فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠•
حضـرت آیـت الله وفـسی خطاب
بـه مسئولیـن🔰
🔥به جای حـرف مـفـت زدن❌
بـه حرف #رهبـری عمل کنید.
بـا ایـن مسئولین در #گـام_دوم
خدا به دادمان برسد...💥
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
❤️🌸✨ گاهی وقت ها آنقدر دلتنگت میشوم که میخواهم تو را از خیالم بیرون بکشم و ببوسم #شهیدهادےذوالف
❤🇮🇷❤️🇮🇷❤️
کار فرهنگی مسجد🕌 موسی بن جعفر (ع) بسیار گسترده💨 شده بود. سید علی مصطفوی برنامههای ورزشی و اردویی📝 زیادی را ترتیب میداد.
همیشه برای جلسات هیأت یا برنامههای اردویی فلافل🌯 میخرید. میگفت هم سالم است هم ارزان😉. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد🕌 بود که از آنجا خرید میکرد. شاگرد این فلافل🍔فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه میشد فهمید این پسر زمینه معنوی😍 خوبی دارد. بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف میزدیم. سید علی میگفت این پسر😇 باطن پاکی💫 دارد و باید او را جذب مسجد🕌 کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی📚 و ورزشی⚽️ داریم. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامهها شرکت کن.😊
حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه فوتبال⚽️ بچههای مسجد🕌 شرکت کن. آن پسرک😇 هم لبخندی میزد🙂 و میگفت: چشم اگر فرصت شد میام.❤️
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره شهدا در مسجد🕌 برگزار شد. این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس✨ بود.
در پایان مراسم دیدم همان پسرک😇 فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد😍.
سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچههای بسیج📿 وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی😌 بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان🌭 کردهاید.
خلاصه کلی گفتیم🤗 و خندیدیم😅. بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟🤔
او هم با صداقتی☺️ که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد میشدم🚶♂ که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره🤔 که شما را دیدم.
سید علی خندید و گفت: پس شهدا تو رو دعوت کردن😍.
بعد با هم💪 شروع کردیم به جمعآوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب😳 به آن نگاه میکرد. سید علی گفت: اگه دوست داری بگذار روی سرت😉.
او هم کلاه را گذاشت😅 روی سرش و گفت: به من میاد؟☺
سید علی هم لبخندی زد😅و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند😉.
همه خندیدیم😁. اما واقعیت همان بود که سیدگفت: این پسر را گویی شهدا🇮🇷 در همان مراسم🎤 انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان #هادیذوالفقاری❣ بود که #سیدعلیمصطفوی❣ او را جذب مسجد🕌 کرد و بعدها #اسوه و #الگوی بچههای مسجد🕌 شد.
#پسرکفلافلفروش🌭😍
#شهید_هادی_ذوالفقاری🕊
#جامانده📿
🔰اینجا حـرم هاے بیـقـرار👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
امان!؟ دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده ... دستهام و به کمرم زدم،میگم جوابش مثبته دیگه ...یعنی
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_82😍✋
همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم:
_امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟؟!
دستش بی هوا روشونم قرارگرفت و من ترسیدم و هینِ بلندی کشیدم:
با خنده گفت:چیه؟!؟
-ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!!!
سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم:
_محیا نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد!
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد ...
من مثل همه رویاهام فکر می کردم ..
مثل همه اون چیزی رو که
خونده بودم تو رمانها و قصه ها ...
فکر می کردم ...
با دستی که روی موهام کشیدبه خودم اومدم:
_چیه موهاتو زدی توصورتم طلبکارم هستی ؟!
باز کن اون اخمها رو ببینم!
عاشق این موهای کوتاهتم!
- امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا
کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست!
اونم بی مقدمه!
اخمهام خود به خود باز شدو لبهام به یک خنده کش اومد
– نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یک خط لبخند مهربون!
-خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای
اجازه نیست!!
لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو!
بی هواگفتم:
_قربونت برم !دستت مرسی!
با اینکه به شیطنتم میخندید ولی صورتش بازهم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود ...!
-جمع کن موهاتو دختر!
اینبار به جای اخم بلند تر خندیدم ...
رسم عاشقیِ ما قشنگتر بود بدم نمیومد بازهم با موهای کوتاهم اذیتش کنم !
-اهم ...اهم!!
با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم ...
من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیر علی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!!!!
-میگما ببخشید بد موقع اومدم!
به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لبهاش روی هم خنده اش
رو می خورد!!
-به به عروس خانومِ ما!
با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد!
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد
_ قربون خواهر خودم ...بیا بریم پیش مامان!
تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره!
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت:
_محیا خانوم تو نمیای؟!
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه!
-نه من آلبومم و میبینم!
-به چی می خندی؟!
با صدای امیر علی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش!
-نه نشد دیگه ..
صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی!
خجالت زده گفتم:
_به جون خودم...
سرش باالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم:
- -خانومِ من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو
به حرفهات اضافه نکن!
آلبوم رو باز کرد
_خب...به به سربازو کچل بودن من خنده داره؟!
لبم و گزیدم
_امیرعلی باورکن به تو نمیخندیدم! یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات!
ابروهاش بالاپرید:
_گریه کردی؟!چرا؟
موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش!
-خب تو اون روز از من دور میشدی...
بعدهم کچلت کرده بودن...
منم کلی گریه کردم!
قاه قاه خندید:
- حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟
اخم کردم
- خب معلومه چون دور میشدی دیگه!
خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یدفعه!
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟!
موهاش رو بهم ریختم ...
_خب معلومه شک داری؟
به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد!
آلبوم رو بستم
_خیلی بی معرفتی یه عکس از من نداشتی!
خندید به لبهای آویزونم
_مگه تو داشتی؟!
-خب معلومه!
چشمهاش باز شد
_شوخی می کنی؟!از کجا اونوقت؟
لبخند دندون نمایی زدم
_یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم!
می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد
- کارت اشتباه بوده محیا خانوم!
...میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلااین وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!؟!
امیر علی از کابوس شبهای من می گفت..
از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم !
صورتم و مثل بچه ها جمع کردم
- میدونم!
سکوت کرد و سکوت کردم ...
وتو دلم گفتم خدارو شکر که شد!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💠اولین تصاویر از #قاتلِ طلبه همدانی
🔸دیروز یک طلبه ۴۶ ساله به نام م - قاسمی در محله حاجی همدان به دست وی به قتل رسید.
🔸فرد ضارب پس از پیاده شدن از سواری پژو ۲۰۶ با اسلحه کلاشینکف به سمت طلبه م - قاسمی که از حوزه علمیه خارج شده بود، تیراندازی کرد که طلبه در دم جان باخت
🔸 صبح امروز هم قاتل در عملیات دستگیری پس از ۲۰ دقیقه درگیری مسلحانه بدست نیروی انتظامی کشته شد
Join➟ @harame_bigharar
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
سـر سـفـره عـقـد 💍 ، نشـستـہ بودیـم کنـار هـم؛ بوےعطرش☺️ همہ اتـاق را
پـر کـرده بود!💫
بـلــہ را کـہ گفتـم،😇 سـرش را آورد
زیـر گـوشم
خیلــے آرام و آهستہ گفت:
تو همـوݧ کسـے هستـے کہ مےخـواستم😉😍
نـگـاهـش کـردم و از تـہ دل خـنـدیـدم😅💕
دستـم را گـذاشـتم روے حلقہ💍 ازدواجماݧ، چـشـم دوخـتـم بہ قرآݧ سـفـره عـقـد ☺️
و از خـدا طلـب خوشبختـے😊
کـردم...🙏🏻💚
#شهید_جواد_فکورے 🌺
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_82😍✋ همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_آخر😍✋
امیرعلی:
_دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم
بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
-چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لبهام و جمع کردم
-مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید
لبهاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم،فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..
دلم هر روز دیدنت رو میخواد!
همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت ..
❣دوستت دارم❣
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
-تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
- خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی!
-من لباس عروس نمیخوام!
براق شدو چین چین شدبین ابروهاش:
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمیخوام
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش:
_ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم!
چشمهام گرد شد ..
اشتباه برداشت کرده بود
–امیرعلی این چه حرفیه؟!
من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
-پس این حرف یعنی چی؟!
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم!
خندیدم
- آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
_خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس
ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره...
برم یه سفر زیارتی و یه قلب
عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب!
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود،
بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع)
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!
نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم:
_ممنونم آقا!
اشکهام ریخت..
من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم!
و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد:
- قبول باشه!
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین!
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم
–دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد
–ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم!
خسته شده بودم از این حرف تکراری...
کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم
- امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
–خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
-فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
به شیطنت و شوخیش خندیدم:
- بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش:
–خوابت گرفت!؟
نفس عمیقی کشیدم
-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه...
هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم!
خندید
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
- قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...
مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
-آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟!
زمین خدا مگه چشه؟!
بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...
حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟!
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
_ببخشید
...نخند دیگه!
باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده
_چشم ...
هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش
نگاه کنم
آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای بهشتی رو
_چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی!
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :دوستت دارم!
(همه باهم:هــ😄ــورا
بالاخره گفت👏
اورژانس لطفا،محیاسکته کرد⛏😐)
این اولین بار بود که لا بلایِ مفهوم ها این جمله گم نشده بود ...
با همه سادگی این جمله از
زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم!
بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم
-بریم زیارت!
رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست
هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود ...
پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا!
زیر لب زمزمه کردم،
_از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگیِ!
باهم زمزمه کردیم:
خدایاشکرت!
پـــ👣ــایان✋😄
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💚🌸🌾
#فــــرازےازوصیتنــــــامــہ⇩
°•《بنده خونم و شاهرگم را میدهم
که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و
مسلمانان جهان در آرامش و آسایش
زندگی کنند و جانم را فدا امر و
دستور امام خامنهای و سردار و
سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی
میکنم، انشاءالله خداوند حافظ
مملکتم باشد.》°•
🔻مدافــــعحــــــرمـ🔻
#شھیــــدمحمــــدڪــامــــران🌸🍃
《ســالــــروزولادتــــ♡》
Join➟ @harame_bigharar
حرم بیقرار
💠اولین تصاویر از #قاتلِ طلبه همدانی 🔸دیروز یک طلبه ۴۶ ساله به نام م - قاسمی در محله حاجی همدان به
🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#حر_انقلابی
در بحبوحهای که منش لاتیِ شهید #مجید_قربانخانی ، حیات بخشِ
مکتبِ تربیتیِ لوتیهایی چون
#رسول_ترک هاو #طیب هاست
دشمنِ زبون ناچار است دست به
اقدامات ایذایی بزند!
که از منشِلاتیِ #بهروز_حاجیلوی
لاابالی ومفسد و همچنین حمایت
شبکهی آبشخور استکبار از شهادت
مظلومانهی #طلبه_همدانی در پی
خروجی گرفتنِ شعبان بیمخهای
زمان در دلِ حماسهی
#حر_مدافع_حرم باشد!
بکشید ما را ،
ملت ما بیدارتر و متحدتر میشود
Join➟ @harame_bigharar
🔴 تصاویری از منزل #طلبه_همدانی که بدست یک #قاتل روانی خون پاکش ریخته شد.💔
به کدام گناه؟! #خانه ای که حتی یه مبل ساده نداره.. به جای خانه ی کدام #اختلاسگر و #دزد و #نجومی بگیر ویران شد؟!
#مهناز_افشار و همه کسانیکه در #فضای_مجازی بجای دزدها و قاتلهاذهن مردم را نسبت به #روحانیت و #آخوند تخریب میکنن، در این #قتل شریکند..
همه آنها در #یتیمی کودکان بیگناه و غریبی #زنان شهدا مسئولند..
#سلطنت_طلب
#یتیم #کودک
#خون_بیگناه
#ملا #روحانی
#محاکمه_مهناز_افشار
Join➟ @harame_bigharar
4_5956016412777512991.mp3
4.33M
🔊
🎼 پادڪست بســیار زیـبا
🎤آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
✅ #نـــــــــــــــماز_شــب
⏱ ۱۱ دقـــیقه و ۴۲ ثانـــیه
🌺 #نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
Join➟ @harame_bigharar