حرم بیقرار
💌❣💌❣💌❣💌❣💌 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_80😍✋ همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_81😍✋
لبخندی زدم
- خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!!
ابروهای باالارفته اش و آورد پایین
_علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!!
آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ
بلندی کشید و زد پشتم:
-خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟!
نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ...
رو به عطیه اخم کردم:
- تو الان چی گفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
_جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی!
- -دیدم تعجب نکردی ها!
الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت:
_باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم..
چشم غره ای بهش رفتم
-آره جونِ خودت
-خب چه عیبی داره؟!
چشمهام گردشد و داد زدم
_عطی!!
براق شد
- عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد!
دلخور گفتم:
_من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟!
دستهاش و به کمرش زد
- تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی
گرفته بودی؟!
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام
- تو می دونستی؟!
-بله میدونستم...
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی!
با رنجش نگاهم کرد
- اما بیشتر دوست تو بودم ...
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست:
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
- ایششش ...از بس ماهم من!
خندیدم
- خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست!
قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه
قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد...
یه خط لبخند محو هم روی
لبش!!!
-خوبه که به عشقت برسی ...
عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به
عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه!
من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!!
دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده
بود از کنار امیرعلی بودن!...
چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش
نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه...
حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالاپایین کردم
_آره دقیقا!
خندیدم
- پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه!
پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!!
عطیه قری به گردنش داد
_ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن!
دوما نخیرم...
_چطوری به اینجا رسیدی؟!
خندید
_ اولش باور کن درسی بود...
یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم
زنگ میزدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
-خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد
- فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری...
امانه یهویی...
ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش!
با خنده آروم زدم توی سرش
–حیا کن االان تو باید خجالت بکشی...
خوبه عمه سپرد به من که
دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟
_بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه!
دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد
- آخ جون حالا کی قراره بیان...
علی خواسته غافلگیرم کنه!!
با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم
- پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو!
صدای خنده ام بالارفت
- بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
- -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو
اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ...
خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!!
با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک:
-در روز چند بار سلام می کنی؟!
علیک سلام!!!
حالا چرا هول کردی؟!
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم
_کی من؟!نه اصلا
-محیا منو ببین مطمئنی؟
نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم
نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
–هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش
ابروی هشتی شده اش نشون میداد
باور نکرده حرفم رو!
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟!
باهول گفتم:
_جوابش مثبته!
تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی:
- چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به م
امان!؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده ...
دستهام و به کمرم زدم،میگم جوابش مثبته دیگه ...یعنی قبول کرده! بله!
به تغییر موضع من خندید
_ خب حالا خانوم دعوا که نداری!
قدم عقب رفته رو جلو اومدو چشمهاش و ریز کرد
- مطمئنی اول هول نشدی؟
یه چیزی بود ها!!
اخم ظریفی کردم وبرای لو نرفتن من شدم طلبکار!
– امیر علییییییییی!!!!!!
با خنده شونه هاش و بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠•
حضـرت آیـت الله وفـسی خطاب
بـه مسئولیـن🔰
🔥به جای حـرف مـفـت زدن❌
بـه حرف #رهبـری عمل کنید.
بـا ایـن مسئولین در #گـام_دوم
خدا به دادمان برسد...💥
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
❤️🌸✨ گاهی وقت ها آنقدر دلتنگت میشوم که میخواهم تو را از خیالم بیرون بکشم و ببوسم #شهیدهادےذوالف
❤🇮🇷❤️🇮🇷❤️
کار فرهنگی مسجد🕌 موسی بن جعفر (ع) بسیار گسترده💨 شده بود. سید علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی📝 زیادی را ترتیب میداد.
همیشه برای جلسات هیأت یا برنامههای اردویی فلافل🌯 میخرید. میگفت هم سالم است هم ارزان😉. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد🕌 بود که از آنجا خرید میکرد. شاگرد این فلافل🍔فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه میشد فهمید این پسر زمینه معنوی😍 خوبی دارد. بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف میزدیم. سید علی میگفت این پسر😇 باطن پاکی💫 دارد و باید او را جذب مسجد🕌 کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی📚 و ورزشی⚽️ داریم. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامهها شرکت کن.😊
حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه فوتبال⚽️ بچههای مسجد🕌 شرکت کن. آن پسرک😇 هم لبخندی میزد🙂 و میگفت: چشم اگر فرصت شد میام.❤️
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره شهدا در مسجد🕌 برگزار شد. این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس✨ بود.
در پایان مراسم دیدم همان پسرک😇 فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد😍.
سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچههای بسیج📿 وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی😌 بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان🌭 کردهاید.
خلاصه کلی گفتیم🤗 و خندیدیم😅. بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟🤔
او هم با صداقتی☺️ که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد میشدم🚶♂ که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره🤔 که شما را دیدم.
سید علی خندید و گفت: پس شهدا تو رو دعوت کردن😍.
بعد با هم💪 شروع کردیم به جمعآوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب😳 به آن نگاه میکرد. سید علی گفت: اگه دوست داری بگذار روی سرت😉.
او هم کلاه را گذاشت😅 روی سرش و گفت: به من میاد؟☺
سید علی هم لبخندی زد😅و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند😉.
همه خندیدیم😁. اما واقعیت همان بود که سیدگفت: این پسر را گویی شهدا🇮🇷 در همان مراسم🎤 انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان #هادیذوالفقاری❣ بود که #سیدعلیمصطفوی❣ او را جذب مسجد🕌 کرد و بعدها #اسوه و #الگوی بچههای مسجد🕌 شد.
#پسرکفلافلفروش🌭😍
#شهید_هادی_ذوالفقاری🕊
#جامانده📿
🔰اینجا حـرم هاے بیـقـرار👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
امان!؟ دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده ... دستهام و به کمرم زدم،میگم جوابش مثبته دیگه ...یعنی
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_82😍✋
همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم:
_امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟؟!
دستش بی هوا روشونم قرارگرفت و من ترسیدم و هینِ بلندی کشیدم:
با خنده گفت:چیه؟!؟
-ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!!!
سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم:
_محیا نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد!
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد ...
من مثل همه رویاهام فکر می کردم ..
مثل همه اون چیزی رو که
خونده بودم تو رمانها و قصه ها ...
فکر می کردم ...
با دستی که روی موهام کشیدبه خودم اومدم:
_چیه موهاتو زدی توصورتم طلبکارم هستی ؟!
باز کن اون اخمها رو ببینم!
عاشق این موهای کوتاهتم!
- امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا
کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست!
اونم بی مقدمه!
اخمهام خود به خود باز شدو لبهام به یک خنده کش اومد
– نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یک خط لبخند مهربون!
-خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای
اجازه نیست!!
لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو!
بی هواگفتم:
_قربونت برم !دستت مرسی!
با اینکه به شیطنتم میخندید ولی صورتش بازهم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود ...!
-جمع کن موهاتو دختر!
اینبار به جای اخم بلند تر خندیدم ...
رسم عاشقیِ ما قشنگتر بود بدم نمیومد بازهم با موهای کوتاهم اذیتش کنم !
-اهم ...اهم!!
با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم ...
من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیر علی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!!!!
-میگما ببخشید بد موقع اومدم!
به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لبهاش روی هم خنده اش
رو می خورد!!
-به به عروس خانومِ ما!
با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد!
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد
_ قربون خواهر خودم ...بیا بریم پیش مامان!
تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره!
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت:
_محیا خانوم تو نمیای؟!
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه!
-نه من آلبومم و میبینم!
-به چی می خندی؟!
با صدای امیر علی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش!
-نه نشد دیگه ..
صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی!
خجالت زده گفتم:
_به جون خودم...
سرش باالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم:
- -خانومِ من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو
به حرفهات اضافه نکن!
آلبوم رو باز کرد
_خب...به به سربازو کچل بودن من خنده داره؟!
لبم و گزیدم
_امیرعلی باورکن به تو نمیخندیدم! یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات!
ابروهاش بالاپرید:
_گریه کردی؟!چرا؟
موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش!
-خب تو اون روز از من دور میشدی...
بعدهم کچلت کرده بودن...
منم کلی گریه کردم!
قاه قاه خندید:
- حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟
اخم کردم
- خب معلومه چون دور میشدی دیگه!
خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یدفعه!
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟!
موهاش رو بهم ریختم ...
_خب معلومه شک داری؟
به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد!
آلبوم رو بستم
_خیلی بی معرفتی یه عکس از من نداشتی!
خندید به لبهای آویزونم
_مگه تو داشتی؟!
-خب معلومه!
چشمهاش باز شد
_شوخی می کنی؟!از کجا اونوقت؟
لبخند دندون نمایی زدم
_یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم!
می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد
- کارت اشتباه بوده محیا خانوم!
...میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلااین وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!؟!
امیر علی از کابوس شبهای من می گفت..
از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم !
صورتم و مثل بچه ها جمع کردم
- میدونم!
سکوت کرد و سکوت کردم ...
وتو دلم گفتم خدارو شکر که شد!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💠اولین تصاویر از #قاتلِ طلبه همدانی
🔸دیروز یک طلبه ۴۶ ساله به نام م - قاسمی در محله حاجی همدان به دست وی به قتل رسید.
🔸فرد ضارب پس از پیاده شدن از سواری پژو ۲۰۶ با اسلحه کلاشینکف به سمت طلبه م - قاسمی که از حوزه علمیه خارج شده بود، تیراندازی کرد که طلبه در دم جان باخت
🔸 صبح امروز هم قاتل در عملیات دستگیری پس از ۲۰ دقیقه درگیری مسلحانه بدست نیروی انتظامی کشته شد
Join➟ @harame_bigharar
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
سـر سـفـره عـقـد 💍 ، نشـستـہ بودیـم کنـار هـم؛ بوےعطرش☺️ همہ اتـاق را
پـر کـرده بود!💫
بـلــہ را کـہ گفتـم،😇 سـرش را آورد
زیـر گـوشم
خیلــے آرام و آهستہ گفت:
تو همـوݧ کسـے هستـے کہ مےخـواستم😉😍
نـگـاهـش کـردم و از تـہ دل خـنـدیـدم😅💕
دستـم را گـذاشـتم روے حلقہ💍 ازدواجماݧ، چـشـم دوخـتـم بہ قرآݧ سـفـره عـقـد ☺️
و از خـدا طلـب خوشبختـے😊
کـردم...🙏🏻💚
#شهید_جواد_فکورے 🌺
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_82😍✋ همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_آخر😍✋
امیرعلی:
_دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم
بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
-چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لبهام و جمع کردم
-مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید
لبهاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم،فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..
دلم هر روز دیدنت رو میخواد!
همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت ..
❣دوستت دارم❣
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
-تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
- خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی!
-من لباس عروس نمیخوام!
براق شدو چین چین شدبین ابروهاش:
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمیخوام
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش:
_ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم!
چشمهام گرد شد ..
اشتباه برداشت کرده بود
–امیرعلی این چه حرفیه؟!
من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
-پس این حرف یعنی چی؟!
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم!
خندیدم
- آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
_خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس
ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره...
برم یه سفر زیارتی و یه قلب
عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب!
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود،
بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع)
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!
نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم:
_ممنونم آقا!
اشکهام ریخت..
من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم!
و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد:
- قبول باشه!
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین!
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم
–دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد
–ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم!
خسته شده بودم از این حرف تکراری...
کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم
- امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
–خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
-فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
به شیطنت و شوخیش خندیدم:
- بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش:
–خوابت گرفت!؟
نفس عمیقی کشیدم
-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه...
هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم!
خندید
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
- قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...
مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
-آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟!
زمین خدا مگه چشه؟!
بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...
حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟!
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
_ببخشید
...نخند دیگه!
باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده
_چشم ...
هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش
نگاه کنم
آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای بهشتی رو
_چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی!
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :دوستت دارم!
(همه باهم:هــ😄ــورا
بالاخره گفت👏
اورژانس لطفا،محیاسکته کرد⛏😐)
این اولین بار بود که لا بلایِ مفهوم ها این جمله گم نشده بود ...
با همه سادگی این جمله از
زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم!
بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم
-بریم زیارت!
رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست
هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود ...
پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا!
زیر لب زمزمه کردم،
_از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگیِ!
باهم زمزمه کردیم:
خدایاشکرت!
پـــ👣ــایان✋😄
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💚🌸🌾
#فــــرازےازوصیتنــــــامــہ⇩
°•《بنده خونم و شاهرگم را میدهم
که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و
مسلمانان جهان در آرامش و آسایش
زندگی کنند و جانم را فدا امر و
دستور امام خامنهای و سردار و
سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی
میکنم، انشاءالله خداوند حافظ
مملکتم باشد.》°•
🔻مدافــــعحــــــرمـ🔻
#شھیــــدمحمــــدڪــامــــران🌸🍃
《ســالــــروزولادتــــ♡》
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
💠اولین تصاویر از #قاتلِ طلبه همدانی 🔸دیروز یک طلبه ۴۶ ساله به نام م - قاسمی در محله حاجی همدان به
🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#حر_انقلابی
در بحبوحهای که منش لاتیِ شهید #مجید_قربانخانی ، حیات بخشِ
مکتبِ تربیتیِ لوتیهایی چون
#رسول_ترک هاو #طیب هاست
دشمنِ زبون ناچار است دست به
اقدامات ایذایی بزند!
که از منشِلاتیِ #بهروز_حاجیلوی
لاابالی ومفسد و همچنین حمایت
شبکهی آبشخور استکبار از شهادت
مظلومانهی #طلبه_همدانی در پی
خروجی گرفتنِ شعبان بیمخهای
زمان در دلِ حماسهی
#حر_مدافع_حرم باشد!
بکشید ما را ،
ملت ما بیدارتر و متحدتر میشود
Join➟ @harame_bigharar