eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 وقتی در بسته شد لبخند روی لب های من شکل گرفت ، ابراز احساسات این پسر ایتاليایی هم متفاوت بود ! تا به خودم بيام هستی پرید داخل اتاق و تند پرسيد : - چی شد ؟ چی گفتين که اومد بيرون اون لبخند عميق احمقانه از روی لب هاش پاک نمی شد ؟ +یه نفس بکش ... - تو بگو چی گفتين من نفس می کشم . + عاشقمه . با صدای جيغ هستی گوش هامو گرفتم : - چچچچچیییی ؟! اون پسره یخ نچسب عاشق تو شده ؟! +بله با اجازه شما . پرید بغلم و در حالی که داشت منو خفه می کرد گفت -با اینکه عين تفلون می مونه ولی مبارک باشه عزیزم . دیگه نتونستم جلوی خودمو بگيرم و با صدای بلند خندیدم ... وقتی خندم تموم شد دیدم که هستی با لبخند مليحی خيره به منه ، پرسيدم : + چيه ؟ - چند سالی بود که این خنده هاتو ندیده بودم ، ان شاالله هميشه همينطوری بخندی عزیزم ... *** ضربه ای به در زدم و وارد شدم ، صدای مردانه اش در کل اتاق پخش شده بود : - اَلسَّلامُ عَلَیْکَ أیُّهَا النَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اهللِ وَبَرَکَاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَیْنَا وَعَلی عِبَادِ الله الصّالِحِینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَةُ اهللِ وَبَرَکَاتُهُ کنار سجاده اش نشستم ، دستشو از روی پاش برداشتم و خواستم بب*و*سم که شونه امو گرفت و نگذاشت ، لبخند زدم : + قبول باشه بابا . - قبول حق بابا جان . + بابا حلالم کردی ؟ - خيلی وقته ، تو حلالم کن دخترم . +این چه حرفيه آخه ؟! - نه ، حقيقت اینه که من اشتباه کردم ، تو جوون بودی خامی کردی من که یه سن و سالی داشتم نباید یک دختر تنها رو می فرستادم مملکت غریب و از اون بدتر همخونه شدن با یک پسر اجنبی ! نفس های بابا کشدار شده بود و رنگ صورتش به قرمزی می زد ، از اون مواقعی بود که داشت حرص می خورد و اصلا برای قلبش خوب نبود، دستشو فشردم +بابا من اونجا اصلا اذیت نشدم ، اتفاقا محک خوبی بود که ببينم می تونم تنهایی گليمم رو از آب بکشم بيرون یا نه . دروغ مصلحتی همينه دیگه ؟ - ولی یامين فکر نکن من تو رو رها کردم ، به پائولو و کارلو سفارش کرده بودم که تو از گوشت ذبح اسلامی استفاده کنی ، حتی 2 یا 3 مرتبه به ایتاليا اومدم و دورادور اوضاعت رو بررسی کردم ، مگه ميشه یک پدر دخترشو فراموش کنه ... حتی اگر یک بار می گفتی " بابا نمی رم " نمی گذاشتم بری ... + بابا خودتو اذیت نکن ، هر چی اتفاق افتاد مصلحت خداوند بوده . و بدون اینکه اجازه مخالفت بدم دستشو ب*و*سيدم ، سرمو ب*و*سيد : - دوستش داری ؟ سرمو بلند کردم ولی نگاهم روی زمين بود ، سکوت کردم و بابا اینبار گفت: - شناخت خوبی ازش داری آروم پاسخ دادم : + شناختم خوبه . - خوب فکراتو کردی ؟ اون با یک فرهنگ بسيار متفاوت تربيت شده . + فکرهامو کردم . - خب ؟ + هر چی شما صلاح بدونيد . - این یعنی اینکه می خوای باهاش ازدواج کنی ... باشه باباجان اجازه بده من هم بررسی و تحقيق کنم ، البته خانواده دلوکا دوست چندین ساله ما هستند اما سرنوشت یکی یه دونه ام وسطه نمی تونم راحت تصميم بگيرم . ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 -عسلم دلم برات خيلی زیاد تنگ شده بود . + من هم دلم برای شما تنگ بود از آغوش مادر بزرگ جدا شدم و به خوش و بش پدر و پائولو دلوکا نگاه کردم ، بابا هنوز کمی مردد بود با اینکه در تحقيق از کارلو به مورد منفی بر نخورده بود اما من می دانستم کارلو داماد ایده آل پدرم نيست ... مادر هم با ماریا دلوکا در حال صحبت بود که کارلو گفت : - بهتر نيست از فرودگاه خارج بشيم ، فکر می کنم صحبت کردن داخل خانه بهتره . همه تایيد کردند و ما از فرودگاه خارج شدیم . وارد خونه که شدیم اکرم خانم مثل هميشه در حالی که اسفند دود می کرد و چادرشو با دندون گرفته بود جلو اومد : - سلام ، خوش اومدین ، صفا آوردین ، بفرمایيد داخل تو رو خدا ، دم در بده . خانواده دلوکا هيچ چيز متوجه نشدند و من سعی کردم تا اونجایی که امکانش هست این جمله های اکرم خانمو ترجمه کنم همه روی مبل های بالای سالن نشستيم و بعد از پذیرایی مفصلی که انجام شد ، ماریا پا روی پا انداخت و با حالت خاصی گفت : + حقيقتش من هنوز شوکه ام ، نمی دونم مسلمان شدن یک دفعه ای کارلو رو هضم کنم یا تصميم به ازدواج ناگهانيشو ؟! پائولو خواست حرف همسرش را توجيه کند : - البته که کارلو بچه نيست و ما به تصميماتش احترام می گذاریم ، دوشيزه یامين هم که بسيار زیبا و متشخص هست . مادر کارلو اینبار با تمسخر گفت : - فقط نمی دونم چرا این دو تصميم مهم رو در این مدتی که ایران بود گرفت ؟! یعنی تا وقتی که ایتاليا بود خبری از ازدواج و تغيير دین نبود ! مادربزرگ پاسخ عروسش را داد : + این سوالات رو ميشه از پسرت به طور خصوصی هم بپرسی ماریا سکوت کرد و دیگر حرفی نزد اما متوجه شده بودم که در ذهن این زن ، من مسبب تمام این اتفاقات بودم و او از این اتفاقات اصلا راضی نبود ... *** - مبارک باشه عزیزدلم . از آغوشش بيرون اومدم : + ممنونم خاله یاسی عزیزم . و به انگليسی به کارلو هم تبریک گفت ، بقيه هم تبریک گفتند و ما کنار هم نشستيم ، به انگشتر نشان نامزدی داخل انگشتم نگاه کردم و لبخندی روی لب هایم نقش بست ، امشب مراسم نامزدی ما بود و صيغه محرميتی بينمان خوانده شد تا خيال اکرم خانم کمی راحت باشد هنوز هم تردید در چشمان بابا موج ميزد و مادر کارلو هنوز هم سرسنگين و تلخ بود ، با حس گرمای مطبوعی که در بند بند وجودم نشست به خودم اومدم ، پسر چشم آبی کنارم دستم را گرفته بود و خيلی با دقت به دستم نگاه می کرد ، بعد از چند ثانيه رو به من پرسيد : - دست تو ویژگی خارق العاده ای داره ؟ +نه ، چطور ؟ - من دستان دخترهای زیادی رو لمس کردم اما هيچ موقع مثل الان تپش قلب نداشته ام ! لبخندی زدم و او هم لبخند زد ... اوه من فکر کردم این سوال رو جدی پرسيده نگو داره شيرین زبونی می کنه ! خدای بزرگ ! این پسرِ مغرور هم از این حرف ها بلده بقيه مراسم هم اگر از نگاه های کينه توزانه عمه سيمين و عمه سرور و همچنين از چشم غره های عمو ناصر فاکتور بگيریم به خوبی برگزار شد ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 بعد از گفتن شب به خير همه جز من و مامان به اتاق خوابشون رفتند ، اکرم خانم به کمک چند نفر دیگر شروع به تميز کاری سالن کردند و مامان هم داشت کنترل می کرد ، من هم لباس بلند شيری رنگم را کمی بالا گرفتم و به اتاقم رفتم ، کفش هایم را درآوردم ، قطعا هيچ وقت به پوشيدن کفش پاشنه بلند عادت نمی کنم ، روبروی آینه ایستادم و شالم را باز کردم ، تقه ای به در اتاق خورد ، این موقع شب به جز مامان کسی نمی تونست پشت در باشه : +بيا تو مامان . اما باز ضربه ی دیگه ای به در خورد ، یعنی چی ؟! خودم رفتم و درو باز کردم و با یک جفت آبی روشن روبرو شدم -می تونم بيام داخل ؟ کنار رفتم و پسر ایتاليایی وارد شد و درو پشت سرش بست ، هنوز کت و شلوار به تن داشت و حتی کراواتشو باز نکرده بود ، از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد ، یک دستشو در جيب شلوارش فرو برد که باعث شد لبه ی کتش بالا بره ، دوست داشتم ساعت ها بنشينم و نگاهش کنم ، آخه به طرز عجيبی با این ژست جذاب به نظر می رسيد ، اگر ازش عکس بگيرم خيلی بد به نظر می رسه ؟! فکر کنم چون ساعت از 12 گذشته خون به مغزم نمی رسه ! دست آزادشو به پشت سرم برد و گيره ی موهامو باز کرد ، موهام دورم پخش شد ، پشت دستشو نوازشگر روی موهام کشيد : - لطفا جلوی من موهاتو نبند اینبار دستشو پشت کمرم گذاشت و همون فاصله ی کمی که بينمون بود از بين رفت و نفس هاش مستقيم به صورتم می خورد ، قلبم دیوانه وار به سينه ام می کوبيد ، گرمای عجيبی در بدنم به وجود اومده بود ، وضعيت خاصی به نظر می رسيد ، دستامو روی سينه اش گذاشتم و به این فکر کردم که دست های من زیادی کوچيکه یا سينه ی کارلو زیادی بزرگه ؟! و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم ، اما دریغ از یک هوا فاصله ! سرشو جلوتر آورد : - چرا می خوای از من فاصله بگيری ؟ +چون این نزدیکی زیاد درست نيست . - به نظر من این نزدیکی زیاد درست ترین اتفاق دنياست . + کارلو خواهش می کنم! باز هم جلوتر اومد و اینبار پيشانی اش به پيشانی ام چسبيد ، نفس عميقی کشيد : - می دونی وقتی اسممو ميگی دلم چی می خواد ؟ +چی ؟ - دلم می خواد بب*و*سمت ... و در صدم ثانيه تا به خودم بيام گرمای ب*و*س*ه اشو روی لب هام حس کردم ... طولانی و آرام ... پلک هام بسته شد ... اولين ب*و*س*ه را در عمرم تجربه می کردم ... هيچ وقت به هيچکس اجازه ب*و*س*ه ندادم ... حس شيرینی بود ... بسيار شيرین مثل قطاب های اکرم خانم که به محض دیدنش وسوسه ی عجيبی بر دلت می افتد ... به سختی و بر خلاف ميلم سرمو عقب کشيدم ، چشم هامو باز کردم ولی چشم های کارلو هنوز بسته بود با همان چشمان بسته سرشو جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد : - خيلی شيرین بود ... خيلی ! سرشو عقب کشيد و چشم هاشو باز کرد : - ببخشيد که اجازه نگرفتم ، می دونستم پاسخت منفيه و من نمی تونستم از این ب*و*س*ه بگذرم . چقدر ازش ممنون بودم که اجازه نگرفت و کار خودشو کرد ... اگر هستی اینجا بود چشم غره می رفت و یک بی حيا نثارم می کرد ... دستشو از پشت کمرم برداشت و به سمت در رفت : - شب به خير و بيرون رفت ... جای دستش روی کمرم باقی مونده بود و من هنوز حسش می کردم ، دستی روی لبم کشيدم و لبخند زدم شکم به یقين تبدیل شد ... خون به مغزم نمی رسه ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 لباسمو به تی شرت و شلوار راحتی و گشادی که مخصوص خوابم بود عوض کردم و روی تخت دراز کشيدم ، یعنی الان روح یاسين خوشحال هست ؟ من که مطمئنم امشب در کنار من حضور داشت ، مگه ميشه داداش بزرگه آبجی کوچيکشو تنها بگذاره ! داداشی من عاشق شدم ... نفهميدم کِی و چطور فقط وقتی به خودم اومدم که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت و بدنم گرم شد ، یاسين جانم تو هم عشقو تجربه کردی ... پس می فهمی من چی می گم ... برادرم برام دعا کن ... می دونم روح بسيار پاکی داری پس برام دعا کن که تو از من به خدا نزدیکتری ... دعا کن برای خوب بودن حالمون در کنار هم ... پلک هامو بستم و سعی کردم بخوابم ... اما یک جفت آبی روشن مدام در فکرم بود و نميگذاشت بخوابم پهلو به پهلو شدن هم بی فایده به نظر می رسيد چون فکر کارلو خوابو از چشمام گرفته بود ، با صدای تقه ای که به در خورد از جام بلند شدم ، اینبار مطمئنم بودم مامانه ، درو باز کردم ... باز هم کارلو بود با این تفاوت که تی شرت و شلوار راحتی پوشيده بود ، با چشمانی که از هميشه مظلومتر به نظر می رسيد گفت : - خوابم نمی بره ، البته فکر تو اجازه نمی ده . + من هم همينطور . تک ابرویی بالا انداخت : - یعنی تو هم از فکر من خوابت نمی بره ؟ داخل چشماش نگاه کردم و پاسخی ندادم ، نمی دونم در چشمام چی دید که دستمو کشيد و من در آغوشش افتادم دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد ، اینقدر شوکه بودم که هنوز دست هام کنارم افتاده بود کم کم به خودم اومدم و دست هامو بالا آوردم ، آغوش زیادی دلچسبی داره ! منو از خودش کمی فاصله داد : - حالا چه کار کنيم ؟ کمی فکر کردم تا اینکه فکری به ذهنم رسيد و گفتم : + همراه من بيا . و راه افتادم و از در خونه خارج شدم ، به سمت پشت حياط راه افتادم ، به قست مورد علاقم رسيدم یعنی تاب بزرگ سفيد رنگ عزیزم ، روی تاب نشستم و کارلو هم کنارم جای گرفت : - اینجا خيلی قشنگه . +پاتوق من و یاسين بود -تو یاسينو خيلی دوست داشتی ؟ مخيلی ، بيشتر از اون چيزی که فکرشو بکنی ... یکدفعه با یک لهجه افتضاحی به فارسی گفت : - خدا بيامرزتش . به سختی جلوی خندمو گرفتم : + اینو از کجا یاد گرفتی ؟ - از دوستت ، هستی . وای خدای من ، هستی مگه اینکه گيرت نيارم ! در سکوت شب به آسمون خيره بودیم ، هوای این موقع شب اولين ماه از پایيز کمی سرد بود ، دست هامو دور بازوهام حلقه کردم ، کارلو پرسيد : - سردته +کمی ولی مهم نيست ... تا به خودم بيام دستش دورم حلقه شده بود ، گرمای مطبوعی در بند بند وجودم پيچيد ، ناخودآگاه سرم روی شونه اش افتاد ، با صدای آرامی گفت : - نيازی هست ؟ +به چی ؟ - به گفتن دوستت دارم . +خيلی زیاد . - دوستت دارم . + منم . و پلک هام سنگين شد و دیگه چيزی نفهميدم ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 با صداي حرف زدن ایتالیایی و فارسی هوشیار شدم اما چشمام هنوز بسته بود : +پسرم زشته ، بین شما یه صیغه خونده شده عقد نکردید که آخه مادر . کارلو به ایتالیایی گفت : - من نمی فهمم شما چی میگی اکرم خانم . اکرم خانم که متوجه حرف کارلو نشد باز ادامه داد : + 24 ســاعت از صــیغه نگذشــته ، شــب پهلــوي هــم خوابیــدن ، مــن بــه خــاطر همــین چیــزا بــا صیغه مخالف بودم دیگه . کارلو اینبار به انگلیسی صحبت کرد به امید اینکه بتواند با اکرم خانم ارتباط برقرار کند : - چرا آستین لباس منو رها نمی کنید ؟ باید یامینو بلند کنم ببرم به اتاقش . چشـمامو بـاز کـردم ، واي خـدایا ... آسـتین کوتـاه تـی شـرت کـارلو در دسـت اکـرم خـانم بـود ، با صداي بلند زیر خنده زدم هر دو با تعجب بـه مـن نگـاه کردنـد ، بعـد از گذشـت چنـد ثانیـه کـارلو هـم لبخنـد زد ولـی اکـرم خانم با عصبانیت توپید : - به جاي اینکه خجالت بکشی می خندي ؟! خیلی دشوار خندمو قطع کردم و از روي تاپ بلند شدم ، از کارلو پرسیدم : + ما دیشب اینجا خوابیدیم ؟ - بله اینجا روي تاپ خوابیدیم . + اکرم خانم چطور ما رو پیدا کرد ؟ - نمی دونم ، مـن هـم خـواب بـودم کـه یـک نفـر محکـم منـو تکـون داد ، چشـم بـاز کـردم اکـرم خانمو دیدم و هیچ کدوم از حرفاشو نفهمیدم ، فقط یک چیزو فهمیدم ... خیلی عصبیه ! بعـد از کلـی غـر غـر اکـرم خـانم بـه داخـل سـاختمان رفتـیم ، اکـرم خـانم کـه همونطـور زیرلـب غر می زد به آشپزخانه رفت و ما هم به سمت اتاق هاي خودمون راه افتادیم داشــتم در اتــاقمو بــاز مــی کــردم کــه دســتم از پشــت کشــیده شــد و در آغــوش پســر ایتالیــایی افتادم ، سوالی نگاهش کردم که گفت : - فکر نمی کنی یک چیزي رو فراموش کردي ؟ کمی فکر کردم : م به نظرم چیزي رو فراموش نکردم . - گفتن صبح به خیر فراموشت شده . لبخندي زدم : + صبح به خیر . - صبح تو هم به خیر ، اما عاشق ها که اینطور به هم صبح به خیر نمی گن . + پس چطوري می گن ؟! صورتشو جلو آورد و بوسه اي روي لب هام نشوند : - اینطوري ... بعد هم دستمو رها کرد و به منی که مسخ شده ایستاده بودم لبخندي زد و رفت ... به خودم اومـدم و نفـس عمیقـی کشـیدم و همونطـور کـه زیـر لـب مـی گفـتم " خـدا عاقبـت مـا رو با این پسر به خیر کنه " وارد اتاقم شدم . بــه افــراد دور میــز صــبح بــه خیــر گفـتم و نشســتم ، همـه بــا خوشــرویی پاســخم رو دادنــد تنهــا ماریا بود که خیلی سرد پاسخ داد ، دقیقــه اي نگذشــته بــود کــه کــارلو هــم آمــد و کنــار مــن جــاي گرفــت و صــبح بــه خیــر گفــت ، اینبار بابا بود که فقط خیلی سنگین پاسخ داد ، لقمه ي آخر رو که در دهانم گذاشتم که کارلو گفت : - صورتتو به طرف من بچرخون صورتمو به طرفش چرخوندم و با تکون دادن سرم پرسیدم که چی شده ؟ با سر انگشت شست چیزي رو از کنار لبم برداشت و گونمو بوسید ... دهنم باز مونده بـود ، بابـا بـا اخـم و مامـان بـا تعجـب لقمـه در دستشـان مونـده بـود ، پـدر و مـادر کارلو و مادربزرگ اما خیلی رلکس و عادي به خوردن صبحانه شان مشغول بودند ، کـارلوي از همــه جـا بــی خبـر از عکـس العمـل مــا جـا خــورده بـود امــا بـه خــوردن صــبحانه اش ادامه داد ، صبحانه که تمام شد مامان صدام کرد و منو به آشپزخانه برد ، عصبی به نظر می رسید : - یامین تو با این پسر صحبت نکردي ؟ +درباره چی ؟ - درباره اخلاق ایرانی ها . + مامان ! 24 ساعت از نامزدي ما نگذشته ، من کی وقت کردم باهاش صحبت کنم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 -همون وقتی که براي این صمیمیت و بوسه پیدا کردي براي صحبت هم پیدا می کردي ! لبخند کجی زدم : + مــن باهــاش حــرف مــی زنــم امــا قــول نمــی دم کــه عمــل کنــه چــون خیلــی وقتــه کــه از ســن تربیتش گذشته ! - اما اون که مسلمان شده ! + در اسلام هم بوسیدن همسر حرام نیست ! - یامین تو خودت منظور منو می فهمی ... +می دونم ، خلاف عرف خانواده هاي ایرانی هست . - دقیقـا ، پـس لطفـا باهـاش حـرف بـزن ، بابـات همینطـوري هـم ایـن وصـلت بـاب مـیلش نیسـت این رفتارهاي کارلو هم اوضاعو بدتر می کنه. +چشم . - چشمت بی بلا دخترم ، باور کن من صلاحتو می خوام . و باور داشتم که مامان همیشه همه حرف هاش درسته ... - براي چه تاریخی بلیط بگیرم ؟ +براي کجا ؟ - ایتالیا . + قصد داري بدون من به ایتالیا برگردي ؟ - چرا بدون تو ؟ +یعنی من و تو بریم -آره . + نمیشه . - چرا ؟ + ما هنوز عقد و عروسی نکردیم . - خب در ایتالیا انجام می دیم . +تو به حرف هاي بزرگترها در نامزدي گوش نکردي ؟ - چه حرف هایی ؟ + درباره عروسی و ... - مگه در اینباره حرفی زده شد خیره نگاهش کردم که دستانش را بالا آورد : - خیلی خب اینطور نگاه نکن ، اون شب هیچی از حرف ها نفهمیدم ... چشمامو باریک کردم : +چرا ؟ - چون حواسم پیش تو بود . این پسر خیلی خوب بلد بود دل ببره ... لبخندي زدم : + قرار شد بـراي هفتـه آینـده عقـد محضـري انجـام بشـه تـا بـراي اقامـت دائـم اقـدام کننـد وبعـد هم یکی عروسی در ایران و یک عروسی هم در ایتالیا گرفته بشه . - کاش کارها بـا سـرعت انجـام بشـه چـون مـدت طـولانی هسـت کـه از کـارم دور شـدم و ممکنـه به ضررم تمام بشه مـا هـم سـعی کـردیم همـه چیـز سـرعت بیشـتري بگیـرد امـا بابـا اصـلا از ایـن سـرعت راضـی نبود و اعتقاد داشت باید شناخت بیشتري نسبت به کارلو به دست بیارم ، عقد محضري انجام و براي اقامت دائم من اقدام شد . - عروس خانم ، آقا داماد تشریف آوردند . هیجان داشتم ... خیلی زیاد ... در باز و مرد جذاب من وارد شد ، طبــق دســتور فــیلم بــردار مــن پشــت بــه کــارلو ایســتاده بــودم ، دســت گــرمش روي شــانه ي برهنه من نشست و منو برگردوند ، بـا دیـدن بـرق عجیبــی در چشـمانش درخشـید و مـن فکــر کـردم چطـور اون سـرماي چشــماش جاشو به این گرماي خاص داده ؟! کــت و شــلوار مشــکی بــا پیــراهن ســفید و پــاپیونی بــه رنــگ کــتش باعــث شــده بــود بیشــتر از همیشه خوشتیپ به نظر بیاد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 دسـته گـل رز سـفید رو بهـم داد و همـون دستشـو دور کمـرم انـداخت وبسـیار بـه هـم نزدیـک شدیم ، هنوز اتصال نگاهشو با نگاهم حفظ کرده بود : - یامین کاش براي فردا شب بلیط گرفته بودم . +چرا ؟ - من در مقابل تو صبرم رو از دست می دم . و منــو در آغــوش گرفــت و ســر در گــردنم فــرو بــرد ، نفــس هــاي عمــیقش روي پوســت گردنمو احساس می کردم ، با صداي خانم فیلم بردار که کمی انگلیسی بلد بود از من فاصله گرفت : - لطفا به این قسمت بیاید تا عکس ها گرفته بشه . به قسمتی که گفت رفتیم ، تمام این صحنه ها در آتلیه فیلم برداري شد انگار بـه دنبـال عـروس رفـتن در آرایشـگاه دیگـه از مـد افتـاده و مـا از صـبح بـا آرایشـگر و فـیلم بردار در آتلیه بودیم ، کارلو هم از صبح به همراه آرایشگر و فیلم برداري دیگر در خانه ما بود . و ژست هاي مختلفی که دختر جوان عکاس می گفت ما اجرا می کردیم ، - عروس سرتو کمی به چپ بچرخون ، داماد نگاهت به دوربین باشه ، خوبه . و فلش زد و ناگهان موسیقی آرامی در فضا پخش شد و فیلم بردار گفت : - باید تانگو برقصید . کارلو دستشو به طرفم گرفت : - بانو افتخار می دهید ؟ + با کمال میل دسـت در دسـتش گذاشــتم ، اون یکـی دسـتش دور کمــرم حلقـه شـد و دســت مـن روي شــانه ي پهنش نشست ، نفـس هــاي پــر حــرارتش بــه صــورتم مــی خــورد و حتــی یــک لحظــه نگاهشــو از چشــمانم نمــی گرفت ، صورتشو به صورتم چسبوند و زمزمه کرد : - کی بود ؟ & چی ؟ - کی بود که اولین بار دلم براي تو رفت ؟ +سوال خیلی سختیه ! - موافقم ، خودمم هنوز جوابشو پیدا نکردم . +خاصیت عشق همینه طوري به سراغت میاد که خودت متوجه نمی شی ... ســر بــر شــانه اش گذاشــتم ، کــاملا از اطــرافم غافــل شــده بــودم و هــیچ چیــزي جــز کـارلو بــه نظرم نمیومد ، زمان و مکان در همان آغوش مرد دوست داشتنی من متوقف شده بود ... + اکرم خانم سـفر قنـدهار نمـی رم کـه ، اصـلا بایـد یـک سـاله دیگـه بـراي اقامـت دائـم بـه ایـران برگردم . - دست خودم نیست مادر ، تو بري ما خیلی تنها می شیم . صورت مثل ماهشو بوسیدم و از آغوشش جدا شدم . بار دیگر مامانو در آغوش گرفتم : +قربونت برم اینطور بغض نکن . بابا مداخله کرد -خانم بزار این دختر با خیال راحت بره . مامان لبخند لرزونی زد : +خوشبخت بشی عزیزم . بابــا دســت منــو گرفــت ، دســت کــارلو هــم همینطــور ، دســتمونو در دســت هــم گذاشــت و بــه انگلیسی گفت : - قـدر همـو بدونیـد ، هیمشـه بـا هـم خـوب باشـید ، دعـا مـی کـنم همیشـه حـالتون بـا هـم خـوب باشه . و دستمونو فشرد و سپس رها کرد : - زودتر برید که هر لحظه ممکنه پشیمون بشم . و ما رفتیم اما دل من در فرودگاه کنار مادر و پدر و اکرم خانم جا موند ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 همگــی وارد خانــه شــدیم و مــن یــاد روزي افتــادم کــه بــراي نخســتین بــار پــا در ایــن خانــه گذاشتم ، یاد احساسی که داشتم " احساس میکنم وسط موزه نشستم و قهوه میخورم ! " جالـب اینـه کـه هنـوز همـون احسـاس رو بـه ایـن خانـه دارم ، بـه محـض ورود بـه ایـن خانـه فکـر می کنم وارد یک موزه شدم ، روي مبل ها نشستیم و خدمتکارها ساك هر کسی رو به اتاق خودش بردند ، پائولو من رو خطاب قرار داد : - اوه بـانو یـامین ، نخسـتین بـار کـه بعـد از سـال هـا دیـدمت هـیچ فکـر نمـی کـردم یـک روزي دل پسر سنگدل منو می بري ! و بعــد خــودش بــا صــداي بلنــد خندیــد ، کــارلو و مــادر بــزرگ هــم در ایــن خنــده همــراهیش کردند و من تنها لبخند محجوبی زدم ماریا هم مثل همیشه دقیقا شبیه به یک خون آشام به من نگاه کرد . براي نجات از نگاه ماریا ... نه بهتره بگم مادرشوهر ! از جام بلند شدم : +چه کسی دعوت من رو به یک فنجان چاي قبول می کنه ؟ همگــی اســتقبال کردنــد و تنهــا مادرشــوهر بــود کــه گفــت میلــی بــه چــایی نــداره و قهــوه رو ترجیح می ده ! چاي و هل رو از چمدانم آوردم و از زعفران داخل آشپزخانه هم استفاده کردم ، 4 فنجـان چـاي داخـل سـینی گذاشـتم و وارد پـذیرایی شـدم و در ابتـدا بـه مـادربزرگ وبعـد بـه پدرشـوهرم و در آخـر جلــوي کـارلو تعـارف کــردم ، همگـی تشــکر کردنـد امـا جملــه ي مـرد چشــم آبی من بیشتر از همه بهم چسبید : - خیلی دوست دارم چایی از دست خانمم رو بخورم لبخندي زدم و نشستم که ماریا خطاب به من گفت : - من گفتم قهوه رو ترجیح می دم ! +خب ؟ - قهوه من کجاست ؟ +من از سـر دوسـتی و لطـف اعضـاي ایـن خانـه رو بـه چـایی دعـوت کـردم و شـما هـم رد کـردي اگر میل به قهوه دارید خدمتکار هست براتون اماده می کنه ! ابرو در هم کشید و سکوت کرد ... چقدر این رفتار براي من آشنا بود ! ماریا دقیقا عین یک سال و خورده اي پیشِ کارلو رفتار می کرد باز رفتار کـارلو قابـل توجیـه بـود چـون آشـنایی خاصـی بـا مـن نداشـت و نسـبت بـه مـادرش سـن بسیار کمتري داره ، امــا ایــن زن داراي یــک ســن و ســالیه و کــاملا بــا مــن و خــانواده ام آشــنایی داره و ایــن رفتــار بسیار براش زشته ! بعد از صرف چاي هر کس به اتاق خودش رفت تا خستگی سفر از تن به در کنه ، بـه مـن و کـارلو هـم یـک اتـاق آمـاده شـده بـود ، کـارلو درب اتـاقو بـاز کـرد و منتظـر شـد ابتـدا من داخل بشم ، بعــد از ورود مــن درب اتــاقو بســت ، چمــدانم رو بــاز و شــروع بــه چیــدن لبــاس هــا داخـل کمــد کردم ، که یکدفعه دو دست دور کمرم از پشت حلقه شد : مجناب دلوکا می تونم بپرسم چیکار می کنی ؟ - بله می تونی بپرسی +چیکار می کنی ؟ - دختري که دوست دارمو بغل می کنم . + این دختر داره کار انجام می ده . - کار همیشه هست ، اما این لحظه هاي دو نفره همیشه نیست . + میشـه بـزاري کـارمو انجـام بـدم ؟ مـی خـوام دوش بگیـرم و نیـاز دارم لبـاس هـامو داخـل کمـد بچینم . - نه نمیشه . +کارلو ! خیلــی ناگهــانی صورتشــو جلــو آورد و مــن از بوســه اش گــرم شــدم ، عمیــق مــی بوســید و قصــد نداشت به این بوسه پایان دهد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 کم کم انگشـت هـاي دسـتم بـاز شـد و لبـاس هـا روي زمـین افتـاد ، ناخودآگـاه دسـتانم بـالا اومـد و دور گردنش حلقه شد ، نمی دونم چطور شد که من هم همراهیش کردم ، بالاخره این من بودم که عقب کشیدم ، کارلو نفس عمیقی کشید : - گفته بودم اسممو که صدا می زنی دلم می خواد ببوسمت ! +یعنی من جرات ندارم در جمع تو رو صدا بزنم ؟! - من هر وقت بخوام تو رو می بوسم . + شاید در اینجا این کارها عادي باشه اما در ایران خلاف عرف هست . - به خاطر همین اون روز سر میز صبحانه پدر و مادرت ناراحت شدند ؟ + دقیقا همینطوره - یــامین مــا طبــق قــانون اســلام بــا هــم عقــد کــردیم ، بوســیدن زن و شــوهر هــم کــه در اســلام حلاله ! ایران هم یک کشور اسلامیه ، من نمی فهمم مشکل کجاست ؟! واقعا نمی دونستم چطور این رو براي کارلو توضیح بدم ! + یک سـري مسـائل هسـت کـه از نظـر اسـلام و دیـن مشـکلی نـداره کـه هـیچ ، بسـیار هـم بهـش سـفارش شـده مثـل محبـت بـین زن و شـوهر ، امـا از نظـر عـرف ایـن محبـت بایـد در خلـوت باشـه و در جمع جلوه ي خوبی نداره . - حالا که قرار نیست ما در ایران زندگی کنیم . +منظور من به زمانی هست که به ایران سفر می کنیم . - روش فکر می کنم . + من بـه خـاطر تـو حاضـر شـدم از کشـورم و خـانواده ام دور بشـم امـا تـو حاضـر نیسـتی اینـو بـه خاطر من قبول کنی ؟ - خیلی خب قبوله اما فقط در ایران سرمو روي شونش گذاشتم : +دوستت دارم . منو در آغوشش فشرد : - من هم دوستت دارم عزیزم . *** دسـت کوچـک آنجـلا در دسـت راسـتم و دسـت چـپم دور بـازوي کـارلو حلقـه شـده بـود ، دسـت چپ کارلو هم دست کوچک فرانکو را گرفته بود ، در جایگاه مخصوص نشستیم و آنجلا و فرانکو هم به سمتی که بچه ها بودند دویدند ، کیـک رو آوردنـد و مـا کیـک روبریـدیم ، برشـی از کیـک داخـل بشـقاب بـه دسـت مـا دادنـد و ما کمی کیک در دهان هم گذاشتیم ، گروه رقصنده که همگی مرد بودند وارد سالن شدند و شروع به هنرمایی کردند انصافا خیلی زیبا می رقصیدند و همه مهمانان خیلی از رقص آنها خوششان آمده بود ... وقتـی مــی خواسـتیم ســوار ماشــین شـویم همــه ي دختــر هـاي جــوان ایســتادند و مـن پشــت بــه آنها دسته گلم را پرت کردم ، نفهمیدم کدام یک دسته گل را گرفت و فقط صداي جیغ شنیدم ... نیم ساعتی بود کـه از سـالن راه افتـاده بـودیم و مـن هنـوز نمـی دونسـتم داریـم بـه کجـا مـی ریـم ، پرسیدم : +کجا می ریم ؟ - ماه عسل . + این ماه عسل کجاست - به زودي متوجه میشی . وقتــی بــه مقصــد رســیدیم از تعجــب دهــانم بــاز مونــده بــود ، قــرار بــود مــاه عســل مــا در کلبــه مادربزرگ بگذره ، بـا خوشـحالی از ماشـین پیـاده شـدم و کـارلو هـم پیـاده شـد ، خیلـی دوسـت داشـتم سـر فرصـت باز هم به اینجا بیام ، دفعه قبل نتونستم یک دل سیر اینجا بمونم ، از شدت هیجان بغل کارلو پریدم و گونشو بوسیدم : + عاشقتم . دستانش دورم حلقه شد : - یادم باشه مـدام بـه اینجـا بیارمـت چـون تنهـا چیـزي کـه باعـث شـد بعـد از ایـن همـه مـدت تـو منو ببوسی اینجا بود ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 دســتامو از دور گــردنش بــاز کــردم و خواســتم از آغوشــش بیــرون بیــام کــه ناگهــان دســت بــه زیر زانوهام انداخت و بلندم کرد جیغ کوتاهی کشیدم : +چیکار می کنی ؟ - دلم می خواد مثل اولین خاطرمون در اینجا بغلت کنم . لــب گزیــدم و دوبــاره دســتانمو دور گــردنش محکــم کــردم و کــارلو بــه ســمت در وودي کلبــه حرکت کرد ... منو روي صندلی روبروي آینه نشوند : - اول باید از شر اینها خلاص بشی . و به تـور و سـاتن سـفیدي کـه دور سـرم پیچیـده و همـه موهـامو کـاملا پوشـانده بـود اشـاره کـرد علتش هم مختلط بودن عروسی بود ، تـور و سـانتی کـه بـا تعـداد زیـادي گیـره بـه سـرم وصـل شـده بـود رو بـاز کـرد ، آخـرین گیـره مربوط به موهام بود که پشت سرم جمع شده بود وقتی باز کرد لبخندي زد - حالا درست شد . و انگشتانشــو لابــلاي موهــام کشــید ، شــونه هــامو گرفــت و مــن ایســتادم ، صــندلی رو کنــار زد و از پشت یکی از دستاشو دورم حلقه کرد ، دســتمو روي دســتش گذاشــتم ، بــا اون یکــی دســتش موهــامو از روي گــردنم کنــار زد و سرشــو نزدیک به گردنم آورد و نفس عمیقی کشید : - من در برابر تو تمام مقاومتمو از دست می دم ! و بوسه اي روي گردنم نشاند ، به سمتش چرخیدم و دستام روي شونه هاش نشست ، بـدون اینکـه دسـتمو از روي شـونش بـردارم نـوازش گونـه بـه سـمت یقـه اش بـردم و کراواتشـو باز کردم و از دور گردنش درآوردم ، سرشــو جلــو آورد و جــایی نزدیــک بــه لبمــو بوســید ، دستشــو پشــت کمــرم بــرد ، روي زیــپ لباسم گذاشت و آروم پایین کشی بـا پشـت دسـت کمـر برهنمـو نـوازش کـرد و همونطـور کـه نـوازش مـی کـرد بـه سـمت شـونم آورد و سرشونه لباسمو پایین داد ، بــرعکس اکثــر دخترهــا هــیچ اســترس خاصــی نداشــتم و فکــر مــی کــردم کــه بــا کســی کــه عاشقش هستم استرس معنا نداره ، با دو دست صورتمو قاب گرفت ، سرشو کج کرد و جلو اومد و از بوسه اش گرم شدم ، هـر دو فـارغ از زمـان و مکـان همـو مـی بوسـیدیم و کـم کـم کـارلو منـو بـه سـمت تخـت هـدایت کرد ... و آن شـب مـن خواسـتم کـه بـا کـارلو کامـل بشـم ، خواسـتم کـه وارد دنیـاي جدیـد زنـانگی شـوم ، از آن شب بود که همه چیز زیباتر شد ... آن شب من با عشق کامل شدم ... *** سـرماي مـاه مـارس تـا مغـز اسـتخوان نفـوذ مـی کـرد ، هـوا رو بـه تـاریکی بـود و دریـغ از یـک تاکسی گوشــیم زنــگ خــورد ، از جیــبم درآوردم ، بــا دیــدن اســم جنــاب دلوکــا لبخنــد زدم و گوشــیو کنار گوشم گذاشتم : + سلام عزیزم . - سلام ستاره من ، کجایی ؟ +من تو راهم دارم میام . - دقیقا کجاي راهی ؟ + می خوام سوار تاکسی بشم . یک ماشین جلوي پام ترمز زد و من به سمت جلو حرکت کردم ، صداي کارلو رو شنیدم : - خب چرا سوار نمی شی ؟ + سوار می شم عزیزم ، نگران نباش ماشین با من حرکت کرد و بوقی زد ، کارلو گفت : - خب سوار شو دیگه . + تاکسی بیاد حتما سوار می شم . بـا عصـبانیت بـه ماشـین سـمجی کـه مـزاحمم شـده بـود نگـاه کـردم ، در سـمت راننـده بـاز شـد و همزمان صداي کارلو در گوشی پیچید : - یعنی ماشین من از تاکسی بدتره ؟ و من زیر نور چراغ کنار خیابان رنگ آبی محبوبم رو دیدم ، گوشیو قطع کردم و با حرص جلو رفتم : + یعنی اینقدر سخت بود از اول بگی که به دنبالم اومدي ؟ - سخت که نبود اما وقتی جا می خوري وبعدش هم حرص خیلی زیباتر به چشمم میاي ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 بدون اینکه جوابشو بدم در ماشينو باز کردم و نشستم ، کارلو هم نشست و ماشين حرکت کرد ، اینقدر هوا سرد بود که هر چه دستامو جلوی بخاری ماشين می گرفتم گرم نمی شد پشت چراغ قرمز ایستاد ، دستمو از جلوی بخاری گرفت و بر پشت دستم ب*و*س*ه ای گرم و عميق نشاند ، بعد هم همونطور که در چشمانم خيره بود دستمو در دستش گرفت و روی پاش گذاشت ، به خوبی می دونست که با خيره شدن در چشمانم چطور منو از خود بی خود می کنه ، چراغ سبز شد ، به سختی و با مکث نگاهشو از من گرفت و ماشين حرکت کرد اما دست من همچنان در دستش بود ، به پنجره بخار گرفته نگاه کردم و یادم اومد که کارلو چطور به سختی کارهای دانشگاهمو درست کرد تا از اواسط ترم سر کلاس بنشينم و حالا نزدیک به 3 ماهی از ازدواج ما می گذشت ... با ایستادن ماشين نگاه از پنجره گرفتم و خواستم دستمو از دست کارلو بيرون بيارم که نگذاشت : - یامين من خيلی دوستت دارم +من هم . جلو اومد ولی قبل از اینکه لب هاش به لب هام برسه دستی محکم به شيشه ماشين کوبيد ، هر دو از جا پریدیم و آنجال با شيطنت ابرو بالا انداخت ، خودمو عصبانی نشون دادم و گارد گرفتم که مثلا الان پياده می شم حسابتونو می رسم ، دخترک شيطون از بغل فرانکو پایين پرید و هر دو با هم پا به فرار گذاشتند ، من و کارلو به هم لبخند زدیم و پياده شدیم ، وارد خانه که شدم دو تا وروجکو دیدم که پشت پاهای مادربزرگ قایم شدند ، خودمو به ندیدن زدم : +سلام مادربزرگ ، شما آنجلا و فرانکو رو ندیدید ؟ - سلام عسلم ، نه اصلا من نمی دونم کجا هستند هر دو ریز خندیدند ، کارلو از پرتی حواسشون استفاده کرد و از پشت نزدیکشون شد ، یکدفعه هر دو رو بغل گرفت : - من پيداشون کردم . هر دو دست در گردن کارلو انداختند و با چشمانی شبيه به گربه شرک نگاهش کردند ، کارلو چشماشو ریز کرد : - از من چی می خواید ؟ هر دو با هم گفتند : -هيچی . من نزدیکشون شدم : - الان حساب هر دوتونو می رسم ! هر دو به کارلو چسبيدند -یامين می خواد ما رو دعوا کنه ؟ کارلو آروم جواب داد : - احتمالش هست . دستامو مثل پنجه کردم و شروع به قلقلک هر دو کردم ، هر دو هم می خندیدند هم جيغ می کششيدند ، تا حدی که اذیت نشن قلقلک دادم و بعد هر دو رو رها کردم : +دیگه نبينم از این کارا کنيد وگرنه بازم قلقلک داریم ! مادربزرگ گفت : - بچه ها اجازه بدید چشم آبی و عسل من برن لباس عوض کنن که الان قهوه می چسبه . بچه ها از بغل کارلو بيرون اومدند و کنار مادربزرگ روی مبل نشستند ، مادربزرگ هم دست دورشون انداخت و بغلشون کرد من و کارلو هم با لبخند به این صحنه نگاه کردیم ... وارد اتاق که شدیم کارلو گفت : - چقدر خوب شد به پيشنهاد تو عمل کردم و بچه ها و مادربزرگو پيش خودمون آوردم . +واقعا دوری از این سه نفر خيلی سخته خصوصا که همگی در یک شهر و کشور هستيم ! - باید اعتراف کنم که تو خيلی خوبی ... همونطور که پالتومو درمی آوردم لبخند زدم : +تو خودت خوب هستی که من رو خوب می بينی . نزدیکم شد و پالتومو از دستم گرفت و به گوشه ای انداخت ، دست انداخت شالمو از سرم کشيد و گيره موهامو باز کرد : - علاوه بر اینکه خيلی خوبی ، خيلی زیاد زیبا و ظریف هستی ، رنگ چشم ها و موهات فوق العادست ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 ودسته ای از موهامو در دست گرفت و ب*و*سيد ، ادامه داد : - اما هيچکدوم ازاینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد عاشقت بشم این بود که وقتی کنارم بودی باعث می شدی احساس بهتری نسبت به همه چيز داشته باشم حتی نسبت به خودم ... دستشو در دست گرفتم : +کارلو تو بيشتر از اون چيزی که تصور می کنی خوب هستی ، خيلی هم جذابی ، درباره چشم هات که خودت می دونی نگاهت بيشتر از همه چيز منو سرمست می کنه ... دست هاشو رها و دستامو دور گردنش حلقه کردم : +اما هيچکدوم از اینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد عاشقت بشم اخلاقت بود ، من جذب اخلاق های خاص تو شدم ... خنده ی جذابی کرد و دستشو دور کمرم انداخت -یامين می گم تو باعث ميشی احساس بهتری داشته باشم نمونه اش همين حرفت بود ، من در طول عمرم تنها با یک دختر دوست بودم که اون هم عقيده داشت که اگر این ظاهر جذابو نداشتم با این اخلاق هایی که دارم هيچکس منو تحمل نمی کرد . اخمی کردم : + اون آدم اصلا صلاحيت اینو نداشته که درباره تو نظر بده . با دست اخممو باز کرد و بين دو ابرومو ب*و*سيد : - اخم نکن ، باعث ميشه زیبایيتو از دست بدی . لبمو جمع کردم و کارلو ب*و*س*ه ای بر لبم زد : - فهميدم ! +چيو ؟ - لب تو درست مثل برَندی می مونه +برَندی چيه ؟ - یک نوع شراب هست که طعم ميوه می ده ، وقتی تو رو می ب*و*سم انگار که برَندی می نوشم ، همونقدر خوش طعم ... همونقدر مست کننده ... لبخندی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم ، ميل زیادی داشتم زمان در همين لحظه و مکان در همين آغوش مرد جذاب من متوقف می شد ... *** - آدمی هستم که قبل از زدن ضربه ، به طرف آگاهی می دم ، حالا هم می خوام به تو این آگاهی رو بدم ! +هر کاری می تونی انجام بده . - مطمبنی ؟! +مطمبنم . - باشه ، پس خودت خواستی بعد عينک مزخرفشو زد ، سوار ماشينش شد و رفت ... می دونستم مثل هميشه تهدیدهایش توخالی و الکی هست ، به راهم ادامه دادم و از دانشگاه خارج شدم ، مثل هميشه ابتدا سوار مترو شدم و بعد راه باقی مانده را سوار تاکسی شدم ، سرمو به پشتی صندلی تکيه دادم که گوشيم زنگ خورد ، از کيفم درآوردم و به صفحه اش نگاه کردم ، شماره ناشناس بود : + بله . - سلام ، شما با آقای کارلو دلوکا چه نسبتی دارید ؟ +سلام ، من همسرش هستم . - لطفا خودتونو به بيمارستان ... برسونيد . + چه اتفاقی برای همسر من افتاده ؟ - ایشون تصادف کردند ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝