eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
- میگفت شب قبل از خواب..؛😇 باامام زمان حرف بزنید تا اگه تو خواب حضرتِ عزرائیل اومد سراغتون..؛😓 آخرین اعمالتون حرف زدن با امام زمان باشه(: +الحقكه زيبا گفت(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماندم. نه تنها زبانم عاجز شد از پاسخ، بلکه حتی پاهایم هم مرا نکشید به جلو. ایست کردم لحظه ای و او هم ایستاد. _درست مثل من... دوستش داشتم... خیلی هم دوستش داشتم... از همکلاسی های دانشگاهم بود.... اواسط جنگ بود که اعزام شدم جبهه،... بهش گفتم یا باید ازدواج کنیم یا صبر کنیم وقتی من برگشتم، ازدواج کنیم. نگاهم سمتش رفت. چشمانش در حیاط بزرگ ویلا میچرخید ولی انگار بجای زیبایی ویلا، تلخی خاطراتش را می‌دید. _قسم خورد که صبر میکنه... حتی اشک ریخت که فقط به من بله میگه و... آهی سر داد. _سال اول که گذشت... چند روزی برای مرخصی از جبهه برگشتم و سراغش رو گرفتم... اونوقت بود که دیدم ازدواج کرده... سری تکان داد و در ادامه گفت: _من مجبورش نکردم قسم بخوره... یا پای من بمونه... اما وقتی خودش گفت، خودش قسم خورد، چرا حرفشو زیر پا گذاشت؟!... من که حاضر بودم قبل رفتن عقد کنیم... چرا قبول نکرد؟... این ها سوال‌هایی بود که هیچ وقت جوابشو نگرفتم... الان 7 سال از اون روز میگذره... دیگه نمیخواستم ازدواج کنم... همه چی برام تموم شد... گفتم شیمیایی شدم و اونوقتی که سالم بودم، زهره منو رها کرد، حالا که شیمیایی شدم کی حاضره با من زندگی کنه؟ نگاهم به او بود که سرش سمتم چرخید. نگاهش با لبخند روی صورتم در حال گردش بود. _تا تو پیدات شد... بگذره که یه کمی لجباز بودی. _من!! خندید و لحن صدایم را تقلید کرد: _من مگه هشت تا دست و پا دارم؟ فهمیدم کدام روز را می‌گوید.همان روزی که از در و دیوار کار سرم می ریخت. _ببخشیدا... ولی شما مدام از من کار میکشیدی... یه کمد داروها مگه هفته ای چندبار خاک میگیره که من بدبخت دائم داشتم تمیزش میکردم؟! با خنده سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش، سنگ ریزه ی جلوی پایش را پرتاب کرد. _ولی میخوام اعتراف کنم مستانه... که تو رو حتی بیشتر از اون کسی که تو زندگی من اومد و رفت دوست دارم. شمعی شدم از کلامش، پر فروز. نه، آتشی پر شعله!... اصلا انگار سوختم از این کلام! _حامد! من تنها از تعجب صدایش زدم و او ادامه داد: _باور کن راست میگم. ذوق زده، اشکی در چشمم نشست که از چشمان تیز بینش پنهان نماند. پیشانی ام را بوسه ای زد که صدای در خانه، که با ضرب، پشت سرمان بسته شد، توجه ما را به خودش جلب کرد. با آنکه از در ورودی خانه فاصله داشتیم، اما نگاه هردویمان سمت در رفت و مهیار با دیدن ما، سربه زیر انداخت و فوری از حیاط گذشت. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
•🌱 💠 "لیلة القدر" مقدر بنما یا الله 💠 اربعین پای‌پیاده حرم ثارالله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
سرو صدای آمدن من و خانم جان و حامد در فامیل آقا آصف بیشتر از همه، صدا کرد. طوری که باز سر و کله ی توران خانم را به خانه ی آقا آصف باز شد. نمیخواستم باز با توران خانم مواجه شوم ولی عمه و خانم جان انگار بدجوری میخواستن تلافی حرفهای گذشته ی توران خانم را در بیاورند. این شد که شام خانواده ی آقا عادل، مهمان خانه ی آقا آصف شدند. یک بلوز و دامن ساده پوشیده بودم و در آشپزخانه به عمه کمک میکردم که مهمان ها سر رسیدند. و من باز دلشوره ای گرفتم بی جهت . دلم میخواست آنقدر سرم گرم کار کنم که حتی به توران خانم سلام هم ندهم ولی نشد. _به به... عروس خانم... مبارکه. این مبارک گفتن، از آن دسته مبارک گفتن هایی بود که از صد تا فحش و ناسزا، بدتر بود! مجبور شدم سمتش چرخش کنم. نگاهم به صورت پر آرایش توران خانمی بود که انگار عمدا آن دفعه از همیشه بیشتر آرایش کرده بود. _سلام... ممنونم... ان شاء الله برای دختر و پسر شما. چنان آهی کشید که حدس زدم بعدش کنایه ای جاندار نصیبم می‌کند. _بله... البته همین حالاشم هردوشون خاطرخواه کم ندارن... ولی چکار کنم که تو سر بی مغزشون نمیره... هی به رُهام گفتما... گفتم الکی دلتو به مستانه خوش نکن، هی این بچه گفت نه... فقط و فقط مستانه. نگاهم با کنایه سمت عمه چرخید و عمه سری از تاسف تکان داد و توران خانم ادامه داد : _چی بگم والله... همچین هم قیافه گرفتی انگار چه خبره... از پسر من بهتر کی گیرت اومد؟... یه دکتر عمومی که توی یه روستای دور افتاده زندگی میکنه! پوزخندی زد و دستش را با قِری خاص در هوا چرخاند: _چنان دکتر دکتر کردید کسی ندونه فکر میکنه جراح مغز و اعصابه! حرصم گرفت و ناچار همان چاقویی که دستم بود و داشتم کاهوها را با آن خرد میکردم را چنان روی کابینت زدم که چشمان توران خانم وحشت زده، سمتم آمد. و من انگار زدم به سیم آخر. _عمه... این چاقو رو ازم بگیر... یکی تیز تر بده که اگه یه وقتی خواستم سمت یکی پرتابش کنم، صاف بخوره وسط پیشونیش. خودمم نفهمیدم چطور تونستم آن جملات را بر زبان بیاورم! اما نتیجه ی خوبی داشت. _بگیر این چاقو رو از دستش افروز جون... این دختر دیوونه است! اینرا گفت و وحشت زده رفت سمت پذیرایی. تا توران خانم از ما دور شد، صدای خنده ی خانم جان و عمه برخاست. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿•| |• یک عمر فکر میکردیم فکر گناه ، گناه نیست امان از جهل ...😓 🌿وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ🌿 🍃خداوند به آنچه در دل دارید شمارا خواهد کرد..🍃 کمتر گناه کنیم ؟:) (بقرهــ225) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آن مهمانی اولین و آخرین مهمانی شد که توران خانم را دیدم و کنایه شنیدم. مسافرت سه چهار روزه ی ما به خانه ی عمه افروز، جنجال های فراوانی داشت که البته همگی به خیر و خوشی به پایان رسید و نوبت بازگشت ما به روستا شد. تازه از یک مسافرت خوب و خوش به روستا برگشته بودیم که باز جریان دیگری راه افتاد. از همان لحظه ی ورودمان و استقبال سرد و یخ زده ی آقا پیمان، نوید یه اتفاق بد را دادم. از همان نوع سلام گفتنش فهمیدم که باز حسابی عصبی است. حامد هم همین برداشت را کرد و رو به من گفت : _من برم ببینم چش شده باز . و من آهسته پشت سرش رفتم. حامد سمت اتاقش رفت و در را بست اما در اتاقش هیچ مانعی برای نشنیدن نبود! صدای بلند و عصبی پیمان را شنیدم که گفت : _خوش گذشت؟ و حامد با خونسردی جواب داد : _بله اگه جنابعالی بذارید... چی شده باز؟ و همین سوال؛ چی شده باز، خودش تُن صدای آقا پیمان را بالا برد: _چی شده؟... بیا ببین چه جنجالی درست کردی... مگه نگفتی من برم با مش کاظم حرف بزنم؟ _خب آره... _پس این مش کاظم چی میگه الان؟ _چی میگه؟ به در نزدیک تر شدم و صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم. _میگه تو اومدی گفتی خواستگار گلنار رو رد کنم، رد کردم، پس چرا خودت پا پیش نمیذاری؟ صدای فریاد حامد هم برخاست: _من کی همچین حرفی زدم! پیمان عصبی جواب داد : _تو نه بابا.... منو میگه... منو... میفهمی؟... اونروزی که رفتم باهاش حرف زدم که چرا دخترت رو داری به زور شوهر میدی، فکر کرده من دارم سنگ خودمو به سینه میزنم بابا... فکر کرده من،. دخترش رو میخوام. از این سو تفاهم بزرگ، هین بلندی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گرفتم. حتی فکرش را هم نمیکردم که همچین اتفاقی بیافتد. _خب برو بهش بگو سو تفاهم شده. _چرا نمیفهمی بابا؟... اصلا به من میگه به تو چه ربطی داشت که در مورد خواستگار دختر من بیای نظر بدی! سری از تاسف تکان دادم و دلشوره گرفتم باز. میترسیدم قضیه ی گلنار و پیمان منجر به دعوایی بزرگ شود... کما اینکه آثار آن هم مشهود بود! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
رفیق من وقتے توے یه گپ هستے و دارے چت میکنے یڪ دفعھ اذان مغرب رو میگن و باید بری افطار ڪنے داخل گپ ننویس که «رفقا‌ من برم افطار» اخھ اینجورے ریا میشه🙂💔 🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم به حامد بود. آنقدر عصبی بود که حتی جرات حرف زدن با او را نداشتم. بی آنکه حتی بگوید، داشتم تمام کارهای بهداری را خودم، پیش پیش، انجام می‌دادم. گردگیری کمد داروها، محض احتیاط! مرتب کردن انبار داروها، گردگیری اتاق واکسیناسیون و حتی اتاق خودش و در آخر، تی کشیدن سالن. سطل بزرگ آبی وسط سالن گذاشتم و تی را درونش زدم. از بالا به پایین را محکم و پر قدرت کشیدم. اما تا چرخیدم از پایین سالن، سمت بالا بیایم، مقابلم ظاهر شد. با همان اخم پر جذبه. _بده به من... چکار میکنی تو!؟... از صبح داری همه جا رو تمیز میکنی که چی؟ نگاهم به کفی تی میان دستش بود. _میخوام بهونه دستت ندم واسه غر زدن. _بهونه دستم دادی... چقدر گفتم تو کار پیمان و گلنار دخالت نکن... بفرما... حالا برو به جای تی کشیدن اینجا،... اشتباه خودت رو یه جوری ماست مالی کن. دلخور از این حرفش، دست دراز کردم تا دسته ی تی را بگیرم که نگذاشت. _دیگه به این چکار داری؟ _میخوام کارمو تموم کنم. و باز کنایه ی دیگری زد : _شما بفرما گندی که زدی رو جمع و جور کن. چنان دلخور شدم که سرم بالا آمد و نگاه دلخورم با اشکی که بی اختیار در چشمم جوشید، به صورتش خیره شد. همان لحظه، اخمش باز شد و من.، در همان لحظه دلم خواست، دل به طبیعت بسپارم برای فرار از همه ی کنایه هایش. تا قدمی سمت‌ در خروج برداشتم، مرا با دو دست گرفت. _مستانه. _ولم کن حامد... هی داره کنایه میزنی.... مگه من میدونستم قراره چی بشه؟ تمام دلخوری ام اشک شد و طاقتم تمام. _اون از مسافرتمون که از توران خانم کنایه شنیدم... اینم از برگشتمون که ضدحال شد. مرا سمت خودش چرخاند. _خب حالا.... چیزی نگفتم که گریه میکنی! _چیزی نگفتی!... اون اخمات... اون حرفات... دیگه چی باید بگی؟... بگو خب... نفس بلندی کشید و سرم را سمت سینه اش و با لحنی که حالا نرم و رام شده بود گفت: _ببخشید... حق با توئه... خب آخه حرصم گرفته از این جریان... کاری هم نمیشه کرد... مش کاظم از پیمان بابت رد کردن خواستگار دخترش، طلبکاره... پیمان هم از من و تو.... سکوت کردم و او دیگر ادامه نداد. تنها بوسه ای رو سرم زد. _ولش کن اصلا... حیف چشمات که بخاطر کله شقی پیمان و سوتفاهم مش کاظم اشکی بشه. آرام شدم. آنقدر خوب بلد بود آرامم کند که حتی حافظه ی بلند مدتم فراموش کرده بود او همان دکتر بداخلاق و بهانه گیر روستاست! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
✶⇃🌻📿⇂✶ ^ ^ هوای‌ِدلم‌سبک‌می‌شود بازمزمـۀنام‌زیبایٺ‌‌حُسَیْنْ(ع) . ……………………………………… .•°∝ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شب مقدرات یکسال نوشته میشه شب تثبیت میشه و در نهایت شب به امضاء امام زمان عج میرسه پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن... خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت رو‌بدونیم 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با آنکه قضيه ی گلنار و پیمان منتفی شد، اما بخاطر دلخوری های پیش اومده، حامد حتی نمی گذاشت که با گلنار حرف بزنم. و این چنین شد که قهری بين من و گلنار نا خواسته، صورت گرفت. آقا پیمان هم آنقدر از من، دلخور بود که هم با من حرف نمیزد و هم اخم هایش درهم بود. ماندگاری آقا پیمان در روستا، به یک هفته هم رسید. و من در تعجب بودم که اگر از مش کاظم و گلنار، دلخور است، پس چرا در روستا مانده ؟ ماندن آقا پیمان در بهداری، کمی افسرده ام کرده بود. دیگر مثل قبل، حتی نمی توانستم حتی با حامد راحت صحبت کنم. و از طرفی اجازه ی با گلنار حرف زدن و دیدنش را هم نداشتم. اما بالاخره یکروز، وقتی در حیاط بهداری، داشتم به باغچه ی کوچکمان آب میدادم، صدای ضعیفی شنیدم : _ مستانه... سرم به عقب برگشت. کنار نرده های در وردی، گلنار را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. _گلنار... فوری کاغذی از لای نرده ها داخل حیاط انداخت و رفت. نگاهی به پنجره ی اتاق حامد انداختم و سمت کاغذی که هنوز روی زمین افتاده بود، رفتم. کاغذ را برداشتم و تا خواستم باز کنم صدای حامد هولم کرد: _چکار میکنی تو حیاط... پس چرا نمیای؟ کاغذ را کف دستم فشردم و در حالیکه دستم را مشت کرده بودم و به کمر می گرفتم گفتم : _داشتم می اومدم. نگاه دقیقی به من انداخت. جلوتر آمد و نگاهش در صورتم چرخید. با آنکه لبخند به لب داشت اما استرس گرفتم. سکوتش کمی طولانی شده بود که دست دراز کرد و موهای نرم و لختی که از کنار روسری ام روی صورتم ریخته شده بود ، را دوباره زیر روسری ام زد... _حوصله ات سر رفته؟ نمی‌دانم چطور فهمید! _خیلی... میشه با.... هنوز اسم گلنار را نیاورده اخم کرد: _حرفشم نزن... بذار فعلا آبا از آسیاب بیافته بعد. _آخه... با همان اخم قبلی اشاره کرد سکوت کنم. _دنبال دردسر نباش تو رو خداااا.... تازه دو روزه پیمان آروم گرفته. آهی کشیدم که گفت : _باشه؟ جواب ندادم که سرش را جلو کشید و گونه ام را برای رفع دلخوری بوسید و خودش به جای من باشه را گفت. _پس باشه. و دوباره سمت پله های وردی رفت و بلند صدایم زد: _ناهار حاضره؟... گرسنه ام ها. و رفت.... ناهار، بهانه ی خوبی بود برای تنهایی من و خواندن آن نامه ی مخفیانه. فوری دویدم سمت اتاق ته حیاط و در را پشت سرم بستم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌱 •💜☁️• میگه: وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻‍♂ توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟ چون دیگہ نمیخواد سختے بڪشه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
2.1M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ 🖇 امیرالمؤمنین‌علیه‌‌السلام 🖤🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا وارد اتاق شدم و در را بستم، نامه را گشودم. « سلام مستانه... میشه ازت بخوام که بعد از ظهر ساعت 4 بیای باغ بابام... باید باهات حرف بزنم... تو رو خدا.» نامه را توی دستم فشردم و باز نفس بلندی کشیدم. ناهار را آماده کردم و سفره را انداختم. اما تمام مدت فکرم درگیر نامه بود. سر سفره بودیم که تصمیمم را گرفتم و گفتم : _بعد از ظهر میخوام تا لب رودخونه برم. نگاه حامد سمتم آمد و از همان طرز نگاهش فهمیدم که می‌خواهد بهانه بیاورد که آورد. _نمیشه. و من با ناراحتی در مقابل چشمان آقا پیمان گفتم : _چراااا؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. مهلتی دادم تا غذایش را بخورد ولی قبل از او آقا پیمان ناهارش را تمام کرد و گفت : _دستتون درد نکنه... عالی بود. تا نوش جانی گفتم، از جا برخاست و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با رفتنش، نگاه حامد سمتم آمد. _واسه چی میخوای بری کنار رودخونه؟ _من زندانی ام؟ فقط اخم کرد و من ادامه دادم : _زندانی ام دیگه... خب دلم گرفت توی این چهاردیواری... بهداری هم که کاری نداریم... خب بذار برم دیگه. غذایش تمام شده بود که گفت: _تو بری نگرانت میشم. _حامد!... مگه من بچه ام که نگرانم بشی!... حوصله ام سر رفته خب. نگاهش پر از تفکر بود که پرسید: _با گلنار قرار داری؟ لحظه ای ته دلم خالی شد. اما دروغ نگفتم. فقط طفره رفتم. _یعنی هر وقت حوصله ام سر میره باید با گلنار کار داشته باشم؟ سینه اش را پر از هوای اتاق کرد و جواب داد: _باشه برو ولی زود برگرد. _چراااا؟ با لبخند نگاهم کرد: _گفتم که نگرانت میشم... و... _و چی؟ _دلم برات تنگ میشه. اینبار من هم لبخند زدم. بالاخره اجازه ی رفتن را گرفتم. سر ساعت 4 بعد از ظهر، به باغ مش کاظم رفتم. با ورودم به باغ، گلنار را دیدم. کلافه لابه لای درختان میچرخید که تا مرا دیدم سمتم دوید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 ڪبوتری‌ڪه‌خیال‌حرم‌بـه‌سردارد🕊 مگربـمیردازاین‌فڪردست‌بـردارد🥀 حرم‌نـدیده‌ولی‌دلخوشیم‌اینقدرے ڪه‌صاحب‌حرم‌ازحال‌مـاخـبردارد✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسیـار ڪلنجـار رفـٺ!🖤 اول بـا مـرغـابےهـا بعـد بـا میـخ در،💔 هر ڪـدام پـرسیـدنـد:چـرا؟ آرام مےگفـٺ: دلتنگ فاطمہ‌ام ...🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_مستانه.... همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. _چی شده؟ .... نگرانم کردی. _بشین... قضیه اش طولانیه. نشستم روی چمن های سبز باغ که گلنار هم کنارم نشست. عصبی و نگران. _خب... _من... من چند روزیه که یه مزاحم دارم. _مزاحم؟ _آره. نگاهم توی صورتش بود که ادامه داد: _مراد... _مراد کیه؟ _همون پسر کدخدای دِه بالا. _پس اسمش مراده!... خب این پسر پررو واسه چی مزاحمت شده؟ سرش را پایین انداخت. _تقصیر خودم بود که همون اول به بابام نگفتم... چند روز پیش که واسه ی بابام ناهار آوردم... سر راهم سبز شد... کلی گلایه کرد که چرا بیخود به من جواب رد دادی. خونم انگار به جوش آمد. _اوه... چه پررو!... بگو دوست داشتم... مگه باید حتما جواب بله میدادم؟... خب چرا به بابات نگفتی تا حالشو بگیره ؟ _نتونستم... هنوز بابام سر قضیه ی آقا پیمان از دستم عصبیه... میگه مراد رو واسه خاطر پیمان رد کردی ولی پیمان زده زیرش. _ببین گلنار جان... پدرت رو توجیه کن... به خدا از اولشم آقا پیمان قصد خواستگاری نداشت... فقط واسه رفع مشکل شما اومد با پدرت حرف زد. با غم نگاهم کرد. طوریکه دلم برایش ریش شد: _میدونم به خدا... اینم شانس من بدبخته که اون پسر پروی‌ِ دِه بالا ولم نمیکنه و آقا پیمانم... و نگفت. آهی سر داد که پرسیدم : _الان بابات کجاست؟ خودم بهش میگم که شر این پسره رو کم کنه. _نیست... با بی بی رفتن شهر... حال بی بی یه کم بد بود بردتش شهر دکتر... شب برمیگرده. نفس پری کشیدم و گفتم : _خب نگران نباش... من خودم وقتی برگشت باهاش حرف میزنم. از جا برخاستم و در حالیکه مانتوم را از چمن های نشسته رویش، میتکاندم گفتم : _من باید برگردم بهداری... حامد گفته زود بیام. _نرو مستانه... این پسره دنبالمه... من ازش میترسم تنهایی. نگاهم سمتش بود. نگرانی چشمانش مشهود بود که گفتم: _خب بیا بریم بهداری پیش ما تا شب پدرت برگرده. او هم از جا برخاست که.... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا 🙏 دراین شبهای مبارک ✨ به ما سعادت و سلامت عطا کن تا روزه‌ای با عشق بگيریم و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏 نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏 ماه تون عسل🌙 ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_به به بالاخره شما رو بازم دیدم... سرم برگشت به پشت سر . پسری قد بلند، اما لاغر اندام با چشمانی فراخ و دستانی بلند، مقابلمان بود. چندان خوش قیافه نبود اما اعتماد به نفس بالایی داشت. طوری ژست گرفته بود انگار پسر پادشاه است! اخمی کردم و بجای گلنار گفتم : _به چه حقی وارد این باغ شدی؟ بی توجه به من قدمی جلو آمد و رو به گلنار که نگاهش را از او برگردانده بود گفت: _واقعا بی لیاقتی... منو رد کردی که به چی برسی!... میخواستم واست کلی النگوی طلا بخرم ولی حیف که خودت نخواستی. با همان اخم و جدیت قدمی جلوتر رفتم. _از این باغ برو بیرون تا سر و صدا نکردم و بقیه نریختن سرت. نگاهش را به من دوخت. لحظه ای ته دلم خالی شد. _به تو چه... تو چکارشی؟... من این دختر رو میخوام به کسی هم مربوط نیست. گلنار بلند و عصبی جوابش را داد: _من نمیخوامت... حالا راتو بکش برو. چشمانش را طوری برای گلنار تنگ کرد که لحظه ای به دیوانگی اش پی بردم: _لیاقتت همونه که پدرت با چهارتا گوسفند بره تو کوه و دشت بچرخه... راست گفتن قدیما؛ خر چه داند قدر حلوای نبات! با عصبانیت هم من و هم گلنار، سرش فریاد کشیدیم: _هوی... اخمی کرد که گفتم : _گمشو بیرون از این باغ. دست به کمر زد: _نرم چکار میکنی؟ نگاهم روی زمین چرخید. شاخه درخت قطوری که روی زمین افتاده بود را برداشتم و گفتم : _ميندازمت بیرون... نگاهش سمت گلنار رفت. _بیا با زبون خوش با هم حرف بزنیم. _من حرفی با تو ندارم... برو بیرون از باغمون. نفس پری کشید و چشم غره ای سمت گلنار رفت. چوب میان دستم را کمی بالا بردم و آماده ی دفاع از خودمان بودم که قدم بلندی سمت گلنار برداشت و گلنار جیغ کشید و من چوب را بلند کردم سمتش. _گمشو بیرون عوضی... و همزمان گلنار فریاد زد: _کمک... یکی کمک کنه... با فشار همان سر چوب به تخت سینه ی مراد، سعی داشتم مانع از جلو آمدنش بشوم که ناگهان چنان مرا به عقب پرت کرد که چرخی خوردم و با صورت روی زمین افتاد. سرم آنی داغ شد. با تامل سر بلند کردم و قلوه سنگی که پیشانیم به آن برخورد کرده بود را دیدم. نوک تیز سنگ خونی بود! دستی روی پیشانیم کشیدم و قرمزی خون را روی سرانگشتان دستم دیدم. _گمشو برو بیرون عوضی. گلنار همچنان فریاد می‌زد که سرم سمتش چرخید. با دیدن، سر شکسته ام با گریه سمت‌ مراد حمله کرد: _آشغال عوضی... ببین چکار کردی! و تنها واکنش مراد به مشت های گلنار که سمتش روانه میشد یک تو دهنی محکم بود. گلنار هم از ضرب دست مراد آرام گرفت که نگاه تحقیرآمیز مراد سمت ما چرخید: _حقتون بود... خاک تو سر بی لیاقتت کنم دختر... حقته تا آخر عمر با همون خر و گوسفندات بچری. کلام تیز و پر کنایه ی مراد نه تنها دل گلنار، بلکه، دل مرا هم شکست. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ یک از اتفاقات زندگیت بی حکمت نیست🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•