°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ #فصل_پنجم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ #فصل_پنجم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری ای
🌸🌈🌱
•|... ﷽... |•
به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد🍃 ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می كردند و ظرف های شام را نمی شستند از یك طرف گرمای✨ طاقت فرسا و از طرف دیگر وجود حشرات ، حسابی كلافه مان كرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند بالاخره كسی بود تا آن ها را بشوید😊 ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش #حاجهمت رسید با خودم گفتم این بار #حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تكلیفم را با این قضیه یك سره می كنم آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند 😣همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت وقتی #حاجی آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است هر چی كه دلم خواست ، گفتم او هم دلخور شد و گفت به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالی ندارد بگذار صبح بشود لابد خسته هستند🙁 راحت بگیر و آن شب كه #حاجهمت به خواب رفت، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید من رفتم و چفیه سیاهم را خیس كردم و آرام روی صورتش انداختم😇 و او آرام گرفت بعد هم كنارش دراز كشیدم و خوابیدم نیمه های شب نیش یك پشه ی سمج مرا از خواب بیدار كرد به كنار دستم كه نگاه كردم ، #حاجهمت نبود به شتاب از اتاق بیرون زدم درست حدس زدم ظرف ها دم در نبودند آرام پیش رفتم در سوسوی نور كسی👀 ظرف ها را می شست چهره اش معلوم نبود،چفیه ای را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود آن،چفیه ی خود من بود.☺️🌹 #شهید_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده
🌸🌈🌱
•|... ﷽... |•
#ڪلامےاز_بهشت
همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم...
وآن ♥️عشق♥️ است!
اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند🌹
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#بسیجیخستگیراخستهکرده😊✌️
🌸🌈🌱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔥 📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۵ ➰ #مرگ_در_قرآن_مجید 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶وَ جاءَتْ سَكْرَ
🔥
📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۶
➰ #مرگ_در_قرآن_مجید
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔶 إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرينَ
🔷پايان كار جز همين مرگ نخستين نيست و ما ديگر بار زنده نمي شويم ،
📗 سوره: دخان آيه: 56
#تلنگر
🗯ما از خاکیم و به خاک بر میگردیم پس این همه غرور چرا؟🗯
🕊꧁ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔥 📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۶ ➰ #مرگ_در_قرآن_مجید 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶 إِنْ هِيَ إِلاّ
🔥
📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۷
➰ #مرگ_در_قرآن_مجید
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔶 وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حينٍ
🔷 و شما منكران بر صدق و حقيقت اين مقال پس از هنگام مرگ به خوبي آگاه مي شويد.
📗سوره: زمر آيه: 42
#تلنگر
🗯 راستی مرگ آدم خوب و بد باهم یکیه؟!تو چی فک میکنی....🗯
🕊꧁ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣4⃣
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔥 📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۷ ➰ #مرگ_در_قرآن_مجید 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶 وَ لَتَعْلَمُنّ
🔥
📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۸
➰ #مرگ_در_قرآن_مجید
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔶 إِلاَّ مَوْتَتَنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبينَ
🔷جز آن مرگ نخستين ؟ و ديگر عذابمان نمي كنند ؟
📗سوره: ص آيه: 88
#تلنگر
🗯 زمانی که انسان میمیرد مردم میگویند برای بعد خودش چی گذاشت؟ ولی فرشته ها میگویند برای خودش چه پیش فرستادی🗯
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• #ڪلامےاز_بهشت همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم... وآن ♥️عشق♥️ است! اگر عاشقانه با
🌸🌈🌱
•|... ﷽... |•
از #ابراهیمهمت به #بسیجیان_امامخامنهای 🕊چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است✨
بپاخيزيد واسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجاپيدا نميشود☝️
.
.
.
#شهیدمحمدابراهیم_همت
.
.
🌸🌈🌱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• از #ابراهیمهمت به #بسیجیان_امامخامنهای 🕊چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته
🌱🌈🌸
•|... ﷽... |•
جای #شهیدهمت خالے😔
که می گفت ما پاسدار و بسیجی
خشک و خالی نمیخواهیم؛🍂
پاسدار و بسیجی باید مکتبی
ایدئولژی و عقیدتی باشد.👌 #شهید_ابراهیم_همت 🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣4⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣
#فصل_هفتم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌼🌸🍀🌼🌸🍀 🔻درمانِ غم و غصّه🔻 ✅️ اگر فکر میکنی دلت پر از #غموغصه است.. این متن رو بخون👇👇 #تمثیل ها
#تمثیل هاے خدایے0⃣9⃣1⃣
🔻اخلاق و نماز🔻
✍ این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه:
🕋 قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ. (سوره بقره، آیه۸۳)
💢 با مردم به نیکی سخن بگویید، و #نماز را بپا دارید.
👈 یعنی آدمی که #نماز میخونه، باید #خوش_اخلاق باشه.😌😊
👈 اصلاً خاصیت #نماز اینه که آدم رو #خوش_اخلاق میکنه.👏👏
☜ 😠 اگه #نماز میخونیم، ولی با مردم تندی میکنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند...
☜ 💔 اگه #نماز میخونیم، و دل دیگران رو میشکنیم...
☜ 😡 اگه #نماز میخونیم، و دیگران از اخلاقمون شکایت دارند...
⛔️ یه لحظه stop کنیم...
⚠️❗️باید به نمازمون شک کنیم...❗️⚠️
❌ اخلاق بد...
🚙 مثل لاستیک پنچر میمونه؛
♻️ تا عوضش نکنیم...
👈 راه به جایی نمیبریم❗️
😔 و در معنویت هم پیشرفتی
نمیکنیم❗️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے0⃣9⃣1⃣ 🔻اخلاق و نماز🔻 ✍ این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه: 🕋 قُولُوا لِلنَّاسِ حُس
#تمثیل هاے خدایے1⃣9⃣1⃣
🔻تنهایِ تنها🔻
✍ فخر رازی (مفسرّ بزرگ اهل سنّت) درباره آیه ۹۴ سوره انعام مینویسد: «اگر روزی در حادثهای، تمامِ آياتِ قرآن از دست برود، بجز اين آيه، همین یک آیه كفايت میکند.»
👇👇
🕋 وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، وَ تَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ (انعام/۹۴)
💢 روز قیامت به انسانها گفته میشود:
«همهی شما تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همانگونه که اوّلین بار شما را آفریدیم. و تمامِ آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سرتان رها کردید.»
البته فخرِ رازی یه خورده اغراق کرده، چون همهی آیاتِ قرآن در جای خودشون مهم هستند، ولی میخواد اهمیّتِ این آیه رو نشون بده.. این آیه واقعاً مهمّه.
🌴 لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی، کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ.
دليل اهميتِ این آيه، در کلمه «فُرادی» است.
☜ شما «تنها» آفریده شدید..
☜ «تنها» هم پیشِ ما بر میگردید..
🤔 یعنی توجّه داشته باشید که هر چه میکنید، خودتون باید مسئولیتش رو به عهده بگیرید:
➖ اگر خوبیای هست، مالِ خودِ شماست،
➖ و اگر بدیای هست، باز هم مالِ شماست.
اگر کسی این رو بفهمه، که در عالم «تنها» است، و هیچکس نمیتونه کمکی بهش کنه یا زیانی بهش برسونه، منطقِ زندگیش عوض میشه و تمامِ کارهاش درست میشه.
☝️ اگر ما فراموش نکنیم که «تنها» هستیم، و «تنها» به پیشگاهِ الهی میریم، بهتر زندگی میکنیم، و دیگه به پشت گرمیِ دیگران کاری رو انجام نمیدیم؛ بلکه به گونهای زندگی میکنیم که بتونیم مسئولیتِ تکتکِ اعمالمون رو به دوش بکشیم.
ما چون باور نداریم که «تنها» هستیم، این همه آلودگی داریم.
ما وقتی دست به #فساد میزنیم، که فکر میکنیم آشناها یا دوستانمون از ما حمایت میکنند.
خیلی وقتها فکر نمیکنیم که این کاری که انجام میدیم، مسئولیتش فقط به عهده خودِ ماست.
❌باور کنیم که ما «تنها» هستیم.❌
😔 هیچکس بارِ ما رو به دوش نمیکشه، پس به فکر خودمون باشیم.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷مهدی شناسی ۲۹🌷 ◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"
🌷مهدی شناسی ۳۰🌷
◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"بکن،نکن"هایی به ما بگوید و برود!
◀️چقدر این عقیده با شناخت حقیقی فاصله دارد!در حالی که انسان تنها وقتی حقیقت امام را بشناسد،می تواند نیاز وجودش را برطرف کند؛
◀️چرا که موجود بالقوه همیشه گرسنه است و فقط وقتی سیر می شود که به فعلیت برسد.
◀️مثل این که وقتی به بدن انسان ویتامینی نرسیده باشد،همیشه بیمار خواهد بود.و هر چه هم ویتامین در اطرافش موجود باشد و او هم این مطلب را بداند،به دردش نمی خورد؛مگر آن که کیفیت ارتباط آن ویتامین را با خودش پیدا کند.
◀️اما اگر بداند میوه ای در خارج هست که این ویتامین را دارد ولی ربطش را با خودش نفهمد،حتی اگر از بیماری هم بمیرد،باز هم به دنبالش نخواهد رفت؛چون نمی داند دوای دردش فقط همان است.
◀️ما انسان ها مانند درختی هستیم که باید ثمره داشته باشیم.
پس اگر خدا،انسان ها(درخت) را خلق کرده،در آن ها دنبال میوه یعنی "انسان کامل" است.
◀️مثل این که هدف نهایی از کار باغبان،نه بذر و درخت است و نه شاخ و برگ،بلکه هدف او ظهور میوه است.
◀️در عالم هستی خدا فاعل است و برای این که فاعل باشد باید هدف داشته باشد به طوری که فعل خود را برای آن هدف انجام دهد.
◀️یعنی اگر خدا این جهان و مخلوقاتش را آفریده یک هدف و علت غایی و نهایی داشته و آن هم "انسان کامل" است.
◀️پس میوه ی تمام هستی "وجود امام" است.
#مهدی_شناسی
#قسمت_30
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔷🔵
ســی سال پیـش و #همت ها و #باکری ها با نــوای "ای مهــدی صاحب زمان آماده ایـم" پـر کشیدنـد
و امــروز #دهقانها و #کریمی ها و #صدرزاده ها با نــوای "منــم بایـد بــرم ؛ آره برم ســرم بـره" آسمانــی شدنـد🕊💫
دیــروز #متوسلیان جاویدالاثر الاثـر شــد💔
و امــروز برخی از #شهدایخانطومان مفقــودالاثـر😔
💠نـام آنهـا شد #شهدای_دفاع_مقدس🕊
ونام اینها شـد #شهدای_مدافع_حرم🌹
آنها با نـوای #آهنگران جـان میگرفتند
و اینها با نوای #مطیعی و #نریمانی
آن روز درِ بـاغ شهـادت را بستنـد
و اینهـا نالــه کنان التماس کردنـد :😭
#در_باغ_شهادت_را_نبندیــد .
و امــروز نــوای :
#از_شام_بلا_شهید_آوردند
گواهــی بـر ایـن مدعـاستــ کـ
دعایشـان بـه اجابتــ رسیده اسـت💔🕊
و امــا ما...
گویــی ما سهمــی جـز #شنیــدن آنها و #دیــدن اینهــا نداریــم😔
#حضرت_آقا فرمونـد :
دیــروز بـرای #شهادت دروازه ای به آسمـان باز بود و امــروز معبـری تنـگـ ...
گویـا این معبـر بازهـم درحـال دروازه شـدن اسـت🕊
پ.ن :
هنـوز هم برای شهـید شدن فرصت هسـتــ
#دل را بایـد صـاف کــرد✋🏼🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#آࢪام_دݪ🌱
گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛
دیدے غذا ڪم میاد!
صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥
میاد بهت میگه:
اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور
بذار بہ دیگران برسہ..
آخہ تو واسہ مایے...☺️
ولے اونا غریبہ ان...
{وقتے واسہ #امام_زمان باشے!}
آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟
میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟
بذار دیگران استفادہ ڪنن...
آخہ تو واسہ مایے😌😍
بچہ ها ڪارے ڪنید🤞🏻
امام زمان(عج)
برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌
🎙راوی: حاج حسین یڪتا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_327904947.mp3
11.68M
🎼 #نماهنگ زیبای #دعام_کن
با صدای#محمد_سلمان🎤
💖تقدیم به آقا صاحب الزمان عج💖
#فوق_زیبا🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری حاج حسین یکتا
راجب شهید همت
خیلے قشنگه😔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده نشده از سردار خیبر شهید حاج
محمد ابراهیم همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌼🌸🌺🥀🌹🌺
احساس شرمندگی در مقابل عظمت روح ، ایثار ، صبر ، شکیبایی و تقوای همه بسیجیان عزیز
.
ایمان شما لرزه بر تن او فرمانده لشگر و فرمانده قوا و فرمانده سپاه و ... همه چیشون خواهد انداخت😌
.
هستی و نیستی ، حیات و مرگ به دست خداست.
----------------
تقدیم به عاشقان حاج همت🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی
از فرماندهان گردان کمیل
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🔹عملیات مسلم ابن عقیل
منطقه سومار
مهرماه ۱۳۶۱
📍قسمت پنجم
وقتی خبر رسید باید برگردیم عقب ، خیلی برامون سخت بود که با تعدادی زخمی و شهید و تعدادی اسیر چگونه از ارتفاعی که دشمن هر لحظه با پاتک سنگین قصد تصرف آن را داشت حالا ما باید خودمون تقدیم کنیم و معلوم نیست چگونه و با چه وضعی زیر آتش سنگین دشمن یک دفعه ارتفاع را رها کنیم و به عقب بیاییم. دشمن هم تا اندازه ای موضوع را از طریق شنود بیسیم ها و حضور منافقین در منطقه متوجه شرایط شده بودند و هر لحظه شدت آتش را زیاد تر میکردند. دو گروه شدیم. گروه اول به سمت شیار و عقب جبهه سرازیر شد. و گروه دوم دفاع میکردند. و همینطور از تعداد مدافعین کم میکردیم. ولی دشمن امان ما را بریده بود. بعضی از مجروحین را روی کول اسرا گذاشیم و خود مجروح باید اسیر را به پایین ارتفاع میاورد. کار درستی نبود ولی چاره ای هم نداشیم. عراقی ها هم خیلی تمکین نمیکردند و یکی دوتا شون زخمی ها را از روی دوش پرت کردند و فرار کردند. اینجا بود دیگه رحم و انصاف را جایز ندانسته و مابقی اسرا را روانه شیار به سمت عقب کردیم و به هر کدام از نیروها گفتیم آنها را به رگبار ببندند و هلاک کنند .تو اون شرایط قبول نمیکردند و همه فقط فکر و ذکرشون این بود که سریع به عقب بر گردند. خلاصه مجبور شدم خودم اینکار را بکنم. و همه اسرا که حدود ۳۰ یا ۳۵ نفر بودند را با تیر بار به رگبار بسته و یک آر پی جی هم وسط آنها شلیک کردم. یه دفعه دیدم با این حرکت من نیروها از ترس شروع به عقب رفتن و سرازیر شدن که پایین بیان. همزمان پایین اومدن ما ، دشمن از اونطرف ارتفاع بالا میامد.
البته بخاطر همین حرکت ، من مدتی در دادسرای کرمانشاه رفت و آمد داشتم و با مشکلات زیاد و شواهد و قراین تونستم توجیه کنم.
🔻ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f