4_5864108570819167832.mp3
2.03M
🔸ترتیل صفحه 72 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام حجازکار - کرد
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
072-aleemran-ta-1.mp3
4.57M
072-aleemran-ta-2.mp3
4.38M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
عربی به آنها می گفتیم؛ ما هم مثل خود شما عرب هستیم. ماندن
شما در جا جز اینکه تلفات را زیاد کند یا اسیر بشوید، هیچ نتیجه
ایی ندارد. اینجا مانده اید چرا؟ اگر دشمن به شما حمله کند،
هیچی ندارید از خودتان دفاع کنید.
چند تا کوچه را که گذراندیم، به این نتیجه رسیدیم که یکی از دلایل
ماندن مردم در اینجا أحشام شان است. این ها تمام سرمایه زندگی
شان گاو، گاومیش و گوسفندانشان بود. سوار ماشین که می شدند،
با التماس می گفتند: بگذارید احشام مان را هم بیاوریم.
میگفتیم: آخه ماشین برای بردن خودتون هم جا نداره. پل هم تیر
آتیشه شما رو هم از سمت پل نمی برند. با قایق از آب رد می
شوید. این ها هم که توی قایق جا نمی شوند. خیلی جا می خوان.
تازه حیوان آب رو ببینه وحشت زده می شه، رم میکنه و قایق رو
چپ می کنه ، مردم تلف می شن
بعضی ها می گفتند: این احشام رو ببرید مسجد ذبح کنید و برای
نیروها غذا آماده کنید اینجا بمونند یا با خمسه خمسه تلف می شوند
یا دست بعثی ها می افتد. ما نمی خواهیم این طور بشن،
توی یکی از کوچه ها در خانه ایی کمی باز بود. در زدم و یا لله
گفتم. چند بار به عربی و فارسی گفتم: موجودین راعي البیت؟
صاحبخانه، هستید؟
هیچ جوابی نیامد. سرک کشیدم. زن جوانی سر حوض در حال
شستن ظرف بود و زن میانسالی سر قلوب، انگار داشت تازه
تنور را روشن می کرد که نان بپزد. هر دوتایشان به محض
دیدن ما با اکراه کارشان را رها کردند و به طرف اتاق های ته
حیاط دویدند
توی حیاط پا گذاشتم و دوباره گفتم: صاحبخانه، صاحبخانه صدایی
گفت: چه می خواهید از جانمان؟ ما بیرون نمی آییم به طرف اتاق
ها رفتم و باز گفتم: اجازه هست؟ من میتونم بیام تو؟ دیگر پشت در
اتاق رسیده بودم که دوباره همان صدا گفت: بفرما، بفرما.
تنهایی به در زدم و آن را باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود و با
باز شدن دره نور به داخل آن پاشیده شد خیلی خوب نمی توانم
داخل اتاق را بیم و تشخیص بدهم. اتاق کاهگلی بوی نم می داد.
گلیم رنگ و رو رفته ایی وسط آن پهن و یک مشت رختخواب و
خرت و پرت گوشه اتاق ریخته بود. به سقفش هم نایلون چسبانده
بودند تا موقع بارندگی آب چکه نکند وقتی چشمم به تاریکی عادت
کرد، گفتم: می دونید اینجا موندتان چه خطراتی براتون داره؟ نمی
بینید از زمین و هوا آئیش رو سرمون می ریزن؟ چرا اینجوری
می کنید؟ چرا از ما فرار کردید؟ ما که نیومدیم اینجا رو به زور
ازتون بگیریم. ما ازتون میخوایم از اینجا بیرون بیایید. اینجاها
امنیت نداره. صدام عرب و عجم حالیش نیست. این دروغه که با
عربها کاری ندارند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
یکی از آنها گفت: ما اصلا کاری به صدام نداریم. گور بابای
صدام. ما نمی خوایم از خونه هامون بیرون بریم. ما دوست داریم
همین جا بمونیم، تو خونه خودمون زندگی کنیم.
گفتم: آخه شما نمی تونید زندگی کنید، در واقع نمیذارن شما زندگی
کنید. اگه اینجا بمونید کشته می شوید. این چه زندگی کردنیه؟
آنقدر حرف زدم و زدم تا دهانم کف کرد. با این حال زنها گفتند: ما
لان نمی تونیم بیایم، مردهای ما نیستند. اگر اومدند و قبول کردند،
می آیم وگرنه بدون اجازه نمیتونم بیاییم.
پرسیدم: مردهاتون کجان؟ گفتند: رفتند بیرون، پی کار رفتند
گفتم: ما ظهر دوباره می آییم سراغتون، ظهر نشد، بعداز ظهر می
آیم. چیزایی را که گفتم به مردهاتون هم بگید. هر چی هم خواستید
ببرید، بردارید می آیم دنبالتون
از اینجا که در آمدیم، دیدم یکی، دوتا از پسرها انتهای کوچه جلوی
خانه ایی ایستاده اند و
لحه شان را به طرف پیرمرد لاغر و قد بلندی گرفته اند. طرفشان
رفتم. یکی از پسرها می گفت: یا می آیی بیرون بیا با تیر
میزنمت؟ پیرمرد گفت: بزنید. شما هم شدید صدام. من که آخرش
باید بمیرم. حالا شما بزنید. من
نمی خوام تو خونه خودم باشم و بمیرم. و از حرفش دلم سوخت،
به پسرها گفتم این طوری نکنید. گناه دارند. این ها به این خونه
زندگی شون دلبستگی دارند. به این آب و خاک وابسته اند، چرا
بهشون زور میگید؟ بیایید کنار من راضی اشی می کنم
آن یکی پسر گفت: خب به خدا ما برای خودش میگیم
بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: حاجی حرف ما رو به دل نگیر،
تقصیر خودته خب چرا حرف گوش نمی کنی؟
من گفتم: پدر جان تو اینجا کشته بشی آیا نفعی به حال خودت یا
دیگران داره؟ این طور کردن به نظر خودت خودکشی نیست؟ موندن
تو خونه ات دو حالت بیشتر نداره، اگه کشته نشی حتما به اسارت
می برندت. چرا بذاری کار به اینجا برسه؟ شما بیایید از شهر برید
انشاء لله وقتی دشمن رو بیرون کردیم، دوباره سر خونه زندگیتون
برمی گردید.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای قیامت مواخذه خواهیم شد اگر این آقا را به مردم معرفی نکنیم.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و روز عراقیهایی که دارن موکبهای #اربعین خودشونو جمع میکنن😭
فقط باید عاشق باشی تا حال اونا رو بفهمی.😭
😭خدایا عاشقی میخوام
#امام_حسین
#کربلا
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
دلم به ” مستحبی ” خوش است که جوابش ” واجب ” است
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
4_5866326899952715327.mp3
2.31M
🔸ترتیل صفحه 73 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام ماهور
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
073-aleemran-ta-1.mp3
4.13M
073-aleemran-ta-2.mp3
5.85M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: تو نبودی نمیدونی این
انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند. حالا هم این بعثی ها به
تحریک همون انگلیسی ها اومدن. میخوان دوباره خرمشهر رو از
ما بگیرند، می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعل رو پیش
بیارن
گفتم: نه، انشاالله این اتفاق ها نمی افته. اون موقع زمان شاه بود.
شاه هم نوکر انگلیسی و آمریکا بود. الان دوره این حرفها نیست
حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود. حرف مرا ادامه داد و کلی
از پیرمرد دلجویی کرد. بالأخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم. حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود، نمی دانست چطور
از خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می
آمد. توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت یا همان
دیواره های بشکه آهنی ساخته بود، می ایستاده به خانه اشی نگاه
می کرد و می گفت: من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و
برم؟ من این خونه رو با دست های خودم ساختم. براش زحمت
کشیدم
خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود. تیرهای چوبی از
سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود. کف حیاط را خاک
پوشانده بود و توی بافچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته
بود. یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می
آورد. کنار در ورودی طویله ایی ساخته بودند. از کاه و فضولاتی
که گوشه حیاط ریخته شده بود، معلوم بود گاو نگه می دارند، خود
پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت، روی دشدائیة مندرس و
سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ایی رنگ پرده پوشیده،
لبه های چفیة سفیدش را روی سرش انداخته بود. دمپایی پاره اش
پاهای سیاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد
یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد. با این درجه از فقر و
بدبختی، هم غیرت ماندن داشت، هم از پشت صحنه جنگ به اندازه
خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم. آثار
رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود. از آن آدم های
زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفدهم🪴
🌿﷽🌿
کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد. برخلاف خیلی از
خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند، به جایی برخوردی که
چند تا خانواده که پسرهای عروسی و نوه های یک پیرمرد به
حساب می آمدند، همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده
بودند. خیلی صحبت کردیم تا بالاخره پسرهای خانواده به اصرار
ما راضی به رفتن شدند، به راننده ماشین علامت دادیم. راننده
پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه هایشان با بقچه و بندیل کنار
ماشین آمدند، اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم
بالا بود، حاضر نشدند بیایند. پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود
خیلی به همسرش انس دارد، راضی نمیشد از شوهرش جدا شود.
پیرمرد هم می گفت: تو با پسر هامون برو. نگران من نباش.
پیرزن گریه می کرد. صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود.
پیرمرد می گفت: گریه نکن ای جی گریه می کنی؟ من بعد دنبال
تون می یام
زن با این حرفها بدتر می کرد. او را بغل کردم و بوسیدم. دلداری
اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود. به عربی
گفت: چه جوری بذارمش و برم؟ دست و پای و منم همیشه من
کنارش بودم. غذاش رو آماده کردم، اون براش پخت ماهی خیلی
دوست داره. حالا کی براش ماهی درست کنه؟
گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخورده طوری نمیشه
که. تازه الان ماهی کجا بود؟
پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچمهایش فرستاد ، پیرزن با حجب و حیایی که
داشت هي به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت پسر
کوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند، می
بوسید و سفارش کرد: مواظب پدرت باشی، داروهاش رو به موقع
بهش بده این ور اون ور نرو خمسه به بهت می خوره. پیش
پدرت بمون
ها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند.
پیرمرد نوازششان می کرد نشان را می بوسید. عروس ها اصرار
کردند: عمو بیا با ما. رها کن این کارها رو
پیر مرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت: شما نمی
فهمید. من همه عمرم، همه گیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟
مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، درع دادند، شما می خوردید؟
از همین کارها زندگی شما نمیچرخید؟ دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند: مواظب خودت باش. هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر می
شد. در خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. از توی
کوچه لباس های بچگانه را و طناب با دمپایی های رنگ و وارنگ
را می دیدم و یاد سعید، زینب و حسن می افتادم و برای شان دلم شور میزد. یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود. احساس کردم با چشمهای آبی اش بدجوری نگاهم می کند انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند. قدم به قدم انتظار ورد با عراقی ها پا افتادن به تله شان را داشتیم. باد توی کوچه های خالی و پر از خاک میوزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد.
گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه پدر و مادر ❤️...
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄