✍بخش دوم؛
میخواستم جلوی چشمم باشند تا سر فرصت ببرم «بِیت» و تحویل بدهم. چه بهتر که به هوای پویِش، سری هم به اقلیم طاهرِ بِیت میزدم.
بچهها که برگشتند از رازِ پیاله پرسیدند. گفتمشان. چشمهایشان گرد شد و ابروهایشان بالا رفت:
«وای مامان انگشتر عزیزجونم میخوای بدی؟»
زود روی پله اول منبر نشستم و صغری-کبریهایم را چیدم. قانع شدند.
شب که همسرم آمد خبردارش کردم. گفت: «هر کار دلت میخواد بکن. مال خودتن. فکر خوبی کردی.»
خورشید میآمد و میرفت و پیاله سر جایش بود. نمیرسیدم تا بِیت بروم. بالاخره تسلیم شدم. محموله را توی کیفم گذاشتم تا به کارگزار مخصوصمان بدهم؛ طلاهای دوست و آشنا را روی هم میکرد و به بیت میبُرد.
برای انگشترها هیجانانگیز بود. روی صندلی، عقب کیفم لم داده بودند و اینور و آنور میرفتند. حالا جلوی چشمم هم نبودند و ازشان غافل میشدم. یکبار حتی چند ساعت پیشِ کارگزار بودم ولی با طلاها برگشتم خانه. باز فرستادمشان توی پیاله. انگار دست غیبیای میآمد وسط و راهم را میبست.
یک روز پای صحبت خانمی بودم که با اهالی «ضاحیه» ارتباط دارد. ساکنین آنجا اقرار کرده بودند که مهمترین نیازشان نیاز مالیست. تعبیر شاعرانهاش هم این بود که: «هدیه و کمک خاله و عمه سرِ بزنگاها میرسه و تموم میشه. اما حمایت مادر، همیشگیه. بیاین برای مقامت، مادری کنیم.»
فکر جدیدی فکرهای قبلی را عقب زد: «این دو قلم طلارَم میدم میره. دست من برای کمک، خالی میشه ولی کارای مقاومت تموم نمیشه.»
شب، همسرم رسید و چشمش به طلاهای کِز کرده توی پیاله افتاد. خطهای محو پیشانیاش معلوم شدند.
- اینا که هنوز هستن!
گفتم که نقشهی تازهای دارم. که دلم میخواهد پشت جبهه پشتیبانی کنم. که کارم مستمر باشد. که طلاها را می فروشم و سرمایهی کاری میکنم. سودش هر چه شد، باشد مال مقاومت. ماه به ماه و صددرصد.
- باریکلا. برو دنبالش.
- بلدی میخواد! دوندگی داره. زمین خوردن داره. جا میخواد!
- بلدی که همه اولش بلد نبودن. جام که همین خونه.
- تو سختت نیست؟
- نه. کار مقاومته.
فردا صبح اول وقت با رفیقم رفتم طلافروشی. ماجرایمان با مقاومت را گفتم.
- آقا میشه عقیقشو سالم در بیارین؟
- فِک نکنم. وقتی میخوایم از رکاب جداش کنیم معمولاً میشکنه.
دلم خالی شد. انگشتر عقیق تا نفس آخر، مونس مادرم بود. روزی چندبار به عقیقش زُل زده بود. گرمای انگشتش توی سردی فلز خزیده بود و هُرمِ دم و بازدمش رویش نشسته بود.
دلم را قرص گرفتم و از عقیق کندم و زدیم بیرون.
روضهی حضرت زهرا(س) داشتیم. مهمانها رفته بودند. چند تا یارِ جانی مانده بودند برای کمک. قاشق و بشقابهای تهگود را شستند. آشپزخانه را سر و سامان دادیم. یک سینی از چایی روضه ریختم و گذاشتم وسط حلقهی مهمانهایم. صورتهایشان بشاش و راضی بود. دلم را یکدله کردم و حرفم را گفتم.
- وای خیلی خوبه!
- نگار زود شروع کن!
محفل، گرم شده بود. بچهها ذوق داشتند. دستهایشان را پایین و بالا میبردند و نظر میدادند.
گفتم که هنوز سردرگمم. بیتجربهام. چه کاری بکنم را نمیدانم!
درجا هَل مِن ناصرم را گرفتند.
- ما کمکت میکنیم.
- من تجربه فروش اینترنتی دارم.
- خودم باهات میام خرید.
دسته دسته طرح و خاطره میجوشید. سر پوشاک و ملزومات مادر و کودک همدل بودیم و تصویب شد. دفتر و خودکارم را آوردم و کارها را فهرست کردم. فردا راه افتادیم دنبال جنس. گرم کار و بار تدارکات و مخلفاتش بودیم که آقای طلافروش گفت بیایید نگینتان را ببَرید!
- من با چَن تا از همکارام مشورت کردم. همه گفتن امیدی به سالم موندن عقیق نیست. قبل از جدا کردن، گفتم خدایا اینا به خاطر مقاومت از یادگاری عزیزشون گذشتن. عقیقشونو به خودت سپردم.
دعای مرد، مثل مقاومت، مخلصانه بود. نگین، سُر و مُر و گنده از رکاب در آمده بود و توی جعبه نشسته بود؛ رزق بیگمان.
کار گروهی، مبارک است. جلو میرود. کانال فروش را هم زدیم. میخواستیم پشت و پناه مقاومت باشیم، اسمش را گذاشتیم «ظَهیر». خدا کند نهر نازک ما رود نیل و فرات بشود و به اقیانوس جبههی حق بریزد.
به روایت: #نگار_سبحانی
به قلم: #مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم میپیچیدم. اما الان حالم بهتر است.
نشستهام پشت میز تا کمی کتاب بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کمتر فکر و خیال میکنم. تلاش میکنم ذهنم را جمع کنم. اما به خط سوم که میرسم دوباره مرغ خیالم پر میکشد.
از خودم میپرسم «میتوانست از این سختتر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ میدهم «حتما میشد!»
مثلا اگر خانهام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاقهای کناری بستریاند.
مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچهها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانیمدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانوادهای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سختتری داشتم. اگر ... .
بعد فکرم پرواز میکند به دورترها؛
اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود.
اگر مادری لبنانی بودم که نمیدانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه!
اگر توی دود و جنگ و موشکباران، پارههای تنم را گم کرده بودم.
اگر توی کمپ جنگزدهها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی!
اگر عزیزانم توی آغوشم جان میدادند و کاری از من برنمیآمد.
اگر میدانستم دیگر نه خانهای مانده و نه خانوادهای... .
امشب بهانههای بزرگتری دارم برای اشک.
صورتم خیس میشود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست.
مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همهچیز تمام شود و پارههای تنشان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگزده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است.
#ادامه_در_قسمت_پنجم
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
#قسمت_ششم
ساعت حدود هشت شب است، ولی حس میکنی از نیمهشب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همهجا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کمرمقِ زردرنگ، چشم دوختهام به خطوط در هم فرو رفتهی کتاب.
برعکسِ تجربههای قبلیام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد میکردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است.
حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار میفرستند تو، که کمتر به اتاقت نزدیک شوند.
نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت.
تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوشهایم از خواب بیدار شدم. کمکم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوانهایم پیچید. آنقدر که یادم رفت چقدر دلتنگم!
اگر بخواهم صادق باشم آنقدر بیحال بودم که کمتر یاد خانه و بچهها افتادم. نالههای بیامان هماتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود.
روز اول گفته بودند امروز، سختترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت.
✍ ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1583
#قسمت_ششم
ساعت حدود هشت شب است، ولی حس میکنی از نیمهشب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همهجا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کمرمقِ زردرنگ، چشم دوختهام به خطوط در هم فرو رفتهی کتاب.
برعکسِ تجربههای قبلیام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد میکردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است.
حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار میفرستند تو، که کمتر به اتاقت نزدیک شوند.
نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت.
تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوشهایم از خواب بیدار شدم. کمکم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوانهایم پیچید. آنقدر که یادم رفت چقدر دلتنگم!
اگر بخواهم صادق باشم آنقدر بیحال بودم که کمتر یاد خانه و بچهها افتادم. نالههای بیامان هماتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود.
روز اول گفته بودند امروز، سختترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم میپیچیدم. اما الان حالم بهتر است.
نشستهام پشت میز تا کمی کتاب بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کمتر فکر و خیال میکنم. تلاش میکنم ذهنم را جمع کنم. اما به خط سوم که میرسم دوباره مرغ خیالم پر میکشد.
از خودم میپرسم «میتوانست از این سختتر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ میدهم «حتما میشد!»
مثلا اگر خانهام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاقهای کناری بستریاند.
مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچهها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانیمدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانوادهای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سختتری داشتم. اگر ... .
بعد فکرم پرواز میکند به دورترها؛
اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود.
اگر مادری لبنانی بودم که نمیدانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه!
اگر توی دود و جنگ و موشکباران، پارههای تنم را گم کرده بودم.
اگر توی کمپ جنگزدهها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی!
اگر عزیزانم توی آغوشم جان میدادند و کاری از من برنمیآمد.
اگر میدانستم دیگر نه خانهای مانده و نه خانوادهای... .
امشب بهانههای بزرگتری دارم برای اشک.
صورتم خیس میشود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست.
مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همهچیز تمام شود و پارههای تنشان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگزده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است.
#ادامه_در_قسمت_پنجم
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مادر،_عشق،_پسر
بیاراده دستم خورد روی فلشِ رو به پایینِ وسط عکس و در کسری از ثانیه از حالت تار به وضوح رسید؛ زنی در رفح که بعد از همسرش، دوقلوهایش شهید شده بودند!
صفحه گوشی را خاموش کردم و خودم را توی قاب آیینهشدهاش دیدم. کمی زل زدم توی چشمهایم و ردّ اشکهایم را دنبال کردم. «ما را به سختجانی خود این گمان نبود!»
گوشی را گذاشتم روی لبهی بالایی کتابخانه، شناسنامهام هم همانجا بود. لای ورقهای کرمقهوهایاش به صفحه فرزندان که رسیدم باز خود به خود چشمهایم روی آن نام پسری که آنجا نوشته شده خیره ماند. دیدنش باز چشمانم را تار کرد. از مادریام دیگر تنها همین یک سند برایم مانده و حسرتهای فراوان و تَرَکهای پوستی!
روحم رشد کرده ولی شکننده شده، آنقدر که همیشه از زیر بارِ دیدن و دنبال کردن اخبار زنان و کودکان فلسطینی در میرفتم. میترسیدم مثل حالا گیر بیفتم.
حالا که این قاب، آیینه شد، خودم را دیدم وقتی که پسرم را در آغوش گرفتم، خیره نگاهش کردم، در حالیکه به اشکهایم التماس میکردم صورتِ آرام و بیجان پسرم را تار نکنند تا خوب بهخاطر بسپارمش.
همسرم پایین پایم زانو زد. بدون اینکه جهت نگاهم را تغییر بدهم، گفتم: «جنازهی بچهم تو بغلمه ولی چطور من جون نمیدم؟!»
دستش را که جان محکم فشردن نداشت روی دستم سُر داد. سرش را پایین انداخت و شانههایش به لرزه افتاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دادهای، فرزندانت را به خاک سپردهای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟!
تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیدهات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمانهایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیدهای.
من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بیرمقِ تکیهزده به سرِ طفلت را خوب میشناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جملهی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمیخواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .»
شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آبپاش زرد کوچک را تا آنجا که ظرفیت داشت پر کردم. گلهای صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم میتوانی آرمانت را بلندتر از خانهات بکاری؟
#فاطمه_پاییزی
#به_بهانه_وفات_حضرت_امالبنین(س)
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صدای_خلخالم
«نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی میکرد و خانم حامی، همانطور که یک دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح میداد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور میکردم و لباس زنان عرب را تنش میکردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچههای مکه و میان خانههای بر سنگ بنا شدهی آن قدم برمیداشت و با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب میکرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند.
خاله سیما دستم را میکشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترینها که امیدی نبود، باید سرت را میکردی توی مغازه، صبر میکردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد میپرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اکثرا میگفتند: «نه!» بعضی میپرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح میدادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضیها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت میگذاشتند و میگفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آنوقت بود که من و خاله میرفتیم توی مغازه و خلخالها را چک میکردیم. باید هم خوشگل میبودند، هم از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکهی طلا را میداشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود.
خاله سیما کولهپشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعهی مشکیاش، مستقیم از وزارتخانه آمده بود. من هم چادر به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار میکردم که اصلا کادو لازم نیست، زیر بازنمیرفت.
- اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم میخریم!
- دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمیگردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟
- آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو میدم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم!
- خفه! فقط بیا زودتر بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم.
- علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خالهت چیزی بخره!
- جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید!
تقریبا به انتهای راستهی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودلبرو نبود. داشتم تهماندهی بطری آبم را میخوردم و فکر میکردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه میدانستم وسط بحبوحهی عروسیِ همزمان من و دایی، یادش میافتد باید برای من همان طلایی را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش میکردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم میخواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرجهای جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز خوبیست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو!
داخل شدم و سلام کردم، سینی پابندها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزیگونهاش، انحنا پیدا کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگجرینگ لوزیهایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر میکردم را داشت.
-تو کاریت نباشه! دوسش داری؟
رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟»
-کار ایتالیاس خانم، حرف نداره!
رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیشخوان، نیشگونم گرفت و پرسید:
«خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند میدین؟»
-اینکار وارداتیه، اُجرتبالاست، من نمیتونم زیاد تخفیف بدم روش!
بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و نهصد!»
دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجهمون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزادهم کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خالهی مجردم برای عروسی من اینقدر هزینه کند، اما فعلا چارهای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی که پارسال با جمع کردن پولتوجیبیهایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو به من کرد و پرسید: «خالهجان، واقعا اینو پسندیدی؟» نمیتوانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
سیدحسن شهید میشود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان میدهد. جنگ صهیونیستها با لبنان رسما شروع میشود. توی گروههای مختلف پیام جمع کردن پول میآید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر میكنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کردهام!
تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمبهای منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمیشود، اما توی گوش من صدایشان میپیچد. صندوقچهی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال سنگینم آن وسط نشسته. برش که میدارم از سنگینیاش لذت میبرم. میگذارم کف دستم و میاندازمش بالا. جرینگ کنان پایین میآید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه میپيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجهها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه میتوانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مىکنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اينبار نه توی خانه، كه در کوچههای لبنان. دلم میخواهد صدای تبرّجم بپیچد توی گوش صهيونيستها. میخواهم بشنومشان؛ صدای بمبهایی را که قرار است سربازهای گولانی با آنها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگالهایی را که از غذا پر میشوند. دوباره میاندازمش بالا. صدایشان میآید.
#پایان
#ز._ش.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#صدای_خلخالم «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گو
پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3
17.12M
#روایت_شنیدنی
#صدای_خلخالم
و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
.
.
.
دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اینبار نه توی خانه، که در کوچههای... .
نویسنده: #ز._ش.
گوینده: #زهرا_جعفریان
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_دیدار
#رواق_چشم_من_آشیانه_توست
مراسم تمام شده بود و جمعیت در حال خروج از دربهای حسینیه بود.
اول گلهای ریز روی چادرش توجهم را جلب کرد و بعد پسربچهی چشمآبیاش. هنوز از جایش بلند نشده بود. به ستون تکیه زده بود و قرمزی چشمهایش خبر از گریه میداد.
رنگ پوستش تیره و لکدار بود. انگار چیزی مرا به سمت او میکشاند. دلم میخواست قصهاش را بدانم. کنارش زانو زدم و گفتم: «عزیزدلم، چه چشمای نازی داره! ماشاءالله. شما از کجا دعوت شدین به این دیدار؟»
گفت: «ما اهل ایل قشقایی هستیم.»
دستان زحمتکشش که حالا پسر یکسالهاش را در آغوش میکشید گواه حرفش بود.
پرسیدم: «پس از راه خیلی دور اومدین، سخت نبود با بچهی کوچیک؟!»
با لهجهی شیرینش جواب داد: «سخت که بود، ولی ارزشش رو داشت، خیلی ارزش داشت.»
گفت و چشمانش دوباره بارانی شد... .
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan