eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
596 ویدیو
40 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 با صداي حرف زدن ایتالیایی و فارسی هوشیار شدم اما چشمام هنوز بسته بود : +پسرم زشته ، بین شما یه صیغه خونده شده عقد نکردید که آخه مادر . کارلو به ایتالیایی گفت : - من نمی فهمم شما چی میگی اکرم خانم . اکرم خانم که متوجه حرف کارلو نشد باز ادامه داد : + 24 ســاعت از صــیغه نگذشــته ، شــب پهلــوي هــم خوابیــدن ، مــن بــه خــاطر همــین چیــزا بــا صیغه مخالف بودم دیگه . کارلو اینبار به انگلیسی صحبت کرد به امید اینکه بتواند با اکرم خانم ارتباط برقرار کند : - چرا آستین لباس منو رها نمی کنید ؟ باید یامینو بلند کنم ببرم به اتاقش . چشـمامو بـاز کـردم ، واي خـدایا ... آسـتین کوتـاه تـی شـرت کـارلو در دسـت اکـرم خـانم بـود ، با صداي بلند زیر خنده زدم هر دو با تعجب بـه مـن نگـاه کردنـد ، بعـد از گذشـت چنـد ثانیـه کـارلو هـم لبخنـد زد ولـی اکـرم خانم با عصبانیت توپید : - به جاي اینکه خجالت بکشی می خندي ؟! خیلی دشوار خندمو قطع کردم و از روي تاپ بلند شدم ، از کارلو پرسیدم : + ما دیشب اینجا خوابیدیم ؟ - بله اینجا روي تاپ خوابیدیم . + اکرم خانم چطور ما رو پیدا کرد ؟ - نمی دونم ، مـن هـم خـواب بـودم کـه یـک نفـر محکـم منـو تکـون داد ، چشـم بـاز کـردم اکـرم خانمو دیدم و هیچ کدوم از حرفاشو نفهمیدم ، فقط یک چیزو فهمیدم ... خیلی عصبیه ! بعـد از کلـی غـر غـر اکـرم خـانم بـه داخـل سـاختمان رفتـیم ، اکـرم خـانم کـه همونطـور زیرلـب غر می زد به آشپزخانه رفت و ما هم به سمت اتاق هاي خودمون راه افتادیم داشــتم در اتــاقمو بــاز مــی کــردم کــه دســتم از پشــت کشــیده شــد و در آغــوش پســر ایتالیــایی افتادم ، سوالی نگاهش کردم که گفت : - فکر نمی کنی یک چیزي رو فراموش کردي ؟ کمی فکر کردم : م به نظرم چیزي رو فراموش نکردم . - گفتن صبح به خیر فراموشت شده . لبخندي زدم : + صبح به خیر . - صبح تو هم به خیر ، اما عاشق ها که اینطور به هم صبح به خیر نمی گن . + پس چطوري می گن ؟! صورتشو جلو آورد و بوسه اي روي لب هام نشوند : - اینطوري ... بعد هم دستمو رها کرد و به منی که مسخ شده ایستاده بودم لبخندي زد و رفت ... به خودم اومـدم و نفـس عمیقـی کشـیدم و همونطـور کـه زیـر لـب مـی گفـتم " خـدا عاقبـت مـا رو با این پسر به خیر کنه " وارد اتاقم شدم . بــه افــراد دور میــز صــبح بــه خیــر گفـتم و نشســتم ، همـه بــا خوشــرویی پاســخم رو دادنــد تنهــا ماریا بود که خیلی سرد پاسخ داد ، دقیقــه اي نگذشــته بــود کــه کــارلو هــم آمــد و کنــار مــن جــاي گرفــت و صــبح بــه خیــر گفــت ، اینبار بابا بود که فقط خیلی سنگین پاسخ داد ، لقمه ي آخر رو که در دهانم گذاشتم که کارلو گفت : - صورتتو به طرف من بچرخون صورتمو به طرفش چرخوندم و با تکون دادن سرم پرسیدم که چی شده ؟ با سر انگشت شست چیزي رو از کنار لبم برداشت و گونمو بوسید ... دهنم باز مونده بـود ، بابـا بـا اخـم و مامـان بـا تعجـب لقمـه در دستشـان مونـده بـود ، پـدر و مـادر کارلو و مادربزرگ اما خیلی رلکس و عادي به خوردن صبحانه شان مشغول بودند ، کـارلوي از همــه جـا بــی خبـر از عکـس العمـل مــا جـا خــورده بـود امــا بـه خــوردن صــبحانه اش ادامه داد ، صبحانه که تمام شد مامان صدام کرد و منو به آشپزخانه برد ، عصبی به نظر می رسید : - یامین تو با این پسر صحبت نکردي ؟ +درباره چی ؟ - درباره اخلاق ایرانی ها . + مامان ! 24 ساعت از نامزدي ما نگذشته ، من کی وقت کردم باهاش صحبت کنم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 -همون وقتی که براي این صمیمیت و بوسه پیدا کردي براي صحبت هم پیدا می کردي ! لبخند کجی زدم : + مــن باهــاش حــرف مــی زنــم امــا قــول نمــی دم کــه عمــل کنــه چــون خیلــی وقتــه کــه از ســن تربیتش گذشته ! - اما اون که مسلمان شده ! + در اسلام هم بوسیدن همسر حرام نیست ! - یامین تو خودت منظور منو می فهمی ... +می دونم ، خلاف عرف خانواده هاي ایرانی هست . - دقیقـا ، پـس لطفـا باهـاش حـرف بـزن ، بابـات همینطـوري هـم ایـن وصـلت بـاب مـیلش نیسـت این رفتارهاي کارلو هم اوضاعو بدتر می کنه. +چشم . - چشمت بی بلا دخترم ، باور کن من صلاحتو می خوام . و باور داشتم که مامان همیشه همه حرف هاش درسته ... - براي چه تاریخی بلیط بگیرم ؟ +براي کجا ؟ - ایتالیا . + قصد داري بدون من به ایتالیا برگردي ؟ - چرا بدون تو ؟ +یعنی من و تو بریم -آره . + نمیشه . - چرا ؟ + ما هنوز عقد و عروسی نکردیم . - خب در ایتالیا انجام می دیم . +تو به حرف هاي بزرگترها در نامزدي گوش نکردي ؟ - چه حرف هایی ؟ + درباره عروسی و ... - مگه در اینباره حرفی زده شد خیره نگاهش کردم که دستانش را بالا آورد : - خیلی خب اینطور نگاه نکن ، اون شب هیچی از حرف ها نفهمیدم ... چشمامو باریک کردم : +چرا ؟ - چون حواسم پیش تو بود . این پسر خیلی خوب بلد بود دل ببره ... لبخندي زدم : + قرار شد بـراي هفتـه آینـده عقـد محضـري انجـام بشـه تـا بـراي اقامـت دائـم اقـدام کننـد وبعـد هم یکی عروسی در ایران و یک عروسی هم در ایتالیا گرفته بشه . - کاش کارها بـا سـرعت انجـام بشـه چـون مـدت طـولانی هسـت کـه از کـارم دور شـدم و ممکنـه به ضررم تمام بشه مـا هـم سـعی کـردیم همـه چیـز سـرعت بیشـتري بگیـرد امـا بابـا اصـلا از ایـن سـرعت راضـی نبود و اعتقاد داشت باید شناخت بیشتري نسبت به کارلو به دست بیارم ، عقد محضري انجام و براي اقامت دائم من اقدام شد . - عروس خانم ، آقا داماد تشریف آوردند . هیجان داشتم ... خیلی زیاد ... در باز و مرد جذاب من وارد شد ، طبــق دســتور فــیلم بــردار مــن پشــت بــه کــارلو ایســتاده بــودم ، دســت گــرمش روي شــانه ي برهنه من نشست و منو برگردوند ، بـا دیـدن بـرق عجیبــی در چشـمانش درخشـید و مـن فکــر کـردم چطـور اون سـرماي چشــماش جاشو به این گرماي خاص داده ؟! کــت و شــلوار مشــکی بــا پیــراهن ســفید و پــاپیونی بــه رنــگ کــتش باعــث شــده بــود بیشــتر از همیشه خوشتیپ به نظر بیاد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 دسـته گـل رز سـفید رو بهـم داد و همـون دستشـو دور کمـرم انـداخت وبسـیار بـه هـم نزدیـک شدیم ، هنوز اتصال نگاهشو با نگاهم حفظ کرده بود : - یامین کاش براي فردا شب بلیط گرفته بودم . +چرا ؟ - من در مقابل تو صبرم رو از دست می دم . و منــو در آغــوش گرفــت و ســر در گــردنم فــرو بــرد ، نفــس هــاي عمــیقش روي پوســت گردنمو احساس می کردم ، با صداي خانم فیلم بردار که کمی انگلیسی بلد بود از من فاصله گرفت : - لطفا به این قسمت بیاید تا عکس ها گرفته بشه . به قسمتی که گفت رفتیم ، تمام این صحنه ها در آتلیه فیلم برداري شد انگار بـه دنبـال عـروس رفـتن در آرایشـگاه دیگـه از مـد افتـاده و مـا از صـبح بـا آرایشـگر و فـیلم بردار در آتلیه بودیم ، کارلو هم از صبح به همراه آرایشگر و فیلم برداري دیگر در خانه ما بود . و ژست هاي مختلفی که دختر جوان عکاس می گفت ما اجرا می کردیم ، - عروس سرتو کمی به چپ بچرخون ، داماد نگاهت به دوربین باشه ، خوبه . و فلش زد و ناگهان موسیقی آرامی در فضا پخش شد و فیلم بردار گفت : - باید تانگو برقصید . کارلو دستشو به طرفم گرفت : - بانو افتخار می دهید ؟ + با کمال میل دسـت در دسـتش گذاشــتم ، اون یکـی دسـتش دور کمــرم حلقـه شـد و دســت مـن روي شــانه ي پهنش نشست ، نفـس هــاي پــر حــرارتش بــه صــورتم مــی خــورد و حتــی یــک لحظــه نگاهشــو از چشــمانم نمــی گرفت ، صورتشو به صورتم چسبوند و زمزمه کرد : - کی بود ؟ & چی ؟ - کی بود که اولین بار دلم براي تو رفت ؟ +سوال خیلی سختیه ! - موافقم ، خودمم هنوز جوابشو پیدا نکردم . +خاصیت عشق همینه طوري به سراغت میاد که خودت متوجه نمی شی ... ســر بــر شــانه اش گذاشــتم ، کــاملا از اطــرافم غافــل شــده بــودم و هــیچ چیــزي جــز کـارلو بــه نظرم نمیومد ، زمان و مکان در همان آغوش مرد دوست داشتنی من متوقف شده بود ... + اکرم خانم سـفر قنـدهار نمـی رم کـه ، اصـلا بایـد یـک سـاله دیگـه بـراي اقامـت دائـم بـه ایـران برگردم . - دست خودم نیست مادر ، تو بري ما خیلی تنها می شیم . صورت مثل ماهشو بوسیدم و از آغوشش جدا شدم . بار دیگر مامانو در آغوش گرفتم : +قربونت برم اینطور بغض نکن . بابا مداخله کرد -خانم بزار این دختر با خیال راحت بره . مامان لبخند لرزونی زد : +خوشبخت بشی عزیزم . بابــا دســت منــو گرفــت ، دســت کــارلو هــم همینطــور ، دســتمونو در دســت هــم گذاشــت و بــه انگلیسی گفت : - قـدر همـو بدونیـد ، هیمشـه بـا هـم خـوب باشـید ، دعـا مـی کـنم همیشـه حـالتون بـا هـم خـوب باشه . و دستمونو فشرد و سپس رها کرد : - زودتر برید که هر لحظه ممکنه پشیمون بشم . و ما رفتیم اما دل من در فرودگاه کنار مادر و پدر و اکرم خانم جا موند ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 همگــی وارد خانــه شــدیم و مــن یــاد روزي افتــادم کــه بــراي نخســتین بــار پــا در ایــن خانــه گذاشتم ، یاد احساسی که داشتم " احساس میکنم وسط موزه نشستم و قهوه میخورم ! " جالـب اینـه کـه هنـوز همـون احسـاس رو بـه ایـن خانـه دارم ، بـه محـض ورود بـه ایـن خانـه فکـر می کنم وارد یک موزه شدم ، روي مبل ها نشستیم و خدمتکارها ساك هر کسی رو به اتاق خودش بردند ، پائولو من رو خطاب قرار داد : - اوه بـانو یـامین ، نخسـتین بـار کـه بعـد از سـال هـا دیـدمت هـیچ فکـر نمـی کـردم یـک روزي دل پسر سنگدل منو می بري ! و بعــد خــودش بــا صــداي بلنــد خندیــد ، کــارلو و مــادر بــزرگ هــم در ایــن خنــده همــراهیش کردند و من تنها لبخند محجوبی زدم ماریا هم مثل همیشه دقیقا شبیه به یک خون آشام به من نگاه کرد . براي نجات از نگاه ماریا ... نه بهتره بگم مادرشوهر ! از جام بلند شدم : +چه کسی دعوت من رو به یک فنجان چاي قبول می کنه ؟ همگــی اســتقبال کردنــد و تنهــا مادرشــوهر بــود کــه گفــت میلــی بــه چــایی نــداره و قهــوه رو ترجیح می ده ! چاي و هل رو از چمدانم آوردم و از زعفران داخل آشپزخانه هم استفاده کردم ، 4 فنجـان چـاي داخـل سـینی گذاشـتم و وارد پـذیرایی شـدم و در ابتـدا بـه مـادربزرگ وبعـد بـه پدرشـوهرم و در آخـر جلــوي کـارلو تعـارف کــردم ، همگـی تشــکر کردنـد امـا جملــه ي مـرد چشــم آبی من بیشتر از همه بهم چسبید : - خیلی دوست دارم چایی از دست خانمم رو بخورم لبخندي زدم و نشستم که ماریا خطاب به من گفت : - من گفتم قهوه رو ترجیح می دم ! +خب ؟ - قهوه من کجاست ؟ +من از سـر دوسـتی و لطـف اعضـاي ایـن خانـه رو بـه چـایی دعـوت کـردم و شـما هـم رد کـردي اگر میل به قهوه دارید خدمتکار هست براتون اماده می کنه ! ابرو در هم کشید و سکوت کرد ... چقدر این رفتار براي من آشنا بود ! ماریا دقیقا عین یک سال و خورده اي پیشِ کارلو رفتار می کرد باز رفتار کـارلو قابـل توجیـه بـود چـون آشـنایی خاصـی بـا مـن نداشـت و نسـبت بـه مـادرش سـن بسیار کمتري داره ، امــا ایــن زن داراي یــک ســن و ســالیه و کــاملا بــا مــن و خــانواده ام آشــنایی داره و ایــن رفتــار بسیار براش زشته ! بعد از صرف چاي هر کس به اتاق خودش رفت تا خستگی سفر از تن به در کنه ، بـه مـن و کـارلو هـم یـک اتـاق آمـاده شـده بـود ، کـارلو درب اتـاقو بـاز کـرد و منتظـر شـد ابتـدا من داخل بشم ، بعــد از ورود مــن درب اتــاقو بســت ، چمــدانم رو بــاز و شــروع بــه چیــدن لبــاس هــا داخـل کمــد کردم ، که یکدفعه دو دست دور کمرم از پشت حلقه شد : مجناب دلوکا می تونم بپرسم چیکار می کنی ؟ - بله می تونی بپرسی +چیکار می کنی ؟ - دختري که دوست دارمو بغل می کنم . + این دختر داره کار انجام می ده . - کار همیشه هست ، اما این لحظه هاي دو نفره همیشه نیست . + میشـه بـزاري کـارمو انجـام بـدم ؟ مـی خـوام دوش بگیـرم و نیـاز دارم لبـاس هـامو داخـل کمـد بچینم . - نه نمیشه . +کارلو ! خیلــی ناگهــانی صورتشــو جلــو آورد و مــن از بوســه اش گــرم شــدم ، عمیــق مــی بوســید و قصــد نداشت به این بوسه پایان دهد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
⚠️مژده 📣. ⚠️ مژده📣 ◾️🔹 جذاب 🔹◾️ ✅ با سخنرانی ✨ ⚡️کارگاه های شناختی مهارتی 📚 ⁉️💬 👇👇👇👇👇👇 🏴پنج شنبه ۲۷ شهریورماه 🏴 ⏰ ساعت : ۱۷:۳۰ ‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️ 🏢 آدرس: میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان 💎 @hamianekhanevade 💎 🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹