eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
819 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ الحق که موریانه‌ای بجز رسانه نمی‌توانست انسان را این‌طور از هویت دینی و بعدتر هویت ملی تهی کند و جز پوسته‌ای بی‌وزن و بی‌هویت از او بر زمین باقی بگذارد! آن‌قدر که وزش هر نسیم او را با خود ببرد به جایی نامعلوم، تندباد حوادث که بماند... چقدر دور بودند از من، آن‌هایی که به رسم عرب جاهلی، تن‌شان را بی‌پروا به تماشا کشاندند، برای شادی کشته شدن هم‌وطنی... پیامک روعه، علاوه بر بار روی دوش قلبم، مرزهای «وطن» را هم در ذهنم جابجا کرد. گویی مرزهای عارضی زمینی، در این نفس‌های به شماره افتاده‌ی زمان، کم‌کم از اعتبار ساقط می‌شوند و جایشان را به مرزهایی فرازمینی و فراملیّتی می‌دهند.  حالا فریاد عدالت‌خواهی و حق‌طلبی، بذر محبتی در دل روعه نسبت به مسئولان حقیقی این نظام و انقلاب کاشته که جوانه‌اش را روی صفحه روشن توی دستم به تماشا نشسته‌ام. خانم دکتر داروساز چندماه دیگر به همراه همسر فوق تخصص و فرزندانش راهی سوریه می‌شوند تا به قول خودش کشورشان را دوباره با دست‌های خودشان بسازند، ولی تا طلوع صبح ظهور او را هم‌وطنم می‌دانم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته بودیم دورش برایمان حرف می‌زد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب... امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کرده‌ای؟ می‌خواست علف بخورد، خسته شده بود، برمی‌گردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمت‌های عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمت‌هایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.» جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بعد از نماز، از گوشه‌ی مسجد بلند شد و با دوست و آشناهایش سلام علیک گرم می‌کرد. چروک‌های دور چشم و پشت لبش، گذراندن روزهای جوانی‌اش را نشان می‌داد. از بین جمعیت، گلچین می‌کرد و حتما با آن‌هایی که ارتباط بیشتری داشت، سر بحث را باز می‌کرد. در فاصله ۲-۳ متری هر فردی که مخاطبش بود، بلند و پر انرژی سلام می‌داد. از صف آخر که من نشسته بودم، جمله‌ی اول هم شنیده می‌شد: - به کی رای میدی؟؟ با رویِ خوش و اقتدارِ خانوم مدیرهای محبوب، این سوال را می‌پرسید. بعد ازین سوال، در یک قدمی فرد قرار می‌گرفت. دست لاغر و چروکیده با رگ‌های برجسته‌اش را از روی محبت، از لای چادر طرح‌دارش بیرون می‌آورد و پشت فرد قرار می‌داد. برای بعضی‌ها لازم بود دو سه جمله‌ای بیشتر توضیح بدهد. دستش را از پشت او برمی‌داشت و برای تأکید بیشتر در هوا تکان می‌داد. و بعد خداحافظی گرمی می‌کرد که شنیده می‌شد. از مسجد که خارج شد، تا محو شدن از قاب درب ورودی دنبالش کردم. تن نحیف و قد خمیده‌اش هم باعث نشده بود دست از ارزش‌ها و وظیفه‌اش بردارد. نگاهی به عملکرد خودم انداختم و توی دلم گفتم «بازم به جوون‌های دوران انقلاب...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امیرحسین گفت: «من بچه شیشه هستم!» گفتم: «چرا؟!» و توی ذهنم با خودم می‌گفتم «آره پسرم، جنست که خرده شیشه داره...» و البته داشتم کلی فکر و تحلیل می‌کردم که چرا به چنین کشفی رسیده؟ تا اینکه کاشف به عمل اومد شعر من بچه شیعه هستم رو توی کلاس شنیده. حتی بخش کوچکی از شعر را هم حفظ شده بود🥰 قبلا تلاش کرده بودم که اینطور چیزها را توی خانه پخش کنم تا به گوششان بخورد و کم کم ملکه‌ی ذهنشان شود ولی اقبالی نشان نداده بود و معمولا خودش قطع می کرد. حالا تأثیرات اولین تجربه‌ی کلاس با حاج‌آقاها در مسجد رو می‌دیدم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو روز بود مغزم خواهش و تمنا می‌کرد که برای جگر گوشه‌‌های شهیدمان حلوا بپزم. اما خدای شهیدان، شاهد است که دل و دماغ و باقیِ تَنم تعطیل بود. عروسکِ دخترک‌های دوساله‌‌ بودم که دست و چشم‌ و لِنگ‌شان کنده شده و علیل و عاجز، گوشه‌ای افتاده‌اند. جانی که جمع می‌کرد و وصل می‌کرد و حرکت می‌داد، گم شده بود. حلوایش مهم نبود. توی چشم در و همسایه، نمایش دلبستگی‌‌اش به رئیس‌جمهور مظلوم و جمهوری اسلامی و شهدا مهم بود. بالاخره برای منِ بی‌تریبونِ بی‌عرضه، برنامه‌ی تجدید میثاقی بود. معلومات من در حوزه ارتباطات، صفر است. اما به مرحمت عصر رسانه، خود معلومات، قایِم یقه‌ی ملت را چسبیده‌اند. گُله به گُله، توی عطاری و زیر پَرِ قالی و پشت ماشین باری نوشته‌اند «رسانه همان پیام است». من، از وسط کار، این چهار کلامش را حفظ شده‌ام. الان نمی‌فهمم با خط‌کش مک‌لوهان خدابیامرز، حلوای خالی کفایت است یا حلوایی که مطلب و کلیشه دارد یا هر دو مدل را به پیام‌رسانی قبول‌ داریم و چشم مایند؟ من که حیفم می‌آید لوح نانوشته‌ی حلوا را مفت ببازم و مردم نازنین را بدون شرح و پند رها کنم. تازه، ملت از کجا باید بدانند که مثلا این یکی ربطی به فک و فامیل خدابیامرزم ندارد؟! بعدازظهر، خبرش را به پسر کوچکم دادم تا مجبورم کند. خبر دل‌انگیزی به او بدهی، غلامش می‌شود و روزگارت را سیاه می‌کند. دور از جان مثل مرگ، می‌چسبد تهِ سَرَت. عمراً مَفرّ و چاره‌ای نداری. همه‌ی ظرفیت‌های وجودی‌اش را بسیج می‌کند تا به مرادش برسد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «شروع کن»، «پاشو دیگه»، «گشنه‌مه»، «دیر شد»، «قابلمه آوُردم»، «گازو روشن کردم»، «قابلمه‌ رو آب کردم»، «یالا دیگه»، «پس بریم حلوا بخریم» و ... وِلَم نکرد. آمد و رفت و نالید و شورید تا جاکَن شدم. شهد خاموش را مشتاق و مصمم به هم می‌زد؛ مثل حلیم. دماغش پشت لبه‌ی قابلمه در کمین بود. عطر هل و گلاب و زعفران را همان دَمِ پرواز، شکار می‌کرد و نَشئه‌ می‌شد. در حِیث و بِیثِ تفت دادن آرد و مدیریت فاصله‌ی شهد و شکارچی، فکرهایم را زیر و رو می‌کردم تا جمله‌‌ی وصف‌الحالی برای روی حلوا پیدا کنم. اول، «نثار روح مطهر شهدای خدمت» جرقه زد. راضی بودم. دو دقیقه بعد دیدم ناقص است. معقولش این بود که یک «فاتحةَ مع الصّلوات» بچسبانم تَنگش. اما آخر، روی حلوا؟! این‌بار، هم نچسب می‌شد، هم شعور همسایه‌ها در مَظانّ توهین بود. گنجشک‌ها و گربه‌ها هم می‌دانند که حلوا را برای فاتحه، درِ خانه می‌آورند. شعر و غزل هم که خیلی فانتزی و شکم‌سیرانه بود. آردها خردلی شده بودند. جلوی دل خرابم از این صغری کبری‌های پرت و پلا خجالت کشیدم. پسرم عین گماشته‌ها یک‌بند می‌پرسید «آماده شد؟». داشتم فکر می‌کردم این‌بار جوابش را ندهم که خود «شهدای خدمتِ» خالی، به چشمم آمد. پسندیدم. ترکیب گویای بی‌هیاهویی بود. روغن را اضافه کردم. صحنه، تیره و براق شد. کاش آردهای غوطه‌ور در روغن، منظره‌ی پایانی حلواها بود. بکر و بدیع است. وقت و حوصله‌ی کلیشه‌سازی با کاغذ را نداشتم. تصمیم گرفتم این دو کلمه‌ی نجیب را با خلال‌دندان روی حلوا حکاکی کنم. دو نفری شهد را روی آرد ریختیم. نفهمیدم کدامشان خبر را به آن یکی داد. قیامت کردند. آرد و شهد به سر و سینه می‌کوفتند. وسط شیون و لابه‌شان، صدایم را بلند کردم: - پسرا موقع پخش حلوا باید بیاین کمَکم. پسر بزرگترم چسب و کاغذش را رها کرد و خودش را رساند: - مگه مال خودمون نیست؟! - خیراته مادر. خیراتِ شهیدای هلی‌کوپتره. وا رفت. بغض ریزی هم آمد که ردّش کرد. یعنی با خشم، تعویضش کرد. فهمیدم. - بعد از چند وقت حلوا پختی، حالا میخوای بِدیش همسایه‌ها؟ دیگه چیزی گیر ما نمیاد. گماشته هم شوکّه شد. درجا زد زیر گریه. برعکسِ برادرش اصلاً از گریه برای شکم اِبایی نداشت. خط و نشان هم کشید و بنا کرد به هوچی‌گَری. هنگامه‌ای شد. سرِ ماهیتابه را گذاشتم. دو‌دَستی بَرَش داشتم و به راست و چپ تکان‌های پُرزور دادم. فریاد تاپ و توپِ مشت و لگدها بلند شد. ملاط زبان‌بسته‌! بُهتَم زد. یعنی نمی‌دانستند؟! یعنی منِ بی‌هوش، خبرِ به این لازمی را به این عالی‌جنابان نداده بودم؟! فیلم را عقب بردم. بله. انگار نگفته بودم. اولش که خودم را کِشان کِشان پای ماهیتابه رسانده بودم. بعد هم که دل و دینم رفته بود پیِ تیتر. - من که نگفتم شما نباید بخورین. اصلاً اولِش به شما میدم. کوچکتره با چشمان معترضِ کسی که مِلک اُکازیونی را از چنگش در آورده‌ باشند، غرّید: - نه! نه! ما می‌خوایم همّه‌ی همّشو بُخوریم. می‌خوایم مال هیچ‌کس نباشه. و بعد از چند ثانیه که اشک‌هایش غلتید، تاکید کرد: - مامان! به همسایه‌ها خوراکی بده خب. کیک بده. حلوا نده. خودشون برن حلوا درُس کنن. تو موبایل نوشته که! این‌ها چکیده‌ی قابل پخش آبرومندانه‌ای از نطق جنجالی و فرمایشات منشوریِ وِی بود. - مامان! به جون آقای رئیسی بذار ما زیاد بخوریم! هر قدر دلمون خواست بخوریم. حقا که بزرگی به عقل است. نوکر آقای رئیسی هم بودم. شمشیر و سپر انداختم. نقطه‌زن بود. پسر بزرگم همیشه ساده‌تر از این حرف‌ها بود. حلوا، هلاک و کوفته، گوشه‌ی رینگ ماهیتابه افتاده بود. دو تا پیش‌دستی برداشتم که برایشان ظرف کنم. کوچکه مثل برق از دستم قاپید و هر دو را به کابینت برگرداند. عوضش دو تا کاسه آورد. ماست‌خوری و سوپ‌خوری نه‌ها. آبگوشت‌خوری! فاتح و پراُبُهت کف‌گیر را زد زیر حلوا و قُلنبه قلنبه کاسه‌ها را پر کرد. در تاریخِ تمام مللِ حلواپَز، صاحب‌عزایی پیدا می‌شود که حلوا توی کاسه ریخته باشد؟! البته به استثنای قَلَندَران و مجانین. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ پسرها در برابر چشم‌های مأیوس و متأسف من مثل قحطی‌زده‌ها تا خِرتلاق خوردند و رستگار شدند. با حرص و غیظ، تذکر دادم که فاتحه یادشان نرود. با کامی چرب و شیرین و با قلبی مطمئن، بلندبلند و از عمق رضا و رغبت، حمد و قل‌هوالله خواندند. قاعدتاً باید از همسایهْ بغلی شروع می‌کردم و همین‌طور به ترتیب، بعد از درِ سوم، بی‌هیجان و بی‌اتفاق برمی‌‌گشتم. یا سراغ سه تایِ محتاج‌تر می‌رفتم. اما من سه تایِ مبهمی را نشان کردم. حال و احوال دست به سینه و صورت خندان، نهایتِ ارتباطمان با همسایه‌ها بود. همین سندرم بی‌همه‌چیزِ همسایه‌گریزی، همسایه‌نشناسی. صمیمیتی بین‌مان نیست. به وجَنات آن سه‌تایی که گزینش کردم، می‌خورْد که انقلابی نباشند. فقط می‌خورد. یا اقلّاً صنمی با جمهوری اسلامی نداشته باشند. از قضا دست هرسه‌شان هم به دهن‌شان می‌رسید. اما امان از رسالَتَم. چشم‌هایشان را تصور کردم که بعد از تشکر، نگاه معناداری به من یا دست‌کم به بشقاب می‌کنند. در را که بستند تنهایی یا با اهالی خانه، کَمِ کمَش چند ثانیه به جمهوری اسلامی و منزلتش فکر می‌کنند. اما واقعیت‌ِ عالَم این است که خلق‌الله، بالاتفاق، سخن‌دان و صاحب‌نظرند و محال است فقط فکر کنند. اولین دندانه‌ی شینی که با خلال‌دندان نوشتم، مهلت نداد و یک‌تنه کل بند و بساط رؤیای حکاکی‌ام را به رگبار بست. تراشه‌های حلوا مثل قطارِ جوجه اردک‌های سربه‌هوا، دنبال خلال‌دندان به خط می‌شدند. خروجیِ کار، حلوای سینه‌سوخته‌ی آبله‌رویِ بی‌واژه‌ای بود. به عقل جنّ هم نمی‌رسید که یک وقتی، بَشَرِ اَبلهِ نکرده‌کاری، وسط کویرِ حلوا، زیر سنگ و کلوخ‌ها، چیزی نوشته باشد. حلوا را صاف کردم. خلال‌دندان با قاطعیت، برکنار شد. آخرین شانسم، پودر پسته بود. رفتم سروقتش. اما نه به مهارت خودم ایمان داشتم، نه به مروّت پودر پسته. همان شد. نتیجه، افتضاح بود. ساعت داشت هفت می‌شد. باید به قراری می‌رسیدم. در آن اوضاع جبری، فقط یک اختیار آبکی برایم مانده بود: بقیه‌ی گِردیِ حلوا را هم پسته‌ای کنم. کردم و خلاص. حتی مجالی برای چیتان پیتانِ دورش نبود. روزگارِ غدّار، منِ هپروتی را مجبور کرد حلوا را به پیوست پیام صوتی، تحویلِ گیرنده بدهم و آب شوم. سینیِ بشقاب‌های سرافکنده را برداشتم و بیرون زدیم. پای دومم هنوز به زمین کوچه نرسیده بود که با کارگر بنّای خانه‌ی تقریبا روبه‌رویی چشم تو چشم شدم. خیلی اغراق‌آمیز. عین فیلم‌های هندی. بنده‌ی خدا چمباتمه زده بود و مشغول احداث سراشیبی جلوی پارکینگ بود. اصلا پشتش به ما بود. با تردید و تأنّی جلو رفتم و تعارف کردم. کامل‌مَردِ آفتاب‌سوخته‌ی محجوبی بود. او هم با دستکش سیمانی و مردّد برداشت و تشکر یواشی کرد. - لطفاً فاتحه‌شو هدیه کنین به ... روح... شهدای هلی‌کوپتر. - تو چشمم. تو چشمم. کف دست سیمانی‌اش را نزدیک چشمش گرفت و دقیقا همین را گفت. موقع طلب فاتحه، حلق و حنجره‌ام منقبض شد. یاد کنفرانس‌های کلاسی دانشگاه افتادم. پسر کوچکم منّت را بر من تمام کرد‌. از روی سیمان‌های تازه دوید و حکاکّی حرفه‌ای، توی چشمم فرو رفت. معلوم است که مزدش را دادم و از مرد، معذرت خواستم. چادر و سینی و دست و پایم را مرتب کردم تا عازم منزل مقصود شویم. دَم زمینْ‌خالیِ کناری، خدا هم‌زمان دو نفر را برایم نازل کرد. یک مرد معتاد خاکستریِ خانه‌خراب و آن‌ورترش یک خانم روسریْ مشکی با مانتوی آبیِ کاربنی. مرد، چرخ‌دستی‌ِ کَلَنچی داشت و خِنزر پنزر بُنجُل‌ و چرک و چندش‌ناکی را لابه‌لای پاکت‌های حسرت و خماری جابه‌جا می‌کرد. زن، میانسال و قدکوتاه بود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. کسی جز ما را ندید. نزدیک‌تر آمد و آدرس خیاطی‌ای را پرسید که بلد نبودم. بوی ادویه می‌داد. دندان‌های نامیزان پیش و نیش بالایی‌اش، زیبایی لب‌های موزونش را از سکه انداخت. یکی از حلواها را تعارف کردم. روسریِ بور‌شده‌اش را روی فرق کج موهایش جلو کشید: - قبول باشه ... من مال این محله نیستم. و اشاره به ماشینی کرد که توی کوچه‌ی بغل، آن طرف همین زمین‌خالی پارک کرده بود. ماشین، فرتوت و رنجور بود و رنگ‌پریدگی‌های نامنظم و قُرشدگی‌های مزمن داشت. ✍ادامه در بخش چهارم؛
بخش چهارم؛ - خیرات ناقابل که این حرفارو نداره. لطفا فاتحه‌شو هدیه کنین به روح رئیس‌جمهور و همراهاش. زن، دو، سه ثانیه نگاهم کرد. انگار انتظارش را نداشت. - چشم. خدا رحمتشون کنه. و رفت طرف ماشین. موقع گفتگوی ما، مرد معتاد، چند متری جلوتر رفته بود و حالا مشغول تمیزکاری یک مقوای کَت‌وکلفت بود. با نوکِ تیز تکه‌سنگی فضله‌های مرغ یا کفتر را می‌تراشید‌. نزدیکش که شدیم، ملازمان، خوف کردند و نعره کشیدند و به حیاط خانه گریختند. راستش دل خودم هم لرزید. پشتم به همان کارگر بنّای ته کوچه گرم بود. کل بالاتنه‌ی جثه‌ی جِزغاله‌‌ی مومیایی‌اش، چند مَن موی سر و صورت بود. آن‌هم موی قیچی‌ و حمام‌ندیده! نه چهره‌اش درست پیدا بود نه می‌شد سن و سالش را حدس زد. من در کانون دیدش بودم اما سرش را بالا نگرفت و محلّم نداد‌. بشقاب آخر را با احتیاط و بسم‌الله‌گویان جلویش گرفتم. - بفرمایین. خیرات رئیس‌جمهور شهید و همراهاشونه. سرش و چشمش را ذره‌ای تکان نداد. انگار استعمال چشم‌ها قدغن شده باشد. ظرف را گرفت. کناره‌ی انگشت اشاره‌اش را موازی ابرو، اول روی لب‌ و بعد روی چشم‌‌ها و پل بینی‌اش گذاشت. نکبت و کثافت دست بینوایش در برابر زخم‌های هولناک و متعفنش شوخی بود. میتینگ، تمام شد. سینی را بغل کردم و زدم به چاک. آقای رئیسی! کار خودتان را کردید؟! بالاسر ما بودید؟! خوب مدیر برنامه‌ای هستید. خوب فاتحه‌‌ی تبلیغ مبلیغ را خواندید! عزت سرِمان گذاشتید. خوش به اقبال‌مان که این‌قدر به شما نزدیک‌تر شده‌ایم. سایه‌تان مستدام. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! ده روزِ تمام با سمانه، توی روضه قند و پولکی چرخانده‌بودیم و استکان جمع کرده‌بودیم و کلی از دست احترام‌خانم حرص خورده بودیم که زیادی قند برمی‌دارد، تا اقاجان دستمزدمان را داد و «راز جنگل» خریدیم. «راز جنگل» خیلی برایمان عزیز بود. روزی صدبار بازی‌اش می‌کردیم و شب ها هم طبق قرار، می‌گذاشتیم بالای تلویزیون خانوم‌جان. البته من درِ جعبه را با خودم می‌آوردم و با بغل گرفتنش خواب‌های خوب می‌دیدم! فاجعه، زمانی اتفاق افتاد که خانواده‌ی عمو اکبر آمدند اصفهان. رسیده نرسیده، سمانه راز جنگل را گذاشت وسط و همان‌جا توی ایوان مشغول بازی شدیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زد و امتیاز هادی از همه کم‌تر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارت‌ها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمی‌پذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، می‌اندازد سمت دیواره‌ی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهره‌های رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارت‌ها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد. سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغ‌جیغو». زن‌عمو خودش را انداخت وسط و دست‌های هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه می‌کرد و با اینکه زن‌عمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمی‌شد. من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم می‌رود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.» خندید و گفت: «به چه مناسبت؟» گفتم: «عیده دیگه» گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.» گفتم: «عید انتخابات» شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!» 🗳🗳🗳🗳🗳 گفت: «مطمئنی می‌خوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رای‌مون مثل هم باشه‌ها!» گفتم: «این صندوق‌ها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
میوه‌های مختصر حیاط را چیدیم. به رنگ‌های قشنگ و تازه نگاه کردم. به برق روی آلبالوها و آلوچه‌ها. دهانم آب نیفتاد! ذهنم مشوش بود. دل‌نگران بودم. انگار یک بند به دورم انداخته بودند و می‌کشیدند... دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. باید می‌رفتم دنبال رنگ‌ها و همه را توی یک پالت می‌ریختم و کنار هم جمعشان می‌کردم. میوه‌ها، جز آن چند دانه قیسی آب‌دار که سهم بچه‌ها بود را برداشتم و رفتم سراغ آرایشگاه دو کوچه بالاتر. آرایشگاهی که همیشه شلوغ بود. آن‌قدر شلوغ که نبش خیابان پر بود از پارک‌های دوبل و بساط نق‌زدن‌های راننده‌ی تازه‌کار‌ خانه‌مان را فراهم می‌کرد. آرایشگاهی با انواع خدمات؛ کاشت ناخن و فیبروز و اکستنشن و رنگ و مش و اصلاح و خیلی چیزهای دیگری که من حتی اسمشان را هم بلد نیستم و تلفظ کردنشان برایم سخت است. قلبم عین بمب ساعتی کار می‌کرد. ارتعاش تپش‌های قلبم، پرده‌های گوشم را می‌لرزاند. وسط ظهر بود و سایه‌ای پیدا نمی‌شد تا از گزند خورشید سوزان در پناهش راه بروم. امتداد جدول‌ها را گرفتم تا به در آرایشگاه رسیدم! پرده را کنار زدم و داخل شدم. ادامه در بخش دوم؛