eitaa logo
عاشقان ثارالله مشهد و قم مقدس
663 دنبال‌کننده
24 عکس
2 ویدیو
63 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علی فصل شروع هرچه عشق است علی سرمشق بانوی دمشق است علی هر لحظه اش صد کهکشان است امیر و لنگر هفت آسمان است علی خورشید تابان زمین است علی تنها ، امیر المومنین است علی امضای رحمان و رحیم است علی  یعنی صراط المستقیم است علی در اوج مانند سهیل است علی چشمان گریان کمیل است علی دلبر علی عشق و علاقه ست علی رهبر، علی نهج البلاغه ست علی شمشیر بران و حکیم است علی همبازی شهری یتیم است علی در داوری مانند ماه است علی پاکیزه از رجس و گناه است علی شمع است شمعی جاودان سوز علی پروانه ی شیعه شب و روز علی پرودگار سعی  و کارست علی همدوش تیغ ذوالفقارست علی همراز شب با گوش چاه است علی در آسمانها پادشاه است علی اندازه و قدرش زمین نیست زمین جای امیرالمومنین  نیست علی موسیقی رقص وجودست علی سالار سبز هر سرودست علی سقای حوض سلسبیل است علی مافوق  شخص جبرییل است
هر کس بر آستان تو سر بر زمین شود در چشم آسمان و زمین برترین شود وقتی ابوتراب تویی ، خاکِ پای تو برتر ز‌ لوح و کرسی و عرشِ برین شود در حیرتم چگونه به رویَت عرق نشست خورشید را که دیده که شبنم نشین شود؟! تنها تویی یَدُاللَه و جز دست های تو دستی نبود لایق آن آستین شود عین الیقین ماست نگاهی ز ‌چشم‌ تو در کارگاهِ حُسنِ تو شک هم یقین شود از بسکه سر به سجده نهادیم در نجف در روز حشر نامِ تو نقش جبین ‌شود آری بدیم و لایق صدها عتاب ، لیک حیف از جبین ‌توست ‌مُنقّش به چین شود من طالب تو هستم علی جان تمامِ عمر مگذار بیش ازین دل عاصی حزین شود
جان دو عالم شود فدای پیمبر شیعه گی ماست به امضای پیمبر نور ولا داشتن ما به جز این نیست در دل ما هست تولای پیمبر آب و گل ما سرشته گشته به ایمان بوده دلیلش غبار پای پیمبر جان نبی جان علی بود که خوابید نفس پیمبر علی به جای پیمبر معجزه کرده ست نبی با دم یاهو ذکر علی زینت لبهای پیمبر عشق علی زینت اعمال بشر شد بوده چنین حرف به فتوای پیمبر عشق علی چیست شده زینت ابرار نفس نبی کیست به جز حیدر کرار
شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باور تقویم مسلمان می شد شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب  صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر تا خود صبح خطر دور و برش می‌رقصید تیغ عریان شده بالای سرش می‌رقصید مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیه ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن جگر شیر نداری سفر عشق مکن عنکبوت آیه‌ای از معجزه بر سر در دوخت تاری از رشته ایمان تو محکم‌تر دوخت از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟! از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟! یازده قرن به دل سوخته‌ام می‌دانی مُهر وحدت به لبم دوخته‌ام می‌دانی  باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته‌ام و خواجه سخن می‌گوید من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌زده خون می‌خورم و خاموشم طاقت‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقْشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
به بستر رفت، بستر نه که اینجا سنگر است اصلا یکی از آنهمه سنگر که رفته، بستر است اصلا در این بستر که خوابیدن نه بیداری‌ست سرتاسر در آن موج خطر سرتابه پا، سرتاسر است اصلا در این بستر که زیر انداز آن شاید کمین باشد و شاید نه که از هر سو نشان خنجر است اصلا چه مشتاقانه با جان آمده در راه جان دادن که عشقش دادن جان در ره پیغمبر است اصلا نه حالا آمده با نیت تقدیم جان خود که او از اول این قصه بر این باور است اصلا نه اینکه با خیال سایبان و کرسی و مسند که حیدر بین یاران بر مرامی دیگر است اصلا چه می گویم خدایا بین یاران مثل او هرگز نه تنها او ز یاران از همه عالم سر است اصلا در این بستر، شهادت، مرگِ در بستر نخواهد بود در این بستر که حتی مرگ از آن مُضطر است اصلا از این مرد است قاسم‌ها یکایک یاد می گیرند شهادت اتفاقی از عسل شیرین تر است اصلا خدایی بوده هر کاری که حیدر پای آن بوده و هر کاری خدایی بوده، کار حیدر است اصلا اگر کفر خدای او نمی شد من یقین دارم از آنچه دیدم از او می شدم حیدرپرست اصلا
ما را ببر به چشمه‌ی شعر و شراب‌ها ما را ببر به  خاطره‌ای از کتاب‌ها هرشب هزار رکعتِ فیضِ تو شاهد است پهلو تُهی نموده‌ای  از رخت خواب‌ها هرگز ندید دیده‌ی لیل و نهار‌ها چون لیلت‌المبیتِ علی در حساب‌ها یک شب فقط نگاه تو مهمانِ خواب بود شامی که بود دور و برت التهاب‌ها در بستر برادر خود تا سحر بخواب ای خوابِ تو عبادتِ اُمُ‌الکتاب‌ها تو گرمِ خواب بودی و گردنکشانِ کفر نیزه به دست  گِردِ تو همچون سراب‌ها مکه شنید ناله‌ی واویلتایشان این حیدر است حضرت عالی جناب‌ها تنها امیر ، نقش تو را تیشه می‌زند وقتی که بُت تراش کند انتخاب‌ها ک ما را ببر نجف به دَمِ ما دوا بریز امشب بیا به کاسه‌ی ما کربلا بریز
حساب محشر و میزان حساب محشر و میزان در اختیار علیست کلید روضه ی رضوان در اختیار علیست قسم به حضرت زهرا که از همان اول بنای خلقت انسان در اختیار علیست حدیث معتبری خوانده ام که می فرمود همیشه نسخه ی درمان در اختیار علیست خدا به خاتم پیغمبران چنین فرمود تمام معنی قرآن در اختیار علیست خدا به عشق علی آفریده دنیا را زمین و کوه و بیابان در اختیار علیست همیشه ابر بهاری به باعبان می گفت جواز بارش باران در اختیار علیست همیشه سنگ علی را به سینه ام زده ام قرار این دل ویران در اختیار علیست بگو به اهل سقیفه جهنمی شده اند چرا که قلعه ی ایمان در اختیار علیست بیا به میکده ی بوتراب و مستی کن که شور مجلس رندان در اختیار علیست نوشته روی پر جبرییل یا حیدر جلال خالق رحمان در اختیار علیست دلم هوای نجف کرد و خوب میدانم برات قلب پریشان در اختیار علیست شنیدم از ملک الموت در نجف می گفت که جان عالم امکان در اختیار علیست بیا و چشم ترم را دوباره زائر کن هوای دیده ی گریان در اختیار علیست
علیه‌السلام فرازی از یک 🔹مبدأ دوران🔹 شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باور تقویم، مسلمان می‌شد شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها مرد، مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی‌زره آمده در معرکه یک‌بار دگر تا خودِ صبح، خطر دور و برش می‌‌چرخید تیغِ عریان شده بالای سرش می‌چرخید مرد آن است که تا لحظۀ آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده باده در دستِ سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی در شبِ فتنه، شبِ فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیۀ ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن «جگر شیر نداری سفر عشق مکن»... باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته‌ام و خواجه سخن می‌گوید: «من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم» طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقیّه‌ست و سخن گفتن از آن آسان نیست...
بسم الله الرحمن الرحیم فضیلت حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام در لَیلَةُ‌المَبیت ما را ببر به چشمه‌ی شعر و شراب‌ها ما را ببر به  خاطره‌ای از کتاب‌ها هرشب هزار رکعتِ فیضِ تو شاهد است پهلو تُهی نموده‌ای  از رخت خواب‌ها هرگز ندید دیده‌ی لیل و نهار‌ها چون لَیلَةُ‌المَبیتِ علی در حساب‌ها یک شب فقط نگاه تو مهمانِ خواب بود شامی که بود دور و برت التهاب‌ها در بستر برادر خود تا سحر بخواب ای خوابِ تو عبادتِ اُمُ‌الکتاب‌ها تو گرمِ خواب بودی و گردنکشانِ کفر نیزه به دست  گِردِ تو همچون سراب‌ها مکه شنید ناله‌ی واویلتایشان این حیدر است حضرت عالی جناب‌ها تنها امیر ، نقش تو را تیشه می‌زند وقتی که بُت تراش کند انتخاب‌ها ما را ببر نجف به دَمِ ما دوا بریز امشب بیا به کاسه‌ی ما کربلا بریز (حسن لطفی)
بسمِ ربِ الرِّسول ربِّ نبی و پس از آن عَلیٌ الأَعلا و سپس روی دفترم بافخر مینویسم فقط علی مولا مظهر برج انمایی و شاهکار خدای منانی طاهری و مطهر و شفاف تو دقیقا شبیه قرآنی چون گشودم کتاب قرآن را دیدم آیات منجلی بودند جزء در جزءُ کلّ احزابش یک به یک مِدحت علی بودند علما دربیان و تفسیری ز حروف مقطع آوردند و صِراطٌ عَلیُّ نُمسِکُهُ عَلیٌ حق ؛ چنین ادا کردند کل اشجار گر قلم گردند آب دریا اگر شود جوهر تا نویسند کل کاتبها شمه ای از فضیلت حیدر در هزاران کتاب و صد دفتر وصف عین علی که جا نشده کل عالم به مدح او اما حق لام علی ادا نشده ذکر نادعلی توست علی که کندبنده را ز غم آزاد و چه کس در رکوع بین نماز چون تو انگشترش به سائل داد زنگ درب بهشت ذکرتو و بهترین اسم و افضل الاذکار مردگان را حیات می بخشد نام زیبات یکصد وده بار آسمانها و نُه فلک نزدت همگی احترام میکردند انبیا ،اولیاءُ عِلِّیین پیش پایت قیام میکردند در زمین در زمان ز عرشُ فرش و عوالم علی بود حاکم سر در عرش حک نموده خدا و یدالله فوق ایدیهم وصف نام تورا چگونه کنم عَجِزَ الواصِفون عن صفتک که بشر قاصر است از وصفت ما عرَفناکَ حق معرفتک پدرِ آدمِ ابو البشری پدرِخاک یا ابالاِربَه حق پس از آفریدنت فرمود فتبارک به خلقتت بَه بَه پدر زینبی و ثارالله جان فدای شکوفه ی یاست کار صدها مسیح و موسی را میکند دستهای عباست پا نهادی به عالم امکان دل اهل زمین هلاک تو شد تو که بودی که بدو آمدنت خانه ی کعبه سینه چاک تو شد نه فقط بر زمینیانِ جهان به سماواتیان امیری تو ای شه لافتی بنی شوکت شه نام آور غدیری تو کوری چشمِ دشمنت مولا درحدیثی نبی چنین فرمود بافضیلت ترین عبادتها ضربه ی تو به روز خندق بود فاتحِ بدرُ خیبرُ اُحُدی اسدالله شیر بی بدلی تو امیری و شیر بی پروا بر تو زیبنده است نام علی(ع) تیز مانند ذولفقار دو دم اِنحنای کمان ابرویت لشکر و صدسپاه گردیدند همه چیره ز زور و بازویت عبدود،مرحب و هزاران یل همچو کاهند درکف مشتت تویی آن پهلوان که کنده شده درب خیبر به ناز انگشتت تو قدَر قدرتی و شیر افکن که به گَردَت نمیرسد احدی که نبی وقت رزم می گوید اسدالله یاعلی مددی تویی مقصود و مقصدم آری عاشقت گر شدم هدف دارم هوس بوسه از ضریح تو وُ هوس چاییِ نجف دارم مال و دارایی ام که چیزی نیست ای تجلیِ عالم ِ ایجاد خودمُ بچه ها و همسرمُ پدرم و مادرم فدای تو باد و بعید است از تو مولایم دست رد روی سینه ام بزنی لحظه مرگ بی قرارِ تو ام ای که گفتی فَمَن یَمُت یَرَنی حمل بر خود ستایی ام نشود در برم ثروتی کلان دارم شیعه ی حیدرم بدین منظور سکه گردید کسبم و کارم و چه دارد هر آن که درگیتی حُبِّ حیدر میان قلبش نیست بی ولایش به زیر صفر اما باعلی نمره ی ولایم بیست در ره عشق پاکتان مولا سرِ سُرخَم رود ملالی نیست آنکه منکر شده تورا قطعا نطفه اش نطفه ی حلالی نیست سخن این نیست قسمتم بشود کز غلامان دخترت باشم من کجا زیبنت کجا ای کاش خاک نعلین قنبرت باشم صدو ده خط نوشتم از مدحت کم ما و کرامتت مولا و کنون اذن و رخصتی بدهید بنویسم ز مادرم زهرا(س) # مجید مرادزاده
آمدم از سفر، مدینه سلام خسته و خون جگر مدینه سلام با شکوه و جلال رفتم من دیده ای با چه حال رفتم من وقت رفتن غرورِ من دیدی آن شکوهِ عبورِ من دیدی محملم پرده داشت یادت هست؟ جای دستی نداشت یادت هست ثروت عالمین بود مرا دلبری چون حسین بود مرا دستِ عباس پرده دارم بود علی اکبرم کنارم بود هر زنی یک نفر مُلازم داشت نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت کاروان آیه های کوثر داشت روی دامان رباب اصغر داشت حال بنگر غریب و سرگشته کاروان را چنین که برگشت ه با غمِ عالمین آمده ام کن نظر بی حسین آمده ام ای مدینه خمیده برگشتم زار و محنت کشیده بر گشتم با رسولِ خدا سخن دارم بر سرِ دست پیرهن دارم دل من شاکی است یا جدّاه چادرم خاکی‌‌ است یا جدّاه سو ندارد ز گریه چشمانم پینه بسته ببین به دستانم خاطرت هست ناله ها کردم دست بر سر تو را صدا کردم از حرم سویِ او دویدم من هر چه نادیدنی ست دیدم من من غروبی پر از بلا دیدم شاه را زیر دست و پا دیدم آن چه را کس ندیده من دیدم صحنۀ دست و پا زدن دیدم خنجری کُند و حنجری دیدم تَه گودال پیکری دیدم آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین جملۀ آخرم به اُمّ بنین پسرت تکیه گاه زینب بود مرد بود و سپاه زینب بود پسر تو ز زین اسب افتاد ضربه هایِ عمود کار دستش داد او زمین خورده و بلند نشد سرِ او روی نیزه بند نشد بعد عباس قلبم آزُردند تا زمین خورد ، معجرم بُردند
از میان غباری از اندوه از دل ریگهای صحرا ها کاروانی ز راه آمده بود کاروان قبیله ی دریا تا که پرسید از مدینه بشیر کيست درشهرتان بزرگ شما همه گفتند بیت ام بنین هست در کوچه ی بن الزهرا دید در کوچه ی بنی هاشم درب آتش گرفته ای وا شد پیشتر از تمام خانم ها مادری همچو کوه پیدا شد ديد در احترام مردم شهر به سوی کاروان قدم برداشت رفت اما ز راه خود برگشت و به لب ناله ای مکرر داشت زیر لب گفت باز هم نرسید آنکه محو پریدنش بودم باز این کاروان نبود آنکه چشم بر راه دیدنش بودم حیف شد که نیامد و من هم نشنیدم سلام عباسم وندیدم دوباره پیش حسین پیش زینب قیام عباسم داشت او سمت خانه بر می گشت ناگهان ناله ای صدایش کرد زن پیری میان قافله باز مادرش خواند و در عزایش کرد زیر چادر به زیر گرد و غبار چهره ای سوخته پر از چین داشت خوب معلوم بود از سر و وضعش دیده ای تار و گوش سنگین داشت گفت:حق ميدهم كه نشناسي خواهری را که بی برادر شد دخترت را كه پاي گودالي قدكمان بود قدكمانتر شد شانه ام جای دوش طفلانت زیر رگبار خیزران ها سوخت جرم زنجیر ها که جا وا کرد پوست تا مغز استخوانها سوخت مادرم،خوب شد ندیدی تو شمر به روی سینه اش جا شد وقت غارت كه شد خودم ديدم سر یک پیرهن چه دعوا شد
زينب آئينه جلال خداست چشمه جاری كمال خداست ردّ پايش مسير عاشوراست خطبه هايش سفير عاشوراست مثل كوهِ وقار برگشته وه چه با افتخار بر گشته غصّه و ماتم دلش پيداست رنگ مشكی محملش پيداست پشت دروازه خواهری آمد خواهر بی برادری آمد خواهری كه تنش كبود شده رنگ پيراهنش كبود شده نيمه جانی كه كاروان آورد با خودش چند نيمه جان آورد كاروانی كه شير خواره نداشت گوش هايی كه گوشواره نداشت گر چه خورشيد عالمين شده چند ماهی ست بی حسين شده چند ماه است ديده اش ابری ست بر سرش سايه برادر نيست آسمان بود و غم اسيرش كرد خاطرات رقيه پيرش كرد رنگ مويش اگر سپيده شده بارها بارها كشيده شده بهر اُمّ البنين خبر آورد از ابالفضل يك سپر آورد از حسينش فقط كفن آورد چند تا تكّه پيرهن آورد
همه جا عطر ياس می آمد عطرِ ياس پيمبر رحمت خيمه می زد به پشت دروازه عابد اهل بيت با زحمت داشت خواب مدينه را می ديد دختری كه به شام تهمت خورد ناگهان ديده بر سحر وا كرد چشم خيسش به شهر عصمت خورد ديد فرياد «طَرّقوا» آيد كوچه وا شد به محمل زينب گفت: اُم البنين بيا اما دست بردار از دلِ زينب گفت اُم البنين ببين زينب با چه اوضاعی از سفر برگشت از حسين تكه های پيراهن از ابالفضل يك سپر برگشت بر بلندی همين كه خيمه زدند ياد گودال كربلا افتاد سايه خيمه بر سرش كه رسيد ياد آتش گرفته ها افتاد گفت يادم نمی رود هرگز دلبرم رفت و روز ما شب شد آن قدر نيزه رفت و آمد كرد بدن شاه نامرتب شد خطبه ها خطبه هاي غرّا شد ليك با طعم روضه «الشام» صحبت از نذر نان و خرما بود صحبت از سنگ های كوچه و بام همه جا رنگ كربلا بگرفت كربلا كربلای ديگر بود بر لب زينب و زنان همگی روضه تشنگی اصغر بود رأس ها بر بدن شده ملحق دست ها جای زخم های طناب گوش ها جای گوشواره ولی همه ی گوشواره ها ناياب دختری با قيام نيمه شبش جان تازه به دين و قرآن داد در خرابه كنار رأس پدر طفل ويران نشين ما جان داد
ای مدینه سوی تو با دیدۀ تر آمدم با برادر رفته بودم، بی برادر آمدم ای مدینه دربرویم وامکن راهم مده چون که بی امید جان خود براین درآمدم ای مدینه تاکه گویم شرح حال خویش را همچو مادر برسر قبر پیمبرآمدم ای مدینه همره یک کاروان رنج وملال سوی تو با کودکان ناز پرور آمدم ای مدینه سوختم از آتش داغ حسین چون پرستویی مهاجر گرکه بی پرآمدم کاخ استبداد را با خطبه ام آتش زدم دشمنان را ناتوان دیدم ، توانگر آمدم وقت رفتن قاسم وعباس واکبر داشتم بی علی اکبرو عباس واکبر آمدم دیده ام خونین بدن گلهای باغ عشق را ازکنار گلشنی در خون شناور آمدم یوسف آل علی را دشمنان کشتند ومن همره پیراهنش با دیدۀ تر آمدم گرکه ریزم برسر خود خاک غم،عیبم مکن کزکنار پیکری صد چاک وبی سر آمدم گرکه نشناسد مرا عبدالله جعفر بگو زینبم من کز سفر با دیدۀ تر آمدم با «وفایی»کزخودم دادم نشان، ازاین دیار اشک ریزان رفتم و،با دیدۀ تر آمدم
ای مدینه دوباره برگشتم با دل پر شراره برگشتم بی علی ، بی رقیه ، بی عباس با همین گاهواره برگشتم از مسیری که بهرِ سنگ زدن می گرفتند استخاره، برگشتم همرهم بود زیور آلاتم ولی بی گوشواره برگشتم آه، از خیمه ای که غارت شد با دو چشم ستاره برگشتم از کنار تن لگد مال و بدنِ پاره پاره برگشتم با حجابی که بینِ آتش سوخت از دل هر نظاره برگشتم
مـن حامــل ســلام سـران بریـده‌ام مادر! سؤال کن که بگویم چه دیده‌ام داغ حسین تو کمرم را شکسته است تیر شکسته یا کـه کمـان خمیده‌ام؟ جانم به لب رسیده در این ره هزاربار تـا در کنـار تـربت جــدم رسیـده‌ام جز آب تیغ و نیزه و شمشیر کوفیان آبـی نداده‌انـد بــه گل‌هـای چیده‌ام بار غمی کز آن کمر آسمان شکست من با قد خمیده بـه دوشم کشیده‌ام از لحظه‌ای که چشم به دنیا گشوده‌ام نـاز غم حسیـن بـه جانـم خریـده‌ام مـن داغــدار فاطمـۀ چــار‌سالــه‌ام سوغات، گشتـه پیرهن آن شهیده‌ام در زخم‌هـای آبله گم‌گشتـه پای من از بس بـه روی خار مغیلان دویده‌ام هم گریه بر حسین تو کردم قدم‌قدم هم لحظه‌لحظه خنـدۀ دشمن شنیده‌ام در قتلگه چو کـوه، مقـاوم بُـدم، ولی در مجلس یزیـد، گریبــان دریـده‌ام «میثم» به سوز سینه از آن سوخته که من آتــش درون سینــۀ او آفــریــده‌ام
دگر این کاروان یاسی ندارد که با خود شور و احساسی ندارد بیا ام البنین برگشته زینب ولی افسوس عباسی ندارد
عمر سفر آمد به سر مدینه داغ دلم شد تازه تر مدینه فریاد زن اعلام کن خبر ده برگشته زینب از سفر مدینه از کربلا و شام و کوفه سوغات آورده ام خون جگر مدینه هم داده ام از دست شش برادر هم دیده ام داغ پسر مدینه از کاروان بی حسین و عباس ام البنین را کن خبر مدینه گردیده جسم یوسف پیمبر از قلب زینب پاره تر مدینه پیراهن او را بگیر از من بر مادرم زهرا ببر مدینه بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه جان مرا لب تشنه سر بریدند هجده عزیزم را به خون کشیدند هم پیکرش را پاره پاره کردند هم سینه اش را از سنان دریدند گه دور خیمه گه به دور مقتل با کعب نی دنبال ما دویدند با کام خشک از هیجده عزیزم بین دو نهر آب سر بریدند از کربلا تا شام لحظه لحظه رأس حسینم را به نیزه دیدند اعضای او گردیده سوره سوره آیات قرآن از لبش شنیدند حالا که آمد این سفر به پایان اکنون که از ره کاروان رسیدند بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه دادم ز کف گل های پرپرم را عبدالله و عباس و اکبرم را راهم مده راهم مده که با خود نآورده ام گل های پرپرم را دیدم به روی شانة ذبیحم با کام عطشان ذبح اصغرم را تا سر بریدند از تن حسینم دیدم لب گودال مادرم را وقتی سکینه تازیانه می خورد کردم صدا جد مطهرم را دردا که با پیشانی شکسته دیدم به نی رأس برادرم را تا بر حسین خود کنم تأسی بر چوبة محمل زدم سرم را یک روزه یک باغ گلم خزان شد از دست دادم یار و یاورم را بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه عریانِ تن در خون شناورش بود پیراهنش گیسوی دخترش بود آبی که زخمش را به قتلگه شست در آن یم خون اشک مادرش بود وقتی که جسمش را به بر گرفتم لب های من بر زخم حنجرش بود یک سوی او نعش علی اکبر یک سوی او دست برادرش بود من زائر جسمش کنار گودال زهرا به کوفه زائر سرش بود پیشانی اش را جای سنگ دشمن نقش سم اسبان به پیکرش بود با من بنال از داغ آن شهیدی کز نوک نی چشمش به خواهرش بود از نیزه و شمشیر و تیر و خنجر بر زخم دیگر زخم دیگرش بود بر یوسف زهرا ز سوز سینه قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
سلام شهر‌ پیمبر! سلام‌یا‌جداه! ز جا بلند شو!زینب رسیده است از راه بلند شو بغلم کن که طاقتم سر شد چقدر زینب تو نیمه جان و لاغر شد چه زینبی که نماز شبش نشسته شده غرور فاطمی اش بارها شکسته شده اگرچه مردم شهر آمدند استقبال کسی نگاه ندارد به صورت اطفال کسی برای تماشای‌ ما نیامده است بخاطر زدن بچه ها نیامده است همه سیاه به تن کرده اند‌ عزادارند هوای‌ حرمت من را به کوچه ها دارند به یثرب آمده ام من بجای ویرانه به احترام مرا میبرند تا خانه زمان آن شده تا روضه برقرار کنم برای تشنه‌گودال زار زار کنم کجاست ام بنینم مرا کمک بدهد به ناله هاش به این روضه ها نمک بدهد نبودی ام بنین قتلکاه غوغا  بود برای کشتن شاه غریب دعوا بود سفارشات نبی را همه ادا کردند سر حسین مرا از قفا جدا کردند سری به نیزه بلند‌ و تنی به زیر کتک صدا زدند همه بچه ها‌که عمه کمک
مدینه کاروانی سوی تو با شیون آوردم ره آوردم بود اشکی که، دامن دامن آوردم مدینه در به رویم وامکن چون یک جهان ماتم نیاورد ارمغان با خود کسی، تنهامن آوردم مدینه یک گلستان گل اگر در کربلا بردم ولی اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم اسیرم کرد اگر دشمن به جان دوست خرسندم به پایان خدمت خود را به نحو احسن آوردم مدینه یوسف آل علی را بردم اکنون اگر او را نیاوردم از او پیراهن آوردم مدینه گر به سویت زنده برگشتم مکن مَنعَمْ که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم مدینه این اسیری‏ها نشد سدّ رهم بنگر چها با خطبه‏ های خود به روز دشمن آوردم
کعبه رفتیم و زیارت در منا حولهء احرام شد رخت عزا سنگ خوردیم از میان نیزه ها هدیه آوردیم از کرببلا زینبت برگشته یا ام البنین جای تو خالی! که خوردم بر زمین چار فصل من بهاری داشت، نیست این دل عاشق، نگاری داشت، نیست زینب غمدیده یاری داشت، نیست محمل من پرده داری داشت، نیست هی نپرس از صورت نیلی فقط خورده ام از این و آن سیلی فقط من از اینجا گرچه سنگین رفته ام بین صدها مرد بی دین رفته ام از بلندی رو به پایین رفته ام تا ته گودالِ خونین رفته ام شمر بود اما سر یارم نبود نیمه شب، انگشتر یارم نبود آمدم با معجری محکم شده آمدم با این کمر که خم شده سینهء ام ویرانه ای از غم شده دختری از کاروانم کم شده یادگار مادرم، یادت که هست آن سه ساله دخترم، یادت که هست این سفر، بد حرمت ما را شکست بر سر نیزه، سر سقا شکست در دل آتش دل زهرا شکست حرمت من پیش دخترها شکست چند سوغاتی به حاجی ها رسید گوشواره تا حراجی ها رسید روضهء چاک گریبان را نپرس غربت قاری قرآن را نپرس رد شدم از کوچه ها، آن را نپرس سکوی برده فروشان را نپرس با یهودی ها که سنگم می زدند بی هوا یک عده چنگم می زدند آه، سر گردانی من را ببخش خسته ام، ویرانی من را ببخش این پریشان خوانی من را ببخش روضهء پایانی من را ببخش در پی اشرار رفتم با حسین مجلس اغیار رفتم با حسین
پای این سفره به پایت چقدر افتادیم ما از آن روز که در بند توایم آزادیم ما همه گوشه نشینان خرابات توایم از غمت خانه خرابیم، ولی آبادیم ما محال است که از عشق تو دلسرد شویم ما ندیدیم تو را، باز به تو دل دادیم از تو جز خوبی بسیار ندیدیم حسین خودمانیم ولی ما که پر از ایرادیم ارث اجدادیِ ما نوکری این خانه است تا ابد جیره خورِ خیرِ همان اجدادیم یادی از ما بکنی یا نکنی حرفی نیست ما به این نوکرِ دربار تو بودن شادیم پشت ما که همه جوره به تو گرم است حسین ما بدهکار شما در همه ی ابعادیم جز همین اشک نداریم برایت چیزی با همین گریه به غم های تو، از عُبّادیم به خدا نام تو هم دیده ی ما را تر کرد مادرت خواست که در گریه به تو استادیم تا ابد گریه ی آرام حرام است به ما سالیانیست که در روضه پر از فریادیم آب خوردیم به یاد جگر سوخته ات یاد خشکی لب اصغر تو افتادیم حرمله خیر نبیند که تو را حیران کرد بیش از آن تیر و کمان، دلخور از آن صیادیم
نرفته است دل از روضه اش پی غم دیگر چگونه اشک بریزم به پای ماتم دیگر؟ نخورده گندم ری، حُر شدم به طالعِ سعدم حسین ساخت از این روسیاه، آدم دیگر بهشت مال همینجاست، کربلای حسین است بگو خدا ندهد وعده ام به عالم دیگر به غیر پرچم مشکی روضه، فطرسِ چشمم نرفته ثانیه ای زیر هیچ پرچم دیگر هنوز زنده ام، ای ننگ بر تو دل، دلِ از سنگ به روضه خوان بسپارید، یک محرّم دیگر...
شاهِ عرصات، یا قتیل العبرات کشتیِ نجات، یا قتیل العبرات بر گریه ی گریه دارِ من غبطه خورَد امواجِ فرات، یا قتیل العبرات
در بساطِ عشق هرکس زحمتش بالاتر است پیشِ زهرا مادرش شخصیتش بالاتر است هر که محضِ احترامت معصیت کمتر کند روزیِ اشک میانِ هیاتش بالاتر است احترامِ پیرها هر چند بر ما واجب است پیر پایِ پرچمِ تو حُرمَتش بالاتر است قول دادی روزِ محشر لنگ مگذاری مرا ساکنِ بیتُ الحُسين امنیتش بالاتر است خیمۀ تو جایِ کبر و کینه و منصَب که نیست هر کسی خاکی تر آمد عزتش بالاتر است نقص هایِ هر نمازش زود کامل میشود هر که انسِ سجده رویِ تربتش بالاتر است کربلا رفتن کجا ، از کربلا گفتن کجا دیدنِ شش گوشه ات از صحبتش بالاتر است داغ تو دیده به فکرِ غصۀ دنیا که نیست مبتلایِ اشکِ تو ظرفیتش بالاتر است گریه در هیأت تفاوت میکند با هر کجا اشک دسته جمع باشد قيمتش بالاتر است وسع ما این است اما خوب میدانیم ما خیلی از اين نوکری ها ساحَتَش بالاتر است تشنگی،زخم زبان،داغِ جوان،هتک حرم از تمام این مسائل غربَتش بالاتر است آب مهرِ مادرش بود و به رویش بسته شد حجم نیزه آمد و راهِ گلویش بسته شد
پرچمت هر چه نور داشت حسین نوکری ام قُصور داشت حسین! شصت و نُه شب ولی همین نوکر با تو حسّ غرور داشت حسین شهدِ نابِ عسل چشید آن که در غمت!اشک شور داشت حسین می شود سال بعد هم آیا در عزایت حضور داشت حسین؟ ای غریبی که بر روی سینه جای سمّ ستور داشت،حسین... وای که خواهرت عقیله چِقَدر دل و جانی صبور داشت حسین! . . . منتقم می رسد زِ رَه باید تب و تاب ظهور داشت حسین
شور شیرین جوانی پای ماتم خرج شد بهترین ساعات عمر من در این غم خرج شد هیچ کالایی گران‌تر از "بُکاءِ روضه" نیست پای هر یک قطره،خونِ شاه عالم خرج شد انبیا را دستگیری کرده "گریه بر حسین" عفوِ حق بارید وقتی اشک "آدم" خرج شد "کعبه" از گریه‌کُنان اسبق "شش گوشه" است در غمِ مشکِ "فراتت" اشک "زمزم" خرج شد از نخ چادر نمازِ وصله دار فاطمه است هر نخی که در سیاهی های پرچم خرج شد دستبند مادر و انگشتریِ خواهرم... بهر نذری دادنِ در روضه باهم خرج شد قُلَّک چشم ترم را تا شکستم..،"گریه" ریخت در عزایت کُلِّ دارایی ام از دَم خرج شد آبروی رفته ی ما را تو برگردانده ای با دو قطره آبِ رویی که مُحرَّم خرج شد . . روستا یک کهنه بوریا برایش مانده بود... که همان هم در ازای جسم دَرهَم خرج شد ساربانِ بی مُرُوَّت را خدا لعنت کند... وای که انگشت دستت پای خاتم خرج شد
رَوایَت اَست کِه چُون عِترَتِ رَسُول الله سُوی مَدِینه رِسیدَند با خُرُوش زِ راه خَمِیدِه زِینَبِ بِی غَمگُسار گَشت رَوان مِیانِ رُوضهء مادَر به نالِه و اَفغَان سَلام کَرد به حَسرَت فِکند سَر دَر پِیش زَبانِ حال به مادَر بگُفت با دِلِ رِیش که اِی سِتَمکِشِ اَیّام چِشمِ تُو رُوشَن کِه زِینَبَت زِ سَفَر آمَده اَست سُوی وَطَن سَرِی بَر آر زِ خاکَ و به پُرس اَحوالَم نَظارِه کُن کِه چِسان گَشتِه اَست اِقبالَم زِّ مَن بِپُرس کِه زِینَب چِه شُد بَرادَِر تُو زِِ داغِ کِیست کِه گَشتِه سِیاه مَعَجر تُو زِ کَربَلا تُو چِرا بِی بَرادَر آمَدِه‌اِی چِنِین شِکَستِه دِل و خاکَ بَر سَر آمَدِه‌اِی بِرَم زِ کُوفِه و یا کَربَلا به نَزدِ تُو نام و یا زِ شام و یَزِیدِ لَعِینِ بَد فَرجام به کَربَلا زِ سِتَم سُوختَند خانِهء ما بِباد داد فَلَکَ خاکِ آشیانِهء ما مَرا بِه گُوشهء زِندان هَمِین نَه مأوا داد بِه کُوفِه حُکَم به قَتلَم نَمُود اِبنِ زیاد میانِ کُوفُه نَدِیدِی چِسان زِ آتَشِ دِل زَدُم زِ غُصّه سَرِ خُود به چُوبهء مَحمِل کِه شُد زِ خُونِ سَرَم رُوی و مُویِ مَن رَنگِین رَوانَه شُد زِ سَرَم هَمچُو سِیل خُون به زَمِین زِ کُوفِه تا به سُویِ شام دَر بَرابَرِ مُن بِه پِیشِ مَحمِلِ مَن بُد سَرِ بَرادِر مَن شُدَم چُو واردِ شامِ خَراب اری مادَر خَرابِه مَنزِل ما بُود و خَاکَ رَه بَستَر کَسِی کِه مُونِس و غَمخوارِ و هَمدَمِ ما بُود مُدام سَنگ و نِی و چُوبِ سَختِ اَعدا بُود تَمامِ کُوچِه و بازارِ شام آئین بَست یَزیدِ دُون به سَر تَختِ زَرنِگار نِشَست به بَزمِ عام طَلب کَرد آن لَعِینِ غَیُور سُرِ بِرِهنِهء مُن و اُهلِ بِیت را بِه حِضُور چذنان نمُود جَفایِ یَزِید مَدهُوشَم کِه شُد زِ شِمر و صِف کَربَلا فَرامُوشَم به پِیشِ دِیدِهء مَن آن سِتَمگَرِ کُونِین بِزَد به چُوبِ سِتَم بَر لَب و دَهانِ حُسین گُذَشتِه زِین هَمِه یِک سُرخ مُو به بَزمِ یَزِید زِ خاندانِ نُبُوّت کَنِیز می‌طَلَبِید بَس اَست اَفسُردِه زِین عَزا بِگُذَر کِه از سِرِشگِ دُو چِشمَت سِیاه شُد دَفتَر
چو شمع، آب، ز شب تا سحرشدن کافی ست ز رفت و آمدِ تو بی خبرشدن کافی ست عزیزِ فاطمه تا کِی به هر دری بزنم؟ بیا بیا، که دگر دربِدرشدن کافی ست چقدر گریه کنم تا به من نگاه کنی؟ بس است! این همه دور از نظرشدن کافی ست تو رحم کن به کسی که، فقط تو را دارد! سری بزن به من، این خونجگرشدن کافی ست زِ نانِ شُبهه ببین تَحبِسُ الدُّعا شده ام دعای روز و شبم بی اثرشدن کافی ست خودت به ترکِ گناهان، مرا مدد فرما که غصّه های دلت بیشترشدن کافی ست بیا که مادرت از پشتِ دَر تو را خوانَد قسم به فاطمه این منتظرشدن کافی ست