روی میزش را مرتب میکردم که جلو آمد و مچ دستم را گرفت. نه نگاهش کردم و نه حرف زدم که گفت: _مستانه!.... تو چرا با من قهر کردی! مچ دستم را کشیدم تا رها کند اما نکرد. _ولم کن مهیار.... در یک حرکت سریع مچ دست دیگرم را هم گرفت و مرا مقابل خودش کشید. _نگاهم کن. سرم را از او برگردانده بودم که باز گفت: _به خدا ولت نمیکنم تا نگاهم نکنی.... خدا رو قسم خوردم.... منو نگاه کن. ناچار با جدیت نگاهش کردم که رگ لبخندی کمرنگ روی لبش آمد. _میدونی چقدر دوستت دارم؟ _بس کن مهیار.... _جوابمو بده.... میدونی یا نه؟ با حرص گفتم: _تو بگو.... میدونی جلوی چشمم دلارام رو زدی، من چه حالی شدم؟ _مستانه.... مستانه.... تو حال اون روزم رو نفهمیدی. _آره من نمی‌فهمم.... بگو.... حتما چون یه نامادری ام! اخم کرد. _چرت نگو خواهشا.... منظورم این نبود. _چی بود؟!... نذاشتی حتی حرف بزنم.... پس منظورت چی بود؟ _مستانه.... اونروز لعنتی رو ول کن تا باز بهمم نریختیم. _بهم بریز مهیار اما دست روی دلارام بلند نکن.... قرارمون همین بود.... یادت رفته؟.... گفتیم دعا کنیم سرش به سنگ بخوره، کارشون به عقد نکشه.... خب فکر کنم همین شده.... دخترت الان چند روزه از خونه بیرون نرفته.... اون پسره هم سراغش نیومده... پس وقتی همونی شده که از خدا خواستیم چرا کتکش زدی؟ _دیوونه شدم اونروز.... دست خودم نبود. نگاهم را در چشمانش ثابت کردم. _دست خودت باشه مهیار.... تو پدرشی.... باید بدونه در هر شرایطی تو پشتش هستی.... نباید فکر کنه اگه نامزدیش با اون پسره بهم بخوره، تو رهاش میکنی.... برو باهاش حرف بزن.... برو دلش رو بدست بیار.... برو مهیار. دستانم را رها کرد. _حالا چند روزی بگذره. _چقدر دیگه بگذره؟.... الان سه چهار روز شده از اتاقش بیرون نیومده.... میترسم یه کاری دست خودش بده.... برو دیدنش. نفس پُری کشید. _وای از دست تو مستانه. سمت در رفت که ایستاد. برگشت و نگاهم کرد. _به یه شرط.... صورتمو ببوس که سه چهار روزه با من قهر کردی. دستمال گردگیری میان دستم رو سمتش پرتاب کردم. _خیلی پررویی به خدا! چشمکی زد و رفت. _پس مینویسم تو حساب دفتری ام که باهات حساب و کتاب کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
‹🌸♥️› دِلِ‌غَـم‌دیدِھٔ‌مَں‌ڪَربُ‌بَلٰامۍخوٰاهَـد' مَں‌نَـدٰانَم‌كِھ‌چ‌ِ‌ـگونِھ‌روزۍاَم‌خوٰاهۍڪَرد🖤•• ⁦♥️⁩⁩⃟🌸¦ ↵ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|| 🌱 -مرحوم‌حاج‌اسماعیل‌دولابی: •همین‌ڪہ‌گردےبردلتان‌پیدامی شود، یڪ"سبحان‌اللّہ"بگویید آن‌گردڪنارمیرود!✨ •هروقت‌خطایی‌انجام‌دادید، "استغفراللّہ"بگویید ڪہ‌چارہ‌است!🌿 🌻هرجاهم‌نعمتی‌بہ‌شمارسید، "الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻• چون‌شڪرش‌رابہ‌جاآوردےگردنمیگیرد! بااین‌سہ‌ذڪرباخداصحبت‌ڪنید صحبت‌ڪردن‌باخدا غم‌وحزن راازبین میبرد...♥️!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🌼💚|• طبيب‌ِ خودتان‌ باشيد‌! بهترين‌ کسی که می‌تواند بيماری‌های روحی را تشخيص‌دهد، خودمان‌ هستيم..! روی کاغذ بنويسيد حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و.. یکی یکی آن‌ها را دفع کنید..! حضــرت‌آقـا🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪُجایى . . . اے‌همیشہ‌پیدا،ازپَس‌اَبرهاےغیبتـ :)🍁 / 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 توی اتاقم داشتم تک تک عکس های نامزدی را از توی گوشی ام حذف میکردم و پای هر عکسی آه میکشیدم که چند ضربه به در اتاق خورد و من که فکر میکردم بهار است گفتم: _بله.... در باز شد. بابا بود. حتی فکرش را هم نمیکردم که به اتاقم بیاید. گوشی ام را فوری انداختم روی پاتختی و دراز کشیدم و پتو را روی سرم انداختم. خجالت میکشیدم واقعا.... انگار تک تک حرفهای بابا توی گوشم بود. چقدر به من گفت این پسره اهل ازدواج نیست و من باور نکردم. شاید خودم را مفت فروختم به شروین تا زندگی ام را نابود کند. نشست کنار تختم و گفت: _خدا به من و مادرت بچه نمی‌داد.... مادرت دو سه بار باردار شد ولی بچه سقط میشد. آخرین بار، تا اوایل هفت ماهگی بچه موند اما هفت ماهه به دنیا اومد و بعد از یک ماه که توی دستگاه بود، مُرد.... درست همون موقع بود که همسر اول مستانه از دنیا رفت و مستانه بخاطر حال بد روحیش بیمارستان بستری شد و مادرت به بهار که شیرخواره بود، شیر داد.... دو هفته ی کامل.... این شد که بهار خواهر شیری تو شد و به من و رها وابسته. مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. _سال ها گذشت.... دیگه از بچه دار شدن نا امید شده بودیم.... که یکدفعه خدا تو رو به ما داد.... اوایل فکر میکردم تو هم نمی مونی.... اما وقتی بارداری مادرت رسید به ماه آخر.... امیدوار شدیم.... کلی ذوق داشتیم.... می دونستیم بچه دختره و کلی براش لباس خریده بودیم.... وقتی تو به دنیا اومدی، مادرت خواست اسمت رو بذاره دلارام.... می‌گفت تو باعث آرامش هر دلی هستی.... همون طوری که باعث آرامش زندگی ما شدی.... سکوت کرد و من هنوز زیر پتو به حرفهایش گوش میدادم. _حالا میخوام ازت بپرسم.... میشه من.... تک دخترم رو.... کسی که خدا بعد از کلی امتحان سخت به من بخشیده.... کسی که آرامش زندگی ام بوده.... میشه من دخترمو نخوام؟.... اگه اونروز کتکت زدم دلیل داشت.... چون یک عمر حال منو نفهمیدی.... به اندازه ی سِنت مدام این حرفو تکرار کردی.... هر روز.... هر شب.... چندین بار.... گفتی بابام برام پدری نکرده.... چکار باید میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم بهت نزدیک بشم گفتی من مسبب بدبختی های مادرتم.... من چکار کردم دلارام؟ .... خود مادرت از مستانه خواست با من ازدواج کنه.... خود مادرت مستانه رو راضی کرد.... تو، توی اون روزا کجا بودی که حالا اینجوری قضاوتم میکنی؟.... مستانه و مادرت دو تا دوست صمیمی بودن.... مستانه توی بیماری مادرت بالای سرش بود.... چقدر سفارش تو رو به مستانه کرد.... به خدا تا همین امروز مستانه با من قهر بود بخاطر تو که چرا کتکت زدم؟!..... اینا رو گفتم که بدونی همه ی ما دوست داریم گرچه تو ما رو قبول نداری.... حتی همون محمد جوادی که باهاش لج شدی.... هر روز حالتو از بهار میپرسه.... مدام داره با بهار حرف میزنه که چکار کنه تو روحیه ات رو بدست بیاری.... ما یه خانواده ایم دلارام.... شاید یه روزایی ناخواسته دل همو شکستیم ولی به خدا جونمون رو واسه هم میدیم.... فقط کافیه اینهمه نگرانی های حال ما رو ببینی..... همه دوست داریم..... همه پشتت هستیم.... حتی حالا که اون عوضی دیگه پیداش نیست و معلومه که گذاشته رفته..... بغضم ترکید. پتو را از روی سرم کشید و صدایم زد. _دلارام.... نشستم و او مرا در آغوشش کشید. _تو دختر خودمی..... دختر بابایی.... این شکست شاید برات لازم بود تا بدونی که همه ی ما چقدر دوست داریم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 واقعا لازم بود.... لازم بود شروین وارد زندگی ام شود و تمام زندگی ام را نابود کند تا من خیلی چیزها را بفهمم. حال من حال آن پرنده بود که از بالای یک قله پرواز کرد، اما طوفانی سخت، او را زمین زد و بالش را شکست.... حالا میخواستم دوباره از نو بسازم همه چیز را.... با همان بال شکسته! با آنکه بعد از صحبت های بابا، حصر اتاقم را شکستم و مثل بقیه سر میز صبحانه و ناهار و شام، آمدم، اما هنوز لبخندهایم طعم تلخ رازی را داشت که هنوز هیچ کسی نمی‌دانست. یک ماه از بهم خوردن نامزدی من و شروین گذشت. خیلی ها فهمیدند که نامزدی ما بهم خورده. خانم جان و مامانی افروز و مامانی توران.... و همه شان گفتند از همان اول پیدا بود. از نیامدن حتی یکی از اقوام شروین.... از مراسمی که به آن سرعت برگذار شد و از.... خیلی چیزهای دیگر که انگار بقیه دیدند و من ندیدم! من هنوز لبخند زدن را دوست نداشتم. داغ سختی روی دلم نشسته بود که مرا کم حرف و کم غذا کرده بود. در عرض همان یک ماه، 10 کیلو لاغر شدم. و این لاغری فاحش، حتی مستانه را هم نگرانم کرد. مستانه که هیچ.... محمد جواد هم مدام حالم رو می‌پرسید. وقتی پای میز ناهار و شام می‌نشستم، محمد جواد کلی حرفهای بامزه میزد که از او بعید بود.... می‌دانستم برای حال من اینکار را می‌کند اما دلم هنوز خون بود و زخمش با لبخندهایی که طعم تلخی داشت، زخمش را دوا نمی‌کرد. اما وقتی ضربه ی اصلی زندگی ام را خوردم که.... درست چهل روز از نامزدی من و شروین گذشت و تغییراتی ترسناک در وجودم احساس شد. صبح ها حالم بدجوری بد بود.... آنقدر بد بود که باید حتما یه شکلات در دهانم می‌گذاشتم تا بالا نیاورم. و چقدر این حال و روز مرا می‌ترساند. شک کرده بودم اما برای اطمینان آزمایش دادم. و وقتی مثبت شد، پای همان آزمایشگاه حالم بد شد. افتادم روی پله های آزمایشگاه و برگه ی میان دستم آویزان. اشکانم اجازه نمی‌داد حتی فکر کنم که باید چکار کنم. به زحمت از پله ها پایین آمدم و آنقدر توی خیابان چرخیدم تا رد اشکانم پاک شود و حالم کمی بهتر. با قدم هایی سست سمت خانه رفتم که درست سر کوچه محمد جواد را دیدم که ماشینش را جلوی در خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. تا آمدم برگردم تا مرا با آن حال و روز نبیند، دیر شد. سرش چرخید و مرا سر کوچه دید. ایستاد تا سمت خانه بروم. و من با همان پاهایی که به زور مرا می‌کشید سمت خانه، جلو رفتم. _سلام.... _سلام.... نگاهش دقیق تر شد. _خوبی؟ _آره.... خوبم.... _چشمات یه چیز دیگه میگه. جوابی نداشتم بدهم، که ناچار گفتم : _یه فرمانده باید زل بزنه تو چشم یه خانم؟! لبخند کجی زد و انگار اصلا از کنایه ام ناراحت نشد. _اولا نگاه با نگاه فرق داره.... ثانیا من زل نزدم.... چشمات داد میزنه، گریه کردی. _گفتم خوبم. در خانه را باز کرد و کنار ایستاد تا من اول وارد شوم. با همان حال روحی خراب، وارد خانه شدم سمت پله ها رفتم که محمد جواد صدایم زد: _صبر کن.... چایی درست میکنم بیا پایین.... تو اون اتاق مخوف نمون.... خودتو حبس نکن.... _اینم یه دستوره فرمانده؟ لبخندش واضح شد. _قطعا.... میای یا.... _یا چی؟.... بیسیم میزنی بچه های تیم عملیات بریزن سرم؟! خندید. _نه.... تیم عملیاتی من اینجاست.... یه صدا میزنم بابا و مامان و بهار و خودم میریزیم تو اتاقت و میاریمت پایین. لبخندی از طنز کلامش زدم و گفتم: _چاییتو درست کن فرمانده.... نمی‌ذارم کار به اونجا بکشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌ هر‌جراحت‌ڪھ ‌دلم‌داشت‌،بہ‌مرهم‌بِہ‌شد... داغ‌دورۍست‌ڪھ‌ جزوصل‌تو‌درمانش‌نیست‌🚶🏻‍♂💔" ...(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز اَندوه‌زدایی کنید🌈☀️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷 ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌 شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مستانه و بابا خرید بودند و بهار دانشگاه. لباس عوض کردم و جواب آن آزمایش لعنتی را درون کیفم مخفی. از پله ها پایین آمدم. چایی دم کرده بود و چند تا بیسکویت هم درون پیش دستی چیده بود. پشت میز ناهار خوری درون آشپزخانه نشسته بود و من هم صندلی مقابلش نشستم که گفت : _میخوای برم سراغش؟ _سراغ کی؟ _سراغ شروین دیگه... آهی کشیدم و کلافه سرم را از نگاهش برگرداندم. _نه.... _چرا؟.... با اون پرونده کثافتکاری هاش میتونیم با شکایت تو یه جور اساسی ادبش کنیم.... _بس کن محمد.... حوصله ی درگیری و شکایت ندارم. _محمد جواد، اولا.... ثانیا اصلا شکایتم هیچی، میرم خودم یقه اش رو میگیرم و بابت اون روزی که کتکت زد، حسابی از خجالتش در میام.... لااقل دل تو خنک میشه. بغضم گرفت. نگاهش کردم و گفتم: _می‌افتی بازداشتگاه.... _فدای سرت.... عوضش تو آروم میشی. چرا اینقدر به فکرم بود؟.... من چه اهمیتی داشتم؟ _آروم بشم که چی بشه؟ اخم کرد. _چی بشه؟!.... تو آروم بشی همه آروم میشیم.... مامان دیشب تا صبح نخوابید.... بابا اعصابش بهم ریخته.... بهار نگرانته.... توی چشمانش زل زدم. _تو چی؟ با همان اخم تکیه زد به پشتی صندلی اش. _دستت درد نکنه.... دیگه چه جوری برادری مو ثابت کنم. برادر!... کاش برادرم نبود.... کاش.... آهی کشیدم و بحث را عوض کردم. _پس کو چاییت؟ _دم کردم.... صبر کن.... جوابمو ندادی.... برم خراب شم رو سر شروین؟ _نه.... _چرا آخه؟! _بعد یکماه دیره واسه تلافی.... در ثانی من اصلا کشش یه درگیری دیگه رو ندارم... همینجوری خوبم.... دلم فقط یه جای خلوت میخواد که برم حسابی گریه کنم تا از شر این بغض مونده توی گلوم راحت بشم. _داریم دوباره باز ثبت نام میکنیم واسه مشهد.... نگاهم دوباره جلبش شد. _واقعا؟.... کی؟ _آخر همین ماه.... میخوای بیای؟ لبخند بی رنگی زدم و تمام خاطرات خوب مسافرت قبلی برایم زنده شد. او واقعا همسفر خوبی بود و الحق چقدر هوایم را داشت و من احمق چقدر با او لجبازی کردم. از این تفکر سرم را پایین انداختم و پرسیدم: _یعنی بعد از اون سفر قبلی.... حاضری بازم منو ببری مشهد؟! _آره چرا نیای؟.... وقتی آقا تو رو طلبیده، من چکارم. لبخند تلخی زدم و سر بلند کردم. بی اختیار چشمانم جذب نگاهش شد. _قول بده سرم داد نزنی باز.... خندید. _تو قول بده سر وقت بیای و منو یک ساعت پای قرار نذاری. _چشم فرمانده.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شده بود. و من بعد از کلی درگیری فکری، تصمیمم را گرفتم. تنها کسی که می‌توانست کمکم کند تا از شر آن موجود منحوس راحت شوم، پریسا بود. می‌دانستم که دکتر متخصص اینکار را می‌شناسد. بعد از مدت ها، به پریسا زنگ زدم. _الو.... _به به دلارام خانم.... کجایی تو؟.... دیگه شبا تو پارتی ها نمیای... نه تو میای نه شروین.... ای کلک ها نکنه که.... . آهی از حماقت های دوران جاهلیتم کشیدم. _سلام... نه، من از شروین خبر ندارم.... اینا رو ولش کن.... یادته یه دکتر متخصص زنان به ژیلا معرفی کردی که از شر بچه اش راحت بشه؟ _اوه اوه.... تو که اهل این حرفا نبودی!.... واسه خودت میخوای؟ _دیوونه واسه یکی از دوستام میخوام.... شمارشو میدی بهم. _قیمتش بالاست ولی کارش تمیزه.... تازه تو مطب یه دکتر متخصص هست که خیالت راحت باشه.... میدونی که. _آره میدونم.... شمارشو بده. _چشم خوشگلم چقدر عجله داری!.... اول به دوستت بگو سهم معرفی منو بده تا شمارش رو بدم. کلافه چنگی به موهایم زدم. _چقدره حق معرفیت ؟ _یه تومن.... _یک میلیون؟! _پس چی فکر کردی؟ .... تازه دو میلیون هم دکتر میگیره.... _چه خبره پریسا؟! _نمیخوای دکتر زیر زمینی هم سراغ دارم، تخصص نداره... معتادم هست ولی اینکارس... میخوای آدرسشو بدم؟ ولی شانسی هست دیگه یا دوستت میمیره یا زنده میمونه. _بهش میگم بهت زنگ میزنم... فعلا. _بای. گوشی را قطع کردم و با حرص پرت کردم روی تختم. مانده بودم پول دکتر و پریسا را چطور جور کنم که یاد محمد جواد افتادم. فوري سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در زدم که گفت: _بیا تو بهار.... در را باز کردم و گفتم : _بهار نیست.... آنقدر متعجب شد که چشمانش از دیدنم فریاد زد. از پشت میز کارش برخاست و چنگی به موهایش زد. _تویی! _توقع نداشتی بیام اتاقت؟.... کمکم می کنی فرمانده؟ متفکرانه به صندلی میزکارش اشاره کرد. _بشین.... خودش هم لبه ی تختش نشست. _بگو چی شده؟ نشستم روی صندلی میز کارش و به سختی زبانم را در دهانم تکان دادم. _یه مقدار پول لازم دارم. سرش را پایین گرفته بود که با شنیدن حرفم، سر بلند کرد. _چی تو سرته دلارام؟.... نکنه میخوای باز یه.... _به خدا لازم دارم.... نترس دیگه اون دلارام قبلی نیستم.... نمیخوام شر درست کنم.... به خدا راست میگم. نفس بلندی کشید. _چقدر لازم داری؟ مکثی کردم و با احتساب دارو های احتمالی گفتم : _سه و نیم میلیون. _سه و نیم میلیون!.... میخوای چکار کنی دلارام؟!.... تا نگی کمکت نمیکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر از اون‌هایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟! واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایده‌آل‌ها و معیارهای آدم‌‌هایی که فانتزی‌شون داشتن همسری مثل شهداست دوره! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲 👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•