eitaa logo
حرکت در مه
194 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله غزل تازه: نمانده است مرا آبرو به قدر پشیزی تو را چه فایده ای چشم اگر که اشک نریزی نه ریخت اشک من از شوق دوست در دل چاهی نه رفت چشم من از دست در فراق عزیزی تمام عمر نبردم نه سودی و نه زیانی نباختم همه عمرم به قدر شان تو چیزی_ _که در بساط ندارم نه آهی و نه گناهی که خرج دوست نکردم نه صلحی و نه ستیزی نمانده فرصتی و مرگ ناگزیر می آید به جز برای تو مردن کجاست راه گریزی؟ خرداد 97 رمضان المبارک 1439
حرکت در مه
https://mehrnews.com/xNvBW
برای علاقه‌مندان بحث‌های خوبی دارد.
هوالحکیم نهاد روحانیت آخرین سنگری بود که توسط اقتصاد بازار و فتح شد. حالا می‌توان با اطمینان گفت همه چیز کالایی شده و روحانیتی که قرار بود سبک زندگی دینی را بر روی منبر آموزش دهد، منبر را به درگاه‌های بانکی متصل کرده! امید رامز
آسمان بالاسر سکوت بود و سکوت و سیاهی و رطوبت در زیر خاک و حالا انگار نیرویی او را به بالا می‎کشید. شکافته بود، زمین او را نگاه داشته بود و حالا باید از پوستۀ خودش خارج می‎شد و تو زمین را می‎بینی که خشک و فرسوده شده منتظر باران است. لب‎هاش خشکِ خشک است و فقط باران سیرابش می‎کند. لرزان قدم می‎گذارد به دنیای بیرون. این میان فقط او نیست. دانه‎های دیگر هم سربرمی‎آورند در این دنیای جدید... دنیای سبز. برگ‎های سوزنی، دایره‎ای و قلب معکوسی... همه‎طور برگی هست، بهار همه جا را گرفته سبز کرده و به زندگی می‎خواندشان. غلغله‎ای درمی‎گیرد در میان دشت. درخت‎ها سبز شده‎اند، آوای پرنده‎ها پیچیده در دشت. آن قدر این سرسبزی همه‎گیر شده که کم‎کم حیوانات هم سرمی‎رسند. زندگی را می‎یابند این‎جا و گاهی انسان‎هایی که می‎خرامند در مرغزار و دیگرانی هم خبر می‎شوند. می‎آیند همه. درختان ثمر می‎دهند: میوه‎های زرد و سرخ و رسیده: نهایت خواسته شدن: گندم‎ها سنگین‎شده و خوشه‎ها توی باد تکان‎تکان می‎خورد. دیگر می‎پندارند که دشت مال آن‎هاست و هرچه بخواهند می‎توانند از آن بردارند، در آن بچرند و بخزند و بخرند اما دیری نمی‎پاید که دشت از نفس می‎افتد. اول باد سرد می‎آید. رنگ برگ‎ها و درخت‎ها دگرگون می‎شود. دشت زرد می‎شود و بعد توفان می‎آید. توفان همه‎چیز را می‎ریزاند. می‎برد و می‎پراکند در هوا. دیگر کسی به دشت سرنمی‎زند. دیگر کسی فکر نمی‎کند که دشت مال اوست. دشت سرد و خاموش می‎شود و برف پیری روی آن می‎نشیند.
آدما فقط وقتی تو رو باسواد و فهميده ميدونن كه دقيقا همون چيزايی كه بهش اعتقاد دارن رو از زبونِ تو بشنوَن. نه اینکه «زاویه نگاه متفاوت» رو‌ دوست نداشته باشن و دنبال حرفای تکراری باشن، نه. اتفاقا دلشون میخواد که از یه زاویهٔ دیگه نگاه کنی و ترجیحا جمله‌بندی و واژه‌های فاخر هم استفاده کنی، اما در آخر باید به همون نتیجه‌ای برسی که اونها رسیدن. رشتالیست لیا وطندوست
یاسین حجازی.mp3
12.91M
بیانیهٔ هیئتِ داوریِ قطعاتِ ادبی در چهارمین دورهٔ جشنوارهٔ «واژه»: تا کِی ترکیبِ «گلِ نرگس» در شُشِ متن‌هایمان؟ چقدر تکرارِ استعارهٔ «گلِ یاس» برای حضرتِ زهرا؟ بس نیست تشبیهِ غیبت به چاه و این همه «یوسفِ زهرا» که در نوشته‌هامان؟ کلیشهٔ دلگیریِ غروبِ جمعه تا چند؟…◻️ اختتامیهٔ جشنوارهٔ «واژه» عصرِ نیمهٔ شعبان، ۲۷ اسفندِ ۱۴۰۰، در مشهد برگزار شد. ◻️
حرکت در مه
. ازتان می‌خواهم وقتی باهاتان حرف می‌زنم روی‌تان را برنگردانید و قبول کنید که باهاتان حرف بزنم‌. حقیقت من جایی غیر این‌جا سراغ ندارم و اگر راهم ندهید باید بپرسم پس چه کسی من را راه بدهد اگر قبولم نکنید پس کی من را قبول کند؟ اعتراف می‌کنم با همهٔ وجود ایستاده‌ام جلوتان و فکر می‌کنم چه کسی جز شما لایق‌تر است برای بذل و بخشش یا مثلاً نمی‌دانم‌ها اگر وقت مردنم نزدیک شده و آن طور که بایست کاری نکرده‌ام آمده‌ام که اعتراف کنم، یعنی می‌پذیریدم؟ یعنی نه‌تنها کاری نکرده‌ام بلکه خیلی هم بد کردم به خودم و حالم واویلاست حالا. اما خب بعید هم می‌دانم من را نبخشید، چون همیشهٔ همیشه ازتان خوبی دیده‌ام و بعدش؟ بعدش هم باهام خوبی می‌کنید؟ چه قدر اشتباه‌کاری‌ها را پوشانده‌اید و به کسی نگفتید و بعد حتماً بیش‌تر محتاج آن هستم، اگر می‌شود معذرت‌خواهی‌ام را قبول کنید که کلی نیازمندش شده‌ام. خودم را می‌سپارم دست‌تان و اصلاً به خیالم نمی‌زند که بخواهید ردم کنید یا ذلیل چون راحت می‌توانستید راهم ندهید و جلوی همه آبروی نداشته‌ام را ببرید. می‌شود بیش‌تر خودتان را بهم نشان بدهید، خب حالا اختیار با خودتان است ولی اگر بخواهی اشتباه‌هایم را پیش چشمم بیاوری من هم دست به دامن بزرگی و مهربانی‌ات می‌شوم یا اگر قبولم نکنی بازهم به همه می‌گویم که دوست‌تان دارم، آیا به شما می‌آید که من را به خواسته‌ام نرسانید؟ همان خواسته‌ی تمام عمرم. البته می‌دانم تقصیر خودم بوده، روزهایی که بایست، بیدار نشدم خودم را به خواب زدم و حالا فرصت‌ها رفته مثل ابر و کاری نمی‌توانم بکنم و دیگر توان و قدرتی ندارم که دست بردارم از خودم مگر این‌که شما بخواهید با نیروی محبت نجاتم دهید. حالا بنگرید اگر می‌شود مثل قبول‌شده‌ها بهم نگاه کنید ببینید چه قدر امیدوارم، شما هم دورم کنید از ناامیدی. یک قلب عاشق بهم بدهید و یک زبان صادق. می‌خواهم کاملاً از همه چیز بریده شوم و چشمم روشن شود به دیدارتان. پس من را مثل آن‌ها بکنید، خواسته‌ام را برآورید، یا مثل آن‌ها که باهاشان تنهایی عاشقانه حرف می‌زنی شیدای‌شان می‌کنی و می‌روند برات هر کاری می‌کنند... Photo by @moises_levy_street