شب جمعه حرمت بوی #محرم دارد
بانویی کنج حرم مجلس ماتم دارد
شب جمعه شده و باز دلم رفت #حرم
دل آشفته من #صحن تو را کم دارد
#شب_زیارتی_ارباب_حسیـــن❤️
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_116
بعد از گفتن شب به خير همه جز من و مامان به اتاق خوابشون رفتند ، اکرم
خانم به کمک چند نفر دیگر شروع به تميز کاری سالن کردند و مامان هم
داشت کنترل می کرد ،
من هم لباس بلند شيری رنگم را کمی بالا گرفتم و به اتاقم رفتم ، کفش هایم را درآوردم ، قطعا هيچ وقت به پوشيدن کفش پاشنه بلند عادت نمی کنم ،
روبروی آینه ایستادم و شالم را باز کردم ، تقه ای به در اتاق خورد ، این
موقع شب به جز مامان کسی نمی تونست پشت در باشه :
+بيا تو مامان .
اما باز ضربه ی دیگه ای به در خورد ، یعنی چی ؟!
خودم رفتم و درو باز کردم و با یک جفت آبی روشن روبرو شدم
-می تونم بيام داخل ؟
کنار رفتم و پسر ایتاليایی وارد شد و درو پشت سرش بست ، هنوز کت و
شلوار به تن داشت و حتی کراواتشو باز نکرده بود ،
از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد ، یک دستشو در جيب شلوارش فرو
برد که باعث شد لبه ی کتش بالا بره ،
دوست داشتم ساعت ها بنشينم و نگاهش کنم ، آخه به طرز عجيبی با این
ژست جذاب به نظر می رسيد ،
اگر ازش عکس بگيرم خيلی بد به نظر می رسه ؟!
فکر کنم چون ساعت از 12 گذشته خون به مغزم نمی رسه !
دست آزادشو به پشت سرم برد و گيره ی موهامو باز کرد ، موهام دورم پخش شد ، پشت دستشو نوازشگر روی موهام کشيد :
- لطفا جلوی من موهاتو نبند
اینبار دستشو پشت کمرم گذاشت و همون فاصله ی کمی که بينمون بود از
بين رفت و نفس هاش مستقيم به صورتم می خورد ، قلبم دیوانه وار به سينه ام می کوبيد ، گرمای عجيبی در بدنم به وجود اومده بود ، وضعيت خاصی به نظر می رسيد ، دستامو روی سينه اش گذاشتم و به این فکر کردم که دست های من زیادی کوچيکه یا سينه ی کارلو زیادی بزرگه ؟!
و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم ، اما دریغ از یک هوا فاصله !
سرشو جلوتر آورد :
- چرا می خوای از من فاصله بگيری ؟
+چون این نزدیکی زیاد درست نيست .
- به نظر من این نزدیکی زیاد درست ترین اتفاق دنياست .
+ کارلو خواهش می کنم!
باز هم جلوتر اومد و اینبار پيشانی اش به پيشانی ام چسبيد ، نفس عميقی
کشيد :
- می دونی وقتی اسممو ميگی دلم چی می خواد ؟
+چی ؟
- دلم می خواد بب*و*سمت ...
و در صدم ثانيه تا به خودم بيام گرمای ب*و*س*ه اشو روی لب هام حس
کردم ... طولانی و آرام ... پلک هام بسته شد ... اولين ب*و*س*ه را در
عمرم تجربه می کردم ... هيچ وقت به هيچکس اجازه ب*و*س*ه ندادم
...
حس شيرینی بود ... بسيار شيرین مثل قطاب های اکرم خانم که به محض
دیدنش وسوسه ی عجيبی بر دلت می افتد ...
به سختی و بر خلاف ميلم سرمو عقب کشيدم ، چشم هامو باز کردم ولی
چشم های کارلو هنوز بسته بود
با همان چشمان بسته سرشو جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :
- خيلی شيرین بود ... خيلی !
سرشو عقب کشيد و چشم هاشو باز کرد :
- ببخشيد که اجازه نگرفتم ، می دونستم پاسخت منفيه و من نمی تونستم
از این ب*و*س*ه بگذرم .
چقدر ازش ممنون بودم که اجازه نگرفت و کار خودشو کرد ... اگر هستی
اینجا بود چشم غره می رفت و یک بی حيا نثارم می کرد ...
دستشو از پشت کمرم برداشت و به سمت در رفت :
- شب به خير
و بيرون رفت ...
جای دستش روی کمرم باقی مونده بود و من هنوز حسش می کردم ،
دستی روی لبم کشيدم و لبخند زدم
شکم به یقين تبدیل شد ... خون به مغزم نمی رسه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_117
لباسمو به تی شرت و شلوار راحتی و گشادی که مخصوص خوابم بود
عوض کردم و روی تخت دراز کشيدم ،
یعنی الان روح یاسين خوشحال هست ؟ من که مطمئنم امشب در کنار من
حضور داشت ، مگه ميشه داداش بزرگه آبجی کوچيکشو تنها بگذاره !
داداشی من عاشق شدم ... نفهميدم کِی و چطور فقط وقتی به خودم اومدم
که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت و بدنم گرم شد ،
یاسين جانم تو هم عشقو تجربه کردی ... پس می فهمی من چی می گم ...
برادرم برام دعا کن ... می دونم روح بسيار پاکی داری پس برام دعا کن که
تو از من به خدا نزدیکتری ... دعا کن برای خوب بودن حالمون در کنار هم
...
پلک هامو بستم و سعی کردم بخوابم ... اما یک جفت آبی روشن مدام در فکرم بود و نميگذاشت بخوابم
پهلو به پهلو شدن هم بی فایده به نظر می رسيد چون فکر کارلو خوابو از
چشمام گرفته بود ،
با صدای تقه ای که به در خورد از جام بلند شدم ، اینبار مطمئنم بودم مامانه
،
درو باز کردم ... باز هم کارلو بود با این تفاوت که تی شرت و شلوار راحتی
پوشيده بود ، با چشمانی که از هميشه مظلومتر به نظر می رسيد گفت :
- خوابم نمی بره ، البته فکر تو اجازه نمی ده .
+ من هم همينطور .
تک ابرویی بالا انداخت :
- یعنی تو هم از فکر من خوابت نمی بره ؟
داخل چشماش نگاه کردم و پاسخی ندادم ، نمی دونم در چشمام چی دید
که دستمو کشيد و من در آغوشش افتادم
دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد ، اینقدر شوکه بودم که هنوز
دست هام کنارم افتاده بود کم کم به خودم اومدم و دست هامو بالا آوردم ،
آغوش زیادی دلچسبی داره !
منو از خودش کمی فاصله داد :
- حالا چه کار کنيم ؟
کمی فکر کردم تا اینکه فکری به ذهنم رسيد و گفتم :
+ همراه من بيا .
و راه افتادم و از در خونه خارج شدم ، به سمت پشت حياط راه افتادم ، به
قست مورد علاقم رسيدم یعنی تاب بزرگ سفيد رنگ عزیزم ،
روی تاب نشستم و کارلو هم کنارم جای گرفت :
- اینجا خيلی قشنگه .
+پاتوق من و یاسين بود
-تو یاسينو خيلی دوست داشتی ؟
مخيلی ، بيشتر از اون چيزی که فکرشو بکنی ...
یکدفعه با یک لهجه افتضاحی به فارسی گفت :
- خدا بيامرزتش .
به سختی جلوی خندمو گرفتم :
+ اینو از کجا یاد گرفتی ؟
- از دوستت ، هستی .
وای خدای من ، هستی مگه اینکه گيرت نيارم !
در سکوت شب به آسمون خيره بودیم ، هوای این موقع شب اولين ماه از پایيز کمی سرد بود ،
دست هامو دور بازوهام حلقه کردم ، کارلو پرسيد :
- سردته
+کمی ولی مهم نيست ...
تا به خودم بيام دستش دورم حلقه شده بود ، گرمای مطبوعی در بند بند
وجودم پيچيد ، ناخودآگاه سرم روی شونه اش افتاد ،
با صدای آرامی گفت :
- نيازی هست ؟
+به چی ؟
- به گفتن دوستت دارم .
+خيلی زیاد .
- دوستت دارم .
+ منم .
و پلک هام سنگين شد و دیگه چيزی نفهميدم ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه پانزدهم محرم۹۹.m4a
22.97M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_پانزدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه شانزدهم محرم۹۹.m4a
22.59M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_شانزدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_118
با صداي حرف زدن ایتالیایی و فارسی هوشیار شدم اما چشمام هنوز بسته بود :
+پسرم زشته ، بین شما یه صیغه خونده شده عقد نکردید که آخه مادر .
کارلو به ایتالیایی گفت :
- من نمی فهمم شما چی میگی اکرم خانم .
اکرم خانم که متوجه حرف کارلو نشد باز ادامه داد :
+ 24 ســاعت از صــیغه نگذشــته ، شــب پهلــوي هــم خوابیــدن ، مــن بــه خــاطر همــین چیــزا بــا صیغه مخالف بودم دیگه .
کارلو اینبار به انگلیسی صحبت کرد به امید اینکه بتواند با اکرم خانم ارتباط برقرار کند :
- چرا آستین لباس منو رها نمی کنید ؟ باید یامینو بلند کنم ببرم به اتاقش .
چشـمامو بـاز کـردم ، واي خـدایا ... آسـتین کوتـاه تـی شـرت کـارلو در دسـت اکـرم خـانم بـود ،
با صداي بلند زیر خنده زدم
هر دو با تعجب بـه مـن نگـاه کردنـد ، بعـد از گذشـت چنـد ثانیـه کـارلو هـم لبخنـد زد ولـی اکـرم خانم با عصبانیت توپید :
- به جاي اینکه خجالت بکشی می خندي ؟!
خیلی دشوار خندمو قطع کردم و از روي تاپ بلند شدم ، از کارلو پرسیدم :
+ ما دیشب اینجا خوابیدیم ؟
- بله اینجا روي تاپ خوابیدیم .
+ اکرم خانم چطور ما رو پیدا کرد ؟
- نمی دونم ، مـن هـم خـواب بـودم کـه یـک نفـر محکـم منـو تکـون داد ، چشـم بـاز کـردم اکـرم خانمو دیدم و هیچ کدوم از حرفاشو نفهمیدم ، فقط یک چیزو فهمیدم ... خیلی عصبیه !
بعـد از کلـی غـر غـر اکـرم خـانم بـه داخـل سـاختمان رفتـیم ، اکـرم خـانم کـه همونطـور زیرلـب غر می زد به آشپزخانه رفت و ما هم به سمت اتاق هاي خودمون راه افتادیم
داشــتم در اتــاقمو بــاز مــی کــردم کــه دســتم از پشــت کشــیده شــد و در آغــوش پســر ایتالیــایی افتادم ، سوالی نگاهش کردم که گفت :
- فکر نمی کنی یک چیزي رو فراموش کردي ؟
کمی فکر کردم :
م به نظرم چیزي رو فراموش نکردم .
- گفتن صبح به خیر فراموشت شده .
لبخندي زدم :
+ صبح به خیر .
- صبح تو هم به خیر ، اما عاشق ها که اینطور به هم صبح به خیر نمی گن .
+ پس چطوري می گن ؟!
صورتشو جلو آورد و بوسه اي روي لب هام نشوند :
- اینطوري ...
بعد هم دستمو رها کرد و به منی که مسخ شده ایستاده بودم لبخندي زد و رفت ...
به خودم اومـدم و نفـس عمیقـی کشـیدم و همونطـور کـه زیـر لـب مـی گفـتم " خـدا عاقبـت مـا رو با این پسر به خیر کنه " وارد اتاقم شدم .
بــه افــراد دور میــز صــبح بــه خیــر گفـتم و نشســتم ، همـه بــا خوشــرویی پاســخم رو دادنــد تنهــا ماریا بود که خیلی سرد پاسخ داد ، دقیقــه اي نگذشــته بــود کــه کــارلو هــم آمــد و کنــار مــن جــاي گرفــت و صــبح بــه خیــر گفــت ، اینبار بابا بود که فقط خیلی سنگین پاسخ داد ،
لقمه ي آخر رو که در دهانم گذاشتم که کارلو گفت :
- صورتتو به طرف من بچرخون
صورتمو به طرفش چرخوندم و با تکون دادن سرم پرسیدم که چی شده ؟
با سر انگشت شست چیزي رو از کنار لبم برداشت و گونمو بوسید ...
دهنم باز مونده بـود ، بابـا بـا اخـم و مامـان بـا تعجـب لقمـه در دستشـان مونـده بـود ، پـدر و مـادر کارلو و مادربزرگ اما خیلی رلکس و عادي به خوردن صبحانه شان مشغول بودند ،
کـارلوي از همــه جـا بــی خبـر از عکـس العمـل مــا جـا خــورده بـود امــا بـه خــوردن صــبحانه اش ادامه داد ،
صبحانه که تمام شد مامان صدام کرد و منو به آشپزخانه برد ، عصبی به نظر می رسید :
- یامین تو با این پسر صحبت نکردي ؟
+درباره چی ؟
- درباره اخلاق ایرانی ها .
+ مامان ! 24 ساعت از نامزدي ما نگذشته ، من کی وقت کردم باهاش صحبت کنم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_119
-همون وقتی که براي این صمیمیت و بوسه پیدا کردي براي صحبت هم پیدا می کردي !
لبخند کجی زدم :
+ مــن باهــاش حــرف مــی زنــم امــا قــول نمــی دم کــه عمــل کنــه چــون خیلــی وقتــه کــه از ســن تربیتش گذشته !
- اما اون که مسلمان شده !
+ در اسلام هم بوسیدن همسر حرام نیست !
- یامین تو خودت منظور منو می فهمی ...
+می دونم ، خلاف عرف خانواده هاي ایرانی هست .
- دقیقـا ، پـس لطفـا باهـاش حـرف بـزن ، بابـات همینطـوري هـم ایـن وصـلت بـاب مـیلش نیسـت
این رفتارهاي کارلو هم اوضاعو بدتر می کنه.
+چشم .
- چشمت بی بلا دخترم ، باور کن من صلاحتو می خوام .
و باور داشتم که مامان همیشه همه حرف هاش درسته ...
- براي چه تاریخی بلیط بگیرم ؟
+براي کجا ؟
- ایتالیا .
+ قصد داري بدون من به ایتالیا برگردي ؟
- چرا بدون تو ؟
+یعنی من و تو بریم
-آره .
+ نمیشه .
- چرا ؟
+ ما هنوز عقد و عروسی نکردیم .
- خب در ایتالیا انجام می دیم .
+تو به حرف هاي بزرگترها در نامزدي گوش نکردي ؟
- چه حرف هایی ؟
+ درباره عروسی و ...
- مگه در اینباره حرفی زده شد
خیره نگاهش کردم که دستانش را بالا آورد :
- خیلی خب اینطور نگاه نکن ، اون شب هیچی از حرف ها نفهمیدم ...
چشمامو باریک کردم :
+چرا ؟
- چون حواسم پیش تو بود .
این پسر خیلی خوب بلد بود دل ببره ... لبخندي زدم :
+ قرار شد بـراي هفتـه آینـده عقـد محضـري انجـام بشـه تـا بـراي اقامـت دائـم اقـدام کننـد وبعـد هم یکی عروسی در ایران و یک عروسی هم در ایتالیا گرفته بشه .
- کاش کارها بـا سـرعت انجـام بشـه چـون مـدت طـولانی هسـت کـه از کـارم دور شـدم و ممکنـه به ضررم تمام بشه
مـا هـم سـعی کـردیم همـه چیـز سـرعت بیشـتري بگیـرد امـا بابـا اصـلا از ایـن سـرعت راضـی نبود و اعتقاد داشت باید شناخت بیشتري نسبت به کارلو به دست بیارم ، عقد محضري انجام و براي اقامت دائم من اقدام شد .
- عروس خانم ، آقا داماد تشریف آوردند .
هیجان داشتم ... خیلی زیاد ... در باز و مرد جذاب من وارد شد ،
طبــق دســتور فــیلم بــردار مــن پشــت بــه کــارلو ایســتاده بــودم ، دســت گــرمش روي شــانه ي
برهنه من نشست و منو برگردوند ،
بـا دیـدن بـرق عجیبــی در چشـمانش درخشـید و مـن فکــر کـردم چطـور اون سـرماي چشــماش
جاشو به این گرماي خاص داده ؟!
کــت و شــلوار مشــکی بــا پیــراهن ســفید و پــاپیونی بــه رنــگ کــتش باعــث شــده بــود بیشــتر از
همیشه خوشتیپ به نظر بیاد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_120
دسـته گـل رز سـفید رو بهـم داد و همـون دستشـو دور کمـرم انـداخت وبسـیار بـه هـم نزدیـک شدیم ، هنوز اتصال نگاهشو با نگاهم حفظ کرده بود :
- یامین کاش براي فردا شب بلیط گرفته بودم .
+چرا ؟
- من در مقابل تو صبرم رو از دست می دم .
و منــو در آغــوش گرفــت و ســر در گــردنم فــرو بــرد ، نفــس هــاي عمــیقش روي پوســت گردنمو احساس می کردم ،
با صداي خانم فیلم بردار که کمی انگلیسی بلد بود از من فاصله گرفت :
- لطفا به این قسمت بیاید تا عکس ها گرفته بشه .
به قسمتی که گفت رفتیم ، تمام این صحنه ها در آتلیه فیلم برداري شد
انگار بـه دنبـال عـروس رفـتن در آرایشـگاه دیگـه از مـد افتـاده و مـا از صـبح بـا آرایشـگر و فـیلم بردار در آتلیه بودیم ،
کارلو هم از صبح به همراه آرایشگر و فیلم برداري دیگر در خانه ما بود .
و ژست هاي مختلفی که دختر جوان عکاس می گفت ما اجرا می کردیم ،
- عروس سرتو کمی به چپ بچرخون ، داماد نگاهت به دوربین باشه ، خوبه .
و فلش زد و ناگهان موسیقی آرامی در فضا پخش شد و فیلم بردار گفت :
- باید تانگو برقصید .
کارلو دستشو به طرفم گرفت :
- بانو افتخار می دهید ؟
+ با کمال میل
دسـت در دسـتش گذاشــتم ، اون یکـی دسـتش دور کمــرم حلقـه شـد و دســت مـن روي شــانه
ي پهنش نشست ،
نفـس هــاي پــر حــرارتش بــه صــورتم مــی خــورد و حتــی یــک لحظــه نگاهشــو از چشــمانم نمــی
گرفت ،
صورتشو به صورتم چسبوند و زمزمه کرد :
- کی بود ؟
& چی ؟
- کی بود که اولین بار دلم براي تو رفت ؟
+سوال خیلی سختیه !
- موافقم ، خودمم هنوز جوابشو پیدا نکردم .
+خاصیت عشق همینه طوري به سراغت میاد که خودت متوجه نمی شی ...
ســر بــر شــانه اش گذاشــتم ، کــاملا از اطــرافم غافــل شــده بــودم و هــیچ چیــزي جــز کـارلو بــه
نظرم نمیومد ،
زمان و مکان در همان آغوش مرد دوست داشتنی من متوقف شده بود ...
+ اکرم خانم سـفر قنـدهار نمـی رم کـه ، اصـلا بایـد یـک سـاله دیگـه بـراي اقامـت دائـم بـه ایـران
برگردم .
- دست خودم نیست مادر ، تو بري ما خیلی تنها می شیم .
صورت مثل ماهشو بوسیدم و از آغوشش جدا شدم .
بار دیگر مامانو در آغوش گرفتم :
+قربونت برم اینطور بغض نکن .
بابا مداخله کرد
-خانم بزار این دختر با خیال راحت بره .
مامان لبخند لرزونی زد :
+خوشبخت بشی عزیزم .
بابــا دســت منــو گرفــت ، دســت کــارلو هــم همینطــور ، دســتمونو در دســت هــم گذاشــت و بــه
انگلیسی گفت :
- قـدر همـو بدونیـد ، هیمشـه بـا هـم خـوب باشـید ، دعـا مـی کـنم همیشـه حـالتون بـا هـم خـوب
باشه .
و دستمونو فشرد و سپس رها کرد :
- زودتر برید که هر لحظه ممکنه پشیمون بشم .
و ما رفتیم اما دل من در فرودگاه کنار مادر و پدر و اکرم خانم جا موند ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه هفدهم محرم۹۹.m4a
21.59M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_هفتدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه هیجدهم محرم ۹۹.m4a
21.59M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_هیجدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade