eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️حس ابری ترافیک بود جایی که سابقه نداشت. اول خیابان همیشۀ خدا ترافیک هست ولی دیشب آن‌جایی که من سردرآوردم سابقۀ ترافیک عجیب بود. مورچه‌وار جلو می‌رفتیم و ماشین‌ها صبرشان را از دست داده بودند. حدس زدم به‌خاطر شلوغی شهر باشد اما هرچه بیش‌تر گاز می‌دادم و کلاج می‌گرفتم به نقطۀ تجمع می‌رسیدم. اصلاً ذهنم به تصادف هم نرفت. چون اتوبان نبود که ماشین‌ها تند بروند و تصادف‌های کوچک هم این‌چنین ترافیک‌هایی درست نمی‌کنند. تا به جایی رسیدم که پس‌از آن دیگر خیابان خلوت می‌شد. سر چرخاندم و دیدم تعدادی صندلی گذاشته‌اند جلوی یک مدرسه و جشن است برای حضرت معصومه‌(س) و حتماً روز دختر و عده‌ای هم مشتری. متاع کفر و دین بی مشتری نیست. مجری هم که یک روحانی بود در حال بشین و پاشو دادن برعکس به تعدادی نوجوان بود و صداش به ماشین‌ها می‌رسید و معلوم بود که خیلی محکم و استوار مشغول انجام وظیفه دینی خود است.
داستانک چیست؟ اگر بشود گفت که هر رمان قابل تبدیل به چند داستان کوتاه است، هر داستان کوتاه نیز قابلیت تبدیل شدن به چند داستانک را دارد. داستانک کوتاه‌ترین شکل روایت یک داستان است. گرچه در ادبیات کهن ما اشکال مختلفی از داستانک در حکایت، دوبیتی، قطعه و لطیف دیده می‌شود، اما داستانک در نوع فنی آن مانند فلش فیکشن و میکرو فیکش پدیده‌ای مدرن است. شعار داستانک این است: «کم هم زیاد است.» ═.🍃🌷🍃.══════╗⁣⁣⁣⁣⁣ داستانا | داستان نویسی آسان✍ https://eitaa.com/dastaneasan
حرکت در مه
داستانک چیست؟ اگر بشود گفت که هر رمان قابل تبدیل به چند داستان کوتاه است، هر داستان کوتاه نیز قابلی
نمی‌شود گفت جناب سالاری. رمان خودش ژانر خودش است و داستان کوتاه برای خودش و داستانک نیز. هیچ‌وقت مجموع چند داستان کوتاه یک رمان نمی‌شود و همچنین مجموعه چند داستانک. با این نمونه‌هایی که من از کتاب داستان‌های روبه‌رو دیدم بالکل ناامید شدم از داستانک‌های شما. داستانک اگر شعار هم داشته باشد این است: فقط در چند جمله خواب خواننده را بپران.
💫 با سلام و ادب خدمت دوستان عزیز. برنامه‌ی جلسۀ آینده از «داستان طنز در فرهنگ ملل» (یکشنبه، 30 اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۰) به قرار زیر است: 🟧 ویژه‌برنامۀ «کلیات طنز مکتوب»، توسط آقای دکتر «اسماعیل امینی» 🔹 معرفی آقای دکتر امینی، در ادامه... 🟧 بررسی داستانِ اعضای محترم جلسه: 🔹 داستان کوتاه «دراکولای تهران»، نوشتۀ خانم «شادی عنصری» (عضو محترم جلسه) در صورت وجود زمان. @Shadi_Onsori 🔗 دانلود pdf داستان در ادامه... . . . ‼ترتیب ارائۀ نفرات بعدی: 5⃣ داستان طنز آمریکای لاتین (اسپانیا)؛ میگِل سروانتس: بخشی از رمان «دون کیشوت»؛ ارائه خانم «اکرم مولاوردی»؛ یکشنبه ۱۴۰۳/۳/۶(رزرو شده🔴) 6⃣ داستان طنز فرانسه؛ گی دو موپاسان؛ ارائه‌ی سرکار خانم «زهرا پیروزی»؛ یکشنبه ۱۴۰۳/۳/۱۳ (رزرو شده🔴) 7⃣ داستان طنز ترکیه؛ عزیز نسین؛ ارائه سرکار خانم «ریتا محمدی»؛ یکشنبه ۱۴۰۳/۳/۲۰ (رزرو شده🔴) 8⃣ داستان طنز ایران؛ محمدعلی جمال‌زاده؛ ارائه سرکار خانم «سمیه لندی اصفهانی»؛ یکشنبه ۱۴۰۳/۳/۲۷ (رزرو شده🔴) . . . ‼نکات مهم: ⏰ دوستانی که نامشان در فهرست فوق است، به جهت اینکه زمان کافی برای انتخاب داستان‌هایشان و نیز بررسی داستان طنز در این داستان‌ها را داشته باشند، از الان می‌توانند اقدام کنند. ✅ در حال حاضر، صندوق داستانِ اعضای محترم جلسه، آمادۀ دریافت داستان‌های شما عزیزان (به خصوص داستان‌های طنز) است. کسانی که قصد بررسی داستانشان را دارند، لطفاً فایل وُرد داستانشان را با فونت نازنین 13، به همراه شماره صفحه و ابعاد برگۀ A5 برای اینجانب ارسال کنند. ✅ همۀ اعضای محترم جلسه می‌توانند داستان‌های پیشنهادی خودشان در بخش اول جلسه را برای اینجانب یا فرد ارائه دهنده ارسال کنند. با تشکر. . . . 🔗 لینک گروه تلگرام: https://t.me/+203b0PdbPZNlNGE0 🔗 لینک گروه ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1008271637Ce484e28423 🔗 لینک قرار (ویژه‌ی اعضای محترم مجازی برای شرکت در جلسه): https://gharar.ir/r/4c5db897‼‼🔴 🌐 پیج اینستاگرام جلسه: adab_dastan
دو کوچه بالاتر از جایی که کار می‌کنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار می‌رفتیم آن‌جا. آن‌قدر رفتیم که صاحب دکان و گارسون‌ها و دربان و گربه‌های سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همه‌شان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود می‌آمد سر میزمان و می‌ایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و شانه‌هایش را مستقیم و بی‌واسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش می‌کند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور می‌شود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشته‌ام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب. پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچک‌ترش خودکشی کرده است. تاسیسات‌چی یک برج سی‌طبقه بود، وسط شیکاگو. لوله می‌کشید. لامپ وصل می‌کرد. کولر راه می‌انداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشت‌بامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و این‌ها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا ترجمه‌ی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه می‌شود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان می‌خواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برای‌مان ساخت. برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ می‌شد، احتمالا سرسری خبر را می‌خواندم و بعد هم با روزنامه شیشه‌ی عقب ماشین را تمیز می‌کردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدم‌های دور و آدم‌های ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس می‌شد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان می‌آمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشی‌تر هم به چشم‌مان آمد. احتمالا آدم‌هایی بوده‌اند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیده‌اند. لابد دیدند یک نقطه‌ی سیاه روی پشت بام تکان می‌خورد. بعد دیده‌اند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیه‌ی بعد هم نقطه‌ی سیاه تبدیل شده به نقطه‌ی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازه‌ی یک کهکشان عواطف گوناگون. کاش اصلا نرفته بودیم رستوران‌شان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس می‌کردیم توی اتاق به بهانه‌ی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر می‌شود. خوزه یک جا لای حرف‌هایش گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانو‌ی زندگی خانواده‌شان گم شده است. از دور آهنگ‌شان معمولی‌ به گوش می‌خورد اما فقط آدم‌هایی که داستان‌شان را شنیده‌اند، می‌دانند که موسیقی‌شان از پارسال به این‌ور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمی‌شود. قرار نبود این‌قدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آن‌قدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد می‌افتد آدم است یا یک کیسه‌ی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستاره‌ها صرفا نقطه‌های دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدام‌شان آن‌قدر وسعت دارد که تهش دیده نمی‌شود لامصب.
حرکت در مه
درباره تقویمی‌نویسی و مناسبت‌نویسی ✍️ حس ابری کار خوبی نیست آقا، خانم. نکنید این کارها را. آخر شما
▪️ در ما قیامت کن قیامت سید ابراهیم ای صاحب جود و کرامت سید ابراهیم ما را خبرها بی خود از خود کرده می دانی اما تو راحت باش راحت سید ابراهیم تو شاد از دیدار با ما مردم دلتنگ ما خسته از دنیای غربت سید ابراهیم از ابتدا هم تو شهید زنده ای بودی شد قسمتت آخر شهادت سید ابراهیم یاد رجایی، باهنر، را زنده کردی باز دیدار ما روز قیامت سید ابراهیم ✍علیرضا قزوه
🎞 اندوخته ابدی ✍🏻 عین‌صاد ❞ ما كه اين دل و اين فكر و اين خيال را و اين قدرت و ثروت را از دست مى‌دهيم، پس چه بهتر كه در راه او بدهيم تا اندوخته‌اى داشته باشيم. راستى كدام بهتر است: در راه قرض‌دادن و بلافاصله به نور رسيدن و بعد هم چند برابرش را گرفتن و يا در راه بز و بزغاله و زن و فرزند و رفيق و چَه‌چَه و بَه‌بَه دادن و نفله‌كردن و بعد حسرت‌خوردن و آخرسر ناله و آه كشيدن و بر بى‌وفايى و نيرنگشان تف و نفرين فرستادن...؟! 📚  | ص ۸۱
در بعضی از شهرهای درجه دو خانه‌هایی هست که با دیدن آنها غم وجود آدم را می‌گیرد، درست مثل غمی که با دیدن صومعه های تاریک و دلگیر ، بوته‌زارهای بی روح یا خرابه‌ها به دل آدم می‌نشیند. شاید بتوان در این خانه‌ها سکوت صومعه‌ها و خشکی بوته‌زارها را حس کرد و شاید هم در آنها استخوان‌های مرده‌ها قرار داشته باشند. حیات و حرکت در چنین جاهایی چنان دچار سکون است که اگر غریبه‌ای ناگهان در آنجا با نگاه بی فروغ و سرد آدمی بی حرکت رو به رو نشود، آدمی که با شنیدن صدای پایی ،غیر عادی با چهره‌ی راهب‌مانندش با دقت از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. شاید فکر کند که آن خانه‌ها خالی هستند. آری همه‌ی این عوامل غم‌انگیز در ظاهر این خانه‌ی شهر سومور است. خانه‌ای که در خیابان شیب‌داری است که به طرف قصری ییلاقی در بالای شهر می‌رود این خیابان که....
همهٔ انسان‌ها تاحدودی عارف‌اند ✍ صدیق قطبی ما برای تنظیم و تمشیت امور این‌جهانی نیازمند مراجعه به عقلیم. به تعبیر مولانا برای بالارفتن در این جهان به «حسّ‌های دنیوی» نیازمندیم: «حسِّ دنیا نردبان این جهان»(مثنوی، ۱: ۳۰۷). اما وقتی سودای قلمروهای عالی‌تری را داریم، حسِ دنیا و عقل معمول، به کار نمی‌آید. بالابَرنده نیست. آنجا نردبان دیگری لازم است و آن نردبان به تعبیرِ مولانا «حسّ دینی» است: «حسِّ دینی نردبان آسمان»(همان). مولانا این دو حسّ را گاهی «حسّ ابدان» و «حسّ جان» یا «حسّ خُفاش» و «حسّ دُرپاش» می‌نامد: حسّ خُفّاشت سوی مغرب دوان حسِّ دُرپاشَت سوی مشرق روان پنج حسّی هست جز این پنج حسّ آن چو زرِّ سرخ و این حس‌ها چو مس حسّ اَبدان قوتِ ظلمت می‌خورَد حسِّ جان از آفتابی می‌چرد (مثنوی، ۲: ۴۷ و ۴۹ و ۵۱) شاید گمان کنیم آن حسّ دیگر که راه عالَم بالا را به ما نشان می‌دهد، خاصِ عارفان محدودی است. یا گمان کنیم آن حسّ، چیزی از جنسِ مشاهدات و دریافت‌های غیبی است که در کتاب‌های عرفانی آمده است. اما به نظر می‌رسد چنین نیست و همه‌ٔ ما از حسّ دینی برخورداریم و آنچه لازم است توجه به آن و تقویت و تشدید آن است. استیس می‌نویسد: «... خطاست که تصوّر کنیم مرز قاطعی هست که می‌توان بین عارف و غیرعارف کشید. به سهولت تشخیص می‌دهیم که هیچ مرز قاطعی بین شاعر و غیرشاعر نیست. ما همه کمابیش شاعریم. این مطلب از این واقعیت اثبات می‌شود که وقتی شاعر بزرگی سخن می‌گوید دل‌های ما به ندای او پاسخ می‌گوید و بینش او، بینش ما می‌گردد. ما آن بینش را در خودمان داریم، لکن شاعر آن را برمی‌انگیزد. اگر چنین نبود، اگر خودمان شعرای خموشی نبودیم، کلام او برای ما هجاهای بی‌معنایی بود که بی‌آنکه بفهمیم، باید به آنها گوش می‌دادیم. چیزی از این دست در مورد عرفان صادق است. همه‌ٔ انسان‌ها، یا دست‌کم همه‌ٔ انسان‌های با احساس تا حدودی عارف‌اند. درست همان‌طور که جنبه‌ای عقلانی در طبع آدمی هست، جنبه‌ای عرفانی هم در آن هست... منظورم این است که همین الان هم آگاهی عرفانی داریم، گو اینکه در بیشتر ما فقط درخشش ضعیفی دارد. این مطلب از روی این واقعیت اثبات می‌شود که سخنان قدیس یا عارف، همانند شعر، تأثر درونی ما را هرچه هم که ضعیف و کم‌رنگ باشد، برمی‌انگیزد. چیزی در درون ما به سخنان او پاسخ می‌گوید، همچنان که چیزی در درون ما به کلام شاعر پاسخ می‌گوید.»(دین و نگرش نوین، والتر ترنس استیس، ترجمه احمدرضا جلیلی، ص۳۰۴، نشر حکمت، ۱۳۹۷) استیس سپس عبارتی از فلوطین نقل می‌کند و می‌نویسد چطور این عبارت عارفانه «مشهور شده و در طی قرون و اعصار متمادی پژواک یافته است؟ چرا این عبارت، نسل‌های بشر را به خود شیفته و مجذوب کرده است؟ این عبارت برای کسانی که، هر چند هرگز ادعا نکرده‌اند که چیزی به نام «تجربه‌ٔ عرفانی» قابل تشخیص داشته‌اند و با این همه، دارای نفوسی‌اند از لحاظ معنوی حساس، مهمل صرف نیست. حتماً چنین است که این عبارت جایی در ژرفای دریای جان آنان را که معمولاً پنهان است، به حرکت درمی‌آورد و در اثر این کلمات، ولو فقط برای لحظه‌ای، به سطح یا نزدیک به سطح دریا می‌کشاند. همان روحیه‌ٔ شهودی تفرقه‌نااندیش که در عرفای بزرگ به سطح ذهن آمده است و در معرض نور شدید شناخت آگاهانه وجود دارد، در اعماق وجود ما و بسیار پایین‌تر از آستانه‌ٔ آگاهی متعارف ما قرار دارد.»(همان، ص۳۰۵) @sedigh_63
📚☕️ سالن انتظار مردی که این جاست اسمش را فراموش کرده است. می گوید مهم این است که گذشته ای داشته باشی. اصل قضیه این است. از یک فلاسک قرمز، چای می نوشد. سالن انتظار خالی ست، همیشه خالی. فکر می کند، مردم وقت ندارند، منتظر قطار بمانند. بچه که بود انشایی نوشت، در یک جمله. نوشت: مقصدم خانه ی سالمندان است. مرد بی نام لبخند می زند. به ساعتِ بزرگ روی دیوار نگاه می کند و به قطارهایی فکر می کند که امروز از آن ها جا مانده. می گوید، شغل من نشستن روی نیمکت است. شغل من، جا ماندن از قطارها. شغل من فراموش کردنِ نامم. داستان های کوتاه🖋☕️ @best_stories
I'm listening to مثنوی معنوی مولانا جلال الدین توضیح بیت به بیت on Castbox. Check it out! https://castbox.fm/va/3723919 چندین فایل صوتی مختلف از مثنوی گوش کرده‌ام اما هیچ‌کدام چون این پادکست مرا جذب نکرده، گرچه خالی از اشکال نیست.
حرکت در مه
I'm listening to مثنوی معنوی مولانا جلال الدین توضیح بیت به بیت on Castbox. Check it out! https://c
گویا لینک به اپ کست‌باکس نمی‌رسد. ابتدا کست‌باکس را نصب کنید و در آن «مثنوی معنوی جلال الدین توضیح بیت به بیت» یا «اکبر عاشوری» را سرچ بفرمایید.
حرکت در مه
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید! 📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفت‌هایی با اهالی فرهن
این هم هست‌ها. رادیو مضمون را بجویید و گفت‌وگویش با رضا امیرخانی را گوش بفرمایید.
رویایی برای پول‌دار شدن! واقعااا حالم داره بد میشه چه درست چه غلط‌ هر بار اینطور موجی میاد افسوس می خورم دروغگو‌ همیشه طمعکار رو فریب میده گیرمم درست باشه هر پولی از این مسیر بیاد قطعا مفت نیست اعصاب خودتون و همه رو ریخیتن بهم کاش تو کشور درست حسابی بودیم بابت تک تک دعوت و ... از همه شکایت میکردم این همه انرژی که تو این مسیر گذاشته میشه آدم جوراب بفروشه درامدش بیشتره هرجا میری مردم عین ربات شدن تق و تق و تق نمیدونم کارت فلان بابا.... پول دراوردن قلق داره علم داره .... ۵۰ م این شکلی دراوردی اون ۵۰ م رو میخوای چیکار کنی بشه ۱۰۰ م اونو فقط به من بگو
حرکت در مه
خب البته این ربات به‌عنوان یک پدیده اجتماعی قابل بحث و بررسی است. و فعلاً در نفی و اثباتش چیزی نمی‌دانم.
🔴این نیز گذشت دوستان جوان مومن حزب اللهی اقتصاد خوانده و نخوانده ی عمدتا امام صادقی آنچه با بورس و سرمایه ملت در این دولت کردید که تا آخرین لحظات حضورتان نیز ادامه دارد، در تارک تاریخ ثبت خواهد شد. ۴۰۰میلیارد دلار را به ۱۴۰ میلیارد دلار رساندید و با بحران سازی بی امان نفس ملت را بریدید و ملتی را کریپتو باز و همبستر همستر کردید. بد کردید،لیکن این نیز گذشت. https://t.me/seyyedhashemfirouzi
https://secure.avaaz.org/campaign/en/olympics_ban_loc/?copy لینک کمپین جهانی امضا برای تحریم اسرائیل از المپیک
کتاب‌هایی که امروز از کتاب‌خانه به عاریت گرفتم. گرچه که چند روزی است به محبوبی که سالیان سال دنبالش بوده‌ام رسیده‌ام: مثنوی معنوی. سال‌های نوجوانی از رادیو معارف دکتر بلخاری (که اکنون نه می‌دانم و نه می‌شناسمش که کجاست) شرح مثنوی داشت و من شوق به مثنوی داشتم اما بعد مدتی این برنامه ادامه نیافت و بعدها چندباری سراغ مثنوی رفتم، شرح مثنوی علامه جعفری را گرفتم، صوت‌های مثنوی را دانلود کردم ولی هیچ‌کدام جذبم نکرد که شرح مثنوی بیت به بیت اکبر عاشوری. نمی‌دانم شاید حال این روزهایم جذبم کرده ولی دنیای پراز نکته و داستان در داستان مثنوی کِشنده و کُشنده است.
داستان نوار ✍️ حس ابری من را برد به صدها سالِ پیش. قبل آلودگی. به عهدِ فطرت و دیگر نمی‌توانستم صبر کردن. دکمه پلی را که زدم صداهای عجیب و غریبی آمد، نه تنها صدا داشت بلکه انگار بو هم داشت. صدایی که پخش می‌کرد بو هم داشت. بوی نم، شبیه بوی کاه‌گل خانه را برداشت. از میان صداهایی که می‌آمد، کمی نفس کشیدم و هوای گذشته را به درون ریه‌هایم فرودادم... درست یادم مانده: عصر جمعه بود و داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دل‌گیر شده. بی‌هدف توی خانه پرسه می‌زدم و وسایلم را زیرورو می‌کردم. گاهی به بیرون نگاه می‌کردم که هوا گرفته و آلوده بود. گو این‌که هزاران سال است این آلودگی هوا بر ما چنبره زده. توی خرت‌وخورت‌هام یک رادیوضبط قدیمی و یک نوار پیدا کردم. نوارِ مال عهد دقیانوش بود. مال بچگی‌هام که توش قرآن ضبط می‌کردم و بعد هم پدر برش داشت و چیزهای دیگری توش ضبط کرد و بعدش خاله آن را برداشت و قصۀ ظهر جمعه را توی آن ضبط کرد. این مال خیلی وقت پیش است و حتم تار عنکبوت گرفته. فکر نمی‌کردم بخواند اما زدمش به برق و نوار را گذاشتم توش. صدای خش‌خش، صدای برگ‌های پاییزی و گیجی دوران کودکی را داشت. صدای پدر را داشت، صدای مادر را. صدای بهشت را... دیگر نتوانستم ادامه بدهم که برگشتم و نوار را گذاشتم سرجایش شاید یک روز دیگر نیاز داشته باشم به نفس کشیدنش به بوییدنش.... . دوباره برداشتمش. تردید کردم. با خودم گفتم بگذار ببینم چه می‌خواند. نوار را گذاشتم توی کاست و دکمه را که زدم صداهای عجیب و غریبی می‌آمد. دیگر نواهای توی نوارِ کاست برایم مفهوم نبود. صداها قریب و غریب بود. تاب نداشتم. بلند شدم نوار را گذاشتم توی بازیافت‌ها و گفتم دیدار به قیامت.
استن این عالم ای جان غفلتست هوشیاری این جهان را آفتست هوشیاری زان جهانست و چو آن غالب آید پست گردد این جهان هوشیاری آفتاب و حرص یخ هوشیاری آب و این عالم وسخ زان جهان اندک ترشح می‌رسد تا نغرد در جهان حرص و حسد گر ترشح بیشتر گردد ز غیب نه هنر ماند درین عالم نه عیب این ندارد حد سوی آغاز رو سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو سهم امروز من از مثنوی
شکوه توتی ✍️حس ابری امروز مادرم از علویجه روستای‌مان آمد و من رفتم از ترمینال رساندمش خانه. یک سبد توت آورده بود مادرم. یک سبد توت بی‌مزه. یادم افتاد به سال‌های سال قبل شاید سی سال، شاید بیست سال... خیلی سال پیش. پدر بود و می‌رفتیم روستا و آن‌قدر توت می‌تکاندیم و آن‌قدر توت می‌آوردیم که تا چند هفته هنوز توت داشتیم. درخت‌ها آن‌چنان توتی می‌ریختند روی زمین که توان جمع کردن‌شان را نداشتیم و ما، خود ما آن‌چنان توان داشتیم که از درخت‌ها بالا می‌رفتیم و پدر، مرحوم پدر آن‌قدر نازِ توت‌ها را می‌کشید و قدرشان را می‌دانست که قابل وصف نیست. به‌خاطر همین توت‌ها سفرشان را کوتاه می‌کردند، صبح که پا می‌شدیم ظهر برمی‌گشتیم... صندوق عقب ماشین پرِ توت و آن‌هم چه توت‌هایی: توت کشمشی، خرمایی، سیاه، قیچی و چه شیرین از قند شیرین‌تر..... و بعد ماهی توت داشتیم و حتی در خانه هم‌سایه‌ها می‌دادیم... مقایسه‌اش می‌کنم با امروز که مادرم یک سبد کوچک توت برداشته آورده از ده‌مان، آن‌هم بی‌مزه...
می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانه‌اش می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود نیست این پروانه را سامان شمع افروختن می‌کند نظارهٔ مهتاب و از خود می‌رود دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود صائب تبریزی
🔸قول فصل در الحاقی بودن ذیل دعای عرفه (تحقیقی بدیع) ✍️ رحیم قاسمی 🔹الحاقی بودن فقرات پایانی دعای عرفه از زمان حضرت علامه مجلسی و با فطانت آن محدّث و حدیث شناس بزرگ مطرح شد. حضرت علامه در بحار الانوار با اشاره به این که کفعمی در «بلد الامین» و سید ابن طاوس در «مصباح الزائر» دعای عرفه را بدون الحاقات آورده اند، و در بعض نسخ کهن «اقبال الاعمال» ابن طاوس نیز آن اضافات وجود ندارد، متذکر شده اند که این اضافات با سیاق ادعیه ائمه اطهار ع مناسبت نداشته و بر وفق مذاق صوفیه است. و از بعض افاضل نقل کرده اند که این فقرات از اضافات بعض مشایخ صوفیه است. 🔸چنان که آیة الله العظمی شبیری فرموده اند شهید اول نیز که دارای گرایش های عرفانی است دعای عرفه را بدون آن الحاقات عرفانی نقل کرده، و این نیز شاهدی قوی است که آن فقرات در اصل وجود نداشته و الحاقی است. 🔹هم اکنون نیز نسخ کهنی که از «اقبال» موجود است آن اضافات را ندارد و تنها نسخ متأخر اقبال حاوی آن الحاقات است. 🔸برخی از محققان گفته اند اگر کتاب «زوائد الفوائد» پسر ابن طاوس موجود بود مشکل حل می شد؛ چرا که زوائد هم کتاب دعا است و وی نسخه اصل آثار پدر را در اختیار داشته و از آن نقل کرده است. 🔹کتاب «زوائد الفوائد» تاکنون چاپ نشده و دو یا سه نسخه خطی از آن بیش تر موجود نیست. 🔸خوشبختانه چند سال قبل در دو کتابخانه شخصی در اصفهان به دو نسخه خطی معتبر از این اثر دست یافتم. یکی از آن دو نسخه به کتابخانه مرعشی منتقل شد، و دیگری به دست یکی از دلالان نسخ خطی افتاد. 🔹با بررسی نسخه «زوائد الفوائد» معلوم شد که فرزند ابن طاوس نیز دعای عرفه را بدون ملحقات نقل کرده، و طبعا الحاق آن فقرات پس از آن صورت گرفته است. والحمد لله ربّ العالمین. https://t.me/bazmeghodsian/29811
دعای عرفه- ترجمه روان.pdf
1.82M
متن «دعای عرفه» بر اساس «جمله بندی» و ترجمه ساده التماس دعای فرج🌱