فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
🌻آیت الله تهرانے(ره):
🌸پدرماز عبدالکریمکفاش پرسیده
بود چرا امام زمان(عج) به دیدن
تو مےآید؟
🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به
من فرمود: چون تو #نفــسـت را
کنارزدهای منبه دیدارت مےآیم.
#بیوگرافی
.
•
- تا کسـے رُخ ننماید زِکسـے دِل نَبَرَد
دلبـرِما، دلِما بُـرد وَ بهھ ما رُخ نَنِمـود!🪴🌼
#امـامزمـانم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه بدم میدونی
خیلی برام عزیزی♥️🌱
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_367
حرفهایم که تمام شد، آنقدر مهیار در فکر فرو رفت که دیگر حرفی نزد.
آن شرط آخری را حتی حدس هم نزده بود!
و همان شرط آخر بود که او را به فکر فرو برد.
سمت ایوان خانم جان برگشتیم که خانم جان با آن شامه ی تیزی که داشت، پرسید:
_خب نتیجه ی صحبتت با مستانه چی شد؟
و مهیار با آن ذوق و شوقی که دیگر در او دیده نمیشد، سر بلند کرد سمت خانم جان.
_صحبت کردیم دیگه.
خانم جان سینی چایی را سمت من و مهیار کشید که نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم کل خوراکی ها را خورده اند.
_محمد جواد!.... مامان جان.... اونا رو خوردی دیگه شام نمیخوری؟
و محمد جواد انگار اصلا حرف مرا نشنید و تنها با انگشتان دستانش، مزه ی نمک پفک نمکی را باز چشید و رو به مهیار گفت:
_عمو مهیار.... من بستنی هم میخواستم.
و مهیار که یکدفعه با صدای محمدجواد از افکارش بیرون آمده بود، فوری پرسید:
_چی عمو؟
_میگم من بستنی هم میخوام.
_باشه عمو جان.... چشم.
و خانم جان بالافاصله پرسید:
_شام اینجا میمونی؟
مهیار با تامل سکوت کرد که من به جای او جواب دادم:
_نه خانم جان.... مهیار میخواد بره.... رها تنهاست باید زودتر بره.... چاییتو بخور که بری.
نگاه متفاوت مهیار سمتم آمد. لحظه ای نگاهش را در چشمانم ثابت نگه داشت.
چایش را خورد و همانطور که من گفته بودم رفت.
برای من سخت تر از او بود که به شرایطم پایبند باشم. چون او هنوز نمی دانست که چقدر دوستش دارم و تنها چون خودم، با حادثه ی آمدن زهره، نامزد سابق حامد، حال روحی ام دگرگون شده بود، میتوانستم حال رها را درک کنم که چقدر با همه ی انکاری که داشت، حالش خراب است.
او خودش این پیشنهاد را داده بود و کدام زنی همچین بلایی سر زندگی خودش می آورد؟!
مگر اینکه رها اینکار را از روی اجبار و ترس، از پیشنهادات دیگر عمه افروز و خانم جان، داده بود.
و چقدر بد حسی است که زنی بداند در گذشته ی شوهرش، زنی بوده، که شوهرش عاشق او بوده است.
من حال رها را درک میکردم. و به همین خاطر نمیخواستم دردی به دردهایش اضافه کنم.
نمیخواستم با بی انصافی، مثل یک همسر برای مهیار باشم و رها را در آتش حسرت بسوزانم.
من خودم یک زن بودم و این ها را درک میکردم.
آنشب حتی خانم جان هم فهمید که صحبت های من و مهیار یک صحبت عادی نبود و حتی در مورد موضوع صحبت هم پرسید اما من در جوابش گفتم:
_اگه خواست خودش بهتون میگه.
و خانم بدجوری تو پرش خورد!
شاید انتظار این رفتار من را نداشت.
اما چندان هم طول نکشید که خانم جان همه چیز را فهمید.
چون.........
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_368
دو روز بود که خبری از مهیار نبود. و من تمام سعی ام را کرده بودم که بتوانم مقاومت کنم و خبری از او نگیرم.
روز سوم بود که.....
بچه ها توی حیاط خانم جان بازی میکردند و جیغ و شادی شان تمام حیاط را پر کرده بود که صدای زنگ در حیاط آمد.
و همان صدای زنگ، باز مسابقه ای شد بین بچه ها که هر کسی بتواند زودتر در را باز کند، برنده است.
و محمد جواد مسلما زودتر از بهار میرسید به در.
و در را گشود. مهیار بود. و من با دیدن دسته گلش قلبم ایست کرد.
قبل از آنکه لبخندم تمام ذوق و شوقم را لو بدهد، سمت خانه دویدم.
روسری ام را روی سرم انداختم و همانجا در اتاق ماندم تا خودش بیاید و آمد.
_سلام....
سمتش چرخیدم. بلوز مردانه ای لیمویی پوشیده بود و چقدر به او می آمد.
_سلام.... فکراتو کردی؟
_اگه فکرامو نکرده بودم الان با دسته گل اینجا نبودم.... ولی یه کم شرایطت غیر منصفانه بود.
اخم کردم و با جدیت زل زدم به چشمانش که بر خلاف آنکه اخمم را دید؛ اما باز میخندید.
_غیر منصفانه بود!.... غیر منصفانه اینه که همسرت اشک بریزه.... و تحت فشار روحی خودش این پیشنهاد رو بده.... نمیخوای شرایط من رو بپذیری حرفی ندارم.... میتونی بری.... اجبار که نیست.
جلو آمد و دسته گلش را جلو آورد و گفت:
_نیومدم جا بزنم.... چشم.... همه ی شرایطت رو قبول .... تو چرا همش میخوای جا بزنی؟!
_جا نمیزنم ولی نمیخوام بعد از عقد گلایه ای باشه.
_خب من تسلیم نه الان گلایه ای دارم نه بعد از عقد.... حالا شما بگو تکلیف چیه؟
حالا نوبت گرفتن دسته گلش بود.
دسته گل را گرفتم و نتوانستم لبخندم را مهار کنم و زیر لب آهسته گفتم:
_به خانم جان بگو.... با شرایط ضمن عقد من.
_به پدر و مادرم چی؟
_به اونها هم بگو ....
_پس اول به مادرم میگم.... اون خودش بهتر بلده به خانم جان بگه.
از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت و چشمانم محو چشمانش شد که آهسته لب زد:
_شام با بچه ها بریم رستوران؟
_نه.... رها تنهاست.
_رها اجازه داده و برای اینکه ما عقد کنیم یه هفته رفته شمال پیش مادرش.
_راستش بگو..... مجبورش کردی؟
اخم کرد.
_چی میگی مستانه؟!.... من حتی از تو باهاش حرفم نزدم.... خودش پرسید چی شد.... منم شرایط هفت خوان رستمی که برام گذاشتی رو براش گفتم.... به خدا وقتی شنید لبخند زد و گفت؛ پس میره شمال پیش مادرش تا مراسم عقد ما تموم بشه.
_ پس ..... زودتر به عمه افروز بگو.... نمیخوام وقتی رها برگرده ما رو باهم ببینه.
_یا خدا.... هنوز عقد نکرده، شروع شد.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید:
_تسلیم بابا.... افسار ما دست شما.... بتازون.... شما سوارکار ماهری هستی.
_دور از جون....
_نه والله.... کی همچین شرایطی رو جز من دو گوش دراز، قبول میکنه.
طرز بیانش طنز قشنگی داشت طوری که مرا به خنده انداخت و من با گوشه ی روسری ام به بازویش کوبیدم.
_بس کن گفتم.
باز هم خندید :
_اونم چشم.... دیگه چی؟..... بار ببرم؟ یا سوارم میشی؟
با اخم و خنده گفتم:
_میزنمت مهیار ها.
لبش را گزید و به طرز بامزه ای گفت:
_اوه!.... اون دیگه بعد عقد.
شیطنت نگاه و کلامش داشت دوباره روزهای خاطره انگیز گذشته را برایم مرور میکرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پس از ظهور - @emamzaman_12›.mp3
915K
« وقتیقائمـ ما قیامـکند... »
سعی کنیم بسازیمـ،
اماخودمون چپ نکنیم...☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہهایے
کہ باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘـیم
نمازاے دو نفـرهمون بود..💕
ﺍینـ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣـﻮ بهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺍگہ ﺩﻭﺗـﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤـﺎﺯﺍﻣﻮنُ ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
منطقـہ کہ میرفت
تحمُـلِ خونہ بدونِ حمـید
واسم سخت بود ..🙃
"وقتے تو نباشے چہ امیدے بہ بقایم
این خانہے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ "
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید باکرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عاشقونہ_طورے
ایـسـت قـلـبـے|💉|
فقط اونجا که.............♥️
سرتو بلند میکنے|🙄|
میبینے اونم داره نگات میکنه O:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_369
بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم.
با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمیدانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است.
و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد.
تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم.
از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد.
حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم.
فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد.
من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد.
_واستید ببینم.
ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت:
_بیایید جلو ببینم.
هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت:
_حالا من باید از افروز بشنوم که شما دوتا میخواید عقد کنید؟!
مهیار تا خواست حرفی بزند، من گفتم:
_من گفتم شاید عمه بتونه بهتر به شما بگه.
لبش را کج کرد و ادای مرا در آورد.
_شاید بهتر بتونه بگه؟!.... اونروز ازت پرسیدم مهیار چکارت داشت با هم رفتید ته باغ حرف بزنید، اونروز هم شک کردم ولی گفتی خود مهیار اگه صلاح بدونه میگه.... من محرم شما نیستم؟!.... با شمام!
هر دو سکوت کردیم و سرمان را پایین انداختیم که خانم جان شیر آب حوض را باز کرد و با شلنگ آب من و مهیار را سر تا پا خیس!
جیغ کشیدم و خنده کنان فرار کردم و مهیار تا خواست فرار کند خانم جان سرش فریاد زد:
_واستا ببینم.... باید سر تا پاتو بشورم که لباس دامادی تنت بشه.
و بچه ها با این فکر که خانم جان اجازه ی آب بازی داده است سمت حوض دویدند و یک آب بازی خانوادگی شکل گرفت.
همه با هم خیس شدیم! حتی خود خانم جان. و مزه داد.... بعد از یکسال و نیم از فوت حامد صدای خنده ام در خانه ی خانم جان پیچید.
کار خاصی نداشتیم. من فقط یک حلقه خواستم و عمه اصرار که باید اینه و شمعدان هم بگیرم.
میگفت شگون زندگی مشترک اینه و شمعدان است!
من که باور نداشتم اما خریدم. و روز عقد فرار رسید. فقط ما بودیم و عمه افروز و آقا آصف و خانم جان و البته فقط آقای پورمهر....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_370
عقد ساده ی ما، لبخند و اشک را به صورت خیلی ها آورد.
بعد از مراسم عقد حال متفاوتی داشتم. تمام فکرم بی اختیار سمت حامد بود!
و آنقدر حالم متفاوت بود که پیک خوش خبرش از راه رسید.
آقای پورمهر یک انگشتر هدیه کرد و وقتی داشت انگشتر یادگاری اش را دستم می انداخت، آهسته زیر گوشم گفت:
_دیشب خواب حامد رو دیدم.
اسم حامد اشک را به چشمم آورد. نگاهم سمت آقای پورمهر بود که ادامه داد:
_گفت برای مستانه خوشحالم.... آینده ی خوبی داره... خیالم بابتش راحت شد.
این حرف آقای پورمهر، مرا به گریه انداخت.
دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید و گفت:
_گریه نکن دخترم.... حتما این عقد به صلاحت بوده که حامد اینو گفته.... ان شاء الله خوشبخت بشی.
خواب آقای پورمهر، آرامم کرد. انگار آن دسته از وسوسه هایی که نفوس بد میزد در وجودم، با شنیدن خواب آقای پورمهر، همگی دود شد و از بین رفت!
بعد از عقد همه ناهار مهمان خانم جان بودیم. غذا ساده بود اما این اولین ناهار دورهمی بود که بعد از مدت ها، با دل خوش، برگذار میشد.
بعد از ناهار داشتم توی جمع کردن ظرفها به عمه و خانم جان کمک میکردم که تا ظرفها را توی ظرفشویی ریختم، عمه مچ دستم را گرفت.
_ول کن اینا رو.... مهیار با بچه ها ، رفته بالا.... تو هم برو.
_آخه اینهمه ظرف.....
اخمی حواله ام کرد.
_ظرفها مهم نیست..... برو دیگه.
حرف عمه را گوش دادم و سمت پله ها رفتم. روی آخرین پله که ایستادم، صدای خنده ی بچه ها را شنیدم.
آهسته سمت در اتاق رفتم و پشت در اتاق ایستادم.
_خلاصه.... یه روز که آقا گرگه خیلی گرسنه اش بود اومد دم در خونه ی شنگول و منگول....
لبخند زنان در اتاق را باز کردم. مهیار آنقدر غرق داستان بود که متوجه ی ورودم نشد.
آهسته جلو رفتم و کنار بالشت محمد جواد، دراز کشیدم. تازه آن موقع بود که نگاه مهیار سمتم آمد.
اما وقفه ای بین داستانش نیافتاد. و من هم مثل بچه ها نگاهش کردم و غرق داستانش شدم.
آخر داستانش که رسید، بچه ها را بوسید و گفت:
_حالا هر کی بخوابه و حرف نزنه..... براش یه اسباب بازی خوب میخرم.
و بچه ها فوری چشم بستند و خودشان را به خواب زدند.
نگاه مهیار حالا سمت من آمد.
_خوبی؟
لبخندی زدم.
_معلومه که خوبم....
_بریم تو باغ قدم بزنیم؟
_بریم.
در اتاق را بستیم و سمت باغ خانم جان رفتیم. ته حیاط.... همانجایی که اولین بار خودش بحث را شروع کرده بود، رسیدیم. روی زمین، زیر سایه ی درختان سیب نشستیم.
نگاهم بین درختان سیب چرخید که دستش را روی شانه ام انداخت و مرا سمت خودش کشید.
_همه سخت گیری هات رو قبول کردم تا اینجوری پیشت باشم.... روزهای سختی که تو پشت سر گذاشتی، برای منم سخت بود..... اون روزی که اومدی لبه ی چاه ایستادی رو یادته؟..... شب تا صبح نخوابیدم مستانه..... به خدا توی همه ی سختی هات، منم سختی کشیدم.... طاقت دیدن اشکات رو نداشتم.... طاقت دیدن غصه هات رو نداشتم.... ولی از امروز دیگه همه چی تموم میشه.... بهت قول میدم.
سرم را به شانه اش تکیه دادم که بوسه ای روی سرم نشاند و گفت:
_خیلی دوستت دارم مستانه....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَه
ڪسے را کہ بہ تو اُمـید دارد
نا اُمـید نکن..🦋
#مولاعلے'؏'
غررالحکم ، حدیث⁴²²
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیامبر مهربانے ها :
«العِشْق مِن غیرِ ریبَہ کفارهٌ لِلذُّنوب»
عشق پاڪ♥️ ، ڪفاره گناهان است
-کنزالعمّال-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانہ🥀
ما کہ رفتیم ؛ مآدرے پیر دارم!
و زنے و سہ³ بچہ ےِ قد و نیم قد
از دار دنیـٰا چیزے ندارم..
اِلا یك پیام!
یقہتان را مےگیرم
اگر ولایت فقیہ را تنهآ بگذارید🙂✋🏻
شهید مجید مُحمدے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_371
#محمدجواد
بالاخره اتوبوس به تهران رسید.
خون جگر شدم در این سفر از دست دلارام.
آخرش هم قهر کرد و هر کاری کردم حلال نکرد!
دیگر مهم نبود. خدا خودش میدانست که من برای چی سرش فریاد زدم و چقدر بابت سهل انگاری هایش حرص خوردم.
اذان صبح بود که به تهران رسیدیم.
با همان چمدان های در دستمان پیاده تا خانه رفتیم. راهی نبود.
کلید انداختم و در را باز کردم. فکر میکردم مادر حتما خواب است.
ولی وقتی او را پشت میز ناهار خوری در حال نوشتن دیدم، متعجب شدم.
_سلام.... شما که بیداری!
لبخندی زد و گفت:
_آره گفتم تا شما بیایید بیدار باشم.
و بعد نه سمت من آمد و نه سمت بهار.... یکراست رفت سراغ دلارام و او را که از خستگی و خوابآلودگی حتی سلام هم نگفته بود، در آغوش کشید.
_زیارتت قبول دخترم.
و پیشانی دلارام را بوسید.
اما دلارام با بی حالی تنها تشکری کرد و سمت اتاقش رفت.
بعد از رفتن دلارام، بهار سمت مادر رفت.
_قربونت برم.... دلم واست یه ذره شده بود.
و در حالیکه صورت مادر را غرق بوسه میکرد گفت:
_الان یه صبحانه میذارم باهم بخوریم.
نشستم روی مبل و از خستگی سرم را تکیه دادم به لبه ی آن.
بهار زیر چایی را روشن کرد و در حالیکه سفره ی صبحانه را میچید گفت:
_جات خیلی خالی بود مامان.... کاش با ما می اومدی.
_نشد.... در عوض کلی داستانم رو نوشتم... خونه ساکت بود و منم وقت زیاد داشتم.
چشمانم را بسته بودم و سرم هنوز تکیه زده به لبه ی صندلی بود که گفتم:
_در عوض باز آشوب به خونه برگشته و نمیتونی یه چند وقتی داستانت رو بنویسی.
بهار اخمی کرد و مادر با لبخند نگاهم.
_سخت نگیر محمد جواد....
این سخت نگیر، بیشتر از هر فحش و ناسزایی حرصم میداد.
کمر صاف کردم و نشستم روی صندلی و روبه بهار گفتم:
_سخت نگیرم یعنی چی دقیقا؟! .... تموم سفر حواسم به این دختره بود.... حالا ناز کردناش بماند.... تو که دیدی چه بلایی سرمون آورد!
مادر متعجب نگاهمان کرد.
_چی شده مگه؟
_هیچی مامان جان.... محمد جواده دیگه.... با این دلارام آبشون توی یه جوب نمیره.
مادر هنوز از حرفهای ما چیزی سر در نیاورده بود که تکیه زدم دوباره به پشتی صندلی ام و گفتم:
_آره مادر من..... به ما نیومده به کسی خوبی کنیم.
بهار آهسته با حرص لب زد.
_بس کن محمد جواد.... شاید بشنوه.
زیر لب لااله الا الله ی گفتم و ناچار سکوت کردم.
لااقل جای شکرش باقی بود که مسافرتمآن تمام شده بود.
چون من یکی دیگر تاب تحمل کارهای دلارام را نداشتم.
بعد از صبحانه، برای استراحت به اتاقم رفتم تا با یک خواب راحت، سختی سفر زیارتی مشهد با آن مهمان بد قلق امام رضا را فراموش کنم.
اما این شروع اصل ماجرا بود.
اصلا اصل اصل ماجرا بعد از همان سفر زیارتی شروع شد.
چندان هم طول نکشید!.... نشمردم. ولی دو یا سه روز بعد از سفر زیارتی بود که....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_372
#مستانه
بچه ها که از مسافرت برگشتند، باز دغدغه هایم شروع شد.
باز دلارام با محمد جواد لج کرده بود.
محمد جواد نگفت در سفر چه اتفاقی افتاده که دلارام اینقدر سفت و سخت از او به دل گرفته، اما لازم به گفتن هم نبود.
باز شدن گره کور این دلخوری ها، نیاز به یک معجزه داشت.
معجزه ای که با یک جنجال بزرگ آغاز شد.
سه روز بعد از بازگشت بچه ها، سر سفره ناهار، وقتی درست سر یک لیوان دوغ ساده، باز دلارام، بهانه ای برای لج و لجبازی با محمد جواد، پیدا کرده بود.
بهار خواست لیوان دوغ دلارام را پر کند که گفت:
_نه ممنون.... بریز واسه فرمانده که بلکه خنک بشه و سر کسی دیگه داد نزنه.
نگاهم زیر چشمی رفت سمت محمد جواد. با آنکه حتی به دلارام نگاه هم نیانداخته بود، اما با شنیدن کنایه اش، لقمه ی غذایش را کنج دهانش، چند ثانیه ای نگه داشت، و نفس بلندی کشید تا خونسرد باشد.
و همان موقع صدای بلند باز شدن در ورودی خانه آمد.
_سلام اهالی کجایید؟..... کسی نیست بیاد استقبال من!
بهار اولین نفر بود که حدس زد چه کسی آمده است.
با خوشحالی فریاد زد:
_بابا!
و برخلاف ذوقی که بهار کرد، دلارام تنها پوزخند زد. بهار دوید جلوی در ورودی، اما من ترجیح دادم، در مقابل نگاه تیز دلارام، پشت میز بمانم.
و صدای خوشامد گویی بهار آمد.
_سلام بابا.... خیلی خوش اومدی.... دلم برات یه ذره شده بود.... چقدر ماموریت ایندفعه طول کشید!
و همزمان با صدای پای بهار، مهیار هم وارد آشپزخانه شد.
_به به چه استقبال گرمی!.... اینقدر دلتون واسم تنگ شده بود!
محمد جواد به احترامش برخاست و او بوسه ای به پیشانی محمد جواد زد.
نگاهش سمت من آمد. میدانست جلوی دلارام حتی با او دست هم نخواهم داد.
فقط لبخندی زد و نگاهش را به دلارام دوخت.
_تو چطوری دختر بابا؟
و سرش را مقابل صورت دلارام پایین کشید اما دلارام تنها به سردی سلام کرد.
_وای!.... چقدر دخترم دلش برام تنگ شده!
و نشست پشت میز و این بحث را کش نداد.
بهار برایش بشقاب آورد که باز نگاهش به من افتاد. با چشم حالم را پرسید که سری تکان دادم و دلارام بی مقدمه سر بلند کرد و گفت :
_خوب شد اومدی.... من خواستگار دارم بابا.
_اوه!.... زبون دخترم کار افتاد؟!..... یه بار دیگه بگو بابا ببینم بلدی؟
و دلارام با جدیت سر کج کرد.
_حوصله شوخی ندارما..... میگم خواستگار دارم آخر هفته هم میاد.... باز بلند نشی بری ماموریت.
_چه خواستگار عجولی!..... کجا حالا؟!.... بهشون بگو تشریف داشته باشن یه چند وقتی تو آب نمک تا....
و دلارام با حرص فریاد زد:
_آره..... پَرش بدید بره.... پسره پولدار و با شخصیت، اونوقت شما منو بذار تو آب نمک تا شور بندازی.
و مهیار باز به شوخی جواب داد:
_شور دلارام خیلی خوشمزه است..... اشکالش چیه؟!
و جیغ بنفش دلارام برخاست.
_بابا!
لبخندی خونسردانه روی لب مهیار نشست.
_جان بابا.... راه افتادی انگار.... سلام که گفتی، بابا نگفتی و حالا واسه خاطر این پسره هر 1 دقیقه میگی بابا!
دلارام قاشقش را با حرص کوبید توی بشقابش و از پشت میز برخاست و رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
| أنت لسّت فِي قلب
ے بَل قلبي أصبح أنت |
طُ تو قلبم نیستے . . .
قلبم شده طُ🍃😌
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-💌🍃-
.
.
هر روز بالاے
تمام عڪس هآیَت
صدقہ میچرخانمــ°🧿°
چشم اسٺ دیگر
گاهے شور مےشود🙈••
#عاشقونہ_طورے
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_373
دلارام که رفت، لبخند روی لب مهیار هم رفت.
نگاهش به من افتاد.
_چرا سر به سرش میذاری آخه؟
کلافه سری تکان داد و گفت:
_هنوز از راه نرسیده، نه سلامی نه علیکی، به من میگه خواستگار دارم.... کی میخواد این دختر بزرگ بشه.
بهار فوری بحث را عوض کرد تا حال و هوای مهیار بهتر شود.
_غذایی که درست کردم خوشمزه نیست؟.... چرا نمیخوری بابا؟
نگاه متفاوت مهیار سمت بهار رفت. از همان نگاهش میشد فهمید که چقدر دوست دارد، دلارام هم مثل بهار بود!
بعد از ناهار، مهیار نیاز به استراحت داشت.
خواستم در شستن ظرفها به بهار کمک کنم که نگذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
_شما برو پیش بابا.... رفتار دلارام خیلی تو ذوقش خورده.
نگاهم سمت محمد جواد رفت. داشت حاضر میشد به پایگاه برود که گفتم:
_تو چی؟.... درس نداری؟
_نه فعلا.... ولی به زودی کارورزی ام شروع میشه.... اونوقته که دیگه بهار میره بیمارستان و دیگه منو نمیبینی.
اخمی حواله اش کردم.
_نگو.... دلم برات تنگ میشه اگه تو رو نبینم.
_قربون دلت برم مامان نازم.
و مرا محکم بوسید. بوسه اش چقدر آرامم میکرد.
اصلا او دختر من بود. حتی یک لحظه هم فکر نکرده بودم که بهار دختر گلنار باشد!
بهار دختر من بود.
سمت پله ها رفتم. سکوت طبقه ی دوم، نشان از آرامشی داشت که شاید برای استراحت مهیار لازم بود.
در اتاقمان را که گشودم، او را دیدم که دوش گرفته بود و روی تخت دراز کشیده بود.
بیدار بود و با صدای باز شدن در، نگاهش سمت من آمد.
در را که پشت سرم بستم بی مقدمه پرسید :
_این پسره رو میشناسی؟
_کدوم پسره؟!
_همین خواستگار دلارام.
_نه.... چند باری حرفش رو زده ولی ندیدم.
همانطور که دست راستش زیر سرش بود، چرخید سمت من.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود.... میدونم دلارام خون به جگرت کرده.
_مهم نیست.... اونم مثل بهار.
_مثل بهار!..... چه مثل غیر همسانی!
جلو رفتم و لبه ی تخت کنارش نشستم. نگاهش کردم. موهای شقیقه اش تماما سفید شده بود!
دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
_تو بهتره فکر خودت باشی که من از پیرمردها خوشم نمیاد.... چه خبره اینقدر موهات زود سفید میشه؟!
خندید.
_مگه دست منه؟!.... اونوقتی که خوش تیپ و مو بلوند بودم که نگاهی هم به من ننداختی.... حالا از پیرمردها خوشت نمیاد؟!
_ببخشید!.... موی بلوندت رو کی داشتی که من یادم نیست!
فوری نیم خیز شد و یک بوسه به گونه ام نشاند.
_انکار میکنی؟!.... من خوشگل نبودم؟.... اونقدر خوشگل بودم که دعا کردی زنم بشی.... یادت رفته!
باز همان شوخی قدیمی!
_آها.... یادم اومد....بازم من بودم که اصرار کردم، من نامه دادم گفتم تو رو خدا بیا وگرنه خودمو میکشم و این حرفا.
دوباره دراز کشید روی تخت و با خونسردی گفت:
_نه خدا رو شکر انگار یادته.
از اینهمه پررویی اش، منم خنده ام گرفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_374
شب شد.
باز بهانه ای بود برای جمع شدن دور هم، و آن شام بود.
و مهیار که میدانستم دلش چقدر مثل سیر و سرکه میجوشد، طاقت نداشت چیزی نپرسد.
_از این پسره برام بگو.....
یک لحظه نگاه همه سمت دلارام رفت.
سر بلند کرد و نگاهش را مستقیم سوق داد سمت چشمان مهیار.
_میخوای یه بهونه ازش بگیری که بهش نه بگی؟
قاشق و چنگال مهیار که توی بشقابش فرود آمد، فهمیدم که از دست دلارام کلافه شده است.
_بالاخره باید بدونم کی هست یا نه.... اگه قراره هیچی نپرسم چرا پس به من گفتی؟
دلارام سری کج کرد و با پررویی جواب داد:
_گفتم که فقط بدونی.... من فکرامو کردم جوابمم بهش مثبته.... میشناسمش.
اخم وسط پیشانی مهیار محکم شد.
_میشناسی؟!.... خب به ما هم بگو بشناسیم.... نه اسمش رو میدونم نه کارشو.... خودت همه کاره شدی واسه خودت که چی!
دلارام عصبی شد.
_آره.... همکاره شدم.... از وقتی پدر بالا سرم نبوده و مجبور شدم خودم گلیم خودمو از آب بکشم، همکاره شدم.
پف بلندی کشید مهیار.
_الان من نیستم؟!.... اسمشو بگو میخوام برم ببینم چکاره است.
و صدای فریاد دلارام برخاست.
_لازم نیست میگم.... خودم میشناسمش.... چرا گیر دادید به من!؟..... ولم کنید میخوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم.
مهیار سر برگرداند سمت محمد جواد.
_تو میشناسیش ؟
و همان سوال ساده، محمد جواد را هل کرد.
_من!..... خب.....
و دلارام را عصبانی تر.
_به اون چکار داری؟!.... آره دیدتش.... که چی حالا؟
و مهیار باز از محمد جواد پرسید:
_چطور پسری بود؟
محمد جواد، مانده بود چه بگوید که من ناچار دخالت کردم.
_مهیار!.... سر شام وقت این حرفا نیست.... بذار این حرفا رو بعدا.
و این حرفم باعث سکوت شد.
سکوتی که باز باید یک روز و یک جا میشکست و من باز دغدغه ی همان روز و ساعت را داشتم.
نمیدانستم توان تحمل آن همه جنجال را قلبم دارد یا نه.
شام در سکوت خورده شد. شام که نبود، تنها دورهم نشسته بودیم و به زور لحظه ها را سپری میکردیم.
جنجال این خواستگار دلارام، داشت دیوانه ام میکرد.
اما میدانستم اگر زیاد سوال و جواب کنم باز قضیه از این بدتر میشود.
نمیدانم چرا این رابطه ی دلارام و مهیار، رو به بهبودی نمیرفت.
سر گره کور این ناراحتی ها را پیدا نمیکردم تا لااقل بتوانم بازش کنم.
اما باز بعد از شام همه چیز روال خودش را گرفت.
مهیار واقعا کلافه بود. حق داشت. اما میترسیدم این همه ناصبوری اش باز کار دستمان دهد.
_عکس پسره رو داری؟
مهیار پرسید و دلارام که روی مبل با گوشی اش سرگرم بود، تنها کمی روی مبل جابه جا شد.
_میاد میبینیش.
و صدای مهیار تا مرز فریاد رفت.
_شورشو در نیار دلارام.... میگم این پسره کیه، میگی میشناسمش.... میگم برم تحقیقات، میگی لازم نیست..... آخه دیوانه، مگه تو زیر بوته به عمل اومدی که نمیذاری برات یه کم سخت بگیرم؟!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
آدما اگہ مرام داشتن گناه نمےکردن!
مارمولڪ(¹³⁸³)
فیلمنوشت🎞
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِۍ إِنْ حَزِنْتُ...
چون غمیگن شوم،
ٺو همہ چیزِ منے :))♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-میخواهے آرامش داشتہ باشے..؟!
گنـاه نکن!
آیتاللّٰہبهجت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•