eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿 ┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈ بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| چه‌کنمــ؟! بازدلــم‌تنگهــ😭💔• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام جناب فرداد. صدایش آشنا بود. _سلام... شما؟ _همونی که می خواستید بابت کاتالوگ ها، ازش خسارت بگیرید. فوری نیم خیز شدم روی کاناپه و با سرفه ای، جدیت را به لحن کلامم اضافه کردم. _سلام.... بله.... اَمرتون؟ _شما اَمر کردید، زنگ بزنم تا خسارت کاتالوگ ها را از من بگیرید. _بله... باید ببینمتون.... فردا می تونید بیایید شرکت؟ _بله.... _فردا منتظر شما هستم. گوشی را قطع کردم و کلافه از اینکه حالا باید چطور باز او را در شرکت نگه می داشتم، نشستم روی کاناپه. همان موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یکی از محصولات پر فروش و محبوب شرکت را به عنوانِ هدیه به او بدهم. زنگ زدم به مسئول فروش. _سلام جناب فرداد... بله اَمرتون؟ _سلام.... یکی از عطرهای ادوپرفیوم خنک و زنانه رو برام بذار توی یکی از اون جعبه های خوشگلش و فردا با یه پیک برام اول وقت بفرست شرکت.... نزنن بشکنن... سفارش کن سالم برسونن برام. _چشم حتما... خیالتون راحت. خیالم که راحت شد، باقی کارها را برای فردا گذاشتم. من به این دختره نیاز داشتم و باید هر طوری که بود او را در شرکتم نگه می داشتم. فردای آن روز علی رغم همه ی سفارشم اما پیک، بسته ی سفارشی مرا اول وقت برایم نیاورد. چندین بار زنگ زدم. نمی خواستم اول سر و کله ی سرابی پیدا شود و بعد بسته اش برسد اما نشد. نمی دانم چرا.... ولی اول سرابی رسید تا بسته ی سفارشی! مجبور شدم اول او را ببینم. دعوتش کردم به نشستن روی صندلی مقابل میزم. _خب خانم سرابی.... چه خبر؟ از این سوالم کمی متعجب شد. آنقدر تیز بود که با همان سوال، لبخند معناداری بزند و بگوید: _پس کاتالوگ ها بالاخره فروش رو بالا برد. ماندم که از کجای حرف من به این نتيجه رسید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
ادعیه ماه مبارک رمضان - دعای جوشن صغیر - باسم کربلایی.mp3
7.02M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🌸تلاوت سوره هایی کوتاهی از قران همزمان با گوش دادن به آنها به مناسبت شروع ماه رمضان، به نیت سلامتی امام عصر عج(ویس اول و دوم). همچنین پخش صوت یا گوش دادن به صوت ( با هندفری که چه بهتر)یا خواندن؛ دعای جوشن صغیر و سیفی صغیر( دعایی با سند رسمی از امام کاظم ع در مفاتیح مرحوم عباس قمی برای دفع بلایای اخرالزمان ) ؛ و تلاوت سوره ی تکویر و انفطار؛به طور مستمر؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی؛برای ارامش زندگی شما در برابر بلایای اخرالزمان تاثیرگذار است(صوت اول و سوم).🌸🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🕊🎈• ‏چشمانت آغاز خط پرواز من در ساحلِ بی کران بندگی خداست..!🌊° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوست دارم♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| | •‏شیطان‌• ‌همین ‌یک‌ بار ‌گناه ‌کن، بعدش ‌دیگه‌ خوب ‌شو..! ﴿ ۹ یوسف ﴾ •خدا‌• ‌با همین ‌یه گناه‌، ممکنه ‌‌دلت ‌بمیره‌ و هرگز ‌توبه‌ نکنی و تا ابد ‌جهنمی ‌بشی!🌿 ﴿ ۸۱ بقره ﴾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم بشین کارِت دارم..." گفتم... "بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍" گفت "ببین خانومی...❤ همین اول بهت گفته باشمااا... کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤" گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️ گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏 اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹 واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍 مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊 من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران... با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت... "نبینم خانومی من...😍 دلش گرفته باشه هااا...❤ پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️ که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊 •همسرشهیدمهدی‌خراسانی💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💚🌱」 بر"خُـدا"هرکه‌دل‌سپارد.. روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣• •پروفایلـ🌸• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 😕 نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🤭 کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!😶 بازهم بهش نگاه نکردم!!😒 اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم..😶 "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"🥺 دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ 😅😍 گفتم:نـهههه!! 😎 گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری.. که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.."☺ زدم زیرخنده و روبروش نشستم..🤓 دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه..😉 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی😇 •همســرشهــیدعبـاس‌باباییــ💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بعد از مکثی گفتم : _خب بالاخره بعد از تعویض همه ی کاتالوگ ها، قطعا باید یه نتیجه ای می دیدیم. با همان لبخند معنادارش نگاهم کرد. _بله قطعا.... اما نه اون نتیجه ای که شما ازش حرف می زنید.... مطمئن هستم بیشتر از این چیزی که شما می خواید پنهانش کنید، فروش خوب بوده... نه جناب فرداد؟ ماندم چه جوابی بدهم و چطور طفره بروم که در اتاق با چند ضربه ی کوتاه، آنی باز شد. _جناب فرداد... بسته ی سفارشی شما همین الان رسید. _خوبه.... بیارش لطفا. منشی شرکت بسته را با آن بَگ گلاسه ی زیبایش روی میزم گذاشت و رفت. نگاه سرابی هم سمت میزم آمد که گفتم : _این برای شماست. _برای من! _بله.... برخاست و با کنجکاوی آن را از روی میزم برداشت. از درون آن بگ، جعبه ی در دار روی عطر را بلند کرد و با دیدن شیشه ی زیبایش، لحظه ای نگاهش سمتم آمد. لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم : _چطوره؟ در عطر را برداشت و آن را زیر بینی اش بو کشید. _خیلی خوشبوئه..... خیلی بابت این عطر گران قیمت شما ممنونم.... می دونم که یکی از محصولات محبوب و پر فروش شرکتتونه.... اما.... اَمایش کمی نگرانم می کرد. _این باعث نمیشه که یادم بره که آخرین بار چی گفتم.... حتی اگر کاتالوگ ها اثر خودش رو تو فروش شرکت گذاشته باشه و فروش بالا رفته باشه.... اما من بازم حاضر نیستم دیگه توی این شرکت کار کنم. لعنتی داشت لج میکرد! _خانم سرابی.... صبر من حدی داره.... نگذاشت حرفم را بزنم و با جدیت نگاهم کرد. _دقیقا مثل من.... خیلی صبر کردم و به شما مهلت دادم که دست از تخریب شخصیت بنده بردارید اما شما توجهی نکردید. تکیه زدم به پشتی صندلی ام و همچنان نگاهش می کردم که ادامه داد : _هدیه تون رو قبول میکنم.... و بابتش از شما ممنونم اما.... کار توی این شرکت رو قبول نمیکنم.... من فکرام رو کردم... میخوام با شرکت دوستتون همکاری کنم.... هم خیلی قابل احترام هستند... و هم حقوق خوبی برای بنده، در نظر گرفتند. پوزخند صداداری زدم. _تو فکر میکنی اون واسه خودت یا تجربه ی کاریت بهت احترام میذاره؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ متعجب نگاهم کرد که گفتم : _اون یه جوری ازت خوشش اومده... قصدش چیز دیگه ایه.... شاید دوستی.... این جور بگم بهتره.... قصدش هر چیزی هست جز علم شما. متاسف شد. نگاهش به زیر افتاد و من حس کردم حرفی که زدم اثربخش بوده است. _ببین خانم سرابی شاید من بداخلاق باشم یا به شخصیت شما توهین کرده باشم.... معذرت میخوام و عذر خواهی هم کردم قبلا.... اما صادقانه میخوام باهم همکاری داشته باشیم. تامل و تفکرش عمیق بود که ادامه دادم: _نظرتون چیه؟.... حقوقتون رو طبق صحبت های قبلیمون، خودتون انتخاب کنید.... البته من میخوام شما مدیر فروش و تبلیغات شرکت بشید.... حقوق مدیریتی هم بهتون میدم.... چطوره؟ سر بلند کرد و نگاهم. نگاه خاکستری اش هیچ چیزی را لو نمیداد تا از نگاهش بخوانم. _قبوله.... اما به جان عزیزترین فرد زندگیم.... به جان مادرم قسم اگه یک بار دیگه..... میدانستم چه میخواهد بگوید. _میدونم.... احترام به شخصیت و تجربه و علم شما از اولویت‌های کاری من میشه از همین امروز.... خوبه؟ سعی داشت لبخندش را پنهان کند اما موفق نبود.... و من چه خوب توانسته بودم او را در شرکتم حفظ کنم. _خب پس قرداد کاری ببندیم؟ سری تکان داد. _باشه.... یک فرم جدید قرارداد برایش آوردم و او نوشت... حق الزحمه ی پیشنهادی اش را هم تعیین کرد. حقیقتا خیلی کمتر از رقمی که نوشت، در نظرم بود انگار او خیلی قانع تر از این ها بود گویی! شاید هم اصلا حقوق مدیر تبلیغات و فروش یک شرکت معتبر را نمی دانست. با امضای پایین قرارداد او رسما مدیر فروش و تبلیغات شرکتم شد! هنوز باورم نشده بود که دختری که یک روز به خاطر اصرار پدر وارد شرکتم شد، و تنها یک کارمند ساده بود با سه ماه کارآموزی، حالا بشود مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت! ولی هنوز قرار بود عجایب زیادی اتفاق بیافتد که من از آن بی خبر بودم. و یکی از محال ترین این وقایع، عشق بود شاید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
| محو‌ِتماشای‌توست.. ایـن‌دلِــ‌‌ وا‌مانده‌امــ•♥️👀• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 بهش میگفتم: توی جبهه اين قدر به خدا میرسی، ميای خونه‌ يه خورده ما رو ببين(شوخی می كردم)☺️‌ ‌ آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان‌ لباس ها می ايستاد به نماز..😇‌ ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟‌ نصفه شب🌙 می رسيد.‌ صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای‌ پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه‌ برود.‌ نگاهم كرد و گفت :‌ «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌‌😍 •همسرشهیدمحمدابراهيم‌همت💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دختــرِحـیدَرباش،ولی‌مَـــردانه♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .. همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده... گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم😊 همین قدر که درک میکنی و قدر شناس هستی برام کافیه..😇 •همسرشهیدعبدالحمیدقاضی‌میرسعید💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💜💍」 آغــوشتــ❁ هماننـدِ‌صـدایِ‌مـوجِ‌دریـا..•♥️🌊• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| إذهب یا قلبي إلی کربـلاء الحُسین :)♥️ -حاج‌قاسم- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دست نیازم را به سوی تو دراز میکنم💔🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هيچ وقت فکر نمی کردم یک اتفاق ساده مثل بازگشت دوباره سرابی به شرکتم و مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت شدن او، باعث آغاز فصل جدیدی از زندگی من شود! هنوز آثار تغییر در کاتالوگ های شرکت داشت، خودش را نشان می داد و من خردسند از بالا رفتن فروش محصولات شرکت بودم که هوتن به دیدنم آمد. بی اجازه ی ورود آمد و مرا هم غافلگیر کرد. _به به سلام.... چطوری رفیق قدیمی؟ هیچ از آمدنش خوشحال نشدم. حتی به زور جواب سلامش را دادم و سعی کردم وانمود کنم که خیلی درگیر کار هستم. _سلام.... قدم به قدم جلو آمد. _چه می کنی با اون نابغه ی تبلیغات.... با آنکه خوب منظورش را رساند اما خودم را به ندانستن زدم. _کیو میگی؟! خندید. _همون دختر خوشگله.... همونی که نذاشتی مُخش رو بزنم.... همون دختر چادریه دیگه. _ها... خوبه.... _خوبه؟.... فقط خوب؟.... شنیدم فروش شرکتت رو بالا برده.... عجب ساحره ای بود اون دختر! چپ چپ نگاهش کردم و کلافه گفتم: _کارتو بگو.... من کلی کار دارم. _اومدم اون دختره رو ببینم. بی شعور دنبال راهی بود که باز به طریقی سرابی را سمت شرکت خودش بکشاند. برای همین، به ناچار دروغ گفتم: _امروز نیومده.... _یه شماره تلفن ازش بهم بده.... کارش دارم. خیلی سه پیچ بود انگار. _ببین هوتن... دست از سر اون دختر بردار.... کارمند شرکتم شده... منم رو کارمندای شرکتم حساسم.... برو پی دوست دخترای خودت. بلند و وقیحانه خندید. _خیلی خُلی واقعا.... مگه من چکارش دارم.... اومدم کاتالوگ های شرکت خودم رو بهش بدم یه نگاه بندازه اگه اصلاح مجدد لازم داره بهم بگه. چشمانم را برایش ریز کردم. _تو که تو اون چند روزی که واست کار کرد کاتالوگ های شرکتت رو دادی بهش نظرشو داد . _خب داد... عجب نظری هم داد... لعنتی اصلا مُخمو زد بدجور.... اصلا کار شرکتم هیچ.... من قصد کار خیر دارم.... شماره دختره رو بده، واسه یه امر خیر میخوام . ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
「♥️🧿」 | پیامبــر اکــرم(ص)🌱⇓ اگرقرارباشدبخشـندگی‌درقالب‌انـسان‌مجسم‌ شود،آن‌شخص است ..🕊 • حســینِ‌منـ💚• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱♥️•• گفتـم مگـر بخوابـم خواب حـرم ببیـنم در انتظار خوابت تا صبح دیده وا ماند :) -یاابـاعبدالله- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻