#دلتنگی🌙
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔
روضه خوان گفت حسین"ع"
توبه ی من ریخت بهم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_160
_شما مدرک پزشکی دارید؟... میشه بپرسم دقیقا چه رشته ای؟
نفهمیدم چرا از شدت استرس، پنجه ام را مشت کردم و حامد جواب داد :
_پزشکی عمومی.
نگاهم برای دیدن عکس العمل مهیار بالا آمد. سری تکان داد و لحظه ای عمدا نگاهم کرد. و دلم در یک لحظه چنان ریخت که انگار از یک قله سقوط کرده بودم.
بدتر از آن وقتی بود که نگاهم روی صورت مهیار مانده بود و حامد سرش را سمتم چرخاند. نمیدانم حال و روزم چطور بود که حامد مقابل همه پرسید:
_خوبی مستانه؟
فوری لبخند زدم و با دو دست لبه های روسری ام را مرتب کردم.
_آره... خوبم.
نگاه همه روی صورتم بود که باز مهیار پرسید:
_پس پزشک عمومی هستید... نمیدونم چرا به من گفتن متخصص داخلی!
حامد بلند خندید :
_البته که لطف داشتن نسبت به من ....
و نگاه معنادار مهیار همراه حرفش، سمت عمه و آقا آصف رفت. حالم داشت واقعا بد میشد. چیزی در نگاه مهیار بود که نه تنها من، بلکه حتی عمه و آقا آصف را هم نگران کرده بود.
سکوت سنگین بین ما هم به نگرانی ام دامن زد که عمه چای آورد. خانم جان برای عوض کردن جو گفت:
_چقدر خسته شدم.... بعد چای تا ناهار، یه استراحتی کنیم.
_اتاق های بالا رو براتون آماده کردم.
همان موقع، میان حرف اتاق و استراحت مهیار با لحنی جدی پرسید:
_جسارتا دکتر جان... شما از زندگی گذشته ی دختر دایی من، چیزی میدونستید؟
حس کردم آب شدم. نفسم بند آمد.
یا زمین دیگر نمیچرخید و در عوض اتاق داشت دور سرم میگشت، یا خانه کج شده بود که داشتم از روی مبل به پایین پرت میشدم.
همان سوال ساده، نگاه متعجب حامد را سمتم آورد. خانم جان برخاست و دستپاچه گفت:
_نه چایی نمیخوام... برم استراحت کنم بهتره.
و من که حس میکردم آنی دچار سردرد شدیدی شده ام گفتم :
_عمه میشه اتاق منم بگید.
از جا برخاستم. غافل از سرگیجه ای که هنوز رهایم نکرده بود و این از دستپاچگی ام بود بخاطر سوال مهیار.
تا برخاستم چنان تابی خوردم که فورا افتادم روی مبل.
_خاک به سرم چی شد!
عمه گفت و خانم جان هم بالای سرم آمد. قطعا رنگم پریده بود.
حامد فوری مچ دستم را گرفت و نبض دستم را چک کرد.
_چی شد یکدفعه!
اینرا گفت و نگاهش توی صورتم چرخید. من هنوز از نامزدی ام با مهیار و اتفاقاتی که افتاده بود حرفی به حامد نزده بودم و حالا حتم داشتم وقت گفتنش فرا رسیده.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
قلمت بشکند تاریخ
اگر ننویسی...
#حـاجقاسم❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا برخی سیاسیون چپ و راست و... اینقدر از آمدن دکتر #سعیدمحمد واهمه دارند؟
مردم کار رو تمام خواهند کرد...
جوانان نقش آفرینان اساسی در آینده این کشور خواهند بود..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_161
نمیدانستم یه سرگیجه ی ساده کل خانه را بهم میریزد!
به اصرار عمه به اتاقی که برایمان آماده کرده بود، رفتیم و عمه با لیوان آب قند از من پذیرایی کرد.
اما همان جرعه ی اول کار خودش را کرد و لیوان آب قندی که عمه دستم داده بود را سمتش گرفتم. که عمه باز با سر اشاره کرد، که بیشتر بنوشم.
_دیگه نه... بسه.
حامد، سر دسته های گوشی را از گوشش بیرون کشید.
_فشارش خوبه... خسته است فقط.
عمه لیوان آب قند را دو دستی فشرد.
_بریم مادر جون تا استراحت کنند.
عمه تا دم در رفت ولی خانم جان نگاهش روی صورت حامد مانده بود که حتی من هم متوجه ی آن نگاه نشدم.
اما حامد تیزتر از من بود.
_عمه خانم میشه یه اتاق مجزا به من بدید؟
و عمه انگار حساسیت ها و رسم و رسوم های ما را از یاد برد:
_چرا!.... همین خوبه که...
خانم جان چشم غره ای رفت سمت عمه و عمه اما کوتاه نیامد.
_ول کن مامان... بیا بریم... اتاق از کجا بیارم حالا.
خانم جان به زور عمه از اتاق بیرون رفت و در بسته شد. سرم پایین و نگاهم روی دستانم بود .
_خب...
آن «خب» خودش حرف داشت.
_من باید در یه مورد باهات حرف بزنم.
همانطور که روی لبه ی تخت طوری جا به جا میشد که تمام رخ، سمت من باشد گفت:
_بگو.
_من و مهیار....
_مهیار!
طوری اسم مهیار را گفت که لحظه ای جانم رفت!
نگاهش کردم. از جدیت چهره اش ترسیدم :
_به خدا ما فقط یه نامزدی ساده داشتیم که بعد از آزمایشات عقد فهمیدیم مشکل ژنتیک داریم و...
_خب...
باز خب گفت و من دستپاچه تر شدم.
_همین...
_یعنی گذشته ای که من باید میدونستم فقط همین بود؟
_آره... باور کن... میخوای از عمه بپرس.
_پس چرا پسر عمه ات اونطوری حرف زد؟!... یه طوری که انگار یه راز بزرگ رو ازم مخفی کردی!
_باور کن نمیدونم حامد.
نفس بلندی کشید. آهسته سر بلند کردم تا ببینمش که نیشخندی زد:
_واسه همچین چیزی رنگت پرید!؟
_خب... فکر کردم ممکنه خیلی ناراحت بشی.
پوزخندی زد و آهسته با نوک انگشت اشاره، به پیشانی ام زد.
_چرا باید ناراحت بشم؟... خب منم یه نامزدی ساده داشتم که بهم خورد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
با توکل به اسم اعظمت
میگشایيم دفتر امروزمان را
باشد که در پایان روز مُهر تایید
بندگی زینت بخش دفترمان باشد
الهی به امید
تو برای شروع روز پُر برکت
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_162
_حامد!
چنان اسمش را صدا زدم که خودش هم متعجب شد.
_چیه؟... نکنه من حق نداشتم؟
_چرا به من نگفتی؟!
_لزومی نداشت... مگه تو قضیه ی پسر عمه ات رو به من گفتی؟
_اون فرق داشت...
_فرقی نداشت...
_حالا جریانش رو باید بهم بگی.
_حال داری بریم قدم بزنیم؟
فوری از روی تخت پایین پریدم. طوری که حتی حامد هم انتظار نداشت و با چشمانی متعجب نگاهم کرد.
اما تا در اتاق را باز کردیم، صدای بلند آقا آصف از طبقه ی پایین به گوشمان خورد.
_خجالت بکش مهیار...
_واسه چی خجالت بکشم؟... شما میدونستید من حاضر بودم قید همه چی رو بزنم و با مستانه ازدواج کنم... اما هی بهونه آوردید... یه بار گفتید مستانه میخواد به رُهام جواب مثبت بده... یهبار گفتید مستانه قصد ازدواج نداره... یه بارم گفتید عاشق دکتر روستا شده.
صدای عمه هم برخاست.
_ یواشتر میشنون... خب مگه دروغ گفتیم؟... غیر اینه آصف؟
نمیخواستم حامد هم حرفهای آنها را بشنود اما داشت میشنید و من برای دور کردن او از شنیدن صحبت های عمه و آقا آصف، دستش را ناچار گرفتم و کشیدم.
_بیا بریم دیگه.
نفس پری کشید. احساس بدی داشتم. از مهیار توقع نداشتم که بخواهد آن طوری مرا بهم بریزد. وسط پله ها بودیم که صدای آقا آصف باز شنیده شد:
_یه بار گفتم بازم میگم؛ مستانه رفت... تموم شد، به خدا اینو دیگه باور کن... دیدی شوهرشو که... بچسب به زندگیت... به کارت... همون دختر عموت چشه؟... اینقدر عموت زیر پر و بالت رو گرفته، خب جوابشو بده.
جلوی در رسیده بودیم که صدای بلند فریاد مهیار هردویمان را خشک کرد.
_شما با زندگی من بازی کردید... نگفتم من بچه نمیخوام؟ ... نگفتم بچه از پرورشگاه میاریم؟... چقدر گفتم لااقل این رو به مستانه بگید... ولی هی نه آوردید و دست دست کردید... بخدا مستانه هم راضی میشد اگه میفهمید شما راضی شدید.
_خب اصلا دست دست کردیم... حالا که چی؟... همه چی دیگه تموم شد و رفت.
داشتم جان میکندم انگار. چرا باز باید خاطرات، آن لحظه و آنجا مرور میشد؟
اینبار حامد دستم را کشید و مرا سمت حیاط برد.
دستم را محکم گرفته بود و هردو در سکوت،. هم گام هم راه میرفتیم که او سکوت را شکست :
_دوستش داشتی؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#انگـیزشی|°•🍫🍭°•|
حټےاگہتھچاههمباشــے
بازمیہټیکہازآسمونمالِتوه
پسنااُمیدنباش!🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- میگفت شب قبل از خواب..؛😇
باامام زمان حرف بزنید تا اگه تو خواب
حضرتِ عزرائیل اومد سراغتون..؛😓
آخرین اعمالتون حرف زدن با امام زمان باشه(:
+الحقكه زيبا گفت(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_163
ماندم. نه تنها زبانم عاجز شد از پاسخ، بلکه حتی پاهایم هم مرا نکشید به جلو. ایست کردم لحظه ای و او هم ایستاد.
_درست مثل من... دوستش داشتم... خیلی هم دوستش داشتم... از همکلاسی های دانشگاهم بود.... اواسط جنگ بود که اعزام شدم جبهه،... بهش گفتم یا باید ازدواج کنیم یا صبر کنیم وقتی من برگشتم، ازدواج کنیم.
نگاهم سمتش رفت. چشمانش در حیاط بزرگ ویلا میچرخید ولی انگار بجای زیبایی ویلا، تلخی خاطراتش را میدید.
_قسم خورد که صبر میکنه... حتی اشک ریخت که فقط به من بله میگه و...
آهی سر داد.
_سال اول که گذشت... چند روزی برای مرخصی از جبهه برگشتم و سراغش رو گرفتم... اونوقت بود که دیدم ازدواج کرده...
سری تکان داد و در ادامه گفت:
_من مجبورش نکردم قسم بخوره... یا پای من بمونه... اما وقتی خودش گفت، خودش قسم خورد، چرا حرفشو زیر پا گذاشت؟!... من که حاضر بودم قبل رفتن عقد کنیم... چرا قبول نکرد؟... این ها سوالهایی بود که هیچ وقت جوابشو نگرفتم... الان 7 سال از اون روز میگذره... دیگه نمیخواستم ازدواج کنم... همه چی برام تموم شد... گفتم شیمیایی شدم و اونوقتی که سالم بودم، زهره منو رها کرد، حالا که شیمیایی شدم کی حاضره با من زندگی کنه؟
نگاهم به او بود که سرش سمتم چرخید.
نگاهش با لبخند روی صورتم در حال گردش بود.
_تا تو پیدات شد... بگذره که یه کمی لجباز بودی.
_من!!
خندید و لحن صدایم را تقلید کرد:
_من مگه هشت تا دست و پا دارم؟
فهمیدم کدام روز را میگوید.همان روزی که از در و دیوار کار سرم می ریخت.
_ببخشیدا... ولی شما مدام از من کار میکشیدی... یه کمد داروها مگه هفته ای چندبار خاک میگیره که من بدبخت دائم داشتم تمیزش میکردم؟!
با خنده سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش، سنگ ریزه ی جلوی پایش را پرتاب کرد.
_ولی میخوام اعتراف کنم مستانه... که تو رو حتی بیشتر از اون کسی که تو زندگی من اومد و رفت دوست دارم.
شمعی شدم از کلامش، پر فروز.
نه، آتشی پر شعله!... اصلا انگار سوختم از این کلام!
_حامد!
من تنها از تعجب صدایش زدم و او ادامه داد:
_باور کن راست میگم.
ذوق زده، اشکی در چشمم نشست که از چشمان تیز بینش پنهان نماند. پیشانی ام را بوسه ای زد که صدای در خانه، که با ضرب، پشت سرمان بسته شد، توجه ما را به خودش جلب کرد.
با آنکه از در ورودی خانه فاصله داشتیم، اما نگاه هردویمان سمت در رفت و مهیار با دیدن ما، سربه زیر انداخت و فوری از حیاط گذشت.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
•🌱
💠 "لیلة القدر" مقدر بنما یا الله
💠 اربعین پایپیاده حرم ثارالله
#اللهمارزقناکربلابهحقالحسین_ع
#عشاقالحسینمحبالحسینع
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_164
سرو صدای آمدن من و خانم جان و حامد در فامیل آقا آصف بیشتر از همه، صدا کرد.
طوری که باز سر و کله ی توران خانم را به خانه ی آقا آصف باز شد.
نمیخواستم باز با توران خانم مواجه شوم ولی عمه و خانم جان انگار بدجوری میخواستن تلافی حرفهای گذشته ی توران خانم را در بیاورند.
این شد که شام خانواده ی آقا عادل، مهمان خانه ی آقا آصف شدند.
یک بلوز و دامن ساده پوشیده بودم و در آشپزخانه به عمه کمک میکردم که مهمان ها سر رسیدند.
و من باز دلشوره ای گرفتم بی جهت .
دلم میخواست آنقدر سرم گرم کار کنم که حتی به توران خانم سلام هم ندهم ولی نشد.
_به به... عروس خانم... مبارکه.
این مبارک گفتن، از آن دسته مبارک گفتن هایی بود که از صد تا فحش و ناسزا، بدتر بود!
مجبور شدم سمتش چرخش کنم. نگاهم به صورت پر آرایش توران خانمی بود که انگار عمدا آن دفعه از همیشه بیشتر آرایش کرده بود.
_سلام... ممنونم... ان شاء الله برای دختر و پسر شما.
چنان آهی کشید که حدس زدم بعدش کنایه ای جاندار نصیبم میکند.
_بله... البته همین حالاشم هردوشون خاطرخواه کم ندارن... ولی چکار کنم که تو سر بی مغزشون نمیره... هی به رُهام گفتما... گفتم الکی دلتو به مستانه خوش نکن، هی این بچه گفت نه... فقط و فقط مستانه.
نگاهم با کنایه سمت عمه چرخید و عمه سری از تاسف تکان داد و توران خانم ادامه داد :
_چی بگم والله... همچین هم قیافه گرفتی انگار چه خبره... از پسر من بهتر کی گیرت اومد؟... یه دکتر عمومی که توی یه روستای دور افتاده زندگی میکنه!
پوزخندی زد و دستش را با قِری خاص در هوا چرخاند:
_چنان دکتر دکتر کردید کسی ندونه فکر میکنه جراح مغز و اعصابه!
حرصم گرفت و ناچار همان چاقویی که دستم بود و داشتم کاهوها را با آن خرد میکردم را چنان روی کابینت زدم که چشمان توران خانم وحشت زده، سمتم آمد.
و من انگار زدم به سیم آخر.
_عمه... این چاقو رو ازم بگیر... یکی تیز تر بده که اگه یه وقتی خواستم سمت یکی پرتابش کنم، صاف بخوره وسط پیشونیش.
خودمم نفهمیدم چطور تونستم آن جملات را بر زبان بیاورم! اما نتیجه ی خوبی داشت.
_بگیر این چاقو رو از دستش افروز جون... این دختر دیوونه است!
اینرا گفت و وحشت زده رفت سمت پذیرایی. تا توران خانم از ما دور شد، صدای خنده ی خانم جان و عمه برخاست.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿•| #تلنگــرانه |•
یک عمر فکر میکردیم فکر گناه ، گناه نیست
امان از جهل ...😓
🌿وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ🌿
🍃خداوند به آنچه در دل دارید شمارا #مواخذه خواهد کرد..🍃 کمتر گناه کنیم #قبوله؟:)
(بقرهــ225)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_165
آن مهمانی اولین و آخرین مهمانی شد که توران خانم را دیدم و کنایه شنیدم.
مسافرت سه چهار روزه ی ما به خانه ی عمه افروز، جنجال های فراوانی داشت که البته همگی به خیر و خوشی به پایان رسید و نوبت بازگشت ما به روستا شد.
تازه از یک مسافرت خوب و خوش به روستا برگشته بودیم که باز جریان دیگری راه افتاد.
از همان لحظه ی ورودمان و استقبال سرد و یخ زده ی آقا پیمان، نوید یه اتفاق بد را دادم.
از همان نوع سلام گفتنش فهمیدم که باز حسابی عصبی است. حامد هم همین برداشت را کرد و رو به من گفت :
_من برم ببینم چش شده باز .
و من آهسته پشت سرش رفتم. حامد سمت اتاقش رفت و در را بست اما در اتاقش هیچ مانعی برای نشنیدن نبود!
صدای بلند و عصبی پیمان را شنیدم که گفت :
_خوش گذشت؟
و حامد با خونسردی جواب داد :
_بله اگه جنابعالی بذارید... چی شده باز؟
و همین سوال؛ چی شده باز، خودش تُن صدای آقا پیمان را بالا برد:
_چی شده؟... بیا ببین چه جنجالی درست کردی... مگه نگفتی من برم با مش کاظم حرف بزنم؟
_خب آره...
_پس این مش کاظم چی میگه الان؟
_چی میگه؟
به در نزدیک تر شدم و صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم.
_میگه تو اومدی گفتی خواستگار گلنار رو رد کنم، رد کردم، پس چرا خودت پا پیش نمیذاری؟
صدای فریاد حامد هم برخاست:
_من کی همچین حرفی زدم!
پیمان عصبی جواب داد :
_تو نه بابا.... منو میگه... منو... میفهمی؟... اونروزی که رفتم باهاش حرف زدم که چرا دخترت رو داری به زور شوهر میدی، فکر کرده من دارم سنگ خودمو به سینه میزنم بابا... فکر کرده من،. دخترش رو میخوام.
از این سو تفاهم بزرگ، هین بلندی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گرفتم.
حتی فکرش را هم نمیکردم که همچین اتفاقی بیافتد.
_خب برو بهش بگو سو تفاهم شده.
_چرا نمیفهمی بابا؟... اصلا به من میگه به تو چه ربطی داشت که در مورد خواستگار دختر من بیای نظر بدی!
سری از تاسف تکان دادم و دلشوره گرفتم باز.
میترسیدم قضیه ی گلنار و پیمان منجر به دعوایی بزرگ شود... کما اینکه آثار آن هم مشهود بود!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
رفیق من وقتے توے یه گپ هستے و دارے چت میکنے یڪ دفعھ اذان مغرب رو میگن و باید بری افطار ڪنے داخل گپ ننویس که «رفقا من برم افطار» اخھ اینجورے ریا میشه🙂💔
#درگمنامےباشتاپیشخداعزیزباشینهبندهخدا🖐🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـربونم....
#امامزمان♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_166
نگاهم به حامد بود. آنقدر عصبی بود که حتی جرات حرف زدن با او را نداشتم.
بی آنکه حتی بگوید، داشتم تمام کارهای بهداری را خودم، پیش پیش، انجام میدادم.
گردگیری کمد داروها، محض احتیاط!
مرتب کردن انبار داروها، گردگیری اتاق واکسیناسیون و حتی اتاق خودش و در آخر، تی کشیدن سالن.
سطل بزرگ آبی وسط سالن گذاشتم و تی را درونش زدم. از بالا به پایین را محکم و پر قدرت کشیدم. اما تا چرخیدم از پایین سالن، سمت بالا بیایم، مقابلم ظاهر شد.
با همان اخم پر جذبه.
_بده به من... چکار میکنی تو!؟... از صبح داری همه جا رو تمیز میکنی که چی؟
نگاهم به کفی تی میان دستش بود.
_میخوام بهونه دستت ندم واسه غر زدن.
_بهونه دستم دادی... چقدر گفتم تو کار پیمان و گلنار دخالت نکن... بفرما... حالا برو به جای تی کشیدن اینجا،... اشتباه خودت رو یه جوری ماست مالی کن.
دلخور از این حرفش، دست دراز کردم تا دسته ی تی را بگیرم که نگذاشت.
_دیگه به این چکار داری؟
_میخوام کارمو تموم کنم.
و باز کنایه ی دیگری زد :
_شما بفرما گندی که زدی رو جمع و جور کن.
چنان دلخور شدم که سرم بالا آمد و نگاه دلخورم با اشکی که بی اختیار در چشمم جوشید، به صورتش خیره شد.
همان لحظه، اخمش باز شد و من.، در همان لحظه دلم خواست، دل به طبیعت بسپارم برای فرار از همه ی کنایه هایش.
تا قدمی سمت در خروج برداشتم، مرا با دو دست گرفت.
_مستانه.
_ولم کن حامد... هی داره کنایه میزنی.... مگه من میدونستم قراره چی بشه؟
تمام دلخوری ام اشک شد و طاقتم تمام.
_اون از مسافرتمون که از توران خانم کنایه شنیدم... اینم از برگشتمون که ضدحال شد.
مرا سمت خودش چرخاند.
_خب حالا.... چیزی نگفتم که گریه میکنی!
_چیزی نگفتی!... اون اخمات... اون حرفات... دیگه چی باید بگی؟... بگو خب...
نفس بلندی کشید و سرم را سمت سینه اش و با لحنی که حالا نرم و رام شده بود گفت:
_ببخشید... حق با توئه... خب آخه حرصم گرفته از این جریان... کاری هم نمیشه کرد... مش کاظم از پیمان بابت رد کردن خواستگار دخترش، طلبکاره... پیمان هم از من و تو....
سکوت کردم و او دیگر ادامه نداد. تنها بوسه ای رو سرم زد.
_ولش کن اصلا... حیف چشمات که بخاطر کله شقی پیمان و سوتفاهم مش کاظم اشکی بشه.
آرام شدم. آنقدر خوب بلد بود آرامم کند که حتی حافظه ی بلند مدتم فراموش کرده بود او همان دکتر بداخلاق و بهانه گیر روستاست!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
✶⇃🌻📿⇂✶
^ #بیۅ ^
هوایِدلمسبکمیشود
بازمزمـۀنامزیبایٺحُسَیْنْ(ع)
. ………………………………………
.•°∝
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شبهایقدر
شب #نوزدهم مقدرات یکسال نوشته میشه
شب #بیستویکم تثبیت میشه
و در نهایت شب #بیستوسوم به امضاء امام زمان عج میرسه
پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن...
خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت روبدونیم
#التماسدعا🤲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_167
با آنکه قضيه ی گلنار و پیمان منتفی شد، اما بخاطر دلخوری های پیش اومده، حامد حتی نمی گذاشت که با گلنار حرف بزنم.
و این چنین شد که قهری بين من و گلنار نا خواسته، صورت گرفت.
آقا پیمان هم آنقدر از من، دلخور بود که هم با من حرف نمیزد و هم اخم هایش درهم بود.
ماندگاری آقا پیمان در روستا، به یک هفته هم رسید. و من در تعجب بودم که اگر از مش کاظم و گلنار، دلخور است، پس چرا در روستا مانده ؟
ماندن آقا پیمان در بهداری، کمی افسرده ام کرده بود. دیگر مثل قبل، حتی نمی توانستم حتی با حامد راحت صحبت کنم. و از طرفی اجازه ی با گلنار حرف زدن و دیدنش را هم نداشتم.
اما بالاخره یکروز، وقتی در حیاط بهداری، داشتم به باغچه ی کوچکمان آب میدادم، صدای ضعیفی شنیدم :
_ مستانه...
سرم به عقب برگشت. کنار نرده های در وردی، گلنار را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
_گلنار...
فوری کاغذی از لای نرده ها داخل حیاط انداخت و رفت. نگاهی به پنجره ی اتاق حامد انداختم و سمت کاغذی که هنوز روی زمین افتاده بود، رفتم.
کاغذ را برداشتم و تا خواستم باز کنم صدای حامد هولم کرد:
_چکار میکنی تو حیاط... پس چرا نمیای؟
کاغذ را کف دستم فشردم و در حالیکه دستم را مشت کرده بودم و به کمر می گرفتم گفتم :
_داشتم می اومدم.
نگاه دقیقی به من انداخت. جلوتر آمد و نگاهش در صورتم چرخید. با آنکه لبخند به لب داشت اما استرس گرفتم.
سکوتش کمی طولانی شده بود که دست دراز کرد و موهای نرم و لختی که از کنار روسری ام روی صورتم ریخته شده بود ، را دوباره زیر روسری ام زد...
_حوصله ات سر رفته؟
نمیدانم چطور فهمید!
_خیلی... میشه با....
هنوز اسم گلنار را نیاورده اخم کرد:
_حرفشم نزن... بذار فعلا آبا از آسیاب بیافته بعد.
_آخه...
با همان اخم قبلی اشاره کرد سکوت کنم.
_دنبال دردسر نباش تو رو خداااا.... تازه دو روزه پیمان آروم گرفته.
آهی کشیدم که گفت :
_باشه؟
جواب ندادم که سرش را جلو کشید و گونه ام را برای رفع دلخوری بوسید و خودش به جای من باشه را گفت.
_پس باشه.
و دوباره سمت پله های وردی رفت و بلند صدایم زد:
_ناهار حاضره؟... گرسنه ام ها.
و رفت....
ناهار، بهانه ی خوبی بود برای تنهایی من و خواندن آن نامه ی مخفیانه. فوری دویدم سمت اتاق ته حیاط و در را پشت سرم بستم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
❌ #بهوقتتلنگر 🌱
•💜☁️•
#استادرائفیپور میگه:
وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻♂
توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟
چون دیگہ نمیخواد
سختے بڪشه!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
2.1M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام، در چیست؟
🖇#ویژهیشهادت
امیرالمؤمنینعلیهالسلام
🖤🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•