eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
چند اسب سوار به سوى ما مى آيند. آنها كيستند و در اينجا چه مى خواهند؟ نزديك تر مى شوند، الآن مى توانم به راحتى آنها را ببينم. اين كه همان آقاى "مَحيصه" است كه پيامبر او را به فَدَك فرستاده بود. فكر مى كنم كسانى كه همراه او هستند بزرگان فدك باشند. من جلو مى روم، سلام مى كنم و از مَحيصه مى خواهم تا برايم توضيحاتى بدهد. او در جواب من مى گويد: "وقتى من به فدك رفتم به آنها خبر دادم كه مهمّ ترين قلعه خيبر فتح شده است. آنها حرف مرا باور نكردند; امّا بعد از چند روز خبر سقوط خيبر به آنها رسيد و آنها خيلى ترسيدند و فهميدند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. آنها مى دانستند كه اگر نخواهند تسليم شوند لشكر اسلام به سرزمين آنها خواهد آمد، اكنون آنها همراه من براى صلح با پيامبر به اينجا آمده اند". همسفرم! آن پيرمرد را مى بينى كه همراه مَحيصه مى آيد؟ آيا او را مى شناسى؟ او رهبر مردم فدك است. اسمش "يوشع" است. مَحيصه با همراهانش وارد خيمه پيامبر مى شوند. سلام كرده و مى نشينند. مَحيصه به پيامبر مى گويد كه آنها حاضر هستند نيمى از سرزمين فدك را واگذار كنند. آنها مى خواهند پيامبر همانگونه كه با مردم خيبر برخورد كرد با آنها برخورد كند و اجازه بدهد بر دين و آيين خود باقى بمانند. پيامبر پيشنهاد آنها را قبول مى كند و پيمان نامه صلح ميان پيامبر و سران فدك نوشته مى شود. اكنون سران فدك خيلى خوشحال هستند زيرا آنها همان امتيازاتى را دارند كه مردم خيبر دارند. يعنى محتواى پيمان نامه آنها مثل پيمان نامه مردم خيبر است. البته يك تفاوتى در اينجا هست كه مردم خيبر، بهترين سرداران خود را از دست دادند، ولى مردم فدك، هيچ هزينه اى نكرده اند! به هر حال، مردم خيبر و فدك مى توانند آزادانه بر دين يهود باقى بمانند. 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من فكر مى كردم كه پيامبر به سرزمين فدك خواهند رفت تا غنائم آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند; امّا خبر به من مى رسد كه پيامبر همراه با مسلمانان قصد دارند به سوى مدينه حركت كنند. مگر نيمى از نخلستان هاى آباد فدك براى مسلمانان نيست؟ چرا به آنجا نمى رود تا اين غنيمت را بين مسلمانان تقسيم كند؟ اين كار بايد توسط خود پيامبر انجام شود تا هيچ اختلافى پيش نيايد. لشكر اسلام قصد مدينه را دارد. چرا هيچ كس در مورد فدك حرفى نمى زند؟ گويا اصلاً قرار نيست سرزمين فدك تقسيم شود. خوب است از آن پيرمردى كه آنجا ايستاده است سؤال بكنم. نزد او مى روم، سلام كرده و مى گويم: ــ چرا پيامبر به فدك نمى رود تا آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند؟ ــ چطور شده اين سؤال را مى كنى؟ نكند بوى پول به مشامت رسيده است و مى خواهى سهم بيشترى از غنيمت ها ببرى؟ ــ نه، من دارم كتابى مى نويسم. مى خواهم براى دوستانم بنويسم كه غنيمت فدك چه خواهد شد؟ ــ گفتى كه دارى كتاب مى نويسى! ببينم، تو چه جور نويسنده اى هستى كه قرآن نمى خوانى؟ ــ بابا! بگو نمى خواهم جواب تو را بدهم. چرا اين طورى حرف مى زنى! ــ پسر جان! چرا ناراحت مى شوى! منظور من اين است كه اگر قرآن بخوانى در آن جواب سؤال خودت را مى يابى. ــ يعنى قرآن سرنوشت سرزمين فدك را بيان كرده است. ــ آرى. ــ مى شود بگويى كدام سوره و كدام آيه؟ ــ پسر جان! كاش يك بار قرآن را مطالعه كرده بودى!! كاش يكبار به فهم قرآن توجّه مى كردى. آخر من از دست شما نويسندگان چه كنم؟ مسلمان هستيد و اين قدر بيگانه با قرآن شده ايد؟ قرآن مى خوانيد و آن را نمى فهميد! من سرم را پايين مى اندازم. راستش را بخواهيد از او خجالت مى كشم. كاش در كنار خواندن قرآن به فهم آن هم توجّه مى داشتم; مگر على (ع) نفرمود: "قرائت قرآن كه با تدبّر و تفكّر همراه نباشد هيچ خيرى در آن نيست". ولى مى گويند: "ماهى را هر وقت از آب بگيرى تازه است". بايد با خود عهد ببندم كه به فهم قرآن بيشتر توجّه كنم. در همين فكرها هستم كه صداى پيرمرد به گوشم مى رسد: ــ قرآن مى گويد: (وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَ رِكَاب )، "آن غنائمى كه در به دست آوردن آن لشكر كشى نكرده ايد از آنِ پيامبر است". ــ اين آيه در كدام سوره است؟ ــ سوره حشر، آيه ششم. ــ آيا مى شود قدرى برايم توضيح بدهيد؟ ــ سرزمين هايى كه به تصرف مسلمانان درمى آيد دو قسم هستند: قسم اوّل مانند سرزمين خيبر كه براى تصرف آن لشكر اسلام از مدينه به اينجا آمد و به جنگ با دشمنان پرداخت. اين سرزمين ها مالِ همه مسلمانان است و بايد بين آنها تقسيم شود; امّا قسم دوم مانند سرزمين فدك كه اصلاً لشكر اسلام به آنجا نرفته است و جنگى صورت نگرفته است. اين سرزمين ها از آنِ پيامبر است. اين حكمى است كه خدا در اين آيه بيان كرده است. ــ خيلى ممنون پدر جان! اكنون ديگر فهميده ام كه چرا هيچ كس در مورد تقسيم فدك حرفى نمى زند. همه مسلمانان از اين حكم خدا باخبر هستند و مى دانند كه خدا در مقابل سختى هاى زيادى كه پيامبر كشيده است، فدك را به او بخشيده است. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صبح زود است و همه آماده حركت به سوى مدينه هستند. ما ديگر بايد با سرزمين خيبر خداحافظى كنيم. نگاه تو به خيبر خيره مى ماند، جايى كه معجزه دست خدايى على (ع) را با چشم ديدى! تاريخ هيچ گاه اين معجزه را فراموش نخواهد كرد. نام خيبر با نام على (ع) گره خورده است. ديگر هيچ كس خيبر را بدون على (ع) نخواهد شناخت. لشكر اسلام به سوى مدينه به پيش مى رود. آفتاب بالا آمده است. صداى زنگ شترها سكوت دشت را مى شكند. ساعتى مى گذرد. اكنون ما به يك دو راهى مى رسيم. يك راه به طرف جنوب مى رود و به مدينه مى رسد. راه ديگر به سمت غرب و تو را به فَدَك مى رساند. لشكر اسلام به راه مدينه مى رود، مقصد ما شهر پيامبر است; امّا چشم تو به راه فدك خيره مانده است و در فكر فرو رفته اى. صدايت مى زنم: ــ همسفر! كجايى! اينجا نيستى! ــ آرى، دلم در سرزمين فدك است. كاش مى شد به فدك مى رفتم و از نزديك آنجا را مى ديدم. ــ مگر در فدك چه خبر است كه مى خواهى به آنجا بروى؟ ــ نمى دانم; امّا حسّ غريبى به من مى گويد كه بايد فدك را از نزديك ببينم. گمان مى كنم يك رازى در آينده اين فدك است كه مرا بى قرار كرده است. فدك گمشده من است. نمى دانم چه كنم؟ ــ خوب زودتر اين را به خود من مى گفتى. ما با هم به فدك مى رويم. ــ جانِ من راست مى گويى! ــ بله كه راست مى گويم. شايد باور نكنى; امّا بدان كه تو از سرمايه هاى من هستى. يك خواننده و همسفر خوب! لحظه اى با خود فكر مى كنم. مى خواهم جورى برنامه ريزى كنم كه ما به فدك برويم، آنجا را ببينيم و سريع برگرديم طورى كه قبل از ورود پيامبر به مدينه به لشكر اسلام ملحق شويم. اين نياز به برنامه ريزى دقيقى دارد 🌻🌻🌻🌻🔶🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
از خيبر تا فدك حدود 70 كيلومتر راه است كه ما با اسب هاى خود مى توانيم در يك روز به آنجا برسيم. يك روز هم مى خواهيم آنجا بمانيم. فاصله فدك تا مدينه حدود 140 كيلومتر است كه ما مى توانيم اين فاصله را دو روزه بپيماييم. در واقع سفر ما به فدك و بازگشت به مدينه چهار روز طول خواهد كشيد; امّا فاصله خيبر تا مدينه 120 كيلومتر است و چون عدّه اى با پاى پياده هستند و به صورت قافله حركت مى كنند سه يا چهار روز در راه خواهند بود. فكر مى كنم ما مى توانيم بعد از بازگشت از فدك در نزديكى هاى مدينه به آنها ملحق شويم. و اين گونه است كه سفر ما آغاز مى شود و ما به سوى سرزمين فدك به پيش مى رويم. به راستى فدك چگونه جايى است؟ آيا آنجا باغ دور افتاده اى است؟ بعضى ها هم مى گويند آنجا باغ حاصلخيزى است و براى همين خدا آن را به پيامبر داده است. اگر فدك باغ است، وسعت آن چقدر است؟ در همين فكرها هستم و در حقّ تو دعا مى كنم. اگر تو نبودى من هيچ وقت به فكرم نمى رسيد كه به فدك بروم و آنجا را از نزديك ببينم. از قديم گفته اند شنيدن كى بود مانند ديدن! آفتاب به وسط آسمان رسيده است. وقت نماز فرا رسيده است. فكر مى كنم كنار آن درخت، چشمه اى باشد، خوب است نمازمان را آنجا بخوانيم. 🌸🌸🌸🔹🔸🔹🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از نماز، نان و خرمايى را كه همراه خودت دارى، مى آورى و اين ناهار ما مى شود. من مى خواهم كمى استراحت كنم; تو مى گويى: "بايد زود حركت كنيم". تا چشم به هم مى زنم سوار اسب خود شده اى. من هم بلند مى شوم و سريع به سفر خود ادامه مى دهيم. غروب نزديك است و مقدارى از راه باقى مانده است. فدك، پشت همان رشته كوه است. خورشيد در افق فرو مى رود، هوا تاريك مى شود. بايد شب را در همين جا اُتراق كنيم. صبح زود به سوى فدك مى رويم. اكنون مى توانى نخلستان هاى فدك را ببينى. خداى من! چه نخلستان هاى بزرگى! تا چشم كار مى كند درخت هاى سر به فلك كشيده خرما! من از تعجّب نزديك است شاخ در بياورم!! آيا اينجا همان جايى است كه مى گفتند يك باغ است؟ كجاى فدك به باغ مى خورد؟ كيلومترها نخلستان در اينجاست! فدك يك باغ نيست يك سرزمين حاصلخيز است! ساعتى در اين نخلستان ها راه مى رويم. چشمه هاى آب در اينجا جارى است. انواعِ درختان ميوه به چشم مى آيند. خيلى دلم مى خواهد بدانم مساحت اين سرزمين چقدر است. خوب است از يكى از اهالى اينجا سؤال كنيم. آنجا گروهى از كشاورزان مشغول آبيارى هستند. نزديك مى رويم و سؤال مى كنيم. آنها جواب مى دهند: نخلستان هاى فدك حدود ده هكتار مى باشد (هر هكتار، ده هزار متر مربع است). 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
جلوتر كه مى رويم به قلعه بزرگى مى رسيم. اين همان قلعه اى است كه مردم فدك در آن زندگى مى كنند. فكر مى كنم كه خداوند هديه اى ارزشمند به پيامبر خود داده است و فدك درآمد بسيار زيادى داشته باشد. البته پيامبر درآمد فدك را ميان فقيران مدينه تقسيم خواهد كرد. در حال حاضر اسلام در حال گسترش است. عدّه زيادى از مسلمانان كه در مكّه زندگى مى كنند در شرايط سختى به سر مى برند. مكه در تصرف بت پرستان است. مسلمانان آنجا خانه و زندگى خود را رها مى كنند و با دست خالى به سوى مدينه مى آيند. تا چه زمانى پيامبر بايد شاهد فقر و ندارى ياران خود باشد؟ خدا به او ثروتى داده است تا بتواند به مسلمانان فقير كمك كند كه خانه اى براى خود تهيه كنند. تو در نخلستان ها قدم مى زنى. اينجا را خيلى دوست دارى. طبيعت زيباى اينجا چشم تو را نوازش مى دهد. اينجا سرزمينى نيمه كوهستانى است و هواى بهترى نسبت به مدينه دارد. چشمه هاى جارى آب، صداى پرندگان، پرواز پرنده ها براى تو روح بخش است. مى دانم دوست دارى چند روزى اينجا بمانى و صفا كنى; امّا قرار ما اين بود كه بعد از ديدن فدك، زود به سوى مدينه باز گرديم. تو رو به من مى كنى و مى گويى: لحظه اى ديگر صبر كن! و باز در دل نخلستان ها مى روى. نمى دانم تو را چه شده است؟ چرا نمى توانى از فدك دل بكنى؟ چرا دلت اسير اين سرزمين شد؟ چرا؟ ناگهان نسيم مىوزد و تو بوى گل ياس را احساس مى كنى. مدهوش مى شوى. آخرين نگاه تو به سرزمين فدك با بوى گل ياس آميخته شده است. فدك هميشه تو را به ياد گل ياس مى اندازد. در گوشه قلبت مى نويسى: "فدك، سرزمين گل ياس است". رو به من مى كنى و مى گويى: اين بوى ياس از كجاست؟ من نمى دانم، تو نمى دانى، هيچ كس نمى داند. گذشت زمان اين راز را آشكار خواهد كرد. 🌸🌸🌸🌸🔺🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ما به سوى مدينه حركت مى كنيم، خيلى دلم مى خواهد همراه با پيامبر وارد شهر شويم. تو از من مى پرسى كه اين همه عجله براى چه؟ حالا چه اشكالى دارد ما يك روز بعد از پيامبر به شهر برسيم. امّا من چيزى را مى دانم كه بعداً به تو خواهم گفت، فعلاً فرصت نيست. فقط دنبال من بيا! خسته شده ايم; امّا باز پيش مى تازيم... ديگر راه زيادى تا مدينه نمانده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم. لشكر اسلام را مى بينم. خدا را شكر كه به موقع رسيديم. گروهى براى استقبال از پيامبر به بيرون شهر آمده اند. همه خوشحال هستند كه لشكر اسلام با پيروزى كامل به مدينه باز گشته است. وارد شهر مى شويم، دود اسپند همه جا را فرا گرفته است. همه جا جشن و سرور است. ياران پيامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچّه هاى آنها چشم انتظار هستند. حتماً پيامبر هم به خانه خود مى رود. وقتى مردى از سفر مى آيد اوّل به خانه خودش مى رود، امّا نه، پيامبر از كنارِ خانه خودش عبور مى كند، مثل اين كه او نمى خواهد به خانه خودش برود! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ پيامبر به كجا مى رود؟ ــ من شنيده بودم كه پيامبر وقتى از سفر مى آيد هيچ وقت، ابتدا به خانه خود نمى رود. مى خواستم اين صحنه را با چشمان خود ببينم. براى همين اين قدر عجله داشتم كه زود به مدينه برسيم. ــ جواب سؤال مرا بده، پيامبر كجا مى رود؟ ــ نگاه كن، آنجا خانه فاطمه (س) است. او به خانه فاطمه (س) مى رود. پيامبر درِ خانه را مى زند. حسن و حسين (ع) مى آيند، پيامبر گل هاى خود را در بغل مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. بعد وارد خانه مى شود. فاطمه اش را در آغوش مى گيرد و رويش را مى بوسد. دير وقتى است كه پيامبر بوى بهشت را استشمام نكرده است. او دلش هواى بوى بهشت كرده است. براى همين پيامبر فاطمه اش را مى بوسد. فاطمه (س) پيامبر را به ياد سيب بهشتى مى اندازد. و باز در ذهن تو سؤالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصّه سيب بهشت چيست؟ من خسته ام و كيلومترها راه آمده ام; امّا وقتى مى بينم كه تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آيم. از قديم گفته اند: "مُستمِع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد". بيا اينجا بنشين، مى خواهم برايت قصّه يك سفر آسمانى را بگويم. شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد، سفر معراج! او هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود و به بهشت وارد شده بود... 🔶🔶🔶🔶🦋🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
به به! عجب بوى خوشى مى آمد! او نگاهى به اطراف خود كرد و پرسيد: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ او مدهوش اين بو شده بود. براى همين از جبرئيل سؤال كرد: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى آفريد. اى محمّد! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟ همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند. و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد او آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. سپس آنها گفتند: اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، او آن شب مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. خداوند، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده بود. هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چه بود؟ ولى تا به حال، فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبرده اند! بايد صبر كنند تا پيامبر آن سيب را تناول كند و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى گردد. فاطمه (س) به دنيا آمد و پيامبر همواره او را مى بوسيد. ديگر فاطمه (س) بزرگ شده بود و مادر حسن و حسين (ع) بود; امّا پيامبر باز هم فاطمه (س) را مى بوسيد. عايشه كه اين منظره را مى ديد زبان به اعتراض گشود، پيامبر به او گفت: "فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم". آرى، فاطمه او بوى بهشت مى دهد. 🌻🌻🌻🌻🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
پيامبر هنوز در خانه فاطمه (س) است. اين خانه، بهشت پيامبر است. ساعتى مى گذرد، اكنون پيامبر به خانه خود مى رود. ما هم كه خيلى خسته ايم. بيا به خانه دوستم كه در اين شهر است برويم. درِ خانه دوستم را مى زنم. او از ديدن ما خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه دعوت مى كند. از شدت خستگى خوابمان مى برد. بعد از چند ساعت او ما را صدا مى زند. مثل اين كه خيلى خوابيده ايم، صداى اذان مى آيد. سريع براى نماز آماده مى شويم، وضو مى گيريم و به مسجد مى رويم. من با خود فكر مى كنم كاش مى شد هميشه در اين شهر مى مانديم و از حضور پيامبر استفاده مى كرديم. انسان هر چه در اين شهر بماند سير نمى شود. بعد از نماز قدرى در مسجد مى نشينيم و بعد به سوى خانه دوستمان مى رويم. مى بينم كه در فكر هستى. مى فهمم كه دلت براى خانواده ات تنگ شده است. راستش را کمالی: بخواهى من هم دلم هواى وطن كرده است. رو به تو مى كنم و مى گويم: ــ همسفر! آيا نمى خواهى براى خانواده خود سوغاتى بخرى؟ ــ مگر تصميم گرفته اى كه برگرديم؟ ــ به هر حال، ما بايد سوغاتى ها را بخريم و كم كم براى رفتن آماده بشويم. ــ حالا نمى شود بدون سوغاتى به شهر خود برگرديم. ــ نه، پيامبر دستور داده وقتى از سفر بر مى گرديد حتماً براى خانواده خود، هديه اى ببريد اگر چه آن هديه، قطعه سنگى باشد. با هم قرار مى گذاريم تا فردا براى خريد سوغات به بازار مدينه برويم. ــ نگاه كن، همسفر! اينجا بازار مدينه است، چه چيزى مى خواهى بخرى؟ ــ خوب است در خريد، عجله نكنيم. بيا اوّل در بازار چرخى بزنيم، جنس هاى مختلف را ببينيم بعداً تصميم مى گيريم. آنجا را نگاه كن! گروه زيادى از مردم وارد بازار مى شوند. سر و صدايى بلند است. چه خبر شده است؟ آنها فقيران مدينه هستند، اينجا چه مى خواهند؟ آيا براى خريد آمده اند؟ نه، آنها در گوشه اى جمع شده و روى زمين مى نشينند. گويا منتظر كسى هستند. جلو مى روى و به يكى از آنها مى گويى: ــ چه خبر شده است كه همگى به اين جا آمده ايد؟ ــ مگر تو خبر ندارى كه على (ع) امروز به بازار مى آيد؟ ــ خوب، على (ع) مثل همه مردم براى خريد به بازار مى آيد. ــ امّا بازار آمدنِ امروز او با روزهاى ديگر فرق مى كند. او مى خواهد پارچه زرباف خود را بفروشد. ــ مگر على (ع) پارچه زرباف دارد؟ ــ مى گويند پارچه را پيامبر در روز خيبر به على (ع) هديه داده است. ــ همان پارچه گران قيمت كه پادشاه حبشه براى پيامبر فرستاده بود. ــ آرى. امروز على (ع) مى خواهد آن را بفروشد و پول آن را ميان ما تقسيم كند. 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ــ راست مى گويى! على (ع) آن هديه ارزشمند را مى خواهد بفروشد!! ــ مگر نمى دانى او چقدر مهربان است. او هرگز نمى تواند گرسنگى ما را ببيند. ــ مگر شما در خيبر نبوديد و از غنائم خيبر به شما سهمى نرسيد؟ ــ نه، ما نمى توانستيم در جنگ شركت كنيم. نگاه كن، بعضى از ما پير و شكسته هستيم، عدّه اى هم بيمار. ــ خيلى غصّه دار شدم. يعنى شما هيچ سهمى از خيبر نداريد؟ ــ درست است كه ما سهمى از نخلستان هاى خيبر نداريم; امّا هرگز غصّه نمى خوريم. ــ چرا؟ ــ چون ما على (ع) داريم! صبر كن تا ببينى على (ع) امروز چگونه همه ما را ثروتمند مى كند. ناگهان سر و صدا بلند مى شود: "على آمد". همه مى دوند. ما هم به آن سو مى رويم. نگاه كن! على (ع) پارچه زرباف را روى دست دارد. طلاهاى آن در زير نور خورشيد مى درخشد. على (ع) جواهر سازى را صدا مى زند و از او مى خواهد تا طلاهاى اين پارچه زرباف را از آن خارج كند. بعد از مدّتى حدود هزار مثقال طلا از آن پارچه به دست مى آيد. اكنون على (ع) اين هزار مثقال طلا را در دست مى گيرد! اكنون على (ع) مى تواند با اين مقدار طلا، كارهاى زيادى انجام بدهد. به نظر من خوب است على (ع) مقدارى از اين پول ها را به فقيران بدهد و بقيّه را براى خود نگه دارد. او مى تواند براى همسر خود، لباس نو بخرد. فاطمه (س) شريك زندگى اوست. اين پارچه زرباف را پدر فاطمه (س) به او هديه داده است. شايد هم يك جواهرى براى فاطمه (س) بخرد. على (ع) كنار بازار بر روى زمين مى نشيند. همه فقيران دور او حلقه مى زنند. على (ع) دست مى برد و از اين طلاها به فقيران مى دهد. هر كس يك مشت طلا! هر كس كه طلا مى گيرد فرياد مى زند، شادى مى كند، عدّه اى كه هنوز طلا نگرفته اند، هجوم مى برند، مى ترسند كه به آنها چيزى نرسد. على (ع) رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد آرام باشند، آن قدر طلا هست كه به همه آنها برسد. على (ع) مشت مشت طلاها را به فقيران مى دهد. خداى من! اين چه صحنه اى است كه من مى بينم! على (ع) از جا بلند مى شود، حتّى يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده است. او همه هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرده است. نگاه كن! على (ع) با دست خالى به سوى خانه مى رود. پس چه شد آن هديه اى كه من خيال مى كردم براى فاطمه (س) خواهد خريد؟ ديگر هيچ كس همراه على (ع) نيست. همه فقيران رفته اند و على (ع) تنهاى تنهاست. او نگاهى به مغازه ها مى كند، فقيران مدينه را مى بيند كه به مغازه ها هجوم برده اند، يكى بعد از ماه ها گوشت مى خرد! ديگرى ميوه مى خرد! 🌹🌹🌹🌹🌳🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
على (ع) به سوى خانه مى رود. درِ خانه را مى زند، او منتظر است تا فاطمه (س) در را باز كند. من با خود مى گويم: چگونه على (ع) مى تواند با دست خالى به خانه برود؟ درِ خانه باز مى شود، على (ع) نگاهش به فاطمه (س) مى افتد، شايد او مى خواهد سرش را پايين بگيرد امّا فاطمه (س) به رويش لبخند مى زند. به خدا قسم! اين لبخند فاطمه (س) براى على (ع) از همه دنيا ارزشمندتر است. حسن (ع) مى دود، حسين (ع) مى آيد، على (ع) آنها را بغل مى كند، مى بوسد و مى بويد. تنها چيزى كه در اين خانه پيدا نيست دست هاى خالى على (ع) است. به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. همسفر و همراز من! چگونه برايت بگويم كه آن شب همه در اين خانه، گرسنه خوابيدند؟ باور كردن آن سخت است. مى دانم. شايد بعضى ها بگويند كه نويسنده افسانه مى گويد!! امّا اين حقيقت دارد: على (ع) همه هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد. از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; امّا امشب على (ع) و فاطمه (س) گرسنه هستند. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند. مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. اوج انسانيّت است. فرشتگان اكنون مى فهمند كه چرا خدا به آنها گفت به آدم سجده كنند. امشب آنها به سجده خود بر اين آدم افتخار مى كنند. همسفرم! امشب قلم در دست من نيست. نمى دانم چه بگويم؟ چه بنويسم؟ امشب هر بار كه فاطمه (س) به چهره على (ع) لبخند مى زند، اشك من جارى مى گردد. من نمى توانم ديگر بنويسم. خدايا! اين فاطمه (س) كيست؟ تو فقط او را مى شناسى و بس! خدايا! امشب به من فهماندى كه چرا فاطمه خودت را اين قدر دوست دارى! امشب فهميدم كه چرا تو با شادى او شاد مى شوى و با غضب او غضبناك!145 آرى، على (ع) هديه اى از پدر فاطمه (س) گرفته و امروز آن را فروخته است و با دست خالى به خانه آمده است. بچّه هاى فاطمه (س) گرسنه اند; امّا فاطمه (س) به گونه اى رفتار مى كند كه مبادا على (ع) غصّه بخورد. اينجا بهشتِ على (ع) است! درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه (س) با لبخندش براى على (ع) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على (ع) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه (س) بهشت على (ع) است. 🔻🔻🔻🔻🌺🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فردا فرا مى رسد. از خانه بيرون مى روى. بايد براى امروز فكرى بكنى. على جان! ديگر نمى شود با دست خالى به خانه بروى. بايد هر طور هست پولى تهيه كنى و غذايى به خانه ببرى. با خود فكر مى كنى; خوب است به سمت نخلستان هاى مدينه بروى و آنجا كار كنى و مزدى بگيرى. مى خواهى به نخلستان بروى كه در ميانه راه، پيامبر را مى بينى. او با چند نفر به سوى تو مى آيند. صورتت مثل گل مى شكفد، جلو مى روى سلام مى كنى، جواب مى شنوى. حُذَيفه، عمّار ، سلمان، ابوذر و مقداد كه از علاقمندان تو هستند و اكنون همراه پيامبر آمده اند. اكنون، پيامبر رو به تو مى كند و مى گويد: "على جان! شنيديم كه ديروز معامله خوبى كرده اى و پارچه زرباف را هزار سكّه طلا فروخته اى. آيا نمى خواهى ما را به خانه خود دعوت كنى و به ما غذايى بدهى". تو به فكر فرو مى روى. در خانه تو هيچ غذايى پيدا نمى شود. فكر مى كنى كه به پيامبر چه بگويى. تو لبخند مى زنى و مى گويى: "اى رسول خدا! قدم به چشم من بنهيد، شما صاحب خانه هستيد". تو همه را به مهمانى دعوت مى كنى و پيامبر و پنج يار با وفاى او را براى ناهار به خانه مى برى. تو در همه راه در فكر هستى. تو تصميم داشتى تا پولى تهيه كنى. گندم و گوشت بخرى و به خانه بيايى; امّا باز با دست خالى به سوى خانه برگشته اى! تنها هم كه نيامدى، با خودت مهمان هم آورده اى! تا چشم به هم مى زنى به خانه رسيده اى. در مى زنى. حسن (ع) در را باز مى كند. وارد خانه مى شوى و بعد مهمانان وارد مى شوند و آنها را به اتاق راهنمايى مى كنى. شايد نمى دانى چگونه نزد فاطمه ات بروى. برايت سخت است كه دوباره با دست خالى با فاطمه (س) روبرو شوى; امّا تو فاطمه (س) را مى شناسى. نزد فاطمه (س) مى روى. كنار فاطمه (س) ظرف غذايى را مى بينى. غذايى آماده كه بوى خوش آن همه فضا را گرفته است. فاطمه (س) بار ديگر، مثل هميشه به روى تو لبخند مى زند. تو هم لبخند مى زنى! به به! چه غذاى خوش بويى! مهمانان منتظر هستند. ظرف غذا را برمى دارى و نزد پيامبر باز مى گردى. سفره را پهن مى كنى، همه مشغول خوردن غذا مى شوند. عجب غذاى خوشمزه اى! چقدر هم پرگوشت است! هر چه مهمانان از اين غذا مى خورند از ظرف غذا چيزى كم نمى شود. همه تعجّب مى كنند. ديگ غذا به حال اوّل خودش باقى مانده است. چه رمز و رازى در اين غذاست؟ بعد از صرف غذا، پيامبر از جا بلند مى شود و نزد فاطمه (س) مى رود و سؤال مى كند: "دخترم! بگو بدانم اين غذا از كجا بود؟". فاطمه (س) چه بگويد؟ بايد به سؤال پدر پاسخ بدهد. او آيه 37 سوره آل عمران را مى خواند: (هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب ). اين غذا از جانب خداوند است، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد. آرى، تاريخ تكرار شده است. صدها سال پيش، زكريا (ع) نزد مريم (س) آمد، كنار محراب او ظرف غذايى ديد. زكريا (ع) از مريم (س) پرسيد: اين غذا از كجاست؟ و مريم (س) پاسخ داد: "اين غذا از جانب خداوند است، خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد". و امروز فاطمه (س) همان سخن را تكرار مى كند. اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى فاطمه (س) آورده اند. اشك در چشم پيامبر حلقه مى زند، اين اشك شوق است. اشك شادى است. اكنون پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا! من از تو ممنون هستم. تو همان مقامى را كه به مريم (س) دادى به دخترم نيز عطا كردى". امروز پيامبر خيلى خوشحال است. او به فاطمه اش افتخار مى كند. فاطمه (س) پاره تن اوست. ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef