فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند...
🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟
🦋 #درساخلاقآقا
🌱
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_224
عید آنسال عیدی متفاوت بود!
سال 72 بود و همه ی اهالی روستا قصد تمام کردن پروژه ی درمانگاه را کرده بودند.
خانم بزرگ هم در روستا ماندنی شده بود. اما از اثرات این تفاوت این بود که درست روز آخر تعطیلات عید درمانگاه افتتاح شد.
و به تبع آن مراسم ازدواج پیمان و گلنار حتمی شد. از طرفی خانم جان هم اصرار روی اصرار که باید برای من جهیزیه بخرد. ولی من پای خرید نبودم. سنگین شده بودم و کمی هم تنبل.
بیشتر دوست داشتم بخوابم. البته از عوارض بهار بود نه بارداری!
خانم جان مجبور شد با کمک عمه افروز هم سیسمونی بخرد هم جهیزیه.
البته چیدمان وسایل هم دستشان را بوسید.
عمه هم کمک خانم جان آمد و چند روزی مهمان روستای ما شد. و همان روزها مراسم ازدواج پیمان و گلنار هم برگذار شد.
درست اواخر اردیبهشت ماه بود. هوا خوب، باغ مش کاظم چراغان.
اینطور شد که من و گلنار همسایه ی هم شدیم در طبقه ی دوم درمانگاه.
و هر دو طبقه ی بالای درمانگاه، ساکن شدیم. دو واحد مجزا، بزرگ و دلباز، که اصلا با اتاق ته حیاط بهداری قابل مقایسه نبود.
یک پذیرایی 25 متری، آشپزخانه ای 5 متری و مربع، اتاق خوابی 12 متری، و حمام و دستشویی که در خود خانه بود. بخاطر همین دیگر نیازی به حمام روستا نداشتیم.
آب گرمکن این دو واحد مشترک بود اما هر دو واحد را جواب میداد.
خیلی ذوق و شوق داشتم برای ورود به خانه ی جدید. مخصوصا که وسایل نویی که خانم جان زحمتش را کشیده بود، رنگ و روی دیگری به خانه داده بود.
چقدر دلخوشی های آن روزهایم ساده بود!
عمه که برای کمک به خانم جان چند روزی به روستا آمده بود، از اینکه خبر بارداری ام را به او و خانم جان نداده بودم، کلی گِله گی کرد. اما در نهایت با خرید سیسمونی آرام گرفت.
حالم خوب بود و محبت های اطرافیان زیاد. چقدر خوشبخت بودم که همه ی این محبت ها سمت من نشانه رفته بود.
از حامد که با همه ی مشغله ی کاری اش، اما اول صبح بساط صبحانه را برایم آماده میکرد تا مبادا حالم بخاطر خواب زیاد، و دیر صبحانه خوردن بد شود!
و خانم جان و عمه که کفش فولادی به پا کرده بودند و یک هفته ی تمام رفتند تهران و برگشتند تا تمام سیسمونی مرا کامل کنند.
دلم از دیدن وسایلی که خریده بودند، غش میرفت. لباس های نوزادی، شیشه شیر، کفش پسرانه، کاپشن، گهواره، و....
حتی بی بی هم دست به کار شده بود و برای نوزاد به دنیا نیامده، قنداقه دوخته بود.
روزها تا ظهر خواب بودم و بعد از آن کمی از صبحانه ای که حامد برایم چیده بود، میخوردم و مشغول غذا درست کردن میشدم.
بعد در اوقات استراحت، سری به طبقه ی پایین میزدم و برای حامد چای میبردم. بعداز ظهر ها هم با گلنار پیاده روی میکردیم.
دوران خوشی بود اما زودگذر!
و چه حوادثی در راه بود که ما از آن بی خبر بودیم.
گاهی فکر میکنم کاش زمان در روزهای خوش ما آدمها یه نفس عمیق میکشید بلکه گذر تندش را کُند کند.... اما نه... زمان همیشه عادلانه گذشته!.... ثانیه های خوشی و ناخوشی اش همان بوده که هست.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•.
براےشهادتورفتنتلاشنڪنید
براےرضاےخداڪارڪنیدوبگویید:
خداوندا نہبراےبهشــت🦋
ونہبراےشهادت...
اگرتومارادرجهنمتبیندازے
ولےازماراضےباشے
براےماڪافےست
شهیدعلےچیتسازیان
عاشقفقطبراےرضایٺمعشوق
زندگےمیڪند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃
سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃
خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃
وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل
تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃
صبــح شنبه تون🌸🍃
دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_225
درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد!
کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم.
نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم میگذاشتم گفتم:
_آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم.
خندید و با شوق میزش را دور زد.
کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت:
_الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه.
حسودی ام شد بدجور.
_حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها.
سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود.
_الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟
نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود.
_قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟
از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد.
فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید:
_بله؟
در باز شد و سربازی نمایان گشت.
_دکتر پورمهر؟
_بله خودم هستم.
_شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه.
قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد.
_چیزی نیست مستانه جان... نترس.
از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم:
_چرا؟... چی شده؟
_شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟
حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد:
_دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید.
حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت:
_چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟
_دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن.
لبخندی زد.
_نترس خانم من... کاری نمیشه...
سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید:
_همسرتون هستن؟
_بله...
_شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده...
_بله...
_پس ایشون هم باید با شما بیان.
_میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟
_بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم.
در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد.
_حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا.
چشمانش از تعجب گرد شد.
_یعنی چی آخه!
_من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا.
_غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم
مشکلات مردم رو حل کنم!
- رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
‼️دقت کنیم تو انتخابامون بخدا با یه انتخاب ما اینور و انور ، مملکت اینور اونور میشه
•دغدغه هامون شده چی؟
•سطح خاص مردم مون الان چیه؟
•چه کسایی رو داریم انتخاب میکنیم؟
تو یه مبانی داری دیگ ، اسلام یه مبانی رو به تو یاد داده
🔹اسلام میگه : این آدم باید ساده زیست باشه
ببین هست یا نیست؟
اسلام میگه : این آدم باید صادق باشه ، وعده ای میده عمل کنه
ببینید هست یا نیست؟
🔹نگید مملکت میخوره زمین ، نه ، هزارو چهارصد سال رسوب اسلام و تجربیات اسلامی میخوره زمین ، ظهور عقب میوفته
بره باز تا کی بشه یه گوشه ای شیعیان بتونن حکومت تشکیل بدن
🔹تمام دنیا مترصدن حکومت فرزندان علی بن ابی طالب بخوره زمین
یه تقی به توقی بخوره تمام رسانه هاشون میان میگن ، چرا؟
چون همه نگرانن که بلاخره آن فرد وعده داده شده از فرزندان فاطمه و علی علیه السلام ظهور کنه
چون اگه اون بیاد نور و روشنایی بر این ظلمتها خواهد تابید و همه چی فرق خواهد کرد چون میدونه جولانشون تموم میشه
🔹آقاجان بفهمید ما انقلاب کردیم گفتیم
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
یعنی ما انقلاب کردیم نه که برای خودمون دکان و دستگاه راه بیندازیم
یعنی اینکه اینجا قدرتمند بشه شیعه بشه پایگاه ظهور
میفهمید پایگاه ظهور را تضعیف کردن یعنی چی؟
👤 #کلام_استاد رائفی پور
#انتخابات
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_225
درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد!
کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم.
نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم میگذاشتم گفتم:
_آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم.
خندید و با شوق میزش را دور زد.
کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت:
_الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه.
حسودی ام شد بدجور.
_حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها.
سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود.
_الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟
نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود.
_قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟
از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد.
فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید:
_بله؟
در باز شد و سربازی نمایان گشت.
_دکتر پورمهر؟
_بله خودم هستم.
_شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه.
قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد.
_چیزی نیست مستانه جان... نترس.
از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم:
_چرا؟... چی شده؟
_شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟
حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد:
_دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید.
حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت:
_چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟
_دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن.
لبخندی زد.
_نترس خانم من... کاری نمیشه...
سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید:
_همسرتون هستن؟
_بله...
_شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده...
_بله...
_پس ایشون هم باید با شما بیان.
_میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟
_بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم.
در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد.
_حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا.
چشمانش از تعجب گرد شد.
_یعنی چی آخه!
_من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا.
_غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسیڪهمعتقدبهظھوࢪامامزمانباشه
گناھنمیڪُنہ (:🦋′
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
+ بہ خدا اعتماد دارے؟
- این چہ حرفیہ؟معلومہ ڪہ آره!
+ پس چرا غصہ میخورے؟
- سڪوتـــ(:
#خداےخوبمن🌙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_226
همراه سرباز به کلانتری فیروزکوه رفتیم. دلشوره ی بدی داشتم. شاید شروع اتفاقات بد را از همان لحظه احساس کرده بودم.
روی صندلی اتاق سروان کلانتری نشستیم که دو مرد با دستبند همراه یک مامور وارد اتاق شدند.
با همان نگاه اول به آنها تمام خاطرات تلخ روز آتش سوزی برایم زنده شد.
همان فریادهای بلندی که میکشیدم:
_نرید... تو رو خدا کمکم کنید.
و آنها رفتند و من ماندم. اشکی در چشمانم جا گرفت که صدای التماسشان برخاست.
_خانم به خدا ما بی تقصیریم... ما که همون روز اومدیم و به کارگرا اطلاع دادیم بهداری آتیش گرفته.
صدای حامد با عصبانیت بلند شد:
_همسر باردار من داشت وسط آتیشی که شما به پا کردید میسوخت حالا میگید بی تقصیری!
_به خدا جناب سروان ما فکر کردیم کسی تو بهداری نیست... مراد به ما پول داد... وسوسه شدیم... غلط کردیم به خدا... گلاب بروتون گ ه زیادی خوردیم...
جناب سروان بلند جواب داد:
_بسه... پای شما گیره... تا این آقا و خانم رضایت ندن هیچ کاری نمیشه کرد... تازه اگر رضایت این دو نفر رو هم جلب کنید، به جرم خسارت به بیت المال، دادگاهی میشید و حبس دارید.
صدای التماسشان بلندتر شد.
_آقا تو رو خدا... ما زن و بچه داریم...
اشکی از چشمم افتاد.اینبار من لب گ گشودم.
_زن و بچه دارید؟... اونوقت اونروز دیدید من وسط آتیش گیر افتادم و رفتید؟! ... صدای التماسم رو شنیدید و رفتید؟!
حامد پنجه ی دستم را گرفت در حمایت از من، فشرد و ادامه داد:
_جناب سروان به خدا اگر صد متر بالاتر توی درمونگاه کار نمیکردیم و آهن بر توی وسایلمون نداشتیم و با کمک کارگرا میله های پنجره رو نمیبریدیم... الان...
نگفت و من باز انگار روحی شدم سرگردان که به همان روز و همان التهاب برگشت.
حالم واقعا بد بود که جناب سروان دستور داد آن دو مرد را به بازداشتگاه ببرند. تا آخرین لحظه التماس کردند اما...
بعد از آندو نوبت مراد بود.
او هم دست بسته با یک مامور وارد اتاق شد. اما برخلاف آن دو مرد، با خشم به حامد چشم دوخت.
_جرمت سنگینه پسرجون... تا این آقا رضایت نده کاری نمیشه کرد... اگر رضایت این آقا رو هم جلب کنی، بازم پات گیره.
خونسرد اما با خشم و کینه ای که در چشمانش میجوید به من و حامد نگاهی انداخت و گفت:
_صد سالم تو زندان بمونم التماس اینو نمیکنم.
جناب سروان با تعجب گفت:
_تو حالت خوبه جوون؟!... میدونی جرمت چیه؟!... میدونی بی رضایت این آقا چقدر جرمت سنگین تر میشه؟!
چشمش را به من دوخت و با لحنی که خون در رگهایم را خشک کرد گفت:
_مبارک باشه آبجی... بارداری؟... مطمئنی بچه ات سالم به دنیا میاد؟
تنم لرزيد. قلبم ایست کرد و همزمان صدای فریاد حامد و جناب سروان برخاست.
_خیلی بی چشم و رویی!
_جلوی من داری تهدید میکنی؟... میخوای اینم به سوابقت اضافه کنم؟
باز نگاهش سمت حامد رفت.
_هر چی عشقت میکشه زیر پرونده ام بنویس... ولی من تو زندون نمیمونم... میام بیرون و از خجالتت در میام... اینو مطمئن باش.
نفسم حبس شد و تنم سرد. جناب سروان دستور بردن مراد را داد. به قول حامد او کله شق تر از این حرفا بود.
بعد از رفتنش، نوبت پدر مراد بود. و باز همان التماس های قبلی.
_آقا به خدا غلط کرده... جوونی کرده... کلش باد داره... نمیفهمه چی میگه... شما رضایت بده، من ادبش میکنم.
حامد با جدیتی بی مثال که تا آنروز از او ندیده بودم جواب داد:
_چه رضایتی!... همون دفعه ی قبل رضایت دادم که ایندفعه اومده خونه و زندگیمو آتیش زده... این پسر شما ادب بشو نیست آقا... دستش دستبنده، جلوی جناب سروان داره واسه من و همسرم شاخ و شونه میکشه!... وای به حال اینکه رضایت بدم تا آزاد بشه.
گفتنی نبود. حرفهای آنها و تهدید های مراد، بدجوری مرا بهم ریخت. آنقدر که در راه برگشت به خانه، حالم بد شد و تمام ناهاری که خورده بودم را بالا آوردم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وظیفہ مهمِ جوان انقلابے :
مشارڪت در انتخابات را
حداڪثرۍ ڪنید .
سیدعلےجان♥️🍃(84/3/5)
مامیآییم 😎✌
#انتخابات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّٰھاکبریعنے؛پشتبھدنیـٰاوروبھخدا . . ꧇)
#استوری 📲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم
مشکلات مردم رو حل کنم!
- رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_227
کنار جاده، خم شده بودم و با فشاری که به معده ام می آمد، بالا می آوردم که حامد بالای سرم آمد. دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و با اندک فشاری گفت :
_خم نشو مستانه جان.... روی پنج های پات بشین... چیزی نیست... به نظرم فقط ترسیدی.
و بعد بطری آبی از صندوق ماشین آورد تا دست و رویم را بشورم.
همین که دوباره سوار ماشین شدیم و او براه افتاد گفتم:
_همین فردا برو رضایت بده حامد... همین یه شب که توی بازداشتگاه باشه، بَسشه.
_چی داری میگی مستانه؟!... دفعه ی قبل دو روز توی بازداشتگاه بود این بلا رو باز سرمون آورد... حالا فردا برم رضایت بدم؟!... محاله.
نفهمیدم چرا تار نازک کنترل اعصابم پاره شد و سرش فریاد زدم:
_حامد میفهمی داری چکار میکنی؟... داره تهدیدمون میکنه... این آدم از جناب سروان و بازداشتگاه و زندان نمیترسه... تو رو خدا ولش کن.... بذار بیاد بیرون از اون خراب شده.
پوزخندی زد و سکوت کرد و من حرصی تر از این سکوتش باز غر زدم:
_تو میخوای واسه غرور خودت هم که شده منو این بچه رو به کشتن بدی!
نگاهش آنی سمتم آمد. خیلی از حرفم دلخور شد. آنقدر که دیگر حتی نتوانست رانندگی کند. فوری کنار جاده توقف کرد و از ماشین پیاده شد. در آینه ی وسط نگاهش میکردم. چند متری راه رفت و نفس عمیق کشید. طاقت نیاوردم او را با این حالش ببینم، خودم هم فهمیدم که اشتباه کردم. حرف بدی زده بودم.
اما تا در ماشین را باز کردم پیاده شوم چنان فریادی زد که دستم روی دستگیره ی در خشک شد:
_پیاده نشی مستانه ها... حالم الان خیلی خرابه... سمت من نیا که...
و نگفت. دوباره در را بستم و منتظرش شدم. دلشوره داشتم. برای حال خراب او، برای نگرانی های خودم، برای مرادی که میدانستم زهرش را خواهد ریخت.
آمد. تا در ماشین را باز کرد گفتم :
_حامد... من...
فوری کف دستش را به نشانه ی سکوتم بالا آورد و چشم بست تا مرا نبیند. خیلی دلم گرفت. حتی نگذاشت عذرخواهی کنم.
بغض کرده تا خود روستا سکوت کردم. او هم سکوت را ترجیح داد. به روستا که رسیدیم تا وارد درمانگاه شدم، گلنار را دیدم. همراه پیمان در حیاط درمانگاه نشسته بودند که با ورود ما از روی پله ها برخاستند.
درمانگاه تعطیل شده بود و جز ما کسی در آن نبود.
_چی شد؟
پیمان پرسید و حامد با بی حوصلگی جواب داد:
_خودشون بودن... همون دو نفر... آدمای مراد بودن.
گلنار هین بلندی کشید.
_عجب آدم کینه ای هست این مراد!
گلنار اینرا گفت و من که زمینه را برای حرف زدن آماده میدیدم گفتم:
_آقا پیمان شما یه چیزی بهش بگید... مرادم دستگیر کردن... همونجا جلوی چشم جناب سروان داشت تهدیدمون میکرد... اونوقت این آقا رضایت نداد.
حامد کلافه سرش را از من برگرداند. کاملا مشخص بود که حوصله ی شنیدن حرفهایم را ندارد.
و پیمان جواب داد:
_خب آخه که چی... نمیشه این آقا... این پسر کدخدا... توهم برش داره که هیچکی جلودارش نیست و هر غلطی که خواست بکنه.
حامد تنها پوزخندی زد به تایید حرفش که من با حرص زدم زیر گریه و در حالیکه با انگشت اشاره ام حامد را نشانه میرفتم گفتم:
_خب پس ما چی؟... هی باید پاسوز لج و لجبازی این دونفر بشیم... آخرش که رضایت میدیم و میاد بیرون... اونوقته که بیاد چاقو بذاره زیر گلومون و...
و بلند زدم زیر گریه. اینبار حتی نگاه حامد هم با اخم سمتم آمد. اخمش از اعصاب پریشانش بود و نگاهش از نگرانی برای حال من.
گلنار مرا روی پله نشاند و در حالیکه شانه هایم را آرام ماساژ میداد گفت:
_عزیزم گریه نکن واسه کوچولوت خوب نیست.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ســـــ🌸ــــلام
دوشنبه خرداد ماهتون بخیر🌸
روزتـون پـر از بـرکت
دلاتون بی کینه و غم
تنتون سـالم و روزتـون قشنگــــــ🌸
#روزتون_بخیر 🌸🍃🌸
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط آنها که طعم فقر را چشیده اند
میتوانند به داد فقرا برسند
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪ حفاظتـ زِ اميࢪم علـےِ خامنہاۍ
مۍشوم ميثمِ تماࢪ ، بِـہ داࢪَم بزنيــد'!🌿
•.🌸|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگرمیخواهیمراھحاجقاسمرابرویم
بایدبہدوصفحہآخرشناسنامہاش
نگاھڪنیم... :)
#من_رأی_میدهم ♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_228
پیمان برای تغییر حال و روحیه ی من گفت:
_گریه چرا حالا؟!... اصلا میخواید همین حالا این دکترمون رو مجبور کنم بره رضایت بده؟
و بعد جهشی سمت حامد برداشت و به طور نمایشی با او گلاویز شد. اما نگاه حامد هنوز با اخم و جدیت سمت من بود.
_ول کن پیمان حوصله ندارم.
_بیخود حوصله نداری... سر یه آدم بی مغز واسه چی اعصابتون رو خرد کردید؟!... یه کم از من و گلنارم یاد بگیرید.
گلنار برای همان «م» آخر اسمش چنان ذوقی کرد که با حرص گفتم:
_خوبه حالا...
و در گوشش زمزمه کردم:
_شوهر ندیده!
گلنار اخمی الکی نشانه ام رفت و پیمان باز ادامه داد:
_اصلا واسه اینکه حال و هواتون عوض بشه... گلنار جان برو یه سینی چایی بیار دور هم بشینیم بخوریم.
و گلنار چنان با لبخند گفت:
_چشم.
که انگار نه انگار که فرمان پیمان یک دستور اجرایی بود و او میتوانست بگوید خودت برو.
چایی هم آمد و همانجا روی پله ها نشسته، پیمان شروع کرد به شوخی کردن.
_حالا یعنی چی سگرمه هاتون تو همه؟... ول کنید این مراد نامرد رو... یه کم از من و گلنار یاد بگیرید آخه... نه قهر میکنیم نه آشتی... اصلا باهم حرفم نمیزنیم که بخوایم دعوا کنیم.
از حرف آقا پیمان داشت خنده ام میگرفت که گلنار با دلخوری گفت:
_آقا پیمان!
و پیمان باز بی توجه به هشدار گلنار ادامه داد:
_الان من هر شب بهش میگم تو اومدی التماس منو کردی که بیام خواستگاریت ... میگه نه... خدایی خانم پرستار... شما بگو... گلنار التماس منو نکرد؟... هی چشمک زد... هی گفت پیمان بیا منو بگیر... بیا دیگه.
حتی حامد هم از حرفهای پیمان، بالاخره لبخندی زد اما گلنار با ناراحتی برخاست و رفت که حامد زد پشت کمر پیمان.
_بسه حرف زدی... خانومت ناراحت شد رفت.
_اِی بابا... چه زود ناراحت میشه این!... گلنارم... گلنار جان....
وقتی جوابی از گلنار نیامد، پیمان هم مجبور شد دنبال گلنار برود.
_شما چاییتون رو بخورید تا من فعلا برم یک مقدار کوچک غلط کردم بر زبان جاری کنم و بیام.
این حرفش باعث خنده ی من و حامد شد و او رفت.
من ماندم و حامد. در عرض یک پله، نشسته بودیم که خودش را جلو کشید و کمی سمتم آمد. میدانستم که میخواهد منت کشی کند. به همین خاطر سرم را کج کردم و طرف دیگر حیاط را نگاه کردم که دستش روی شانه ام نشست.
_مستانه خانم... باز قهر؟... نگفتم قهر میکنی نباید نگاهت، صدات، صورت ماهتو ازم دریغ کنی؟
جوابش را که ندادم فشاری به شانه ام آورد.
_خوبه یادآوری کنم شما هم التماسم رو کردی که بیام خواستگاریت ها.
فوری سرم با اخم سمتش چرخید.
_کی گفته؟... اصلا این حرفا هم نبود... شما بودی واسم نامه نوشتی... شعر نوشتی... یادت رفته؟
سرش را کمی جلو کشید و آهسته گفت:
_کی بود که خدا خدا میکرد من برم خواستگاریش؟
_من بودم؟!!... حامد!!
نفهمیدم کی آنقدر به من نزدیک شد که میان شکایت هایم، لبانم را بوسید و گفت:
_من بودم... من بودم عاشق شدم... رامت شدم... من بودم عزیزم...به خدا من بودم... فقط قهر نکن دیگه.
چقدر خوب بلد بود دلبری کند!
آنقدر که تمام ترس هایم را از ذهنم پاک کند تا یادم برود سر چه حرفی یا چه کاری، با او قهر کردم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
˼خدایا قرار ده مرا از
شهیدان پیش روی ˹
#نور | دعایعهد ♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌸✨•
-
آخـھقلـبمهمیـشھبھعشق《طُ》میزنھ🥺♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جہانیڪےهسٺكہنگرانتوسٺ... 🧡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_229
حامد رضایت نداد. مراد کارش به دادگاه هم کشید و من... چقدر نذر صلوات کردم که دیگر نه مراد را ببینم و نه خبری از او بشنوم.
گذشت روزها و من به ماه های آخر بارداری رسیدم. خانم جان بخاطر من مراسم ازدواج مهیار و رها را نرفت و در عوض برای تنها نماندن من به روستا آمد.
با آنکه حالا واحد بالای درمانگاه را داشتیم و آن واحد خیلی بزرگتر از اتاق ته بهداری بود، اما خانم جان شبها پیش بی بی در خانه ی مش کاظم میخوابید.
سنگین شده بودم و کلی از کارها برایم سخت شده بود. البته حامد واقعا نمیگذاشت کار سنگینی انجام دهم. با تمام مشغله ی کاری اش، جمعه ها تمام کارها را انجام میداد. خانه را جارو میزد، گردگیری میکرد، غذا درست میکرد و حتی لباس ها را در ماشین لباسشویی دوقلویی که خانم جان برایم خریده بود میریخت و باز آب میکشید و خشک میکرد و در نهایت روی طناب پهن.
تنها کاری که من انجام میدادم، پیاده روی بعدازظهر ها با گلنار بود.
خانم جان که کلی غر میزد که تنبل شده ام و برای زایمان پوستم کنده میشود. اما حامد میگفت همان پیاده روی کفایت میکند.
سیسمونی بچه هم آماده بود و همه منتظر آن مسافر کوچولوی تو راهی بودیم که باز اتفاقی دیگر رخ داد.
شبها بخاطر سنگینی ام راحت نمیخوابیدم. حامد دور تا دورم را پر از بالشت کرده بود تا لااقل نشسته بخوابم. صبح یکی از همان روزهایی که شبش را نصفه و نیمه خوابیده بودم، با صدای برخورد چاقو با پیش دستی چینی گل سرخی، چشم باز کردم. حامد داشت سفره صبحانه را میچید که با دیدنم ، لبخند نازکی روی لبش جا گرفت.
_به به بانو جان... خوبی؟
_سلام... باز دیشب نخوابیدم... این پسر شما فکر کنم دیشب فینال داشته... تا تونسته شوت زده.
با شوق خندید و دستش را سمتم دراز کرد تا با کمک دستش برخیزم. دستش را رد نکردم و نشستم و گوشه ی چشم هایم را داشتم آهسته مالش میدادم که گفتم:
_حامد...
_جان حامد...
_بالاخره اسمش چی شد؟
_گفتم که... محمد دیگه... آقا محمد.
چشمی نازک کردم برایش.
_پس جواد چی؟... من دوست دارم بذارم جواد.
_اون باشه واسه بچه بعدی عزیزم.
از اینهمه اصرارش، لجباز شدم.
_من دوست دارم اسم بچه اولم رو جواد بذارم.
سرش سمتم گردش کرد.
_لج کردی ها...
جلو رفتم و کنار سفره نشستم که لقمه ای دستم داد و من جواب دادم:
_آره... آخه...
و همان آخه در دهانم ماند و لقمه در دستم که خانه چنان لرزید که صدای فریاد حامد، مرا شوکه کرد.
_زلزله!
و خودش فوری روی سرم خیمه زد اما طولی نکشید که خانه از لرز ایستاد. هنوز در شوک بودم که حامد با نگرانی دو دستم را گرفت و زل زد در چشمانم.
_خوبی مستانه؟... ترسیدی عزیزم؟
و هنوز جواب نداد در التهاب تپش های تند قلبم بودم که صدای بلند پیمان را شنیدم.
_حامد...
حامد سمت در رفت و من چادر نمازم را سر کردم. دلشوره ای گرفته بودم که بی دلیل بود شاید.
_خوبید؟... زلزله رو حس کردید؟
حامد به جای من جواب داد:
_آره خوبیم...
و همان موقع گلنار با رنگی گچ شده از خانه اش بیرون زد. تنها با دست به پیمان اشاره کرد و پیمان دوید که گفتم:
_حامد... گلنار حالش خوب نبود... رنگش صورتش خیلی سفید میزد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مھدیجانبیـراههمیروم!
تـومراسربهراهڪن..
دوریِتوست،عاملبیچارگیِخلـق..!💔
#مهدویت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حســین جـان❤
سالها گریه به تو، جرم تلقۍ میشد!
گریهۍ هرشـب ما، برکت روحالله است!
رحلت بنیان گذار انقلاب،
حضرت آیت الله خمینۍ را تسلیت عرض میکنیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•