🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 321
لبخند بیرمقی میزند و با حرکاتی پر از تردید، عروسک را از دستم میگیرد.
نمیدانم اصلا تا حالا عروسکی داشته یا نه؛ اما چشمانش با دیدن عروسک میدرخشد.
میگویم:
- هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
یک لحظه میمانم چه بگویم. اسمی انتخاب نکرده بودم!
در ذهنم دنبال یک نام دخترانه میگردم. نگاهم روی مطهره که کنار سلما نشسته است و دست روی سرش میکشد، قفل میشود.
لبخند میزنم و میگویم:
- مطهره!
سلما دست میکشد روی موهای مرتب و طلایی عروسک.
موهای خودش هنوز کمی نامرتب است؛ اما باز هم بهتر از بار اولی ست که دیدمش.
کلا نسبت به قبل وضع بهتری دارد؛ پانسمان و لباسهایش تمیزترند و رنگ و رویش بهتر.
عروسک را محکم بغل میگیرد و سرش را میگذارد روی سینه من.
به دیوار تکیه میدهم و سر سلما را نوازش میکنم. دست میکشم روی موهایش.
کاش بلد بودم موهایش را مرتب کنم و ببافم.
شاید کارم اشتباه است. دارم این بچه را به خودم وابسته میکنم؛ درحالی که نه تکلیف خودم روشن است نه او.
اگر من دیگر به سوریه برنگردم، یا اگر شهید شوم و یا هر اتفاق دیگری برایم بیفتد، سلما چه حالی پیدا خواهد کرد؟
نباید برمیگشتم شاید... اصلا چرا من در برابر سلما احساس مسئولیت دارم؟
این همه بچه سوریِ بیسرپرست. به من چه؟ من که بچهداری بلد نیستم. وظیفه من نیست اصلا...
یا شاید نه. همین که سلما به من وابسته شده یعنی یک وظیفه نانوشته. شاید هم این یک توجیه است برای آرام کردن وجدان خودم.
من سلما را جای دختر نداشته خودم میبینم. الان است که مغزم از این افکار متضاد بترکد.
ملتمسانه به مطهره نگاه میکنم و مطهره فقط لبخند میزند.
کاش یک مشورتی میدادی مطهره...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 322
سر به دیوار میگذارم و آرام زمزمه میکنم:
- سلما میدونی اگه خانمم زنده بود، من الان یه دختر همسن تو داشتم؟ شاید اونوقت بلد بودم چطوری موهات رو ببافم. شاید وقتی از ماموریت برمیگشتم، برای دخترم هدیه میخریدم. موهاش رو شونه میکردم. میبردمش پارک. براش بستنی میخریدم. باهاش بازی میکردم. شاید حتی بلد میشدم قصه بگم، لالایی بخونم...
و آه میکشم. به خودم که میآیم، میبینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم میکند و یادم میافتد او یک کلمه از کلمات فارسیام را نمیفهمد.
حتما دارد با خودش فکر میکند من خل شدهام و دارم هذیان میگویم؛ هرچند حرفهایم بیشباهت به هذیان هم نبود.
صورت سلما را نوازش میکنم و لبخند میزنم.
نگاه به ساعت میاندازم؛ کمکم باید بروم.
دوطرف صورت سلما را میان دستانم میگیرم و میگویم:
- ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
دست میکشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم:
- انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی. خدا با توئه، حواسش به تو هست.)
و باز هم درگیر میشوم با چشمان ملتمسش که به زبان بیزبانی میگوید نرو و اشک در چشمانش موج میخورد.
چقدر سخت است بیتوجهی کردن به این نگاه!
اینبار ملایمتر میگویم:
- روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز میکنم.
روی پانسمانش بوسه میزنم و غمم را پشت لبخند پنهان میکنم.
عروسک را محکم به سینهاش میچسباند و لبش را جمع میکند.
انگار بودن این عروسک باعث شده راحتتر رفتنم را قبول کند.
از جا بلند میشوم و سلما هم کنارم میایستد. قدش تا زانویم میرسد و شلوارم را با دستان کوچکش میگیرد.
گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلاییاش را که روی صورتش افتاده، کنار میزنم و میگویم:
- فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
نمیشه ببردش؛ اصلا به لحاظ قانونی امکانش نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، بارها. معمولاً اینجور وقتها جواب ندادن بهترین جوابه.
چون کسی که طعنه میزنه دنبال حرف حساب نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر به فلسفه، تاریخ و حقوق علاقه دارید، این رشته میتونه رشته خوبی براتون باشه.
#پاسخگویی_فرات
✨🕋✨
🌴علی در حالی دنیا را با آمدنش مزین کرد که خداوند، خانهاش را قُرُقِ او کرده بود.
🌴در هیچ دورهای از خلقت، کسی این طور مورد تکریم الهی قرار نگرفته بود که به امر خدا، دیوار خانۀ خدا شکافته شود و یک بانو، مهمان سه روزۀ مقدسترین مکان عالم شود و فرزند کعبه در آغوشش به میان خلائق باز گردد!
🌴خیلیها شاید عادت دارند در کوری زندگی کنند، شاید خودشان را کَر نشان دهند، شاید لالوار در مقابل همه ظاهر شوند؛ اما خداوند چه اینها بخواهند و چه نخواهند، برای مقدم علی، پسر ابوطالب و فاطمه دختر اسد، کاری کرد که هیچ کس در هیچ جا نتوانست و نمیتواند آن را بپوشاند!
🌴شاید کسی خودش را به کوری بزند تا حق را نبیند و در مقابل علی سر به تعظیم خم نکند؛ اما این واقعیت بوده و هست!
🌴شاید کسی به عمد از این کار خدا برای معرفی علی بن ابیطالب به عالم لب ببندد و زبان به تقدیر و تحسین و تکریم نگشاید، اما همه باید بفهمند که خداوند میخواسته علی را بشناساند تا مسیر سعادت گم نشود!
🌴شاید خیلی ها نخواهند بشنوند چون میخواهند در ذلت گمراهی زندگی کنند، اما و اما و اما چرا خداوند برای علی، تنها علی این کار را کرد؟
🌴آیا علی سزاوار نیست تا امیر شود بر مؤمنین، حاکم شود بر خلق اجمعین! آیا خداوند نمی خواسته از همان ابتدا، “ولی” را به مردم نشان دهد، تا هم راه را گم نکنند، هم تن به انتخاب فرد دیگر ندهند برای سرپرستی خودشان؟
✨چرا خداوند برای هیچ کس دیگر این خانه را نشکافت؟ ✨
📖بریدهای از کتاب خواهر 📗
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
نشر عهدمانا
#میلاد_امام_علی علیهالسلام
#روز_پدر
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴
سری میچرخانم، لبخند بر لبهایم میآید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزب اللهی.
- سلام.
دقیق روبه رویم میایستد و سری خم میکند. واقعا نمیدانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد.
- نه مثل این که خیلی پرتی.
به چشمانش نگاه میکنم و بی حوصله میگویم:
- یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم.
- چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم.
سریع به سمت در ورودی مسجد میرود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق میزند.
دستم را داخل آب سرد حوض میکنم و وضو میگیرم. نمازشروع شده است. جورابهایم را در جیب میگذارم و به سمت صفوف نماز میروم.
مکبر "السلام علیکم" را که میگوید، باز به یاد اتفاقات اخیر میافتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیهای آرام میکند.
با دستی که به کمرم میخورد بر میگردم، فرهاد است.
- خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟
همین طور که جوراب هایم را پا میکنم برایش توضیح میدهم:
- جریان قتل ها رو که میدونی؟
دستی به چانه سه تیغهاش میکشد.
- آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟
- میخوام یه سری خبر درباره بچههای حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن میتونی کمک بگیری. میتونی؟
- آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟
لبخند کجی گوشه لبانم میآید.
- یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل میکرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده.
- باشه اخوی.
دیگر حوصله ماندن را ندارم. با فرهاد خداحافظی میکنم. سوار موتور میشوم، و به سمت اداره حرکت میکنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم.
ذهن مشغولم نمیگذارد که به خانه بروم. باد ملایمی میوزد و لرزی را به تنم می اندازد. اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ میکشد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
🌼🌷🦋
تا صورت و پیوند جهان بود؛ علی بود،
تا نقش زمین بود و زمان بود؛ علی بود!
چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟
بی سنگ ترازوی علی، سود، زیان است!
☘️🌺🌸
🎤علیاکبر قلیچ
#روز_پدر
#میلاد_امام_علی علیه السلام
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi
امامت و رهبری.PDF
2.72M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #امامت_و_رهبری 📗
✍️اثر استاد شهید #مرتضی_مطهری
به مناسبت #میلاد_امام_علی علیهالسلام
#ماه_رجب
https://eitaa.com/istadegi