eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 شهید محبوبه دانش آشتیانی 🌷 (فرزند حجت‌الاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجاره‌دار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر) 🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 شهید محبوبه دانش آشتیانی 🌷 (فرزند حجت‌الاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجاره‌دار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر) 🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران (بازنشر به مناسبت سالگرد کشتار هفدهم شهریور) همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، معارف اسلامی را به خوبی می‌شناخت. قرآن، نهج‌البلاغه و صحیفه‌سجادیه را بسیار مطالعه می‌کرد و با تفاسیر هم آشنا بود. نظم، مهربانی، صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقت‌شناسی، استقلال فکری و پیگیری مستمر کارها و ذهن بسیار خلاق از جمله ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی او بود. شرکت مستمر در راهپیمایی‌ها، پخش اعلامیه، دیوارنویسی، مطالعه آثار ارزشمندی چون آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و رساله امام خمینی(ره) بخش دیگری از زندگی او را شامل می‌شد. خواهر شهید می‌گوید: محبوبه خیلی دختر خاصی بود. همیشه فکر می‌کنم چقدر خوب رفت و خوش به حالش که بسیاری از چیزها را ندید. این‌ها با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آن‌ها نمی‌رفتند، پایه‌های انقلاب محکم نمی‌شد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا می‌کند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش می‌مانند، ایجاد کند؟ در روز شهادتش وقتی همه به طرف خیابان کوکاکولا می‌رفتند، مردها به محبوبه گفته بودند: «شما برو این‌جا نمان.» محبوبه به آن‌ها جواب داده بود: «اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر هم کار غلطی است که شما هم نباید بروید.» در اوج راهپیمایی، یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف گرفته و به شهادت رساند. برادرش درباره او می‌گوید: «اگر بخواهم محبوبه را در چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمی‌شد. برای پیدا کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوان‌های آن دوره است.» از این رو محبوبه برای یافتن پاسخ بیشتر سؤالات خود به قرآن، نهج‌البلاغه و کتب دینی و مذهبی مراجعه می‌کرد. آراستگی، نظم و مهربانی محبوبه فوق‌العاده بود. با دیگران بسیار خوش‌برخورد و مهربان بود. محبوبه پایین‌تر از خیابان سیروس، در یک کتابخانه مشغول به کار بود و برای بچه‌های جنوب شهر کتاب می‌برد. او همواره در تلاش بود تا بچه‌ها را با فرهنگ اسلامی و انقلابی آشنا کند. این شهید یک حرکت نو و انقلابی را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود و همه‌ی همتش این بود که سربازان مخلص و وفاداری را برای انقلاب تربیت کند. یکی از دوستانش نقل می کند: خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباس‌هایش مرتب و آراسته بود. چادرش را در می‌آورد و به شکل بسیار منظمی تا می‌کرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت. وقار و متانتش به شدت انسان را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را می‌دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می‌کرد که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. مادر شهید محبوبه آشتیانی چند روز قبل از آسمانی شدن دختر ۱۷ ساله‌اش در خواب می‌بیند که برای ثبت‌نام کلاس درس به مدرسه رفته است. با اصرار از خانم مسئول می‌خواهد تا نامش را در کلاس بنویسد؛ اما مسئول ثبت‌نام دری را برای مادر شهید می‌گشاید و از او می‌خواهد تا به منظره روبه‌رو نگاهی بیندازد. مادر شهید محبوبه آشتیانی باغی را مشاهده می‌کند که بی‌نهایت بزرگ و زیباست. مادر شهید می‌گوید: جمعه صبح، صبحانه نخورده، پیراهن آبی گشادش را پوشید و مقنعه و چادرش را سر کرد و صدا زد: «مامان من می‌رم با دوستام تظاهرات.» سرم را بلند کردم و گفتم: «یه چیز بخور خب!» با عجله گفت: «نه مامان میل ندارم!» آمد نزدیک، آرام صورتم را بوسید: - مامان! - جانم؟ - اگر شهید شدم غصه نخوریا! دلم هرّی ریخت پایین. سکوت کردم. نگاهش چیز عجیبی داشت. با همان شادابی همیشگی، مثل پرنده‌ها از درب خانه بیرون پرید. هنوز در ذهنم خواب چند روز پیش را مرور می‌کردم دشتی پر از گل‌های سرخ و آتشین! زیبایی آن گل‌ها مرا همچنان مبهوت کرده بود! 💠💠💠 صدایم را به زور از حنجره‌ام می‌شنیدم. نمی‌دانم تا آن موقع چطور راه می‌رفتم! گفتند تن پاکت را تحویل نمی‌دهند! ولی من نمی‌توانستم. باید کاری می‌کردم. پیچیدم سمت غسال‌خانه. آنقدر به زن غسال التماس کردم تا دلش به رحم آمد. - بیا ببین همینه بچه‌ات؟! دلم ریش شد. نمی‌توانستم آنچه را دیدم باور کنم! پیراهن آبی محبوبه من با یک گل سرخ درست روی قلبش.🥀 تازه خوابم برایم تعبیر شد! دشت پر از گل سرخ! در اطرافم گل‌های سرخ زیادی پرپر بودند. چه دشتی! مثال دشت کربلا... 🥀🥀🥀 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به زبان خیلی ساده اینطوری میشه: فلسطین یه کشوریه، که صهیونیست‌ها اومدن اشغالش کردن، و یه دولت تشکیل دادن به نام دولت اسرائیل. اسرائیل کشور نیست اصلا.
سلام اینو باید خانم صدرزاده جواب بدن ولی فکر می‌کنم کتاب «هشت سال بحران‌آفرینی اصلاح‌طلبان» خوب باشه.
سلام ممنون از شما که مطالعه می‌کنید، لطف دارید. خیلی پرسیدید جلد دوم شهریور کی میاد، به احتمال زیاد ان‌شاءالله در ماه آینده.
سلام نه چون چیزهای جذاب‌تری داریم، مثلا کتاب😌🌱
بازتاب موکب لشکر فرشتگان در خبرگزاری ایمنا😎 پ.ن: دیدم یکی اومده بود مثل خبرنگارا سوال می‌پرسیدا🙄
یادی کنیم از دختران شهیدی که در کانال معرفی کردیم...🥀 و البته لشگر فرشتگان خیلی پرشمارتر از این‌هاست...🍃 حتما سرگذشت این دختران رو بخونید... حماسه‌ی دخترانه‌ی زینبیه پ.ن: کی گفته دخترا شهید نمی‌شن؟ اصلا شهادت دخترانه‌ش قشنگه!🌷 خدایا؛ یه شهادت دخترانه روزی ما بفرما!☺️ https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 موکب لشکر فرشتگان ✍️فاطمه شکیبا ✨قسمت اول: رزمی‌کار خسته 📝 یازدهم شهریور قرار شده دوباره موکب لشکر فرشتگان را سرپا کنیم؛ به یاد هفت هزار بانوی شهید. سال گذشته با این که دو روزه و بدون امکانات کار را جمع کردیم، بازخوردها عالی بود و من باید دورخیز کنم برای کاری بهتر از پارسال؛ اما امسال وضعم از سال گذشته هم بدتر است، پارچه سیاهی برای موکب ندارم و پول هم ندارم و نیرو هم ندارم و کلا هیچی ندارم. صفر صفر. فقط خودمم و حالا که فکرش را می‌کنم خودم را هم ندارم. ترازم منفی شده. خودم معلوم نیست الان که لازمش دارم کجاست. با این که برایش خط و نشان کشیده بودم که حق آبغوره گرفتن و لوس‌بازی ندارد، ولی باز هم از دستم فرار کرده و رفته یک گوشه، از ناراحتیِ این که چرا نرفتم کربلا گریه می‌کند. وقتی هم برایش توضیح می‌دهم که اگر من می‌رفتم کی می‌خواست به موکب برسد، لب ورمی‌چیند و رویش را به سمتی دیگر برمی‌گرداند. خلاصه که توی باغ نیست. دل به کار نمی‌دهد. باید به زور جمعش کنم و با پس‌گردنی به کار وادارمش. امروز صبح وقتی از تخت بیرون آمدم(نمی‌شود گفت از خواب بیدار شدم، چون اصلا خوابم نبرده بود)، فکر می‌کردم بروم ستاد و بگویم درخواستم برای موکب را پس می‌گیرم. چرا؟ علتش ساده است: من هیچم. هیچ که نمی‌تواند کاری بکند. دائم به خودم می‌گفتم چه فکری برای خودت کرده‌ای که رفته‌ای درخواست ثبت کرده‌ای اصلا؟ می‌خواهی از کجا پارچه سیاه بیاوری؟ میکروفون و بلندگو را چطور؟ فرض که تجهیزات جور شد، یا اصلا چادرهای قدیمی خودت را برداشتی بجای پارچه مشکی. می‌خواهی خودت چادرت را ببندی دور کمرت و از داربست بروی بالا و پارچه‌ها را بزنی به داربست؟ اصلا بلدی؟ تاحالا از این کارها کرده‌ای؟ بعد هم از صبح تا شب تک و تنها بایستی توی موکب و حرف بزنی، تا جایی که فک‌ات بی‌حس شود و تازه شب که شد، دوباره باید چادرت را ببندی دور کمرت و پارچه‌ها را جمع کنی. بعد هم مثل یک مرد اسنپ بگیری و ساعت دوازده شب بروی پارچه‌ها را پس بدهی و برگردی خانه. صبح اول به سرم زد زنگ بزنم به ستاد مردمی اربعین و بزنم زیر همه‌چیز. مثل یک ترسوی بدبخت اربعین‌نرفته. بعدش هم تا خود اربعین و چه‌بسا تا آخر ماه صفر، کز کنم توی اتاقم و قلپ‌قلپ غصه بخورم، انقدر که غمباد شود و قبل از این که ربیع‌الاول برسد دق کنم. صبح یکی زدم توی گوشم و گفتم باید بروی. ولی «خودم» بازهم همراهی نمی‌کرد. چسبیده بود به دیوار انتهایی اتاق. بغض کرده بود. انگار که توی گلویم یک توپ پلاستیکی گیر کرده باشد. اصلا نمی‌شد حرف بزنم. فکر کنم هنوز خانواده هم دقیقا نمی‌دانند من قرار است چکار کنم، چون نتوانسته‌ام درباره‌اش حرف بزنم. اینجور وقت‌ها هرچی حرف هست گیر می‌کند پشت آن توپ پلاستیکی و صدا به زور شنیده می‌شود. من هم برای این که آن توپ پلاستیکی آب نشود و از چشم‌هام بیرون نریزد، سکوت می‌کنم. این که الان دارم می‌نویسم هم برای همین است، درواقع الان هم دارم گریه می‌کنم و کسی نمی‌بیند. این خیلی خوب است. داشتم می‌ترکیدم. تمام لحظاتی که داشتم آماده می‌شدم تا بروم ستاد، و وقتی که توی ماشین نشسته بودم، و وقتی زنگ ستاد را می‌زدم، و وقتی سوار آسانسور شدم، و وقتی داشتم با مسئول مربوطه حرف می‌زدم و توجیه می‌شدم، و وقتی از ستاد بیرون آمدم، و وقتی پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم، و وقتی سوار اتوبوس بودم، و وقتی رفتم خانه مادرجان، و وقتی زنگ زدم دفتر فنی و قیمت چاپ رزق‌ها و پوسترها را پرسیدم، و وقتی برگشتم خانه تا همین الان، حس می‌کردم در گاز خردل نفس می‌کشم. احساس می‌کردم تمام مجرای تنفسی‌ام و اندام‌های داخلی‌ام تاول زده‌اند و می‌سوزند. هنوز هم همین حس را دارم. می‌سوزد. انگار تاول زده و تاول‌ها ترکیده و از داخل ریش‌ریش شده‌ام. طوری ریش‌ریش شده‌ام که اگر دهان باز کنم لخته خون از دهانم بیرون می‌ریزد. طوری از هم پاشیده که انگار یک لیوان کلراید جیوه خورده باشم، یا یک گالن اسید سولفوریک که به معده نرفته، راه کج کرده و یکراست جاری شده سمت قلب و متلاشی‌اش کرده.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 موکب لشکر فرشتگان ✍️فاطمه شکیبا ✨قسمت اول: رزمی‌کار خسته 📝 یازدهم شهریو
امروز وقتی مثل همیشه محکم راه رفتم، سرم را بالا گرفتم، سینه سپر کردم و گفتم مسئول موکب لشکر فرشتگانم، حالم مثل رزمی‌کاری بود که توی مسابقه حسابی کتک خورده، ولی نمی‌خواهد به روی خودش بیاورد، چون اگر یک‌کم دیگر تحمل کند و از مسابقه حذف نشود، می‌تواند حریفش را ببرد. رزمی‌کاری که تمام استخوان‌هاش درد می‌کند، تیر می‌کشد. بینی و دندان‌هاش شکسته است و دارد خونی که در دهانش جمع شده را قورت می‌دهد و دهانش را بسته نگه می‌دارد که داور نفهمد مصدوم است. و البته الان هم همینطورم. ادای دخترهای شجاع را درمی‌آورم، دخترهایی که بلدند چادرشان را ببندند دور کمرشان و اندازه ده تا مرد کار کنند، چیزی که نیستم. ادای رزمی‌کار پیروزی که بعد از گرفتن مدال، باید یواشکی برود سراغ کمپرس یخ و دردش را به زور مسکن آرام کند، کبودی‌هاش را بپوشاند و ناله‌اش را بخورد. راستش حتی همین هم نیستم. صدای اخبار را از بیرون اتاق می‌شنوم که از وضعیت مرزها می‌گوید، از ازدحام زائران اربعین، از شور و شعور حسینی... و من صدای خرد شدن استخوان‌هام را واضح می‌شنوم. صدای جلز و ولز کردن قلبم را. استخوان‌هام نحیف‌تر از آنند که بار یک لشکر را بردارند، آن هم تنهایی. الان هم تنها چیزی که آرامم کرد این بود که اصلا به من چه. مگر موکب مال من است که حرصش را بخورم؟ صاحب دارد. صاحبش بیاید جمعش کند. خود همان هفت هزار بانوی شهید بیایند پارچه سیاه جور کنند و بزنند به داربست‌ها. بروند پوسترها را چاپ کنند. بیایند تجهیزات جور کنند. اصلا همان هفت هزار بانوی شهید بیایند روایتگری کنند. به من چه مربوط است؟ مگر سال گذشته من بودم که موکب زدم؟ من که دیگر تصمیم گرفته‌ام بی‌خیال شوم و بسپارم به صاحبش. آدم نباید توی کار بالادستی‌ها دخالت کند. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا