eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
827 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بخش دوم؛ و من دعا می‌کردم که هیچ‌وقت نگویند، هیچ‌وقت حکم ندهند. نمی‌خواستم پای جنگ به زندگی من باز شود. من طاقتش را نداشتم. خدا خودش می‌دانست که ظرفیتش در من نبوده و نیست. حالا چه شده بود؟ چرا چنین آرزویی کرده بودم؟ نمی دانم! من آن‌قدر حساس بودم که تا به حال دخترها را راهپیمایی هم نبرده بودم. با این‌که در کودکی و نوجوانی، مادرم حتی راهپیمایی روز قدس هم من‌ را با زبان روزه می‌بُرد. با تولد دختر اولم دلم می‌سوخت که بدون ماشین کجا ببریمش؟ سخت است. تنها مراسم شلوغی که حوالی یک‌سالگی دخترک رفتیم، مراسم تشییع حاج‌قاسم بود که دلم را آتش زده بود. بعدش هم که بزرگ شد، در شلوغی طاقتش طاق می‌شد و ناآرامی می‌کرد. با آمدن دختر دوم هم که دیگر بهانه‌هایم بیشتر از قبل شده بود. با دو تا بچه در این شلوغی‌ها و بی‌قراری‌شان نمی‌توانم. اما داغ بچه‌های این بیمارستان حالم را از ملاحظات مادری‌ام به هم زده بود. چهارشنبه تصمیم گرفتم به تجمع میدان انقلاب بروم، همراه با دخترها. به همسرم که گفتم، گفت :«نمی‌خواد. با بچه‌ها اذیت می‌شی.» او هم مثل من روی بچه‌ها حساس بود. اما من باید می‌رفتم. این حداقل هزینه‌ای بود که باید می‌کردم. حداقل هزینه‌ای که در دریای امنیت اطرافم می‌توانستم بدهم. دخترها خسته می‌شدند و اذیت می‌کردند؟ خب بشوند. نمی‌میرند که! تا قبل از این تجمع، دلم نخواسته بود بچه‌ها شعارها را تکرار کنند. یزد که می‌رفتیم، هربار راهپیمایی بود، بچه‌های خواهر و برادرهایم شعارها را تکرار می‌کردند و من باخنده می‌گفتم: «از بچه آخوند و پاسدار غیر اینم توقعی نیست.» بچه‌های من بچه‌ی روحانی یا پاسدار نبودند. می‌خواستم بزرگ که شدند این‌ها را برایشان بگویم، نه الان! اما کودکان غزه نظرم را عوض کردند. آیه خواندن و شعار دادنشان من را شرمنده کرده بود. «مرگ بر اسراییل» گفتن دخترم دیگر آزارم نمی‌داد. حتی دلم را خنک می‌کرد که شاید دعای پاک بچه‌ای به آسمان برسد و اثری بکند. بچه‌های غزه تمام معادلات و ملاحظات مادری‌ام را تغییر داده بودند. بچه‌های غزه داشتند بچه بزرگ کردن را یادم می‌دادند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
زهرا می‌گوید صدرا خاکش سبک است. زهرا دوستم است و صدرا هم پسر یک سال و نیمه‌اش. واقعیتش این اسم‌ها من‌درآوری است، اسم واقعی‌شان نیست. این را موقعی گفت که پسرش سریع و با روی گشاده آمد بغلم. می‌گویم: «یعنی چه؟» می‌گوید یک اصطلاح است که در منطقه‌ای که بزرگ شده‌، استفاده می‌کنند. معنی‌اش این است که زود صمیمی و گرم می‌شود. اما نمی‌دانم چرا از همان لحظه حس کردم معنی بیشتری باید داشته باشد. امروز وقتی کنار دریا زهرا مواظب بچه‌هایمان بود و من صدرا را برده بودم که قدمی بزند و بهانه نگیرد، به نزدیکی دریا رفتیم و همان جا شروع به قدم زدن کردیم. همان طور که دست کوچک و نرمش در دستم بود و نسیم نسبتا خنکی از دریا به صورتم میخورد، به خاک آدم‌ها فکر می‌کردم، به خاک خودم... از دور به زهرا نگاه کردم و با خودم گفتم: «زهرا جان! تو خودت هم خاکت سبک است». برای من که نیاز درونی‌ام به گفت‌و‌گو بسیار است و در حرف زدن بسیار عجولم اما نسبت به خودم بسیار سختگیرم و ترکیب شتر گاو پلنگی در ارتباط با آدم‌ها هستم، ارتباط داشتن شیرینی ایست که عطر و طعمش را دوست دارم اما انگار که دیابت داشته باشم، از آن پرهیز می‌کنم. بعد از هر گفت و گو ساعت‌ها باید فکر کنم که «یک وقت بنده خدا از فلان جا نرنجید؟»، «نکند فکر کند منظورم فلان بود و بهمان بود» و از این دست خودآزاری‌ها. خلاصه‌اش می‌شود این که مرضیه دستپاچه و با ذوق حرف می‌زند، بعد عقلش می‌رسد و دو دستی بر سر خود می‌کوبد و زوایای پنهان و آشکار موضوع را گوشزد می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهرا جان! اما پیش تو و چند عزیز دیگر، این‌گونه نیستم، نمی‌دانم چگونه توصیف‌تان کنم. فقط همان را می‌توانم بگویم که خاک‌تان سبک است. منِ ترسو، کنارت نمی‌ترسم. منِ مضطرب، کنارت آرامم. کنارت مثل ابری سبکم، مثل خاک تو. بودن در کنارتان مثل بوی خاک نم‌خورده آدم را خوشحال می‌کند. الان که داشتم پسرم را می‌خواباندم، صورت گرمش را که بوسیدم، نفسم در نفس گرمش که درآمیخت، یک نفس برگشتم به کودکی، در آن حیاط دوست داشتنی زیر سایه آن توت خوش‌قامت. همان‌جا که خاک را الک می‌کردیم تا گِل یک‌دست شود و ظرف‌ها و کوزه‌های کوچک‌مان را سنگ‌ریزه زشت نکند. پسر عزیز من! بیا و تو از خدا بخواه که خاکم را الک کند تا کوزه وجودم یک دست و بی سنگ‌ریزه شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مارهای خمیری ساخته شده توسط پسرها رو ملاحظه می‌فرمایید؟! اینقدر هنری و واقعی🙄😐 باهم کَل انداختن. این یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره، اون یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره! آخر پسر کوچیکه گفت: «تازه، مال من نیش هم داره!!!» پسر بزرگم با حسرت و خواهش گفت: «کوووووو؟ ببینم!» کوچیکه هم با اعتماد به نفس گفت: «تو دهنشه، دوست نداره برای تو دهنش رو باز کنه!!» 🤯😳🥴 جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟ ! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم بعد از طوفان الاقصی در وجود من هم طوفانی به پا شد. هر روز که کلیپ‌ها و گزارش‌های دست و پا‌شکسته ولی موثق از آن نوار باریکِ در محاصره را می‌بینم و می‌شنوم آشوبی در من موج می‌زند. من اکنون کجای تاریخم....؟؟! چقدر مسیر مادری را درست پیموده‌ام؟ پسری را می‌بینم با سن و سالی حدود سن پسر خودم که بدون بیهوشی دارند جراحیش می‌کنند و او چقدر استوار آیات قرآن را می‌خواند. آن پسر دیگر روی تلّی از خاک نشسته. پشت سرش همه چیز آوار است، خانه و زندگی و محله و شهر. شاید پدر و مادر و اعضای خانواده‌اش هم... و او آیات قرآن را می‌خواند. برادری برای برادرش شهادتین می‌گوید، بدون لرزشی در صدا. پسر کوچکی شاید هم‌سن حلمای هفت ساله من، زخمی روی تخت بیمارستان، می‌گوید: «خدا ما را با این مشکلات می‌آزماید و من برای اینکه در آزمایش خدا سربلند شوم، صبر پیشه می‌کنم». از خودم و از نوع مادری‌ام خجالت می‌کشم. من فقط توانسته‌ام هر روز اخبار غزه را دنبال کنم. گاهی گریه کنم. گاهی از خوردن آب و غذا خجالت بکشم. گاهی «أمّن یُجیب» و دعای جوشن زمزمه کنم. از خوابیدن در تخت و رختخواب ابا داشته باشم. اگر تجمع و اعتراضی بود، شرکت کنم. فقط همین‌ها! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما کجا توانسته‌ام جرأت و جسارت و صبر و ایمان بچه‌های غزه را به فرزندانم آموزش دهم؟ در این مدت، صحنه‌های دلخراش نسل‌کشی را از بچه‌هایم مخفی کردم. دستم را روی چشمانشان گذاشتم تا نبینند. چگونه می‌خواهم فرزندانی یاور مولایم بپرورانم، وقتی قرآن را عجین لحظاتشان نکرده‌ام؟ وقتی ایستادگی و مقاومت را خوراک هر روزشان نکرده‌ام؟ جنگ، دردناک است اما اگر برای دفاع و مقاومت باشد، مقدس می‌شود؛ مثل فقر، مثل تحریم. جنگ، وقتی مردانی از دل ایل بیرون می‌کشد تا سردار سلیمانی‌ها را بسازد، معیار حق و باطل، و نهیب مردانگی و شرف می‌شود. همه گذشته‌ی غزه و فلسطین و کشورهای اسلامی تا کوفه و مدینه و شام را با سرعت نور در ذهنم ورق می‌زنم و فقط یک چیز می‌بینم: «ایستادگی در برابر ظلم». من کجای لشکر امامم هستم؟ چگونه می‌توانم فرزندانی مقاوم و متعهد به آرمان‌ها پرورش دهم؟ چراغی در ذهنم روشن می‌شود؛ من امتداد نسل مادران دوران دفاع مقدس هستم. باید راه و رسم آنها را در پرورش نسل جدید بازیابی کنم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مدت‌ها بود تعدادی کتاب، گوشه اتاق روی هم تلنبار شده بودند و انتظار روزی را می‌کشیدند که «کارهای اولویت‌دار» دست از سرم بردارند و بروم سراغشان و هر کدام را توی قفسه، سرجایشان بنشانم. قشنگ حس می‌کردم که دوست دارند سر به تن «کارهای اولویت‌دارِ» من نباشد تا آنها مجبور نباشند دور از خانه و کاشانه و دوستانشان، بی‌سروسامان بمانند، گاه‌گداری که میهمان به خانه‌مان می‌آید مورد تفقّد بچه‌ها قرار بگیرند، هی روی زمین پخش و پلا شوند و هی مادر خانه بیاید و غر بزند که چرا کتاب‌ها را ریخته‌اید وسط خانه، و آن‌ها قند در دلشان آب شود که: «خدا کند این بار از کف خانه جمع‌مان ‌کند و بچیندمان توی قفسه کتاب.» و یکی‌شان آن وسط بگوید: «مگر «کارهای اولویت‌دار» مرده‌اند که این اجازه را به مادر خانه بدهند؟! باید از روی جنازه‌ی «کارهای اولویت‌دار» رد شویم تا به خانه‌مان برسیم.» و باز هم کتاب‌ها گوشه اتاق روی هم تلنبار می‌شوند و مادر خانه می‌رود سراغ «کارهای اولویت‌دار»ش...😬 ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما امروز همان روز موعود بود. روزی که پرنده بخت و اقبال روی شانه این کتاب‌های بیچاره نشست. رفتم سر وقتشان. یکی‌یکی آن‌ها را برمی‌داشتم‌ و با توجه به موضوع و رده سنی تفکیک‌شان می‌کردم و می‌چیدم توی قفسه تا این‌که به کتاب سررشته رسیدم. با اینکه بارها دیده بودمش، ولی هیچ وقت همان «کارهای اولویت‌دارِ» تمام‌نشدنی به من اجازه نداده بودند بروم سراغش. حالا خودش دست به کار شده بود و وسط این همه کار، مرا به خود می‌خواند. سررشته را باز کردم. چشمم افتاد به یادداشتی که نویسنده کتاب، مژده دوست‌داشتنی، برایم نوشته بود؛ «گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند، نگاه دار سر رشته تا نگه دارد» و آنجا بود که تازه دوزاری‌ام افتاد که چرا اسم کتاب شده سررشته!! هنوز همه‌ی کتاب‌ها را سروسامان نداده بودم که طرح جلد کتاب و یادداشت نویسنده نگذاشتند نروم سراغش. وسط همان شلوغی شروع کردم به خواندن مقدمه و بعد هم روایت اول کتاب. «وای خدای من! این چه رزقی بود وسط این همه کار؟! این کدام «کار اولویت‌دار»ی بود که من ندیده بودمش؟!» خواندم و اشک ریختم. هر سطر را چند بار خواندم و تمام اصول تندخوانی را زیر پا گذاشتم. اصلا عشقم نمی‌کشید تند بخوانم. آهسته آهسته خواندم و گریستم. بی‌دلیل نبود که پریسای خدابیامرز می‌گفت کل کتاب سررشته را بی‌وقفه گریسته. بیخود نبود که پریروز خواهرم زینب می‌گفت: «انقدر این کتاب زیباست که دلت نمیاد یک‌دفعه بخونی و تمومش کنی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». بیشتر عمرم در تاریکی گذشته است، شاید همین باعث افسردگی من شده باشد. سهم من از نور و روشنایی گاهی یک باریکه‌ی چند سانتی متری بیشتر نیست، آن هم اگر ریلِ در یاری کند و در خوب چفت نشود. یکی نیست بگوید: «بی انصاف‌ها! یه کم یواش تر این در وامانده را بکوبید، مگر دیواری کوتاه‌تر از من گیر نیاورده‌اید!» مهمان که می‌آید هول می‌شوند و تمام روفرشی‌ها را از روی فرش و ملحفه‌های سفید را از روی مبل راحتی چسترشان جمع می‌کنند و یک جا می‌چپانند توی کمددیواری و در را محکم می‌کوبند. با اینکه به این کارهایشان عادت دارم ولی گوش‌هایم درد می‌گیرد، کاش ما دیوارها هم، مثل آدم‌ها دکتر داشتیم یا مثل حیوانات دامپزشک. نمی‌دانم اگر داشتیم اسمش را چه می‌گذاشتند؟! حتما دیوار پزشک ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه به دیوار وسط پذیرایی حسودی‌ام می‌شود، تمام مراسم‌های قشنگِ اهالی خانه با تزئین او قشنگ‌تر می‌شود و سهم من، گوش کردن از پشتِ درِ بسته، به همهمه‌ی مهمان‌های داخل سالن است. ولی من چیزهایی را شنیدم که او هیچ وقت نتوانست بشنود و این کمی دردم را تسکین می‌دهد. من پچ‌پچ‌های دختر خانه را با نامزدش شنیدم که دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند، تمام حرف‌هایشان را بغل گوش من می‌زدند و قول و قرارهایشان را کنار گوش من می‌گذاشتند. اوایل نامزدی که مادرش گفت: «دخترم یه وقت جای دور نرید با هم!» دلم می‌خواست داد بزنم و بگویم: «لیلا خانوم دخترت می‌خواد با نامزدش بره جاده چالوس، بخدا خودم شنیدم.» اما چه فایده اصلا کسی صدای من را نمی‌شنید. من اشک‌های یکی از دختر‌های لیلا خانوم را دیدم که سرش را کرده بود توی کمد دیواری و صورتش روی بالشت، دور از چشم بقیه داشت بی صدا گریه می‌کرد، دلش شکسته بود. دیگر منِ دیوار خبر ندارم که شکستن دلش، کار چه کسی بود. من حتی یک روز دیدم که دختر خاله‌ی دخترها درِ کمد‌ دیواری را باز کرد و دست‌های پفکی‌اش را چند بار مالید به ملحفه‌ها و یواش در را بست. آن روز را هم هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که مادرِ دخترها تراول‌های تا‌نخورده‌ی عیدیِ آن‌ها را از لابلای تشک‌های پایینی بیرون کشید و جلوی چشمان من داد به خواهرش، که می‌گفت: «چند روز است همسرش بیکار شده و اجاره‌ی این ماهشان عقب افتاده». این راز تا همیشه بین لیلا خانم و خواهرش و من ماند. من، مثل مداد قرمزِ روی میز که کسی صدایش را نشنید، مثل در زهوار در رفته‌ی اتاق، مثل پرده‌ی قهوه‌ای سوخته‌ی پنجره، مثل میز تحریر و همه‌ی لوازم روی آن و مثل هزاران شیء دیگر بودم، پر از احساسی که هیچ‌وقت نتوانستم آن را بروز دهم. ولی خب مداد می‌تواند روی کاغذ بلغزد و احساسش را بنویسد، پرده می‌تواند کنار برود و نور امید بتاباند به خانه. در، حداقل می‌تواند باز و بسته شود، اما دیوار کمد دیواری چه کند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ولادت حضرت زینب(سلام الله علیها) بزرگ راوی کربلا بر شما اهالی جان و جهان مبارک! مدتی را به انتظار این مناسبت نشستیم تا اعلام نتایج فراخوان همزمان با روز میلاد روایتگر اصیل واقعه عاشورا باشد. از همه عزیزانی که با این فراخوان همراه شدند و در دریای مواج مشایه اربعین غور کردند تا با روایت‌های‌شان، دامنی از درّ و گوهر پرکنند هدیه اصحاب را، خواهرانه سپاسگزاریم. بسیاری از متن‌های دوستان، در عین خوش‌قلمی و جذابیت سوژه، قاعده «دویست کلمه» را رعایت نکرده بودند و اگرچه در کانال منتشر شدند، اما در انتخاب روایت‌های برگزیده، از رقابت کنار گذاشته شدند. خرده‌روایت‌های رسیده، از جنبه‌های بدیع بودن سوژه و زاویه نگاه، بیان تکنیکی و رعایت قواعد فرم و همچنین مضمون مناسب و گویای واقعه‌ی پیاده‌روی اربعین، مورد بررسی قرار گرفتند و نهایتا راویان برگزیده بدین ترتیب انتخاب شدند: ۱. مهدیه پورمحمدی ۲. مریم حق‌اللهی ۳. مرضیه نیری ۴. مهدیه دهقانپور ۵. محدثه درودیان از خداوند متعال می‌خواهیم که به واسطه وجود وسیع حضرت زینب(س) ما را همواره راویان حق و حقیقت قرار دهد. با آرزوی زیارت مکرر و بامعرفت کربلا برای همه عزیزانی که در این فراخوان، همراه جان و جهان بودند. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- بفرمایین. باید تعارفتون کنم تا میل کنین؟! - ممنونم، زحمت کشیدین. اومدیم فقط زیارت قبول بگیم. - لطف کردین زهرا خانم. مهدی از اتاق دوید بیرون و دست‌های کوچکش را انداخت دور گردنم. - پسر خواهرته؟ - آره. من و خواهرم به خاطر بچه‌ها سفر اربعین‌مون رو با هم هماهنگ می‌کنیم که بتونیم هر دو بریم. بچه‌هامونو جا به جا می‌کنیم. امسال اول ما رفتیم، الانم مامانم و خواهرام و برادرم رفتن. - اِ پس شما الان تو تهران تنهایین. همان‌طور که بلند می‌شدم تا دمای بدنِ محمد را چِک کنم، گفتم: «بله، امروزم محمد تب کرده. نمی‌دونم از دوری مامانش هست یا طفلک مریض شده». ادامه در بخش دوم؛