eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
799 عکس
356 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم بانو طوبی✍ در را پشت سرش بست. صدای غِرغِر چرخ خیاطی را، از اتاق عفت شنید. نگاهی به آیینه دیواری سمت چپش انداخت. هرچه رنگ بود از صورتش پریده بود. نفس عمیقی کشید. آرام به سمت اتاقش رفت. تردید و اضطراب، قدم‌هایش را کندتر می‌کرد. با صدای عمو متوقف شد. -صبرینا! حس کرد قلبش هم، همراه قدم‌هایش ایستاد. عمو تنها زمانی که یاد برادرش می‌افتاد به این اسم صدایش می‌زد. تلاش کرد صدایش نلرزد. -جانم عمو؟ عمو یک دستش را روی پشتی مبل دراز کرده بود. با کف دست دیگرش آرام روی زانویش ضربه می‌زد. با سر اشاره کرد که کنارش بنشیند. ستاره با احتیاط نشست. در دلش هزار بار خدا را صدا زد. عمو به‌طرفش چرخید. ابهت نگاه مردانه‌اش، دلش را لرزاند. خودش شروع کرد. -عموجون، گفتم که ببخشید!... گرم صحبت با مینو شدم، ساعتو یادم رفت. من دیگه بزرگ شدم...تو رو خدا الکی حرص نخورین. -عمو! یه سوال ازت می‌پرسم. راستشو بهم بگو. ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. -از این‌که با ما زندگی می‌کنی ناراحتی؟ کم‌وکسری چیزی تو زندگیت حس می‌کنی؟ - این چه حرفیه عمو؟ -پس چرا این‌قدر عوض شدی؟ بخدا بعضی وقتا نمیشناسمت. -عمو کی گفته من عوض شدم؟ من همون ستاره شمام که قد کشیده. همین. عمو سکوت کرد. ستاره از حرف نزدن بیشتر حرص می‌خورد. -عمو شما مشکلتون این چهارتا شاخه موی منه؟ آخه شخصیت آدم می‌تونه با چندتا شاخه مو عوض بشه؟ -عمو من کی از موهات حرف زدم؟ تو یادگار حسین خدابیامرزی. دلم می‌خواد بهترین زندگیو داشته باشی! دلم طاقت نمیاره تا این موقع شب بیرون باشی. جواب اون خدابیامرزو چی بدم؟ - بابام اگر خیلی نگرانم بود، می‌موند که مراقبم باشه، نه این‌که تنهام بذاره! عموجانِ من! دوره زمونه عوض شده، نه من! یکی خدا رو این شکلی قبول داره، یکی هم با ریش و تسبیح! لبش را گزید. لحنش طعم تلخ کنایه می‌داد. حرفش را ادامه داد تا در میان صحبت‌هایش طعنه‌اش پنهان شود. -ولی من بزرگ شدم. بیست و یک‌سالمه! می‌دونم دارم کجا می‌رم، با کی می‌رم. حواسم به همه‌چی هست. عمو آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به پای ستاره افتاد. خط قرمزی روی ساق پایش خودنمایی می‌کرد. با نگرانی پرسید: «پات چی شده؟» ستاره نگاهش را به سمت پایش کشاند. نگاهش روی زخم ثابت شد. چیزی به ذهنش رسید. سعی کرد لحنش معصومانه و بی‌گناه به نظر برسد. «تو مسجد، امشب خوردم زمین.» -مسجد؟ ستاره بریده‌بریده جواب داد: «امشب... تو مسجد... یعنی تو حیاطش وسایل ساختمون‌سازی ریخته بود... موقع بیرون اومدن، خوردم زمین.» چهره گرفته عمو با شنیدن اسم مسجد باز شد. چشمانش انگار بهتر ستاره را می‌دید. -قربون دختر گلم برم من! فداش بشم... راست می‌گی عمو! یکی هم این شکلی اعتقادشو نگه می‌داره! ان شاء الله عاقبت به خیر بشی دخترم! ازم دلگیر نشو عموجون، هرچی می‌گم فقط به خاطر اینه که نگرانتم. ستاره در بهت و حیرت فرورفت. در دلش شرمنده شد، از خدایی که با چند کلمه آبرویش را خرید. تمام اتفاقاتی که آن برایش افتاده بود، به گلویش فشار آورد. بغضی که در برابر چشمان نگران عمویش شکست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم بانو طوبی✍ به هق‌هق افتاد. خودش می‌دانست چرا گریه می‌کند. عمو نمی‌دانست. چه فرقی داشت برای چه گریه می‌کرد؟ دلش گریه می‌خواست. -عمو؟ گریه؟ من بمیرم اشکتو نبینم دختر. سرتو بگیر بالا. ستاره، عمو! - چرا شما این‌قدر به من بدبینین عمو؟ چرا این‌قدر نصیحتم می‌کنین؟ مگه من بچه‌ام؟ به پیر به پیغمبر، بزرگ شدم. اگه ناراحتین، از این‌جا می‌رم. نمی‌خوام مزاحم زندگیتون بشم. عمو کمی خودش را جلوتر کشید. سر ستاره روی سینه‌اش گذاشت و دستانش را دور بازوانش انداخت. -گریه نکن عمو! منم سر پیری یه غری زدم. فکر می‌کنم جوونا همه باید مثل زمونه‌ی ما باشن. الحمدلله تو اهل نمازی. من دلم قرصه. فقط دلم می‌خواد... عمو حرفش را قیچی کرد. دوباره اضافه کرد. - اشکاتو پاک‌کن. بعدم، یعنی چی ازین‌جا می‌ری؟ مگه من مردم عمو؟... از دست شما جوونا! یه کاری می‌کنین، آخرش آدم خودش بگه بابا غلط کردم. ستاره در میان هق‌هق گریه‌، خنده‌اش گرفت. با صدای گرفته‌ای گفت: «خدا نکنه عمو! منظوری نداشتم.» اشک‌هایش را پاک کرد. -ها، عمو! بخند قربونت برم. نگاه ستاره به چهارچوب اتاق افتاد. عفت متر سبزی را دور گردنش انداخته بود. با هرقدم که به جلو برمی‌داشت، لبخندش پهن‌تر می‌شد. عمو سر ستاره را بوسید و رو به عفت گفت: «به‌به عفت خانم خودمون!» عفت گردنش را کج کرد. -برادرزاده و عمو چه دل و قلوه‌ای می‌دن! چایی می‌خورین آقا؟ عمو به مبل تکیه داد. دستش را روی زانویش کشید. -بیار، قربون دستت. ستاره بینی‌اش را بالا کشید. از روی مبل بلند شد. -عموجون، من خیلی خسته‌ام. خوابم میاد. شبتون بخیر. عفت با نگاهش، تا دم اتاق رفتنش را دنبال کرد. شالش را باز کرد و روی تخت انداخت. خودش هم درست همان‌جا، کنارش نشست. دلش هنوز گریه می‌خواست. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. در ذهنش اما تماشاچی اتفاقاتی بود که جلو چشمانش رژه می‌رفت. مسجد، خانم چادری، زمین خوردنش، حاج‌آقا، و خانمی که به او تهمت زده بود، و طعنه‌های بی‌امان دلسا. لپش را باد و خالی کرد. سرش داشت سوت می‌کشید. با خودش فکر کرد که بدشانس‌ترین دختر دنیاست. به پهلو خوابید. خیسی بالش را از زیر گونه‌هایش حس کرد. قطرات اشک، گل‌های صورتی بالشش را پررنگ‌تر، نشان می‌داد. صدای پیام گوشی هوشیارترش کرد. "حالم از همتون بهم می‌خوره" با پایش ضربه‌ای محکم به کیف زد. کیف، با صدای زیاد روی زمین پرت شد. صدای شکستن چیزی از درون کیفش بلند شد. چشمانش داشت سنگین می‌شد. یادش آمد که چطور نماز نخوانده را، خدا در برابر عمویش، خوانده حساب کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری روی اتاقش انداخت. عقربه‌های قلب مانند، ساعت یک و پانزده دقیقه را نشان می‌داد. می‌دانست که دیگر نمازش قضا شده، ولی چیزی نمی‌گذاشت راحت بخوابد. چند بار پهلو به پهلو شد. تا اینکه پنج دقیقه بعد، تصمیم گرفت بعد از قضای نمازش، بخوابد. دلش نمی‌خواست برای وضو گرفتن، از اتاق بیرون برود. دوست نداشت دوباره مورد بازجویی و نصیحت قرار بگیرد. یادش آمد که گاهی عمو با بطری آب، وضو گرفته بود. به سمت کمد لباسی‌اش رفت. حوله سبزرنگی را برداشت. چهارزانو گوشه‌اتاق، پایین پنجره نشست. حوله را روی پاهایش گذاشت و با آب بطری که روی میزش بود، وضو گرفت. چادر نماز کرم رنگش را از روی صندلی برداشت. قبل از این‌که نماز بخواند، به سمت کشوی میزش رفت. جعبه بزرگ رنگی را بیرون آورد. درش را باز کرد. چنددقیقه‌ای چشمانش را بست و فقط بویش کرد. بوی عطر یاس داخل جعبه، تمام فضای اتاق را پر کرد. اما خیلی سریع در جعبه را بست و سرجایش گذاشت. کمی گشت تا مهری از بین وسایلش پیدا کرد و نمازش را خواند. بعد از نماز چنددقیقه‌ای بی‌حرکت نشست. همان‌طور که به مهر زل زده بود، اشک می‌ریخت. نگاهی به ناخن‌های لاک زده‌اش انداخت. یادش رفته بود، قبل از وضو لاکش را پاک کند،اما گشت و گشت به دنبال توجیهی برای رفتارش. " بدون لاکم وضو می‌گرفتم، نمازم بهتر ازاین نمی‌شد. فقط می‌خواستم بی‌حساب بشیم، که شدیم. چیزی بهم ندادی که بابتش شکرت کنم. به همه خوبْ خوبْ رسید ، به ما که رسید ته کشید." روی زمین، کنار مهرش دراز کشید. دانه‌های اشک، مهرش را خیس کرد. با بوی نَم مهر تربتش خواب رفت.
29.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | (شرح ابیات حافظ) 🔹 آیت الله حائری شیرازی🔹 قسمت 16 () @haerishirazi
به قلم بانو طوبی✍ صدای زنگ گوشی مثل پتکی توی سرش می‌کوبید. -اَه... دستش را روی زمین کشید. گوشی دم دستش نبود. نیم‌خیز شد و هوشیارتر. رد صدا به کیفش می‌رسید. چادر نماز، دور کمرش پیچ‌خورده بود. خودش را جلو کشید. زیپ کیف باز بود. دستش را تا انتها توی کیف فرو کرد. -آخ!... لعنتی... دستش را بیرون کشید. پوست سرانگشتش رفته بود. خون داشت از انگشتش شره می‌کرد. خواب از سرش پرید. گوشی هم‌چنان زنگ می‌خورد. با چشمان بازتری داخل کیف را نگاه کرد. آینه جیبی‌اش شکسته بود. از بین خرده شیشه‌ها گوشی را با احتیاط بیرون کشید. -الو... مینو! خب طول کشید دیگه... آخ... امروز؟ ای وای!... به کل یادم رفت... تو الان دانشگاهی؟ باشه...تا یه ساعت دیگه خودمو می‌رسونم. بنظرم سایت ریاضیات بهتره... اون‌جا نتش قوی‌تره، فعلا. تماس را که قطع کرد، نگاهش به دستمال کاغذی زیر صندلی افتاد. دستمالی که سفیدی‌اش بین لکه‌های سیاه و قرمز پوشیده شده بود. یادش نمی‌آمد دستمالش را زیر صندلی انداخته باشد مغزش درست کار نمی‌کرد. هنوز آثار از خواب در چشمان پف کرده‌اش نمایان بود. چادر نمازش را روی صندلی‌ انداخت. صبحانه نخورده جلوی آیینه ایستاد. نگاهی مشتاقانه، به لوازم آرایشش انداخت. از برداشتن کرم‌پودر، تا گذاشتن رژ لب صورتی‌اش روی‌میز، بیست‌دقیقه‌ای وقتش را گرفت. کوله صورتی‌اش را برداشت و به‌طرف آشپزخانه رفت. خانه حسابی ساکت بود. می‌دانست که عمو صبح زود رفته و عفت هم مثل همیشه، در صف سبزی‌فروشی است. آثار صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. لقمه‌ای برای خودش گرفت و با عجله از خانه بیرون زد. سر کوچه که رسید، عفت را بازن همسایه دید. جلو رفت. ‌- سلام عفت جون! سلام ملوک خانم! خوبین؟ زن چاق و کوتاه قد، زیر لب سلامی کرد. سبد پلاستیکی پر از سبزی را، لحظه‌ای روی زمین گذاشت،تا نفسی تازه کند. عفت نفس زنان گفت: «کجا می‌ری ستاره؟ دوباره عموت شاکی می‌شه‌ها!!» ستاره نگاهش را از ملوک خانم که بی‌تفاوت فقط نگاهش می‌کرد، برگرداند. -عفت جون! دارم می‌رم دانشگاه. برا دانشگاه که نباید از عمو اجازه بگیرم. ملوک خانم، گرهی به ابروانش انداخت و به حالت طلبکارانه‌ای رو به عفت گفت: «والا زمان ما، دخترا برا آب خوردنم از بزرگ‌ترشون، اجازه می‌گرفتن. خدا بخیر کنه عاقبتمونو با این جوونا!» ستاره خیلی سریع جواب داد: «اینی که شما می‌گی، برا پونصد سال پیشه، ملوک خانوم جون!.» بعد هم بدون خداحافظی، از کنارشان رد شد. از تاکسی پیاده شد. همین‌طور که به سمت سَرْدر دانشگاه می‌رفت، کوله‌اش را باز کرد. هرچه گشت، کارت دانشجویی‌اش را پیدا نکرد. کوله را روی سکویی گذاشت. حسابی گشت، اما فایده‌ای نداشت. کلافه‌شد. کوله را برداشت و بین دانشجویانی که کارت به‌ دست وارد دانشگاه می‌شدند، خودش را جا داد. اما همین‌که وارد دانشگاه شد، صدای نگهبان را شنید. -خانم، واستا! خانم با شمام.
به قلم بانو طوبی✍ از درون فروریخت. ابروهایش را بالا داد، تا ژست طلبکارانه‌اش را حفظ کند. مرد باریکی با سبیل‌هایی پهن و لباس فرم، به طرفش قدم تند کرد. -کجا سرتو انداختی پایین، کارتت خانم؟ سرشو بالاتر داد. - کارتمو جا گذاشتم آقا... خواست بیشتر توضیح دهد که مرد وسط حرفش پرید. نگهبان خودکاری از سر جیبش بیرون کشید. روی برگه‌ای مشغول نوشتن شد. مثل داوری که قصد نشان دادن کارت قرمز به بازکنی دارد. - اسم و ورودیت؟ به اندازه‌ای کلافه بود که نمی‌خواست به راحتی به نگهبان پاسخ دهد. -الان اسممو بگم مشکل حله؟ می‌تونم برم ؟ نگهبان نوشتنش را متوقف کرد. سرش را از روی کاغذ بالا آورد. -چه طرز حرف زدنه خانم؟ بدون کارت اومدی تو، طلب‌کارم هستی؟ ستاره کمی صدایش را بلند کرد. -ای بابا! عمدا که نبوده! میگم جا گذاشتم. یه جوری حرف می‌زنین، انگار آدم کشتم. فردا براتون میارم قاب کنین سردر دانشگاه. ببینم خیالتون راحت می‌شه یا نه! دلش نمی‌خواست افکارش را به زبان بیاورد. اما این کار را کرد. صورت سبزه‌ی نگهبان، لحظه به لحظه سرخ‌تر می‌شد. رگ گردنش متورم شده بود. ستاره دو قدم به عقب برداشت. صدای بلندشان، توجه بقیه دانشجویان را جلب کرد. بعضی از ستاره طرف‌داری کردند و بعضی هم به نشانه تاسف سر تکان دادند. نگهبان سرش را به شدت بالا و پایین کرد. -الان با من میای حراست دانشگاه، تا تکلیفتو مشخص کنم. با شنیدن نام حراست، رنگ از صورتش پرید. همهمه دانشجویان بلند شد. فهمید زیاده‌روی کرده. در دل به خودش لعنت فرستاد. -ای بابا! مگه چه‌کار کرده؟ خب کارتش یادش رفته! در بین بگو‌مگوها، ستاره از پشت سر نگهبان، چهره آشنایی را دید. با عینک دودی که روی صورتش بود، لحظه اول متوجه نشد. ولی بعد با دیدنش یاد شب قبل افتاد. کیان بود. جلوتر آمد و از نگهبان جریان را پرسید. نگهبان درحالی‌که دست‌هایش را تکان می‌داد، شروع کرد به توضیح دادن. کیان نگهبان را به گوشه‌ای کشاند. عده‌ای از پسرهای دانشگاه که انگار سوژه جذابی را پیدا کرده باشند، خودشان را به آن‌ها رساندند. ستاره نگاهش را از کیان گرفت. به صدای دانشجویانی گوش داد که دوره‌اش کرده بودند. -ببین عزیزم! اصلا ارزش نداره به‌خاطر یه کارت‌، پات به حراست باز شه. دختری، کف دستش را روی موهای وِزَش فشار داد و با لهجه‌ی شیرازی گفت: «عامو ! کاری نداره که، بوگو معذرت می‌خُوی،بره پیِ کارش. بَرِی خودت دردسر درست نکن، دختر خوب!» زیر لب "عوضی" نثار نگهبان کرد. بعد از ده دقیقه، کیان درحالی‌که عینکش را به سمت موهایش هدایت می‌کرد، به طرف ستاره آمد. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «ستاره خانم! بی‌زحمت شما یه کارت شناسایی از خودت بده. موقع برگشت هم، بیا پسش بگیر.» ستاره، دست‌پاچه کارت ملی‌اش را بیرون آورد و به کیان داد. -من الان برمی‌گردم. کیان جمله‌اش را با چاشنی چشمکی همراه کرد. -ببخشید واقعا، این بدبیاری‌ها انگار تمومی ندارن. -مثبت فکر کن عزیز... من دارم می‌رم دانشگاه ریاضیات. اگر کمکی ازم بربیاد، در خدمتم. -شما چی می‌خونی؟ نمی‌دونستم این‌جا درس می‌خونین! -من نرم‌افزار می‌خونم. شمام که با آرش هم‌کلاسین دیگه. ستاره قدم‌زنان شروع به حرکت کرد. با طعنه گفت: «خوبه آرش‌خان، فقط از اون طرف اطلاعات دقیق می‌ده... اتفاقاً با مینو تو دانشکده شما قرار داریم. فکر کنم اون انتخاب واحدشو تموم کرده... این کله‌ی کچل منه که بی‌کلاه مونده..» -حرفای منفی نزنین! موهای به این زیبایی دارین، آدم کیف می‌کنه. ستاره نمی‌دانست از این تعریف باید خوشحال شود یا ناراحت. در هرصورت از اینکه یک نفر از او تعریف می‌کرد، لذت می‌برد. وارد دانشکده که شدند، راهشان از هم جدا شد. در سنگین چوبی را به سختی هل داد و وارد سایت شد. مینو از پشت سیستم، برایش دست تکان داد. ستاره یک‌راست به سمتش رفت. عصبانی کوله‌اش را روی میز سفیدرنگی ولو کرد که مانیتور رویش بود. صفحه‌ی کامپیوتر لحظه‌ای لرزید. نگاه‌های معنی‌دار دانشجویان به طرفشان کشیده شد.
حاج‌سیدمجید_بنی‌فاطمه_بنده‌ام_بندۀ_ولای_توام_.mp3
9.13M
🏴شهادت مظلومانه جوانترین حجت خدا،  امام محمد تقی(ع)تسلیت باد.🥀 ادرکنی🥀
حدیث تکان دهنده از امام جواد (ع) 🔴
بسم الله الرحمن الرحیم.