eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم‌ الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ... چشم هام پر شده بود از اشک یاد مامان رهام نمیکرد .... حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ... انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ... بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ... بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...‌ گفت .: میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟ چی گفتی ... ؟!؟! چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم .. مامان سهیلا ..!! * جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن این‌کلمه بودم ... به ارزوم رسیدم ... خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...‌ _ ببخشید بابت تمام اذیت هام ... بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔 بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ... « یک سال بعد » _ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟! کارها مونده هنوز ... !! بدو ... !! + باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ‌.. _ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ... بیا کمک بابا الان میوفتم ... بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟ اها راستی محمد کجاست ...؟!؟ + نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ... _ عه چرا ... ؟!؟ مشکلی داره ؟! +نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ... میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃 اها بادا بادا مبارک بادا ... 💐💐💐 یه عروسی افتادیم رفیق .. ای دلم لک زده بود ... 😍 ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سه
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم چرت بگو مهران ... !! محمد ...؟! امکان نداره ‌.‌.. !! تو هم زود شایعه میکنی هاا هنوز هیچی نشده ‌‌‌... ساز و دهلم راه انداختی ... ؟! + عه خب اصلا خودت بیا برو ببین حالشو .‌‌‌. ?! نشنیدی میگن ... اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده .... _ خب تو ام ... بیا چهار پایه رو بگیر بیام پایین برم ببینم چی شده ..‌ !!؟ + بیا داداش امیر خواستی یه پرچم وصل کنی هااا کشتی منو که ... !!! _ مهران ... ؟😳 + بیا گرفتم بفرما پایین شما ... _ از اول دیگه ... این همه غر زدن داشت اخه ... !! دستتم درد نکنه .... + چه عجب ..!! _ از چی .. ؟؟ + یه تشکر کردی برادر من ... ! _ مهران ... مهران ... من رفتم اصلا ... ؟! + به سلامت اصلا چرا از اول اومده بودی شما .... _ وای خدای من واای ... از حسینیه اومدم بیرون دنبال محمد گشتم .. دیدم یه گوشه روی جدول کنار یه درخت نشسته شدیدا هم تو فکره ... خیلی در هم بود ... رفتم کنارش دستی به شونش زدم که به خودش اومد ... عه امیر کی اومدی ..؟! _ همین الان. ... محمد چی شده ..؟!؟ محمد متعحب برگشت سمت من . گفت ..: مگه اتفاقی افتاده ... ؟؟! _اتفاق که نه اما تو گرفته ای تغییر کردی .. !! چی شده محمد بگو کمکت کنم .؟! نه چیزی نیست اخه _ محمد .. ؟؟! با هم تعارف نداریم که ... بگو چی فکرت و مشغول کرده ... ؟ ؛ امیر دلم گیره ...!! دستمم بسته است ...!! نمیدونم چکار کنم ؟؟؟😔😔 قلبم اتیش گرفته ...دارم میسوزم ...‌ _ محمد ...؟؟ .... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۹۸) ‌ 🌷🌷🌷 _ محمد ... 😳 مهران گفتاا باور نکردم .. نگو درست میگه ...؟! ؛ چی رو درست میگه ؟؟ _ اینکه عاشق شدی ‌.. ؟!!! ولی خب اینکه بد نیست کافیه به مادر جون بگی برات استین بزنه بالا ... !! من نمیفهممت چرا دستت بسته است ؟؟ محمد تک خنده ای کرد و گفت : داداش اره عاشق شدم .. بی قرارم .. نمیتونم تحمل کنم ... !! اما نه اون عشقی که تو فکر میکنی ..‌!! _ پس چی ؟ چیه که انقدر بهم ریخته تو رو ..!! چی دست و پاتو بسته ..؟؟ ؛ امیر میخوام برم ..‌ دیگه نمیتونم تحمل کنم .. اینجا این محیط حس خفگی بهم میده ... اما ... عزیز و فاطمه ..!! نمیدونم چکار کنم ..‌ ؟ باید رضایت عزیز جون بگیرم .. نمیدونم چطور این مسئله رو بهش بگم ... ؟؟ _ چه مسئله ای محمد !! ؟ چرا انقدر پیچیده حرف میزنی !! ؛ پیچیده نیست امیر ..‌ حرف دلمه ...‌!! گیر کردم ..‌ بین گفتن و نگفتن .؟؟ _ محمد رک و راست بگو .. گیجم نکن .. حرف دلت چیه .. ؟؟ محمد نگاهی به من کرد و گفت : واقعا میخوای بدونی حرف دلمو ..؟؟ _ خب اره .. من نمیتونم تو رو با این حال ببینم. .. بگو کمکت کنم .. ؟؟ کجا دلتو برده که این همه بی قراری محمد ؟؟ ؛ میخوام برم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43 😊✍مثل شاخ و برگ❗️ 🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داش
🙏 های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دیگران مایه بگذارد، هیچ ضرر نمی کند، هیچ از دست نمی دهد و هرگز خالی و تهی نمی شود. ☀️یک نگاه به بالای سر خود بینداز و خورشید را ببین که میلیاردها سال است دارد کلبه و خانه مردم را گرم و روشن می کند. 🌞آیا کم شد؟ خالی شد؟ هرگز! بلکه خداوند دائم دارد آن را شارژ می کند. 💠یادمان باشد که اگر بخشش و دهش و انفاق مایه کاستی و کاهش باشد باید امروز خورشید درست مثل زغال، سیاه و تار می نمود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔷🔹🔹 🌀 لگد بر یزید! بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.😍 یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» 🔹دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» 🔹اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.😂😂 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ویکم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۸) ‌ 🌷🌷🌷 _
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟ سوریه ؟ میفهمی چی میگی محمد ..! پس مادر جون و فاطمه چی ؟ محمد اهی کشید و با تکون دادن سرش گفت : خب منم همین و میگم .. توان گفتنش به مادر جون ندارم . توان نگاه کردن به فاطمه رو ندارم بعد از پدر و مادرش امیدش منم .. اما امیر منم واقعا نمیتونم بمونم .بچه ها دارن میرن میحنگن با تمام وجود .. شهید میشن ‌‌... اما من موندم اینجا ...‌ اره محمد راست می گفت از سال گذشته تا الان چند نفر از بچه های هیئت و حسینیه رفته بودن سوریه .. حسین هم شهید شد وای که چه روزهایی بود .. محمد درک میکردم .. صحبتهاش رو می فهمیدم .. اما ..؟ _ محمد من میتونم کاری برات انجام بدم ؟! - نمیدونم امیر من الان فقط میخوام مادر جون مطلع کنم ‌‌.. بهش بگم .. _ باشه منم باهات میام پیش مادرجون با هم میگیم .. ! - نور امید و برق نگاه کوتاهی داخل چشمهای محمد و حس کردم .. واقعا امیر کمکم می کنی به بی بی بگم ..؟! _ اره بریم ! الان ؟ _ اره خب با این حالی که تو داری زودتر تموم بشه بهتره ..‌ باشه داداش واقعا تکی به مولا .. بلند شو بلند شو که مهرانم روی تو تاثیر گذاشته ‌‌‌‌... ! محمد با خنده در حالی که بلند میشد گفت : عه امیر این چه حرفیه میزنی .. _ هیچی داداش فعلا بریم که دیر نشه ..! با هم راه افتادیم و به سمت ماشین رفتیم و بعد حرکت به سمت خونه مادر جون .. بعد چند دقیقه رسیدیم .. محمد پیاده شد و رفت داخل .. منم بعد از پارک ماشین پیاده شدم رفتم داخل .. ادامه دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل همیشه باز فاطمه همه رو غافلگیر کرده بود رفته بود بهشت زهرا .. محمد به مادرجون گفت : اخه مادر جون باز این بچه رفته بدون گفتن اخرش اگر من رو دق نداد .. مادر جونم خندید و گفت : تو هنوز عادت نکردی مادر ! میدونی که تا به پدر و مادرش سر نزنه نمیتونه اروم بگیره - اره خب رفتن بره اما خبر بده ! حالا مادر این ساعت روز خونه چکار میکنی تو !؟ یه لحظه محمد موند چی بگه ..‌ برگشت به من نگاه کرد محمد گفت : عه راستی مادر جون‌ امیر هم همراه من اومده ها . با خنده رفتم جلو .. - سلام عزیز جون خوبید ؟! سلام پسرم خوش اومدی ممنون مادر جون ببخشید این محمد از بس حرص میخوره ادم نمیتونه‌ زودتر اعلام وجود کنه .. مادر جون با لبخند سرش رو تکون داد و گفت : و امان از این محمد من .. محمد مادر برو اب خنکی شربتی بیار برای مهمونت ! چشم عزیز من رفتم .. محمد در حال رفتن به داخل خونه با چشمهای نگرانش نگاهی به من‌کرد و‌سرش رو تکون داد ..‌ که با اروم‌ باز و بسته کردن چشمهام بهش اطمینان دادم .. رو‌کردم‌ سمت مادر جون و گفتم : عزیز فکر کنم دیگه وقتشه استین بالا بزنی برا شاه پسرت ..‌ خدا از دهنت بشنوه پسرم اما کوگوش شنوا ..‌ ولی این بار دیگه فکر کنم وقتشه اخه اقا محمد ما عاشق شده ..‌ واقعا راست میگی مادر ..‌ محمد ، محمدم امیر راست میگه ؟ محمد متعجب با سه لیوان شربت امد بیرون ..‌ چی رو عزیز ؟ اینکه عاشق شدی ؟! محمد با چشمان گرد شده برگشت سمت من و خطاب به عزیز جون گفت : من عاشق شدم ؟ کی ؟ با لبخند کمرنگی رو برگشتم سمت مادر جون و گفتم : اره عزیز عاشق شده .. اروم قرار نداره .. خیلی بی تابه ..‌ باورتون میشه امروز داشت گریه میکرد ! مادر جون متعجب برگشت سمت محمد و گفت : واقعا مادر خب زودتر می گفتی ؟ حالا کی هست که دل پسرمو برده ..؟ یه نگاه به محمد کردم و نگاه نگران محمد رو شکار کردم .. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مادر جون محمد دلش لرزیده اما نه لرزیدنی که شما فکر می کنین ؟! محمد دیگه توان موندن نداره می خواد بره ! می خواد بره ؟ یعنی چی ؟ کجا بره ؟ عه خب مادر جون چطور بگم ! محمد اومد جلوی پای مادر جون زانو زد و گفت : عزیز من میخوام‌برم سوریه ! چی مادر کجا ؟! ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷 یک مرتبه دیدم رنگ مادر جون پرید و شروع کرد لرزیدن .. محمد دست و پاش رو گم کرد نمیدونست چکار کنه .. سریع بلند شدم و یکی از شربت هایی که محمد اورده بود رو برداشتم و دادم دست محمد .. _ محمد زود باش بده عزیز بخوره . ! حتما افت فشاره .. زود باش ..! محمد سریع لیوان شربت رو از دستم قاپید طوری که نصف شربت ها ریخت روی لباسش ..! یکم به مادر جون داد که مادر جون دستشو اورد بالا که دیگه نمیخوام ... کم کم رنگ چهره مادر جون برگشت .. و خیال ما هم کمی راحت شد .. چند دقیقه ای که گذشت و حال مادر جون خوب شد ... و به حالت طبیعی برگشت .. چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد رو کرد به محمد و گفت : از بچگیت هر کس تو رو می دید میگفت چقدر به محمد شباهت داری ... خب منم خیلی به محمد وابسته بودم .. تنها پسر خانواده بود . و من بودم یه برادر .. رابطمون خیلی خوب بود خیلی وابسته بودیم .. تا این که جنگ شد و محمد هم دید که دوستاش دارن میرن جبهه پاشو کرد توی یه کفش که منم باید برم .. اما پدرم موافق نبود . تا اینکه یک روز صبح که از خواب پاشدیم دیدم یه نامه گذاشته و بدون خداحافظی رفته .. خب اون زمان هم وسیله ارتباطی ان چنانی که نبود. ، نامه بود که چند وقت بعدش به دستمون میرسید .. چهار ماه بیخبر بودیم از محمد که .. چند نفر از بچه های بسیحی و دوستان محمد اومدن در خونه و خبر اوردن محمد شهید شده . دنیا روی سرم خراب شد خیلی برام سخت بود اون دوران .. تا این که تو به دنیا اومدی و به عشق محمد اسم تو رو هم گذاشتم محمد .. عشق گم شدمو درون تو پیدا کردم .. هر روز که بزرگتر میشدی بیشتر تجلی محمد رو درون تو میدیم اخلاقت رفتارت روز به روز بیشتر پی میبردم که تو محمد دومی برای من ... اما امروز با این حرفت واقعا فهمیدم تو خود محمدی .. و ادامه دهنده راهش ...!! باشه پسرم خدا به همراهت با خیال راحت برو .. از خدا میخوام به من صبر بده و پیش خانم زینب (س) رو سفید بشم ..... دارد ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دی
🙏 های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و در هم می پیچند. ☁️🌥ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند، آیا می توانند ببارند؟ ▪️تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در ح
🙏 های خدایی🙏46 😍✍مثل چلچراغ❗️ 💡💡🕋 💡یک چراغ چقدر نور دارد؟ چلچراغ چقدر؟ 👦هر آدمی مثل چراغ می ماند و طبیعتاً اگر از عقل دیگران استفاده کند و بهره ببرد چلچراغ می شود. و نور و تابش بیشتری خواهد داشت و پیرامون خود را بیشتر و بهتر می بیند. ✅به همین خاطر وجود نازنین پیامبر(ص) همواره مشورت می کرد. «کانَ کثیرَ المُشاوَرةَِ» 💠پیامبر(ص) فراوان مشورت می کرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#آرزوی_یک_بسیجے « #حاجی همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « #حاجی من سر پل صراط یقه‌ات را می‌گیرم😒 سه ماهه نشسته‌ام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵ ✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #متن_خاطره وقتی ترکش به قلبش خو
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #م
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶ ✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانه‌ای می‌پوشید. هر وقت هم ازش می‌پرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض می‌کنی؟ ، می‌گفت: چطور وقتی می‌ خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می ‌پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ... 📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجی‌شاه 🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ودوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۲) ‌ 🌷🌷🌷 محمد در حالی که داشت اشک میریخت بلند شد و دست مادرجون رو بوسید .. صلاح ندیدم بیشتر از این اونجا باشم ..‌ اهسته و بدون گفتن حرفی از خانه خارج شدم و راهمو به سمت بهشت زهرا کج کردم تا برم پیش مامان ... حرفهای محمد و مادر جون فکرمو مشغول کرده بود .. بعد از کمی خلوت و درد و دل با مامان رفتم سمت خونه .. نمیدونم اما دلم میخواست با کسی صحبت کنم .. و چه کسی بهتر از بابا ... رسیدم خونه و بعد از پارک ماشین رفتم داخل ..‌ اما مثل اینکه بابا خونه نبود .. فرصت مناسبی بود میتونستم حرفهایی که میخواستم بزنم و مرور کنم ..‌ بعد از گذشت یک ساعت بابا اومد و بعد از صرف شام وقتی بابا داخل اتاق کارش بود فرصت و مناسب دیدم و رفتم پیش بابا ..‌ _ بابا وقت داری یکم صحبت کنیم ..؟! بابا سرشو از پرونده بلند کرد و در حالی که پرونده رو میبست گفت : اره پسرم بیا ..! رفتم و‌مقابل بابا نشستم .. نمیدونستم از کجا شروع کنم ..‌ پس موضوع محمد رو پیش کشیدم و ... ! _ حالا هم محمد تمام کارهای اعزامشو انجام داده و چند روز دیگه تاریخ اعزامشه ... بابا اول که متعجب بود و بعد از کمی مکث گفت : انتظار این کار و از محمد داشتم ولی نه انقدر سریع و با عجله ..‌واقعا این پسر قابل تحسینه ...‌ با این صحبت بابا نمیدونستم بگم حرفمو یا نه بلاخره دلمو زدم به دریا و گفتم : راستش بابا ..؟! اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود ؟! چه فکری میکردین .. ؟! ‌‌ .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۲) ‌ 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۳) 🌷🌷🌷 چی ؟ امیر ..‌ منظورت از این‌حرفها چیه ..،؟! _ منظور خاصی ندارم فقط میخوام بدونم اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود چی می گفتین ؟ خب چی بگم امیر ...‌ این تصمیم‌یکم سخته ولی قابل تحسین ‌...‌ با این که برام سخته و نمیدونم تاب و توان دارم یا نه اما حمایتت میکردم ..‌!! این صحبتهای بابا یک میوه ی امید داخل قلبم رشد کرد امیدوار شدم و فرصت رو غنیمت شمردم ..‌ ‌ _ بابا پس یا علی بگین و پشتم وایسین ..‌ چون منم میخوام برم ‌...‌ چی میگی امیر .. بابا من تصمیممو گرفتم .. میخوام‌فردا با محمد صحبت کنه تا کمکم کمه تا مقدمات و کارهای ثبت نام‌و انجام بدم ... اما امیر ..؟ بابا خودتون الان گفتین حمایتم میکنید !!؟ اره گفتم ... اما بابا مکث کرد و کلافه بلند شد چ داخل اتاق شروع کرد به قدم زدن .. بعد از چهد دقیقه دستی داخل موهاش کشید و رو به روی من نشست .. باشه امیر .. حمایتت میکنم پشتتم ... ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۳) 🌷🌷🌷 چی
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 اما ...‌ باید هر لحظه رو بهم بگی هر اتفاقی که افتاد بدون کم و کاست ..؟! باشه بابا .. بلند شدم و بابا رو بغل کردم بابا چند ضربه به پشتم زد و گفت : امیر بهت افتخار میکنم .. بابا این سالها خیلی اذیتت کردم پسر خوبی نبودم براتون ببخشید .. حلالم کنین ..‌ نه امیر‌جان این حرف رونزن من در طی این سالها در مقابلت کوتاهی کردم .. کنارت نبودم .. پشتت نبودم ..‌ همه ی راه‌ها رو خودت به تنهایی طی کردی و به اینجا رسیدی ..‌ ببخش که کنارت نبودم پسرم ..‌ اما الان واقعا خوشحالم چون راه درست رو انتخاب کردی .. جلوی مادرت رو سفیدم کردی .. خم شدم و دست بابا رو بوسیدم ..‌ امیر سپردمت به خدا .. ممنون بابا که پشتمین .. بابا سرش رو تکون داد و لبخندی زد ..‌ گفتم : اجازه میدین برم با محمد حرف بزنم ..؟ برو پسر برو خدا به همرات .. فعلا بابا .. با خوشحالی از اتاق بابا اومدم بیرون و گوشی و برداشتم و شماره محمد رو گرفتم .. تمام اتفاقات رو براش گفتم .. محمد هم خوشحال شد و قرار شد که تا زمانی که اینجاست در اقدامات و ثبت نام بهم کمک کنه .. صبح فردا با ذوق اماده شدم و مدارک اولیه که خودم میدونستم ضروری هست و رو اماده کردم و از اتاق زدم بیرون .. مامان سهیلا و بابا سر میز صبحانه بودن با تمام انرژی که داشتم سلام کردم و صندلی و کشیدم عقب و نشستم .. دستهامو بهم فشردم و با شوق سرم و اوردم بالا که از سهیلا تشکر کنم که دیدم با بغض زل زده بهم ...‌ چی شده ؟! مامان سیهلا .. ؟؟ نگاهمو‌‌ دوختم به بابا که کمی سرش رو تکون داد و به معنی چیزی نیست و رو به سهیلا کرد و گفت : خانم مگه نگفتم اروم باش .. گیج پرسیدم ..‌ خب چی شده ؟ سهیلا با اشکی که از چشمانش جاری بود گفت : میخوای بری ؟ تازه فهمیدم چی شد .. نگاهمو دوختم به بابا و گفتم : بابا اخه چرا گفتین ؟؟ میگی نمیگفتم امیر ..؟ نه اما ببینین حالشو ..!! رو کردم به سهیلا و‌گفتم : چرا خودتو اذیت میکنی خب چیزی نیست که ..؟؟ دیگه هم نبینم اشک به چشمتون بیاد که ناراحت میشم .. سهیلا سریع اشکشو پاک کرد و گفت : باشه باشه دیگه گریه نمیکنم. ..! خندیدم و گفتم : خوبه پس .. مامان خانم .. حالا میذاری صبحونه بخورم که یه عالمه کار دارم .. اره اره بخوره مادر میخوای برات لقمه بگیرم .. خلاصه با خنده و شوخی صبحانه خوردیم .. ساعتی بعد در پارک روبروی محمد نشسته بودم ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره رفتند کربلا💔 ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده 😔مادر با آرامش تمام گفت درست میشه چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ 😢معجزه شده وقتی مادر شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود😔 ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم💔💔😭😭😭 ســرداربےســـر شهیدمحمدابراهیم‌همت امانتےحضرت‌زهراس http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وسوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 ا
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب محمد اینم از تمام قضیه .. حالا بگو باید چکار کنم ؟ محمد : چی بگم امیر !! سابقه فعالیت و بسیج میخواد .. چند تا ازمون داره باید دوره ببینی ..‌ _ خب باشه ... : اخه همش این نیست که .. حداقل دو‌سال باید سابقه فعالیت توی گردانهای امام حسین شهرستان یا استان داشته باشی.. بعد از این گردانها از کل بسیجی ها نیرو میخوان... که باید جز نفرات برتر باشی تا به لشکر معرفی بشی ... بعد دوباره ازمون تخصصی و اگر موفق شدی ! مراحل بعدی اموزش ... که باز بعد از اموزش دوباره ازمون و در صورت موفقیت... نهایتا معرفی میشی به لشکر برای اعزام .... بعد هنوز باید صبر کنی تا زمان اعزام مشخص بشه .. !! اما محمد من نمیتونم این همه مدت صبر کنم ..! یعنی هیچ راه دیگه ای نداره ؟؟!! ؛ نمیدونم امیر واقعا .. ادامه دارد 💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاصه مدارکمو برداشتم و با محمد رفتیم ستاد برای ثبت نام ... با هزار خواهش و تمنا بلاخره اسممو نوشتم و‌ثبت نام کردم ..‌ و قرار شد فعلا دوره ببییم تا بعد ... در حین کارهای اداری ثبت نام که بودم مهران تماس گرفت .. _ سلام داداش مهران چی شد یاد ما کردی ؟! + من‌که همیشه به یادتم اخه تو نمیگی من مردم زنده خبر نمیگیری دیگه کلا ‌... اخه منه مظلوم و ضعیف چرا دوستی مثل تو دارم اخه .. نشد یه بار خبر بگیره ... تک خنده ای کردم و گفتم : قبول کم اوردم ..! همون موقع صدام زدن .. پس به مهران گفتم‌: ببین مهران من باید برم بعدا باهم صحبت میکنیم ...! + وایسا ببینم کجا بری ‌.؟ اصلا کجایی این همه دورت شلوغه ؟! _ راستش با محمد اومدم سپاه برای ثبت نام ‌.. ! + ثبت نام !! ثبت نام چی ..؟؟! _ خب راستش من تصمیم گرفتم که برم .. ! + کجا بری ؟ _ میخوام برم سوریه .. الان هم دارم کارهامو درست میکنم .. + دستت درد نکنه دیگه داداش امیر باز من اخرین نفرم که فهمیدم می خوای چکار کنی ..؟! اصلا بگو تنها کجا میخوای بری هنوز از دفعه قبل درس نگرفتی بدون من جایی نری ؟! _ مگه تو هم می خوای بیای؟ + اره ادرس و مدارک بگو اومدم !! _ مهراان جدی داری میگی ؟؟!! +مگه شوخی دارم زود باش الان حرکت میکنم فعلا ..‌ و بلافاصله تماس قطع کرد .. واقعا تا این جای دوستیمون هنوز نفهمیدم مهران و تصمیمات یکدفعه ای‌رو با اینکه هنوز متعجب بودم ادرس و مدارک لازم برای مهران فرستادم .... چند دقیقه بعد هم با هزار زحمت و تلاش و التماس مهران هم ثبت نام کرد با هم از اداره اومدیم بیرون ... .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f