eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کدوم یکی از رمان‌ها رو بیشتر از همه دوست داشتید؟ می‌خوایم باهم نقد و تحلیلش کنیم...😎 نظرسنجی 👇🏻 https://EitaaBot.ir/poll/1lu6
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح به محض اینکه چمدان‌ها را در ویلا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 به قلم: دو سه بار وسط جاده مداحی‌ها را قطع کردم و سعی کردم تمرکز کنم. دائم با دقت به کوه و کمر نگاه می‌کردم، بلکه یک سوژه پیدا کنم که یا طنز باشد یا عرفانی یا فلسفی. که بنویسم برای موجنامه چند روز دیگر. ولی هرچه کردم نتوانستم جز لذت برن از منظره کاری انجام بدهم. برای همین فقط توصیف می‌کنم. یک فیلم با سرعت تند هم ضمیمه این متن می‌کنم که شما هم اندکی از آن را ببینید. مسیر را اشتباه رفتیم و به جای جاده ساحلی، سر از دل جنگل‌های کوهستانی درآوردیم. یک جاده دوطرفه تک‌بانده است. یک طرف قله کوه است، پوشیده در درخت. یک طرف دره است، آن هم پوشیده در درخت. درختان خیلی بلند و قطور هستند. تنه درختان از خزه سبز است. با اینکه ظهر است ولی هوا بسیار خنک است. خبری هم از خورشید نیست. ابرهای متراکم کاملا آسمان را پوشانده‌اند. ماده پیچ در پیچ و سربالایی است. از توی «نشان» که نگاه می‌کنم مسیر پیش رو، مثل موهای فرفری دخترکی است که بعد از حمام شانه نزده! چیزی فراتر از پیچ در پیچ بودن. بالای کوه‌ها مه غلیظی است. یعنی از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنی لبه اتصال زمین و آسمان دالبر دالبر است. گِرد گرد درخت ها که محو می‌شوند در مه سفید که کل آسمان را گرفته. انگار خدا براش بلور را گرفته دستش(یک ابزار در فتوشاپ برای محو کردن) و بین آسمان و کوه‌ها را محو کرده. جلوتر که رفتیم(در حقیقت بالاتر) وارد مه شدیم. دقیقا وارد خود ابر شدیم، بالای کوه. هوا خیس بود! شیشه جلوی ماشین پر بود از قطره های ریز ریز آب. دستم را بیرون گرفته بودم که ابرها را حس کنم. حس خیسی بود! مه شکن ماشین را روشن کردیم(😉). بالای سرمان سفید بود، جلوی و عقبمان سفید بود، پایین کوه هم سفید. گیر کرده بودیم توی ابر... —••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••— ⚠️ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
کدوم یکی از رمان‌ها رو بیشتر از همه دوست داشتید؟ می‌خوایم باهم نقد و تحلیلش کنیم...😎 نظرسنجی 👇🏻 https://EitaaBot.ir/poll/1lu6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed-Zamani-Mah-Neyze-Ha.mp3
6.47M
🥀 حی علی البکاء حی علی البکاء فی ماتم الحسین مظلوم کربلا...🏴 🎤حامد زمانی/عبدالرضا هلالی http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴یکم: ستون آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام... سر سفره نشسته بودی و تکیه‌ات به من بود. خسته بودم؛ بس که من را جابجا کرده بودی این چندروز. در یک منزل آرام نمی‌گرفتی؛ دائم از این منزل به آن منزل در حرکت بودی و همه می‌دانستند که از ترس است؛ اما به رویت نمی‌آوردند. چشمت به کاروان حسین بود که کجا اتراق می‌کند؛ می‌خواستی از او فرار کنی. من را یا جلوتر از کاروان او بر زمین می‌کوفتی یا عقب‌تر. دوباره پیک حسین آمد و من در جای خود بی‌قراری کردم. لقمه غذا از دستت افتاد و چنان متحیر و بی‌حرکت ماندی که گویا پرنده بر سرت نشسته بود. چهره در هم کشیدی؛ مانند ابری تیره که آماده غرش و طوفان است. همه مضطرب نگاهت می‌کردند و من، می‌خواستم از جا بجنبم، خود را زمین بزنم و پشت تو را خالی کنم که بروی. من اگر مثل تو پا داشتم، التماس‌کنان دنبال حسین می‌دویدم و اگر زبان داشتم، به تو می‌گفتم که باید آمدن پیک از سوی حسین را جشن بگیری. دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم خوش به حالت زهیر که حسین روی تو حساب کرده و تو را فراخوانده... همسرت هم به من تکیه زد. انگار تنها او بود که از ابرِ سیاهِ طوفان‌زای چهره تو نمی‌ترسید. شاید چون خوب می‌شناختت و شاید چون این چند منزل، مثل من حسابی هوایی شده بود که پر بکشد به سوی حسین. انگار بارها حرفی که الان می‌خواست بزند را در گلو نگه داشته بود و دیگر طاقتش تمام شد. نهیب زد که: فرزند رسول خدا برای تو پیک فرستاده و تو سر باز می‌زنی؟ ابرِ سیاهی که درچهره‌ات بود، در هم پیچیده‌تر شد؛ نمی‌دانم از خشم بود یا شرم. عرق نشست روی پیشانی‌ات. هم خودت، هم همسرت و همه کسانی که همراهت بودند می‌دانستند ترسیده‌ای پا به کشتیِ حسین بگذاری و به دام گرداب بلا بیفتی. راست و دروغ سیاست انقدر درهم پیچیده بود که ترجیح دادی از سیاست و جنگ دامن بکشی و به حاشیه امن تجارت پناه ببری؛ اما حسین که راست و دروغ را باهم نمی‌آمیخت! همه‌اش راستی بود و تو این را می‌دانستی. می‌دانستی تنها کشتی حسین است که از دریای طوفانی فتنه‌ها به سلامت می‌گذرد. برخاستی. انگار تازه به خودت آمدی و فهمیدی اگر الان به پیک حسین جواب ندهی، ننگش تا ابد روی دوشت می‌ماند و آیندگان خواهند گفت که زهیر با همه دبدبه و کبکبه‌اش، از مواجهه با حسین و حقیقت کلامش ترسید. رفتی و وقتی بازگشتی، احساس کردم با وجود سال‌ها همراهی، تو را نمی‌شناسم. خبری از آن ابر سیاه نبود؛ خورشید در چهره‌ات می‌درخشید. وقتی فرمان دادی که خیمه و بار و بنه‌ات را برچینند و کنار منزلگاه حسین پرپا کنند، نزدیک بود از شادی، برگ‌های نو بر تن خشکیده‌ام بروید. تو من را از زمین برداشتی و بر عرش استوار کردی؛ در کنار خیمه‌های حسین. حالا من هم یکی از عمودهای کاروان او بودم... آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام زهیر. آماده‌ام که خود را به دامان آتش بیندازم؛ مثل بقیه ستون‌ها و خیمه‌ها. در دنیای بی‌حسین، جز آتش، مأوایی نمی‌توان یافت... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا