هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_466
مقابلش رسیدم و نگاه تندم روی صورتش نشست.
آرایش غلیظی کرده بود و بوی عطر تندش تا نیمه های ریه ام را پر کرد.
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_خودت میدونی کجا.
_برگرد.... زن من از اون جور مهمونیها نمیره.
دستم را دور بازویش گرفتم و او را عقب کشیدم که باز داد و فریادش را شروع کرد.
_ولم کن رادمهر.... دیرم میشه.... امشب یه قرار مهم دارم.
انگار تنها زبان حرف زدن با او داد و بیداد بود.
_آشغال کثافت... چرا نمیفهمی چی میگم.... اگه میگی دوستم داری .... اگه زندگیتو میخوای بتمرگ سر زندگیت.... نمیخوام بری.
مصمم نگاهم کرد. نمیدانم پشت لبخند طعنه دار روی صورتش چی بود که حالم را بد میکرد.
اما خیلی زود خودش معنا کرد آن لبخند طعنه دار را .
_چیه؟... غیرتی شدی واسه من؟.... تازه بعد از 4 سال یادت افتاده زن داری و زنت هر شب داره میره توی مهمونیهای مختلطی که زن و مرد با هم قمار می کنند، مشروب میخورن... می رقصند و....
میدانستم بعد از آن « و » چیست و نگذاشتم بگوید.
حالم از آن همه بیحیاییاش بهم خورد و این بار قبل از آن که بتواند حتی از خودش دفاع کند، کتکش زدم.
_میگم هرزه شدی نگو نه.... میفهمی چی میگی؟! ... میفهمی؟!... خاک تو سر بدبختت کنم.... اونایی که واست میمیرن هم تو رو شناختن بدبخت ... تو واسه اونا هم همون هرزهی آشغالی....
آنقدر کتکش زدم که آرایشش بهم بریزد و گریه صورتش را سیاه کند و رد خون روی لب ورم کردهاش بنشیند.
من دست به زن نداشتم اما او افسارگسیخته بود!
دیگر تاب و تحملش را نداشتم یا او باید از این زندگی نکبت بار میرفت یا من.
کلی جیغ کشید، داد زد، فحش داد.... اما هیچ کدام روی من اثر نکرد جز خستگی!
آنقدر کتکش زدم که از نفس افتادم و چند قدمی از او فاصله گرفتم و نشستم روی پلهی اول سالن که سمت طبقهی دوم میرفت.
_حالا برو.... برو تا صورتت رو، اونایی که واست میمیرن، ببینن تا بدونن هنوز یه صاحبی داری.... من لامصب اگه زودتر از اینا کتکت زده بودم شاید آدم میشدی.... ولی حالا.... یا باید بری یا آدم بشی... انتخاب با خودته.
برخاست و با گریه باز چند تا فحش نثارم کرد.
_آشغال... تو اگه زن داری بلد بودی که 4 سال در اتاقت رو روی من نمی بستی.... تو چه میفهمی زن چیه!... لیاقتت همون دخترهی هرزه است.
و باز من روی اسم باران غیرتم گل کرد.
_خفه شو دهنتو ببند تا نیومدم دندونات رو تو حلقت بریزم.... گمشو از جلوی چشمام.
و رفت!
باز هم مهمانیاش را رفت اما این بار با تنی کتک خورده، صورتی ورم کرده و لبی پاره و خونی.
حقش بود. این کوتاه آمدن من زیادی او را هار کرده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_467
دو روزی از دعوای من و شراره گذشت.
از همان شبی که به مهمانی رفت دیگر به خانه برنگشت و من حتی برای پیگیری، از حال مانی به بیمارستان هم زنگ زدم.
گویی مانی مرخص شده بود اما خبری از شراره نبود.
حتم داشتم خودش کارهای ترخيص را کرده اما کجا رفته را نمی دانستم.
باران هم از همان روزی که شاهد دعوای من و شراره بود، دیگر نیامد.
من هم تا روشن شدن تکلیف شراره، نخواستم به او زنگ بزنم.
و یک روز در شرکت، عمو به من زنگ زد.
_سلام....
_سلام....
_کولاک کردی انگار.... شراره رو زدی درب و داغون کردی.
_حقش بود.... 4 سال اون منو داغون کرد یه بارم من.
صدای خنده ی عمو برخاست.
_ازت خوشم اومد.... شراره از همون شب مهمونی مُخ یکی از بچه های پای میز رو زده و رفته خونه ی اون.... کلی فیلم بازی کرد که من یه زن تنهام و شوهرم دست به زن داره و....
_عجب مارمولکیه این زن!
_نگران نباش.... داره همونی میشه که تو میخوای.... میخواد ازت جدا بشه.... منم یه کم رو مُخش کار کردم.... یه جورایی راضی شده که طلاق بگیره.... حالا حتی میخواد بیاد وسایلش رو از خونه ی تو ببره.... حواست بهش باشه.... ممکنه بخواد یه کار خرابی، به تلافی کتکی که بهش زدی، انجام بده....
_حواسم هست.
_من سر قولم موندم.... بازم رو شراره کار میکنم که زودتر طلاقشو بگیره اما.... تو هم یادت باشه چی ازت خواستم.
_یادم هست.
و صدایش ناگهان زمزمه وار شد.
_باران رو میگم.... اگه بویی از وجود من ببره خیلی خیلی برات بد میشه.... نذار دستم به خون تو و باران آلوده بشه.... پسر خوبی باش همون جور که من شراره رو از زندگیت حذف کردم... میتونم تو و باران رو هم کلا از صحنهی زندگی حذف کنم.... دلت به حال خودت و اون دختر بسوزه.
_گفتم که خیالتون راحت.... فقط شراره رو از زندگی من جمعش کنید باقیش با من.
خندید.
_شراره تموم شد.... هم خودش خراب کرد و هم تو حسابی زهرچشم ازش گرفتی.... خودم هم باهاش حرف زدم... مصممش کردم که بذاره و بره.... خوب 4، 5 سال، زندگیتو دوشید... همونا بسشه....
_خوبه که خودتون میدونید چه بلایی سرم آوردید.
_لازمت بود پسر جان.... اما حالا فرق داره.... اما این اولین بار و آخرین باریه که کمکت میکنم... فهمیدی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#استوری✨
_چگونہ از جان نگذرد
آن ڪس ڪہ مے داند
جان بھاے دیدار است؟
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. !
╔═════ ೋღ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_468
و همان شد.
ابلاغیه ی دادگاه آمد.
نه حوصله ی رفتن دادگاه را داشتم و نه حوصله ی ماندن اسم شراره را روی زندگی ام.
ناچار شدم که بروم.
رفتم تا بلکه زودتر همه چیز تمام شود و عجب جلسه ی دادگاهی بود.
_جناب فرداد... شما دست روی همسرتون بلند کردید.... چه توضیحی دارید واسه ی اینکارتون؟
_نمیخوامش آقای قاضی.... خودشم خوب میدونه.... چهار سال پیش، با اجبار، به خاطر یکسری کارها و برنامهها، راضیم کرد ازدواج کنیم .... اما توی این چهار سال، نفرتم ازش بیشتر شده.... مدام میره مسافرت، میره مهمونی.... من اصلا همچین زنی نمیخوام... زن من باید تو خونه باشه... باید برام آشپزی کنه.... من دوست دارم از شرکتم بر میگردم بوی غذای زنم تو خونه بپیچه.
پوزخندی زد و در جوابم، جلوی خود قاضی گفت :
_عمرا.... من نوکرش نیستم جناب قاضی....
و من فریاد زدم:
_پس من نوکر توام؟.... برم کار کنم که پول منو بری تو مسافرت با دوستات خرج کنی یا بری سر میز قمار ببازی؟... آقای قاضی، من چیزایی از این زن میدونم که به نفعشه طلاق بگیره و بره.... اگه بخواد بمونه تو زندگی من، همهی چیزایی که ازش میدونم رو، رو میکنم.
و نگاه جدیام را به شراره دوختم.
_فهمیدی یا نه.
_نترس میخوام برم.... منم پای یه مرد وحشی نمیمونم.... اصلا میخوام برم آقای قاضی، که ببینم کی میتونه با این آدم وحشی زندگی کنه.... اصلا می بینید آقای قاضی... داره منو تهدیدم میکنه.
چشم غرهای برای زبان دراز شراره رفتم که آقای قاضی گفت :
_مشکل شما با چند جلسه مشاوره شاید حل بشه.
و من فوری گفتم :
_نه جناب... من حتی یه جلسه هم مشاوره نمیرم.... من از این خانم متنفرم.... حالم ازش بهم میخوره.... به خدا اگه حق طلاق رو بهش نداده بودم تا الان سه طلاقش کرده بودم.
قاضی نفس پری کشید.
_جناب فرداد، یه فرصت به زندگیتون بدید به نظر من.... شاید با جلسات مشاوره، مشکلات حل شد.
_جناب قاضی، حرف من اینه که من به هیچ عنوان نمیخوام با این خانم زندگی کنم.... ایشون پاشو بذاره تو خونهی من، کتکش میزنم... حالا خودش میدونه..... نفرت من، با مشاوره درمان نمیشه جناب قاضی.... من دیگه نمیخوام حتی قیافهی این خانم رو ببینم.
نگاه تند شراره با ایش بلندی سمتم آمد و قاضی همراه با نفس بلندی که کشید گفت :
_ختم جلسه..... حکم صادره به شما ابلاغ میشه.
و ما از همان جلسه دیگر همدیگر را ندیدیم تا چند روز بعد که ابلاغیهی جدید و حکم صادره در سامانهی قوه قضائیه برایم آمد.
حکم طلاق، حکم صادر شده بود و این یعنی یک پیروزی بزرگ!
باورم نمیشد که من، از دست شراره خلاص میشدم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#ریحانــھخـــدا🤍🦋
بهزمینآمدهامخادم زهـــــراۜباشم
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
******
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_469
با حکم دادگاه قرار برای رفتن به دفتر طلاق قطعی شد و من برای این رفتن، عجله هم داشتم.
می خواستم قبل از آنکه باز شراره حیله ی جدیدی به کار ببرد، و طلاق منتفی شود، کار را تمام کنم.
به همین خاطر، در همان تاریخ مقرر شده برای طلاق به دفترخانه رفتم.
وقتی خبر جدایی من و شراره را به پدر دادم، خودش حاضر شد مهریه ی شراره، که سه دنگ از خانه ای در تهران بود را بپردازد.
بهای آزادی من، تنها همان سه دنگ خانه نبود!
بهای آزادی من سختی روحی و روانی بود که در آن چهار پنج سال زندگی با او کشیدم!
شده بودم یک مرد عصبی و تندخو که تنها امیدم این بود که شاید باران مرا آرام کند.
بعد از طلاق من و شراره که رسمی و قانونی ثبت شد و خیالم را راحت کرد، به اولین کسی که زنگ زدم باران بود.
_بله....
_سلام.... خیلی وقته دیگه نمیای!
_جناب فرداد.... لطفا اول مشکلتون رو با همسرتون حل کنید بعد دنبال پرستار بچه باشید... روزتون بخیر.
تا خواست تماس را قطع کند گفتم:
_مشکل رو حل کردم.
_جداً؟!
_بله.... ما از هم جدا شدیم.
بر خلاف تصورم، هین بلندی کشید.
_وای خدا... چرا؟!
_خودش درخواست طلاق داد.... منم موافقت کردم.
_دلم برای مانی می سوزه....
_اینا رو ول کن... باید ببینمت.
_منو؟!.... شما مگه نفرمودید که جدا شدید؟!.... پس دیگه با من چکاری دارید؟!
_فردا بیا شرکت... آدرس شرکت رو که داری؟
_بله....
_خوبه.... بیا اونجا حرف می زنیم.
و من فردای آن روز منتظر باران بودم.
نه تنها برای دل خودم، بلکه برای یک تحول بزرگ.... شاید اول از همه اخراج اَشکانی، مدیر تبلیغات و فروش شرکت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_470
و فردای آن روز، اول از همه با مسئول حسابداری شرکت صحبت کردم.
_جناب آقای دانشور.... با جناب اشکانی تسویه حساب کنید ایشون از این لحظه به بعد توی شرکت من جایی ندارند.
حتی دانشور هم از شنیدن این خبر ناگهانی تعجب کرد.
_با.... با جناب اشکانی؟!.... منظورتون آقای اشکانی مدیر تبلیغات شرکته؟!
_بله.... اصلا هم نذارید سمت اتاق من بیاد... با حراست صحبت کنید، یک نفر همراه ایشون وارد اتاقشون بشه تا ایشون وسایلشو جمع کنه.... همین امروز هم باهاش تسویه کنید و چک بهش بدید برای آخر ماه.
_چشم قربان.
و همان موقع منشی شرکت در اتاقم را گشود.
_ببخشید جناب فرداد... یه خانمی اومدن هر قدر من میگم شما جلسه دارید گوش نمی کنند، می فرمایند امروز با شما قرار ملاقات داشتند... ولی تو لیست من چیزی ثبت نشده قربان.
نگاهم سمت دانشور رفت.
_شما می تونید برید جناب دانشور.
_با اجازهتون.
بعد از خروج دانشور، میزم را دور زدم و پرسیدم :
_خانم باران سرابی؟
_بله قربان....
_بگید بیان داخل.... لطفا تا وقتی با ایشون جلسه دارم کسی وارد اتاقم نشه.
_چشم حتما....
در اتاق را بست و من سمت پنجره ی اتاقم رفتم.
نگاهم از پنجره به بیرون بود.
حس رهایی از چنگال شراره حس خوبی بود اما نقشههای زیادی هم برای باران داشتم.
کسی که پدرش، بهترین سالهای عمر مرا سیاه کرد!
در اتاقم باز شد و صدایش به گوشم رسید.
_جناب فرداد.
_بیا تو....
صدای گامهای آرامش را می شنیدم که جلو آمد تا نزدیک میز من و نشست روی صندلی مقابل میزم.
_برات یه پیشنهاد دارم.... نه به عنوان پرستار بچه.... به عنوان مدیر فروش و تبلیغات شرکتم... درست مثل گذشتهها.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............