هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_461
به خانه که برگشتم متوجه ی پیام باران به گوشی ام شدم.
« سلام جناب فرداد.... اگر مانی از بیمارستان مرخص شد به من خبر بدید تا بیام »
این یعنی می خواست که از فردا نیاید و من همان لحظه پیام دادم.
« فردا راس ساعت همیشگی بیا ».
با آنکه خبری از مانی و ترخيصش نبود اما برای خیلی چیزهای دیگر، حضورش لازم بود.
یکی دل خودم!
از ظهر گذشته بود که شراره به خانه برگشت. لااقل انتظار داشتم بالای سر پسرش بماند که نماند.
و از همان بدو ورود یک راست سراغ من آمد. کیفش را پرت کرد روی یکی از مبل ها گفت :
_خیلی پررو شدی رادمهر جان.... من با خیلی از اَداهات ساختم.... الان چهار ساله که اتاق ما جداست.... ناهار و شام ما جداست... تفریحات ما جداست.... من هیچی نگفتم... اما امروز جلوی این دختره، دور برداشتی.... هیچ خوشم نیومد که جلوی این دختره بهم گفتی مادرش اومد دیگه کاری نیست بریم.
نگاهم را روی صورتش نگه داشتم.
_اشتباه تو همین بود..... همین که می گی هیچی نگفتم.... تو حتی نفهمیدی من دردم چیه چون الان بعد چهارسال اومدی می گی.... اگر همون موقع... همون چهارسال پیش ازم می پرسیدی چرا اتاقمون، شام و ناهارمون چرا تفریحاتمون جداست بهت می گفتم چرا.
یک دست به کمر گرفت و پرسید:
_خب چرا؟
_چون نمی خوامت.... تو شوهر نمی خواستی.... تو مرد زندگی نمی خواستی... تو یه برده خواستی.... حق طلاق رو گرفتی چون می خواستی تا وقتی برات جذابیت دارم، بتونی با من باشی.... ولی هیچ با خودت نگفتی اون چی می خواد.... تو اجازه ندادی خودم انتخاب کنم..... همهی زندگی ما با زور تو چرخیده..... تو نذاشتی بپرسم با کی می ری، با کی میای، کجا می ری..... بعد از من می خواستی تفریحاتم رو با تو تقسیم کنم؟!..... می شه؟!
پوزخند صدا داری زد.
_وای خدا..... تو الان داری به من می گی آدم مثل یخی چون تو می تونست عاشق باشه اگه من ازش اجازهی ورود و خروجم رو از تو می گرفتم؟!!
نفس عمیقی کشیدم تا فعلا آرامشم را حفظ کنم.
_بحث من ورود و خروج تو نیست... بحث من اینه که من کسی رو می تونم به اسم همسرم بخوام که اون منو به عنوان مرد زندگیش بخواد.... تو همهی اختیارات منو ازم گرفتی.... می گم بردهی دستت بودم چون تو به جای من انتخاب کردی..... بعد حالا داری ربطش می دی به اخلاق سرد و جدی من!
چشمش را برایم ریز کرد.
_ببین..... من یقین دارم نه تنها من.... بلکه هیچ زنی نمی تونه با تو یه روز هم زندگی کنه.
لبخند زدم.
_تو برو تا ببینی می تونه یا نمی تونه.
_آهان پس پای همین دختره در میونه..... چشمت دنبال این پرستار بچه است!
_فرقی هم داره مگه؟ .... مهم اینه که حالم از تو به هم می خوره.... همین.
باز خندید. اما عصبی.
دیگر کش دادن این بحث را نمی خواستم. ناچار شدم من سمت اتاقم بروم تا او دست از ادامه ی دلیل تراشی اش، بردارد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#زندگی_به_سبک_شهدا
#ازدواج
📝ازدواج کم خرج...
💍 #سفره_عقد خودمونی
💢 میگفتن اگه #لباس_عروس سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایهمون قرض کنیم ☺️
🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس #شگون و اینجور چیزها نچیدیم🙃
🎉 به جای سفره #مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوههای رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلامالله مجید بود
و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌
سفرهاش #ساده بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون میخواست!😍❤
📚روایت همسر«شهیدفریدون بختیاری»
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_462
تا روز بعد با شراره حرف نزدم.
حتی سعی کردم با او رو به رو هم نشوم.
دیگر درجه ی تنفرم از او به حدی رسیده بود که حتی نمی خواستم لحظه ای ببینمش.
اما فردای آن روز.....
وقتی باران طبق عادت هر روز آمد و میز صبحانه را چید، و من سر ساعت همیشگی سمت آشپزخانه رفتم.... اتفاق دیگری افتاد.
_سلام صبح بخیر....
سلامی که گفت خیلی جدی و رسمی بود.
نشستم پای میز و او در حالیکه لیوان چایم را روی میز می گذاشت، بی آنکه نگاهم کند گفت :
_من می رم یه سر به مانی بزنم.
_لازم نیست....
نگاه متعجبش این بار مجبور شد سمتم بیاید.
_نگرانشم آخه.
_هنوز بیمارستانه.
رنگ تعجب نگاهش بیشتر شد.
_شما دیشب گفتید مرخص شده!
تیر تیز نگاهم مستقیم در چشمانش نشست.
_من همچین حرفی نزدم.
عصبانی شد.
_من گفتم اگه مانی مرخص شد بهم بگید بیام و شما گفتید بیا.
_خب این کجاش يعني مرخص شده؟!... من واسه کارهای شرکت گفتم بیای... حالا هم به جای حرف زدن، بشین صبحانتو بخور که کلی کار دارم.
نشست پشت میز و با همان لحن عصبی کنایه اش را زد.
_من نمی دونم پرستار بچه شدم یا مدیر تبلیغات شرکت شما!
و همان موقع شراره هم وارد آشپزخانه شد. نگاه تندش اول سمت باران رفت و بعد من.
_کی به شما گفته امروز بیایید؟!
و تا باران خواست حرفی بزند، من گفتم :
_من....
نگاه شراره سمت من آمد.
_برای چی؟
_برای کارهای شرکت نیاز به کمک داشتم.
_کارهای شرکت شما رو یه پرستار بچه می تونه انجام بده؟!
ابرویی بالا انداختم و جوابش را دادم:
_خانم سرابی قبلا مدیر فروش و تبلیغات شرکت من بوده.
نگاه شراره با تعجب بین من و باران چرخید.
_آهان.... پس علت اینکه این پرستار رو انتخاب کردی به عشق گذشتههات برمی گرده!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
دوختن شادیهاست
و به تن کردنِ
پیراهنِ گلدار امید...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_463
و نگذاشت تا من حرفی بزنم و رو به باران کرد.
_خب خانم پرستار... شما هم انگار بدت نمیاد یه زندگی رو بهم بزنی.... امروز که مانی بیمارستانه واسه چی اومدی اینجا؟
_خب.... من.... آخه....
و آن « من و خب و آخه » اصلا برای شراره قانع کننده نبود.
_همین الان از اینجا می ری.... دیگه هم نمی خوام تو خونهام ببینمت.... من عاشق شوهر و زندگیم هستم می فهمی.
بلند و عصبانی خندیدم.
_عاشق!!.... کدوم عشق؟!.... تو منو واسه پول شرکتم می خواستی..... بس کن این حرفا رو.
و شراره با نگاه خاصی، خواست دلبری کند شاید!
_رادمهر!.... من عاشقت هستم عزیزم.
دیگر کفرم بالا آمد. برخاستم از پشت میز و فریاد زدم.
_عاشقمی؟!.... عاشقم بودی که منو مثل یه کالا معامله کردی!.... عاشقم هستی؟!... عاشقم هستی که صبح تا شب با دوستاتی و من و این بچه رو ول می کنی؟!.... ببین شراره.... اصلا قبول.... تو عاشق.... ولی من عاشقت نیستم.... حالم ازت بهم می خوره.... از تو... از این ناز و اَدایی که می خوای برام بیای.... از حرف زدنت.... از طرز تفکرت.... از زندگی با تو.... متنفرم..... می فهمی؟
باران فوری برخاست و گفت :
_فکر کنم این صحبتها خصوصیه و به من ربطی نداره... با اجازه جناب فرداد.
و هنوز یک قدم برنداشته، شراره محکم توی گوش باران کوبید.
_دخترهی بیچشم و رو.... واستادی تمام دعوای ما رو بشنوی بعد یادت افتاده این حرفا خصوصیه؟!
باران باز سکوت کرد و همین سکوتش و همان نگاهی که نمی دانم چرا به من انداخت، حالم را بد کرد.
با یک خداحافظی رفت و همین که در خانه را بست من دیوانه شدم.
چنان لیوان چایم را زمین زدم که خود شراره هم ترسید.
_نمی خوامت..... به کی باید بگم؟.... برو گورتو گم کن از زندگیم..... حالم ازت بهم می خوره.... می فهمی اینو؟
او هم عصبی صدایش را بالا برد.
_آره... فکر کردی.... می خوای من برم که راه رو واسه تو باز کنم؟.... نخیر جناب فرداد... همینه که هست.... می خوام باشم سر زندگیم ببینم چه جوری می خوای منو از خونهات بندازی بیرون.
و من با حرص و عصبانیت سمتش حمله کردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
پروردگارا؛
از قهر تو، به لطفت پناه میبرم...
#خداوند
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
مهم نیست که قفلها دست کیه
مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_464
داشتم او را با عصبانیت به عقب هل می دادم و فریاد می زدم:
_گمشو بیرون از خونهی من..... گمشو....
و او سخت مقاومت می کرد. حتی با ناخنهای بلندش روی دستم را چنگ انداخت و چون دید زورش به من نمی رسد دستانش را بالا آورد و شروع به زدن من کرد.
حالا هم من داشتم او را می زدم و هم او مرا..... این بود عشقش!!
نفهمیدم چی شد... دقایق بین داد و فریادمان از یاد رفت.
یه وقت به خودم آمدم که او بشقاب و پیش دستیهای روی میز را شکسته بود و میان داد و فریادش چند تا پیش دستی سمتم پرتاب کرده بود.
او داشت جیغ می کشید که من چشمم به دست خونیام افتاد.
اصلا متوجه نشدم
چطور و چگونه دستم را بریدم.
_خفه شو فقط... خفه شو...
اما او کوتاه نیامد.
_خفه شم که بری با اون دخترهی هرزه....
اولین باری بود که این لقب را به باران می داد و من تاب تحمل شنیدن این لقب را به باران نیاوردم.
چون می دانستم این لقب لایق خودش هست تا باران.
دوباره دیوانه تر از قبل سمتش حمله کردم.
_ببند دهنتو تا نبستم.... فهمیدی؟... هرزه تویی کثافت... هرزه تویی که حتی نمی گی شبا کدوم گوری هستی.... دهنتو ببند پس.
آنقدر کتکش زدم که بلند زد زیر گریه و همانجا پای ورودی آشپزخانه نشست.
_دوستت داشتم رادمهر.... به خدا دوستت داشتم اما..... تو حتی یه بار هم نخواستی کنارم باشی.
نفس نفس زنان، خسته از این کتک و کتک کاری، افتادم روی صندلی میز ناهارخوری.
_آره.... من زن هرزه نمی خوام..... واسه همین حالم ازت بهم می خوره..... تو حتی هیچ وقت بهم نگفتی پدر مانی کی هست.... تو شناسنامهات هم که چیزی از اسمش نداری.... این مهمونیهای کوفتی هم که هر شب هر شب داره تکرار می شه..... حالم از بوی گندت بهم می خوره.... نه خودتو می خوام... نه عشقت رو.... از این به بعد همینه..... تا روزی که ببینمت کتکت می زنم.....
او هم با شنیدن این حرفم جیغ کشید.
_نمی بخشمت بی شرف....
و کیف کردم انگار.... لبخندی زدم و گفتم :
_جان... فحش بده.... دلم میخواد زجری که من تو این چهار پنج سال کشیدم رو تو هم بکشی.
از شدت حرص و عصبانیت، همان تکههای شکسته شدهی بشقاب را سمتم پرتاب کرد.
_بیشرف.... بیاحساس.... تو مرد نیستی اصلا.... اگه مرد بودی احساس داشتی.... دیوونه... مردای دیگه برام می میرن....
و این جملهاش مثل تیغی بود که انگار روی شاهرگم گذاشتند.
_پس برو پیش همون مردای دیگه..... گفتم من زن هرزه نمیخوام.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_465
و صدای گریه اش باز بلند شد.
_تو لایق عشق من نیستی.... حیف اون همه احساسی که پای تو گذاشتم.
دستم درد می کرد و از انگشت دستم آرام آرام خون می چکید.
چند دستمال کاغذی برداشتم و روی دستم گذاشتم و با خونسردی گفتم:
_اگه بازم بخوای تو خونه ی من بمونی.... همینه.... خیلی باهات مدارا کردم که تا حالا، واسه این همه کثافت کاری، کتکت نزدم... ولی از حالا به بعد فقط کتکه.... با دوستات بری مسافرت، کتکه..... بری مهمونی های شبانه کتکه.... حالا بلند شو از جلوی چشمام تا نزدم ناکارات نکردم.....
و او باز از جایش تکان نخورد که ناگهان فریاد کشیدم:
_گمشو میگم.
و این بار رفت. آن روز تا شب شراره را ندیدم. یک باری بیرون رفت که احتمال دادم بیمارستان رفته باشد.
اما چون به من چیزی نگفت تا به خانه برگشت، همین که در خانه را باز کرد، یک سیلی نثارش کردم.
متعجب نگاهم کرد که چشم در چشمش گفتم:
_گفتم میزنم.... باید بگی کجا میری.... باید اجازه بگیری.... کدوم گوری بودی؟
دستش را روی گونهی سیلی خوردهاش گذاشت و با چشمان متعجبش باز نگاهم کرد.
_وحشی!.... بیمارستان بودم.
سری تکان دادم و با آنکه برای همان سیلی هم عذاب وجدان داشتم اما نگذاشتم او بویی ببرد.
_خب... از این به بعد زبونتو یه تکون بده... دو کلام بگو میرم بیمارستان تا سیلی نخوری.... فهمیدی؟
زیر لب گفت :
_عوضی.....
و من بلندتر فریاد کشیدم :
_فهمیدی یا یکی بزنم تا گوشات وا بشه؟
_بیشرف....
او همچنان داشت فحش میداد و ناسزا می گفت که خونسرد رفتم سمت سالن.
_امشبم از رفتن به مهمونی شبانه خبری نیست.... جُم بخوری، لِه و لَورده ات می کنم.
چند تا فحش آب دار داد و رفت طبقه ی بالا. اصلا از شنیدن فحش هایش ناراحت نمی شدم.
چون احساس می کردم تازه او هم دارد کمی سختی می کشد.
بس بود 4 سال کوتاه آمدن، سکوت کردن، محل ندادن.... این روش کارساز نبود.
کتک لازم بود شراره!.... آنقدر وقیح شده بود که نمی گفت کجا می رود و توقع داشت، من هم نپرسم و اسم این زندگی کثافت بار را هم عاشقانه گذاشته بود!!
شب اما باز با پررویی لباس پوشید تا به مهمانی برود که این دفعه مثل شبهای قبل سکوت نکردم.
_کجا؟
جوابم را نداد و رفت سمت در خروج که سمتش دویدم.
_بهت میگم کجا؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بیرحمترین
معادله دنیاست!
که هر قدر بیشتر
دوستش داشته باشی
کمتر میفهمد …!
#لیلامقربی
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."