حافظهـ
*عاقبتت ختم به شهادت*
صبح گوشی تلفن را برداشتم. پیام اومده بودکه ساعت هفت باید برم دنبال خانواده شهید مسرور. باید از محل اسکان تا ترمینال امیر کبیر در خدمت شان باشم. زنگ زدم و خواهر شهید مسرور جواب دادن. گفتم: هروقت آماده هستید بیام و در خدمت هستم. قرار شد بهم خبر بدن. سریع آماده شدم و زینب خانم را تا پیش دبستانی رساندم. باسرعت خودم را رساندم به محل اسکان خانواده شهید.
پدر، مادر و خواهر شهید از محل اسکان بیرون آمدند. سلام و احوالپرسی گرمی بین ما رد و بدل شد. همین دیدار اول با پدر و مادر شهید آدم فکر میکرد که سالهاست همدیگر را می شناسیم. پدر شهید جلو ماشین نشست. مادر و خواهر شهید عقب نشستند. حرکت کردیم. تو مسیر پدر شهید سرصحبت را باز کرد. خیلی کلامش دلنشین و چهره باصفایی داشت.
_ خیلی از مجموعه عمار و دوستان شما ممنونم. سفر خوبی داشتیم. تهران خیلی به ما خوش گذشت. این کارهایی که شما می کنید بقول آقا(رهبری) خیلی ارزشمنده و همین فعالیت هاست که هرچند هم کوچک باشد اجر زیادی دارد.
خلاصه تو مسیر ترمینال مسافربری با پدر شهید خیلی گرم گرفتیم. آقای مسرور از جیبش یه سر سوئیچ درآورد که عکس شهید روش بود و بهم هدیه داد. عکس شهید رو بوسیدم و خیلی خوشحال شدم. مادر شهید هم دائم دعا می کرد.
_انشالله عاقبت بخیر بشید. پسرم خیلی اهل زیارت بود و امام رضا علیه السلام را دوست . یکبار با فروش انگشتر هزینه سفر مشهد را جور کرد.
خواهر شهید خوشحال بودند از برگزاری جشنواره عمار. گفتند: بچه های مشهد زحمت کشیدند و تلفنی چند بار با ما مصاحبه گرفتند. الان نتیجه این مصاحبه ها در کتاب " منم یه مادرم" جمع آوری و تدوین شده. خانم مسرور گفتند که کتاب واقعا خوبی است. سه تا روایت دارد از شهید احمدی روشن، شهید حدادیان مدافع امنیت و شهید مسرور مدافع حرم. پدر و مادر شهید تو مسیر از امام زاده های شهر کازرون و انقلاب در کازرون برام تعریف کردند. پدر شهید می گفت ما با خانواده آیت الله ایمانی بزرگ هم نسبت و فامیلی داریم. درب ترمینال امیرکبیر ماشینم را پارک کردم. تا داخل ترمینال خانواده شهید را همراهی کردم. مرتب دعا میکردند. مادر شهید هم یک پلاستیک پر شکلات و بادام هدیه بهم دادند. آقای مسرور هم موقع خداحافظی گفتند: هروقت خواستید دعا کنید، زیر آسمان دعا کنید که مستجاب می شود. خانواده شهید مسرور سوار اتوبوس شدند و رفتم سوار ماشین شدم. پیامکی از طرف خانواده شهید اومد رو گوشی. تشکر کرده بودند و نوشته بود: خدا خیرتون بده. عاقبتتون ختم به شهادت.
روایت سیدمحمد هاشمی از استقبال خانواده شهید مدافع حرم محمد مسرور؛ ١٨ دیماه ١۴٠١
تاریخ را به حافظهـ بسپارید :
@hafezeh_shz
هدایت شده از جشنواره مردمی فیلم عمار | استان فارس
⛔ مرتضی جوانی تحصیل کرده، #عدالتخواه و دعدغه مند است که به عنوان نگهبان یک شهربازی، مشغول به کار است. او مثل تعداد زیادی از کارگران شهرداری، چندماه است حقوق نگرفته. روزی برای صحبت با شهردار به درب منزل #شهردار می رود اما با برخورد زننده شهردار روبرو شده و از او #سیلی می خورد. انتشار فیلم سیلی خوردن مرتضی از شهردار باعث می شود که...
🎥 *اکران #فیلم_سینمایی_نگهبان در سینما شیراز*
زمان: یکشنبه 25 دی ماه ساعت 18:15
@ammarfilm_fars
حافظهـ
#قسمت_اول
بعد از سلام و احوال پرسی وارد اتاق مصاحبه شدیم. بدون مقدمه شروع کرد؛
- بچه زرنگ جالبه. مشهدیا ساختن.
- سریال تلویزیونی را میگین؟
- اره، شهیدان بختی را توی منطقه دیدم. مقدمات آزادسازی تدمر برای بار اول بود. موقعیت ما نرسیده به سه راه تدمر از سمت بیارات بود. به خاطر مسئولیتی که داشتم توی اون مقطع فعالیتم بیشتر از بقیه نیروها بود. وقتی به مقرمون برمیگشتم بچه ها غذاشونو خورده بودن، تا من میومدم این دو تا برادر سریع سفره مینداختن و تا قاشق آخر را که میخوردم سریع سفره را جمع میکردن. چون خسته بودم این کارشون زیاد به چشمم نمیومد. اینقدر تکرار شد که متوجه شدم این حرکت غیر عادی هست. یه جورایی شاید خجالت کشیدم یا شرمنده شدم گفتم خودم میتونم سفره بندازم و جمع کنم. برادر کوچیکه گفت: «شما کار میکنی، ما این روزا کار خاصی نداریم. حداقل اجازه بده اینجوری کمک کنیم.» بعد فهمیدم این دوتا برادر غذای منو کنار میذاشتن تا برگردم و بعد اینجوری ازم پذیرایی می کردن. بودن کنارشون حس خوبی داشت. شهید بودن یعنی به اون مقام رسیده بودن. دیگه صمیمی شده بودیم. بهشون گفتم میدونم افغانی نیستینا. انکار کردن. گفتم دیگه اومدین منطقه و ما هم کاری نداریم ولی شما افغانی نیستین. حتی از اون افغانستانیها هم نبودن که توی ایران به دنیا اومدن. هیچ چیزشون افغانی نبود ولی میگفتن افغانی هستیم.
دوتا عکس ازشون داشتم. یکیش همون عکسی هست که همه جا معروف شده و معمولا برای مراسم از اون استفاده میکنن، اونو خودم گرفتم. یکی دیگه هم من وسط وایسادم و دوتا برادر کنارم و عکس گرفتیم. اون عکس سه نفره رو ندارم. روزی که دوتا برادر شهید شدن با تعدادی از نیروهای دیگه توی محاصره بودیم. وقتی محاصره شکسته شد پیکر دوتا برادر را منتقل کرده بودن و نتونستم ببینمشون. کاش اون روزها برمیگشت ... .
روایت رسول محمدی
از مصاحبه با علیرضا محمدی رزمنده و جانباز لشکر فاطمیون
در تاریخ ۱۴۰۱/۱۱/۵
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
#قسمت_دوم
بعد از صحبتهای علیرضا درمورد شهیدان بختی، دیدم سر ذوق است و خاطرات مربوط به آزادسازی تدمر خوب یادش میآید، خاطراتی که قبلا نگفته بود. از خدا خواسته گذاشتم بگوید فقط هر از گاهی جهت تکمیل خاطرات سوالی میپرسیدم. در آخر هم هیچکدام از سوالاتی که از قبل طراحی شده بود، پرسیده نشد.
مصاحبه تمام شد. موقع بدرقه علیرضا گفت فکر کنم یک کتابی میخواستی بدهی به من. خوب یادش مانده بود. راستی کتابخوان است. کتاب را پیدا کردم و دادمش. تا دم در همراهش رفتم. قبل از خداحافظی گفتم خدا کند فردا باران ببارد تا شما سر کار نروید و باز هم قرار مصاحبه بگذاریم. خندید: «خدا بزرگ است.»
چند ساعت گذشت، تماس گرفت. با خنده گفت: «من مثل اینم یا این مثل منه.» دوزاریام نیفتاد، پرسیدم کیو میگید؟ «همین کتاب ابوباران، نجیب را میگم.»
- آها، آره زندگیش شبیه شما هست.
- راستی اون حاشیه نگاری شما هم خوبه.
- حاشیه نگاری من!؟ چیزی ننوشتم.
- چرا یک سری مطالب توی بعضی صفحات نوشتی.
یادم آمد، جا خوردم، وای نکنه ناراحت بشه. مطالب درمورد تجربه مصاحبهام با بچههای فاطمیون و خصوصیات مهاجرین بود؛
- راستش من این کتاب را خواندم و یک جایی ارائه دادم. این نکات را هم جهت همان ارائه توی بعضی صفحاتی که مرتبط بود یادداشت کردم. شما کاری به نوشتههای من نداشته باشید.
خندهاش گرفت؛
- اتفاقا خوبه.
- یادم نبود که چیزی توی کتاب نوشتم وگرنه این کتاب را به شما نمیدادم.
- اشکال ندارد. کتاب جذابی هست، زمین نگذاشتمش. نکاتی که نوشتید بین خیلی از بچههای اتباع مشترک هست.
حدس زدم اول صفحات کتاب را برگ زده و همه نوشتههایم را خونده. از اینکه استقبال کرده بود خوشحال شدم. آن لحظه به نظرم آمد بحث را عوض کنم.
- راستی آقای محمدی فردا هم یک وقتی را هماهنگ کنیم.
- انشاءالله هماهنگ میکنیم.
۱۴۰۱/۱۱/۰۵
امروز صبح زنگ زدم علیرضا، قرار مصاحبه شد ساعت ۱۵:۳۰ نزدیک فلکه خاتون و داخل نیسان وانت علیرضا.
کتاب را گذاشته بود روی داشبورد نیسان. آمدیم سمت ترمینال کاراندیش. هوا ابری شده بود و سرد. مصاحبه مشابه جلسه قبل با علیرضا شروع شد و من فقط جهت تکمیل خاطرات گاهی سوال میپرسیدم. از داعشی که عضو فاطمیون شد تا افسری که موقعیت خوبش در ارتش افغانستان را رها کرده بود و آمده بود سوریه. از دیرالزور و بوکمال تا شهادت حاج قاسم و عطشش برای انتقام از آمریکاییها.
ناچار باید مصاحبه را تمام میکردیم. دیگر نم نم باران هم شروع شده بود.
۱۴۰۱/۱۱/۰۶
روایت رسول محمدی
از مصاحبه با علیرضا محمدی رزمنده و جانباز لشکر فاطمیون
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
دایرةالمعارف مصور (اطلس) تاریخ انقلاب اسلامی شیراز در مرحله چاپ و صحافی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
مجموعه کلیپهای ساخته شده از انقلاب اسلامی در شیراز براساس دایرهالمعارف مصور(اطلس) تاریخ انقلاب اسلامی در شیراز را در آپارات حافظه ببینید:
۱- *افسانه ارزانی* :
https://www.aparat.com/v/Lb1cQ
۲- *جدایی بحرین* :
https://www.aparat.com/v/eKjci
۳- *بمب باران عشایر بویراحمد* :
https://www.aparat.com/v/igG4E
۴- *بمب باران عشایر جنوب* :
https://www.aparat.com/v/kiZrb
۵- *کلیمیها در انقلاب شیراز* :
https://www.aparat.com/v/IEm4J
۶- *واقعه ۵ رمضان در شیراز* :
https://www.aparat.com/v/xa63u
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*غدیر خونین*
واقعه مسجد حبیب در شیراز..
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت ۴ عصر
فتح کلانتریهای شیراز به دست مردم در روز ٢٢ بهمنماه ١٣۵٧
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 یه جمله به دهه نودیا...
پاسخ شیرازیها در راهپیمایی ٢٢ بهمنماه ١۴٠١
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
#اعتکافیات
*روایت اول*
اواخر روز اول اعتکاف بود که بد و بیراه به خودم را شروع کردم:
-صد بار بهت گفتم توی جاهایی مثل شب قدر و #اعتکاف، برای خودت کار دیگهای نچین. اصلا خدا اینجور جاها رو قرار داده برای اینکه کمی تمرکز کنی نهاینکه صبح تا شب همه فکر و ذکرت درگیر غرفه باشه.
آنطرفِ بیشفعالِ ذهنم جواب میداد:
-مگه عبادات اجتماعی، مهمتر از عبادات فردی نیست؟ کجا میتونی ده هزار نفر آدم رو یکجا، سه روز دور هم پیدا کنی؟ مگه میشه بیخیال این #ظرفیت بشی؟ اون دنیا چهجور جواب میدی که نسبت به این ظرفیت بیتوجه بودی؟
این درگیری ذهنی را تا آخر اعتکاف داشتم. آخر هم به نتیجهای نرسیدم. مثل همهٔ شبهای قدر. مثل شبهای دهه اول محرم. مثل خیلی روزهای دیگر.
منم آن گدایِ سمجِ مفلسِ کنایهنفهمم/
زهر دری که برانی از آن در دگر آیم
روایت محمدحسین عظیمی از بزرگترین اعتکاف کشور در شیراز_ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
#اعتکافیات
*روایت دوم*
روز اول را با سخنرانی مهندس #علی_ترابی شروع کردیم. علی آقا رفیق دوران دبیرستانمان است که بعد از کارشناسی دانشگاه شیراز، ارشد نفت و گاز دانشگاه صنعتی شریف قبول شد و از آنجا هم به پالایشگاه #خلیج_فارس رفته بود. قبلا روایتش را شنیده بودم و بهنظر روایت خوب و جذابی میآمد.
هماهنگ کردیم تا در غرفهٔ #دانشآموزی سخنرانی کند. از تجربهاش برای راهاندازی کمپرسوری گفت که در اوج تحریمها شرکت #زیمنس رهایش کرده بود و رفته بود و اینها یکهفته -در اوج گرمای تابستان عسلویه- شبانهروزی پایش ایستادند تا کشور با بحران بنزین روبرو نشود.
حرفهایش که تمام شد، دانشآموزها دوروبرش را گرفته بودند و سوال میپرسیدند.
بلافاصله با بچههای کوار صحبت کردم تا آنجا هم سخنرانی کند. تا شب کوار بود و بعد راهی عسلویه شد.
روایت محمدحسین عظیمی از بزرگترین اعتکاف کشور در شیراز_ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
#اعتکافیات
*روایت سوم*
وقتی برای سخنرانی عمومی اعتکاف از پژمان سوال گرفتم گزینه اولش #مهندس_نجاتبخش بود. گفت فلانی و فلانی و فلانی هم هستند ولی مهندس نجاتبخش برای محیط اعتکاف از همه بهتر است چون معنویتر از بقیه صحبت میکند.
ما هم یکی از فلانیها را در نظر گرفته بودیم ولی دو روز قبل از مراسم، مهندس نجاتبخش هماهنگ شد.
مهندس سخنران خوبی نبود. یعنی از هیچکدام از تکنیکهای سخنرانی و خطابه استفاده نمیکرد. با یک ریتم ساده و صدایی پایین حرف میزد. توی دلم گفتم با این روند، کمکم همه بلند میشوند و میروند ولی تا آخر جلسه جز تعداد محدودی از ۱۵۰-۱۶۰نفری که در قسمت مردانه بودند، کسی بلند نشد.
نه تنها نرفتند که خیلیهایشان، بعد از پایان جلسه دور مهندس را گرفتند و توی یکی از غرفههای نزدیک #شبستان تا یک ساعت بعد از پایان جلسه با هم میحرفیدند.
حین سخنرانی چند نفر را دیدم که حالت چهارزانویشان را تغییر دادند و روی کنده زانو نشستند. انگار داشتند سخنرانی #اخلاقی گوش میکردند. خودم هم نزدیک بود اشکم جاری شود. نه از شنیدن سختیهایی که کشیده بودند که از #معنویت جاری در حرفهایش. مهندس پشت سر هم آیه میخواند و تطبیق میداد. توی دلم گفتم من این آیهها را صد بار خواندهام؛ چرا چنین برداشتی نداشتم؟ خودش بعدا گفت که بعضی مفاهیم قرآن را فقط انسان مجاهد در صحنه درک میکند.
دربارهاش میشود تا صبح حرف زد. میشود از برادر روحانیاش هم گفت که کارها را بزرگوارانه برایمان هماهنگ میکرد. میشود از این گفت که از صبح تا شب جز یک وعده صبحانه چیزی نخورده بود و داشت از حال میرفت. از علاقهاش به سیدانجوی یا خیلی چیزهای دیگر.
ولی چیزی که بیش از همه توی ذهنم مانده، معنویتش بود؛ روایت معنوی از #پیشرفت.
روایت محمدحسین عظیمی از بزرگترین اعتکاف کشور در شیراز_ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 بچهها چه شعاری دوست دارید بدید بقیه تکرار کنند؟
پاسخ بچههای شیرازی در راهپیمایی ٢٢ بهمنماه ١۴٠١
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*وَ إِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ*
1⃣ بخش ۱-۱
ده دقیقه ای زودتر از زمان شروع دادگاه به ساختمان دادگاه انقلاب رسیدم. به سربازهای ورودی ساختمان گفتم هماهنگ شده اما شخصی را که نام بردم نمی شناختند. خانم قوامی هم خودش را رساند. موضوع را گفتم. با مسئول دفتر که برای حضور در دادگاه هماهنگ کرده بود تماس گرفتم، او هم شماره یکی دیگر از دوستان را داد، خواستم تماس بگیرم که خودش تماس گرفت و گفت: چی شده؟ داشتیم حرف می¬زدیم که اسمم را صدا زدند. آقایی با ظاهری آراسته گفت: بفرمایید داخل. گفتم که دو نفر هستیم. گوشی همراه و ریکوردرم را تحویل دادم(گرفتند) و وارد ساختمان شدم.
ایشان ما را همراهی کرد تا اتاق نسبتا بزرگی که دادگاه در آنجا برگزار می¬شد. سلام دادیم و ردیف آخر نشستیم. هنوز دادگاه شروع نشده بود. دو دوربین فیلم¬برداری روی سه پایه مستقر بود. لنز یکی از دوربین ها روی رئیس دادگاه، دو مستشار و نماینده دادستان بود؛ دوربین دوم هم روی جایگاه متهمین و وکلای آنها. مادر شهید ندیمی به همراه دخترش و پسر شهید پورعیسی وارد اتاق شدند. خواهر شهید ندیمی قاب عکس برادرش را به همراه داشت. ساعت از ۹:۱۵ گذشت و همچنان یکی از وکیل ها نیامده بود و خبری هم از متهمین نبود. انتظار کلافه ام کرده بود. سه نفر به عنوان شاهد و یک نفر به عنوان مطلع وارد شدند. پشت سر آنها، یکی از کارمندان دادگاه داخل اتاق آمد و چند پرونده به رئیس دادگاه داد. از بین حرف¬های رئیس دادگاه شنیدم که گفت: عفو می¬خوره. چند دقیقه بعد دو نفر دیگر آمدند که یکی¬شان پدر و دیگری عموی یک بازداشتیِ آزاد شده بود. رئیس دادگاه گفت: مگه آزاد نشده؟
_آزاد شده، ما اومدیم سند رو آزاد کنیم.
حرف هایی بینشان رد و بدل شد و در آخر رئیس دادگاه گفت: حواستون بهش باشه و ... .
با مرور جملات در ذهنم، متوجه شدم پرونده¬ها مربوط به حوادث اخیر است.
رئیس دادگاه گفت: بدون حضور مستشار و وکیل ها، جلسه رسمیت ندارد. منتظر بودیم اعضا بیایند تا دادگاه شروع بشود. مستشار دوم هم آمد و رئیس دادگاه هر دو مستشار را معرفی کرد. یکی¬شان قاضی رسیدگی به پرونده حمله به مراسم رژه اهواز توسط گروه الاهوازیه(الاحوازیه) بود. رئیس دادگاه رو کرد به خانواده شهدا و اشاره کرد به وکلا و گفت: اینکه وکالت متهمین پرونده رو قبول کردند به معنی حمایت از حمله تروریستی نیست. هر متهمی طبق قانون باید وکیل داشته باشه...
ادامه دارد....
روایت آقای عبدالرسول محمدی از جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
از زندان تا داعش..
2⃣ بخش ۲-۱
صدای زنجیرها به گوش می رسید و خبر از پایان انتظار دو ساعته را می داد.
به در چشم دوختم. با دیدن متهمینی که دستبند و پابند داشتند، قلبم تند تند می زد.
چهار متهم سرشان را پایین انداخته و پشت سر هم وارد اتاق شدند.
از مکالمه آرام رئیس دادگاه و شخصی که نمی شناختم، متوجه شدم نفر پنجمی هم وجود دارد که او را نیاوردند اما رئیس دادگاه تاکید کرد که متهم پنجم هم از زندان منتقل شود به دادگاه.
دو متهم ردیف اول در گوش هم چیزی گفتند و تمام مدت سرشان پایین بود ولی نفر سوم و چهارم به روبرو خیره شده بودند.
بعد از صحبت یکی از مجروحان حادثه و بیان دیده ها توسط سه نفر از شاهدین، نماینده دادستان در جایگاه ایستاد. از حادثه تروریستی شاهچراغ گفت که توسط داعشی های اهل افغانستان طراحی شده بود.
«این افراد، زندانی های زندان بَگرام در افغانستان بودند که آنجا با هم آشنا شده و اخیرا از زندان آزاد شدند.
هرکدام از متهمین وظایف خاصی داشتند از جمله:
تحویل گرفتن عناصر از ترکیه، آذربایجان و ازبکستان،
خرید سیم کارت برای عوامل ترور، تهیه منزل برای اختفای ضارب، تهیه سلاح برای ضارب، تامین مالی عوامل ترور، شناسایی محیط حرم شاهچراغ، آموزش زبان فارسی به ضارب و تهیه اسناد هویتی جعلی برای عوامل ترور.»
طبق تصاویر و مدارک موجود و اظهارات متهمین، ۵ نفر دستگیر شده بودند که در دادگاه حضور داشتند و نماینده دادستان اسامی آنها را خواند:
۱.محمد رامز ر: عضو داعش، مجرد، ۲۴ ساله، شغل: آزاد، اقامت در تهران، در ۹ آبان ۱۴۰۱ دستگیر شده و با قرار بازداشت موقت، متهم است.
۲.محمد ر: عضو داعش، مجرد، ۲۰ ساله، اقامت در تهران، شغل: آزاد، در ۱۱ آبان ۱۴۰۱ دستگیر شده و به جرم تبانی با قرار بازداشت موقت، متهم است.
۳.سید نعیم ه ق: عضو داعش، مجرد، ۲۷ ساله، اقامت در کرج، شغل: آزاد، در ۱۰ آبان ۱۴۰۱ دستگیر شده و با قرار بازداشت موقت، متهم است.
۴.مصطفی ج ا: مجرد، ۲۳ ساله، اقامت در تهران، شغل: آزاد، در ۲۰ آبان ۱۴۰۱ دستگیر شده و با قرار بازداشت موقت، متهم است.
۵.حمدالله ک: متاهل، ۲۹ ساله، اقامت در سروستان فارس، شغل: آزاد، در ۹ آبان ۱۴۰۱ دستگیر شده و با قرار بازداشت موقت، متهم است.
ادامه دارد...
روایت زهرا قوامی فر از جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
تغییر اَمر اُمَراء از زاهدان به شیراز
3⃣ بخش ۳-۱
نگاهم به دستبند و پابند متهمین روی صندلی کناری بود که با صدای قاضی سرم را بالا آوردم.
متهم ردیف اول به جایگاه رفت.
«محمد رامز ... هستم، فرزند محمد، ساکن تهران»
قسمت عقب نشسته بودم و تسلط کامل به حرکات متهم داشتم. دستانش را در هم گره کرده و سر انگشتانش را محکم فشار می داد.
رئیس دادگاه: اتهامات خود را قبول داری مبنی بر همکاری مستمر؟
محمد رامز کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
«عضویت در داعش را قبول دارم اما قصد انجام این عملیات را نداشتم.»
آرام و شمرده صحبت می کرد و صدایش هنوز بم مردانه را نداشت.
نگاهم به متهم بود و باورش برایم سخت که جوانی به این سن و سال متهم ردیف اول یک حادثه تروریستی باشد.
قاضی از محمد رامز خواست تا نحوه عضویت خود در داعش را شرح دهد.
محمد کمی پاهایش را جا به جا کرد و گفت: «در سال ۸۷ من به همراه خانواده ام به ایران آمدیم و در تهران مستقر شدیم. بزرگتر که شدم به افغانستان برگشتم.
زمانی که طالب(عضو طالبان) بودم با مسائل نظامی آشنا شدم که دستگیر و راهی زندان بگرام شدم.
در زندان با افراد داعش ارتباط گرفتم. هرچند تشویق های دایی اَم در تغییر گرایشم از طالبان به داعشی شدن من، بی تاثیر نبود چون او هم عضو داعش بود. اخیرا نیز از زندان بگرام آزاد شدم.»
متهم ادامه داد:
«بعد از آزاد شدن در ولایت جَوزجان افغانستان با عبدالله سعید معروف به عبدالحسین ملاقات کردم. او را با نام ابراهیم بَدَخشی هم می شناختم.
آشنایی ما از داعش بود. اوایل سال ۱۴۰۱ برای اولین بار با عبدالله سعید ملاقات کردم. حدود خرداد ماه بود که عبدالله سعید از من خواست بروم به ایران.
علتش را پرسیدم. گفت: برو، بعد میگم بهت.
قبل از آمدن به ایران در افغانستان با عبدالحکیم توحیدی بیعت کردم.
لحظه ی بیعت، جملات را به عربی می خواند و من نمی دانستم چه می گوید، حتی نمی دانستم از من به عنوان داعشی چه کاری می خواهند که انجام بدهم!
با هویت خودم اما به صورت قاچاقی وارد ایران شدم.
به زرند کرمان رفتم و در شرکت انشعاب و فاضلاب، مشغول کار شدم.
هزینه زندگی ام را با کار در شرکت تامین می کردم و در آن مدت، عبدالله سعید من را پشتیبانی مالی نمی کرد.
زمانی که زرند بودم، ارتباط کمی با عبدالله سعید داشتم و راه ارتباطی ما تلگرام بود. دو سه ماه گذشت و من همچنان زرند بودم. ۲۲ مهر ۱۴۰۱ عبدالله سعید پیام داد که برو زاهدان.
پرسیدم: چرا؟ و در جواب شنیدم که: سوال نپرس، برو. امر، امرِ اُمَراء هست.
قاضی نگاهی به متهم انداخت و پرسید: امراء چه کسی هست؟
_امیر داعش، ابوشهاب المهاجر
و به صحبتش ادامه داد.
از اختلاف قومیتی در زاهدان خبر نداشتم و عبدالله هم شرایط آنجا را برایم شرح نداده بود. ۲۳ مهر عبدالله پیام داد که اَمر امراء گفتند زاهدان نشد، برو شیراز
پی نوشت
جَوْزجان یکی از ۳۴ ولایت واقع در شمال افغانستان میباشد و با کشور ترکمنستان هممرز است. مرکز این ولایت، شهر شبرغان است که حدود ۶۰۲٬۰۸۲ نفر جمعیت دارد. جوزجان در گذشتهها به ناحیهای وسیع گفته میشد که شامل ولایتهای جوزجان، سرپل و فاریاب بود
زندان بگرام در پایگاه هوایی بگرام در ولایت پروان افغانستان قرار دارد. زندانی که گفته میشود مثل زندان گوانتانامو است. با سقوط کابل و خروج آمریکایی ها، طالبان حاکم افغانستان شدند. طالبان بعد از به قدرت رسیدن، درِ زندان ها را باز کرد تا زندانیان از آنجا خارج شوند، البته برخی زندانیان در زندان جذب داعش شده بودند. در زندان بَگرام علاوه بر زندانیان افغان، افرادی از کشورهای عربی، پاکستان و لیبی نیز حبس بودند
پایان
روایت عبدالرسول محمدی و زهرا قوامی فر از جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
چمدان امانتی
محمد رامز خیلی خوب و شمرده فارسی صحبت می کرد. حتی لهجه چندانی هم نداشت.
قاضی از او پرسید: همراه چه کسی اومدی شیراز؟
محمد رامز در جواب گفت: «۲۳ مهر، شب که شد با تاکسی به شیراز اومدم. خودم تنها با راننده توی ماشین بودیم. یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان کرایه دادم. ترمینال کاراندیش پیاده شدم. اولین بار بود که شیراز رو می دیدم. جایی رو بلد نبودم و آشنایی هم نداشتم. تا ظهر توی ترمینال نشستم. عبدالله سعید پیام داد که برو دنبال مسافرخونه.
منتظر بودم عبدالله بگه کسی میاد دنبالت اما نگفت!
رفتم مسافرخانه ای در دروازه اصفهان.
دو روز بعد یعنی ۲۵ مهر عبدالله گفت: برو خانه بگیر، یه جای ارزون تر و دورتر از شهر.
در بلوار اتحاد خانه پیدا کردم.
خودم کارت بانکی نداشتم. پدرزن برادرم ایرانی هست. کارتی با نام خودش به من داده بود تا از آن استفاده کنم. عبدالله ۴۰ میلیون واریز کرد به همین کارت برای رهن خانه.
به خواست عبدالله رفتم عابربانک و موجودی گرفتم و عکس واریزی را برایش ارسال کردم.
فردایش خانه را در یکی از بنگاه های بلوار اتحاد رهن کردم برای یک سال. عکس قولنامه را گرفتم و برای عبدالله فرستادم. من طبقه پایین بودم. یک اتاق، سرویس و حمام و یک انباری داشت. صاحب خانه هم طبقه بالا بود.
فکر کردم عبدالله کسی را می فرستد پیشم که کاری انجام دهد. خواستم دنبال کار بروم اما عبدالله گفت: فعلا صبر کن.»
دستان محمد رامز همچنان می لرزید و ای کاش می دانستم دلیلش ترس هست یا پشیمانی یا کم سن و سال بودنش!
_ ۲۸ مهر شد و عبدالله گفت یه امانتی می فرستیم چند روز پیشت باشه بعد می برن.
عبدالله آیدی تلگرام من را به طرف مقابل داده بود. شب بود که پیام داد: حاضری تحویل بگیری؟ گفتم کجا؟
_کریم خان زند. گفتم: شیراز را بلد نیستم. گفت: فردا، صبح زود آماده باش. اسنپ نگیر، با تاکسی دربست بیا.
هرجا می رفتم اسنپ می گرفتم اما آن روز ۹ صبح تاکسی دربست گرفتم و رفتم. توی مسیر پیام داد بیا پل بزرگ ولیعصر.
هنوز نرسیده بودم که عکس چادری سیاه فرستاد و گفت: امانت داخل چمدان قرمز توی چادر هست. برو بردار،من رفتم.
گفتم من تحویل نمی گیرم. به عبدالله سعید پیام دادم، او هم گفت تحویل نگیر
چند دقیقه ای گذشت و از طرف همان شخص ناشناس پیام آمد که چکار کردی؟ برو دیگه
منتظر دستور عبدالله سعید بودم. پیام زد که برو بردار، مطمئنه، از رفقای امیرصاحب هست.
زیر پل ولیعصر چادر را پیدا کردم. زود امانتی رو برداشتم. به عبدالله سعید گزارش دادم و با تاکسی دربست برگشتم خانه. وقتی هم رسیدم خانه به عبدالله خبر دادم.
عبدالله گفت: بذارَش جای امن
گذاشتم بالای انباری. می دانستم امانتی چیه اما داخلش را ندیدم، نگاه هم نکردم تا روز بعد که عبدالله خودش گفت: امانتی رو باز کن و عکسش بفرست.
چمدان را باز کردم. کیسه ای برنجی داخل آن بود. توی کیسه جلیقه جاخشابی، ۸ خشاب، ۱۹۴ فشنگ و یک اسلحه کلاشِ گریس کاری شده بود. فشنگ ها درون خشاب بودند. آن ها را در آوردم و شمردم و دوباره توی خشاب گذاشتم.
عکس امانتی را گرفتم و برای عبدالله سعید فرستادم. پیام داد گریس ها را پاک کن و بذار سر جایش. میان میبرن»
نگاه قاضی از پرونده ی روی میز به سمت محمد رامز رفت.
_سامان کیه؟
محمد رامز ابرویی بالا انداخت و گفت سامان؟
_در اظهاراتت گفتی امانت رو از سامان گرفتم.
محمد رامز گفت: «سامان یعنی وسیله ، کد رمز ما بود.»
پی نوشت
در افغانستان به مافوق، امیرصاحب یا آمر صاحب می گویند. امیر صاحب، یک مسئول رده بالا است که به او اعتماد دارند
روایت زهرا قوامی فر و عبدالرسول محمدی از جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چند سالتونه؟ شغلتون چیه؟
پاسخ شیرازیها در راهپیمایی ٢٢ بهمنماه ١۴٠١
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
چمدان امانتی محمد رامز خیلی خوب و شمرده فارسی صحبت می کرد. حتی لهجه چندانی هم نداشت. قاضی از او پرس
بیعت
نگاهی به شلوار محمد رامز کردم، پایین آن را چند تا زده بود تا اندازه اش شود.
سوال که می پرسیدند، سرش را پایین می انداخت و گوش می کرد.
قاضی پرسید: ضارب رو از کجا می شناختی؟
_ ۳۰ مهر، عبدالله سعید پیام داد برادری میاد پیشت. چند روزی مهمونت هست و میره. از تهران میاد، صبح زود برو دنبالش که منتظر نمانِه.
عبدالله آیدی تلگرام من را داده بود بهش. نماز صبح را که خواندم عبدالله پیگیر شد که رفتی دنبالش؟ گفتم: نه هنوز. عبدالله شماره برادر را فرستاد. رفتم ترمینال کاراندیش اما پیدایش نکردم. عبدالله عکسش را فرستاد چون شناخت قبلی از برادر نداشتم. از روی عکس، گشتم و ساعت ۶ صبح پیدایش کردم. به عبدالله سعید خبر دادم و رفتیم خانه. فکر می کردم برادر میخواد بره افغانستان. هویتش رو نپرسیدم. خسته ی راه بود و می خواست استراحت کند.
عبدالله سعید پیام داد برو منطقه ای به نام شاهچراغ، ببین کجاست.
برادر خوابید و من هم با اسنپ رفتم شاهچراغ. داخل حیاط شاهچراغ وضویی گرفتم و آمدم بیرون. برگشتم خانه و به عبدالله خبر دادم. پرسید شاهچراغ چه جور جایی هست؟
جواب دادم جایی دیدنی، مذهبی، تفریحی. جای قشنگیه.
عبدالله گفت: فردا برو، برادر هم با خودت ببر.
پرسیدم به خاطر چی؟ گفت: ببر، خودش می داند.
فردا صبح ساعت ۹، ۱۰ رفتیم شاهچراغ.
برادر گفت: بیا بریم اطرافش هم بگردیم. (اطراف حرم)
عبدالله پیام زد برادر را بردی؟ گفتم: آره.
_فردا هم ببرش.
فردا هم برادر را با خودم بردم. از همان دری که وارد حرم شد (شب حادثه)، رفتیم. گفتم: برادر داخل میخوای چیکار؟ بیا بریم.
دائم اطراف را نگاه می کرد. مشکوک شدم و با خودم گفتم: چرا اینقدر دور و بر را نگاه می کند؟! رفتم حیاط، دست و صورتم را شستم. توی حیاط هم می گشت. از من که دور شد، دنبالش رفتم تا گُمَش نکنم. هر دفعه که می رفتیم، حدود نیم ساعت تا یک ساعت، اطراف حرم و حیاط حرم را می گشت. داخل (حرم) را زیاد نگاه نمی کرد.
قاضی پرسید: می دونستی اینجا حرم چه کسی هست؟
_ نه، نمی دانستم. فقط حرم امام رضا را می شناختم.
محمد رامز به صحبتش ادامه داد:
به دنبالش رفتم و برادر گفت: بریم خانه. گفتم: چرا؟ گفت: بریم.
عبدالله سعید زنگ زد و پرسید اسم برادر چیه؟ گفتم حامد بَدَخشان
قاضی نگاهی به محمد رامز انداخت و گفت: یعنی عبدالله خودش نمی دانست اسم مهمونی که برات فرستاده چیه؟
محمد رامز گفت: عبدالله می دانست، می خواست بداند برادر خودش را به چه اسمی معرفی کرده. برادر هویتش را به من نگفت. حامد اسم مستعارش بود تا من نشناسمش. هرچند حامد را اصلا نمی شناختم تا شیراز که دیدمش.
حامد خیلی کم، حرف می زد. با لهجه فارسی تاجیک صحبت می کرد. بیشتر مشغول نماز خواندن و قرآن بود. گاهی هم با پدر و مادرش تلفنی صحبت می کرد.
صبحِ ۳ آبان برای بار سوم، رفتیم شاهچراغ و دور حرم را گشتیم. اصلا داخل نرفتیم. نیم ساعتی طول کشید و برگشتیم خانه.
به عبدالله سعید گزارش دادم. شب که شد عبدالله گفت: از حامد بیعت بگیر. فیلم هم بگیر و برای من بفرست.
به عبدالله گفتم: بلد نیستم چجور بیعت بگیرم.
قاضی دستور داد فیلم بیعت را بیاورند تا ببینیم.
محمد رامز دستانش را محکم فشار داد و سرش را پایین انداخت.
قاضی صدای فیلم را بلند کرد. صدا را به وضوح نمی شنیدیم. رئیس دادگاه گفت: فیلم را از تلویزیون توی اتاق پخش کنید
محمد رامز با شنیدن صدای توی فیلم گفت: آن کسی که لباس زرد پوشیده و بیعت می کند، حامد هست. متن بیعت را عبدالله سعید در تلگرام برایم فرستاد. من در همان خانه از روی متنِ بیعت خواندم و حامد هم اسلحه در دست گرفت و با من بیعت کرد. همان اسلحه ای که من تحویل گرفته بودم. صدای حامد برای خودش هست ولی صدای من در این فیلم تغییر داده شده. فیلمی که برای عبدالله فرستادم با صدای خودم بود.
قاضی پرسید: آداب بیعت رو که میگی بلد نبودی، نماد داعش رو چی؟
محمد رامز مکثی کرد و گفت: نمی دونم
_نمی دونی؟ نماد داعش، پرچمش هست که توی فیلم بیعت گرفتن تو هم، هست.
_عبدالله ازم خواست پرچم داعش توی فیلم باشه. گفتم: ندارم. گفت: درست کن. پیام دادم بلد نیستم. عبدالله عکس پرچم داعش رو فرستاد. رفتم بازار نزدیک به خانه و پارچه خریدم. از روی عکس، پرچم درست کردم.
عبدالله سعید از من خواست کار با اسلحه را به حامد یاد بدهم. حامد راحت اسلحه را باز و بسته می کرد و به عبدالله گفتم از ما بهتر بلده.
حواسم رفت سمت مردی با محاسن سفید و مشکی. کنار خانواده شهید ندیمی نشسته بود... دست روی پیشانی اش گذاشته و سرش را به اطراف تکان می دهد.
صدای خفیفی می آید، نگاهم را بین حاضرین می چرخانم. زمزمه ی مادر شهید ندیمی هست...
روایت زهرا قوامی فر و عبدالرسول محمدی از جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جای کی تو راهپیمایی خالیه؟!
پاسخ شیرازیها در راهپیمایی ٢٢ بهمنماه ١۴٠١
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz