eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
526 دنبال‌کننده
978 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ مغزها در حال ورزش و طناب‌زدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحه‌ی دفترچه تا این‌که گریه‌ی کوچک‌ترها یادمان آورد جسم‌مان هم به انرژی نیاز دارد. سفره‌ی میان‌وعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره‌ همچنان ادامه داشت. عقربه‌ها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچه‌ها دور سفره‌ی خمیربازی خانگی خلاقیت‌هایشان گل کرده بود و بدن‌هایشان آرامشی نسبی را تجربه می‌کرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرح‌ها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامه‌ها بودند. با جمع شدن بساط میان‌وعده، با همکاری جمعی بین‌ مادرها و بچه‌ها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربه‌ها پایان جلسه را فریاد می‌زدند. بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش می‌کشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه می‌شدند؛ خانه‌ای که امید داشتند نقطه‌ای نورانی در شکل‌گیری جامعه‌ای اسلامی و زمینه‌ساز استقرار حکومت مهدوی باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بوی وایتکس مسیر سلول‌های بینی تا مغزم را لایه‌برداری می‌کند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کم‌نور و دلگیر کرده. صدای دخترم می‌آید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربی‌اش می‌گوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...» همان‌طور که عضلات پایش را ماساژ می‌دهد رو به من می‌کند: - این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش! صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه می‌نوشت و با تشر می‌گفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه می‌ریم برای عمل!» - این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمی‌کردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینه‌ها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمی‌شه!» - بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر می‌کنید نمی‌شه؟ آروم آروم درست می‌شه. سعی می‌کنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسه‌مان گذشته، آدم‌ها و بچه‌ها اکثرا عوض شده‌اند. مربی دختر بغلی می‌گوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خم‌ش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمی‌گردم دختر را ‌ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنه‌ای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی‌ پشت سرش را می‌بینم. وزنه‌اش دوباره می‌افتد، از ته‌دل می‌خندد سرش را تکان می‌دهد و موهایش در‌ هوا می‌چرخد. وزنه از‌ دستش می‌افتد اما مجدانه به تلاشش ادامه می‌دهد.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در روبرویم باز و معلوم می‌شود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بوده‌است. پسرکی نوجوان با چشم‌های درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونه‌هایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج می‌شود. مربی دخترم می‌گوید: «حسنای زبر ‌‌و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان می‌کنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص می‌کند. این‌بار رویم را که بر‌می‌گردانم، مربی دیگری دختر تازه‌واردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده می‌گذارد. در وهله‌ی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم می‌رسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا می‌زند. سارا مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان می‌دهد. مادر می‌گوید: «دندان در آورده و ژل بی‌حسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی می‌کند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثه‌اش را می‌بینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر می‌نماید. مادرش هر سی ثانیه می‌گوید: «ساراااا…» سعی می‌کنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب ‌‌و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژه‌های بلند و ریمل‌خورده سایه‌بانشان شده‌اند. از تیپ لباس‌ها و وسایل همراه مادر سارا می‌شود حدس زد بابت هزینه‌ها فشار خاصی متحمل نمی‌شود یا حداقل به دیگران اینطور نشان می‌دهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه می‌دارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربی‌اش ولو می‌شود و می‌‌افتد. مادرش با مربی خوش و بش می‌کند: -می‌بینین چقد خوب سعی می‌کنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتی‌ای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگه‌می‌داره دیگه کمرشو! -اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟ -همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا. مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار می‌دهد و تا دستش را رها می‌کند دخترک دوباره به حالت قبلی باز می‌گردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی. - عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمی‌بینیم سارا خانومو. - آره دیگه… این‌جا جای موندن نیست. برای دخترش با شادی و هیجان شکلک‌های بامزه در می‌آورد و می‌گوید: - تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه! یعنی همچین تکه گوشتی را می‌توان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوش‌بین می‌تواند باشد یک نفر؟* دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن می‌رود و برمی‌گردد. انگار در کلاس باله ثبت‌نام کرده است. آن‌قدر شادمانه لبخند می‌زند که فکرش را هم نمی‌کنی توان نگاه داشتن همان وزنه‌ها را ندارد. با صدای تق محکمی به خودم می‌آیم. طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظره‌ی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و ‌نگاهش کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسته‌ی پفک را از روی چمن‌ها برداشت و به سمت معصومه‌سادات گرفت: «الان اینو ببین طعمش چقدر شوره؟ کجا می‌شه اعتراض کرد؟ اصلا کی به حرفت گوش می‌کنه؟!» معصومه‌سادات بسته را برگرداند و گوشی موبایلش را از کیف درآورد: «ایناهاش، این شماره‌ی کارخونه‌ش. من الان زنگ می‌زنم، مطالبه می‌کنم برا پولی که از جیب رفته و پفکی که شوره..» رویم را سمتش گرداندم و پوزخند زدم: «معصومه، ول کن تو رو خدا!» همان‌طور نشسته، کج شدم سمت خانم دهه‌ شصتی که شالش را روی یقه‌ی باز مانتویش کشیده بود و به مکالمه‌ی شوخی ما نگاه می‌کرد: «این دوستم خیلی حوصله داره. هر جا کم و کاستی می‌بینه، فوری زنگ می‌زنه. به قول خودش باید مطالبه کنه. میگه من اگر از مسئولا نخوام، بعد بگم چرا فلان کار نشد که نمی‌شه‌.»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانم دهه‌‌ چهلی که هم‌سن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما می‌گی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟» معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چی‌توز و پیام گذاشتن برایشان بود. - ممم، من نمی‌گم به کی رأی بدید. من می‌گم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید. دستی روی سر نوه‌ی ده ساله‌ی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همه‌ی مناظره‌ها رو نگاه می‌کنه.» معصومه‌سادات، خانمی که مژه‌های کاشته‌اش، چندین بار دست‌مایه‌ی شروع بحث و شوخی‌ام با او شده بود را تشویق می‌کرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام می‌گذاشت. به همدیگر نگاه کردیم و از خانم‌ها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آینده‌ی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم. مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم می‌‌نشستید، خوش گذشت بهمون.» دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.» کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانه‌ام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چی‌توز به پیام اون خانم جواب بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون من: «مَهدی پاشو بریم بیرون.» مَهدی ۵ونیم ساله: «اول بگو کجا میریم تا ببینم دوست دارم بیام یا نه!»😏 من: «تو برات زوده از الان اینقدر استقلال!»😒 مَهدی، با یک نگاه سنگین: «مامان! من طرفدار پیروزی هستم، نه استقلال!!» 😁😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ه
سلام چقدر پیام توضیحی داستان معصومیت از دست رفته منقلبم کرد. تمام ایرادهایی که توی این مدت توی دلم می‌گرفتم که وای چقدر صفر و صد، چقدر یک طرفه!! آب شد و رفت و خجالت‌زده شدم... به خصوص وقتی فهمیدم خواهرشوهر بودند...آفرین گفتم به این صداقت و ترجیح دادن ارزش‌ها به خلق یک داستان جذاب... امیدوارم موفق باشند. شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پنجشنبه بچه‌خواهرم به دنیا آمد. با دختر سه‌ساله و پسر پنج‌ساله‌ام رفتیم بیمارستان، دیدن نی‌نی. با ذوق نگاهش کردیم و فرزندانم دست و پای بچه را بوسیدند و بوییدند. دیروز که از بیمارستان مرخص شد، دوباره برای دیدنش به منزلشان رفتیم. وقتی درِ اتاق نی‌نی باز شد، بچه‌ها به سمتش پرواز کردند. یک‌مرتبه دیدم پسرم دگرگون شد‌. لب‌هایش لرزید و زیرلب گفت:«صورتِش.» نگاه کردم. برای بچه، مرغی قربانی کرده و خونش را به پیشانی او مالیده بودند. در نگاه اول بنظر می‌آمد صورت بچه زخمی است. آب دهانم را قورت دادم و برای پسرکم توضیح دادم که نی‌نی حالش خوب است. اشکی از گوشه چشمش چکید. رفت و دوزانو گوشه‌ی اتاق نشست. حال من هم خراب شد. توی ذهن آشفته‌ام تصاویر پیچ‌ و‌ تاب می‌خورد؛ یک قطره خون خشکیده روی صورت سالم نوزاد... صورت زخمی نوزاد... بچه‌ی خونی... زخم... سوختگی... رفح... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی پنجه بلند شدم تا از دریچه‌ی در، محمد را توی کلاس کاردرمانی ببینم. حق با مربی‌اش بود. قرار و همکاری نداشت. با هر جیغ پسرم انگار کسی به درخت امیدم تبر می‌زد. همیشه از پس‌رفت می‌ترسیدم، مثل باغبانی که از آفت بترسد. اما حالا داشتم آن واژه را از دریچه‌ی اتاق مؤسسه‌ی توان‌بخشی دید می‌زدم؛ بی‌آنکه توان مواجهه با آن را داشته باشم. کارت را به منشی دادم و با دست‌هایم صورتم را پوشاندم. هنوز توی جنگل افکارم داشتم از حیوان وحشی پس‌رفت فرار می‌کردم. با صدای منشی به خودم آمدم «قیمت کلاسا بالا رفتن. هر ۴۵ دقیقه، ۴۰۰ تومن شده.» کارت را پس گرفتم و زیر لب خدابیامرزی حواله‌ی سید رئیسی کردم که حدأقل اتیسم را زیر مجموعه‌ی بیماری‌های صعب‌العلاج گذاشت تا دولت، بازپرداخت هفتاد درصد فاکتورهای درمان را تقبل کند. خودم هم تا ماه پیشْ که برایمان سی میلیون واریز کردند، باورم نمی‌شد. از موسسه مستقیم آمدم خانه‌ی «عزیز». وقتی رفتم بالای سر گلدان «فیکوس آلاستیکا» حرف دایی یادم آمد. با عصبانیت داد زدم: «صدای پای ما خوش‌الحان نبود براتون که همینطور سبز سبز برگاتون می‌ریزه؟» ژنوم خاندان مادری‌ام که از سنگ هم چیزی می‌رویانند، اصلا به من نرسیده و دستم به گل و گیاه نمی‌رود. یا بهتر است همین‌جا اعتراف کنم؛ جان‌سخت‌ترین کاکتوس هم زیر دستم دوام نمی‌آورد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بچه که بودم مادربزرگم با گلدان‌هایش حرف می‌زد. جوری روی خاک باغچه دست می‌کشید، انگار دارد نوازشش می‌کند. حتی یک‌بار دیدیم با یکی از درخت‌ها دعوایش شد. کارد بزرگ و محکمی برداشت و جوری که مادری بچه‌اش را می‌زند ولی حواسش هست دردش نیاید، آن را به تنه‌اش کوبید. «اگه امسال هم گل ندی، سال دیگه قطعت می‌کنم. از قد و قواره‌ت خجالت بکش! سی و دو سالت شده!» بعد هم به قهر، دمپایی‌هایش را کشید روی موزاییک‌های تازه‌ی مرطوب حیاط و سمت خانه رفت. به پله‌ها نرسیده، برگشت سمت درخت نارنج، غمگین ولی امیدوار تهدید کرد «فقط تا اردیبهشت وقت داری.» اگر مکالمه‌ی فانتزی‌اش آن‌قدر پر حس و صادقانه نبود حتماً غش غش می‌خندیدم. دایی‌ام روزی دوبار به گلخانه‌ای که روی پشت‌بام ساخته سر می‌زند. یک روز همین‌طور که به برگ‌های پهن «دیفن باخیا» افشانه می‌زد، گفت: «گیاه با صدای پای آدم رشد میکنه» حالا مادربزرگم مسافرت بود و لحظه‌ی آخر با گرفتنِ تعهدِ «جون تو و جون گلدونا»، کلید خانه را گذاشت توی مشتم. آن‌ روز ششمین برگ هم ریخت. گیاه بیچاره رسماً داشت کچل می‌شد. صدای پاهای خسته‌ی من حتماً گوش‌نواز نبوده برای این سبزه‌رویان امانتی؛ با آن اسم‌های عجیب و بدتلفظ‌شان! هم عجز در نگهداری این جواهرات یشمی مادربزرگ، هم مشت کوبیدن‌های پسرم پشت درِ قفل‌شده‌ی اتاق، داشت اشکم را در می‌آورد. بعد از ده روز آبیاری، جدی جدی داشتم با گل‌ها حرف می‌زدم. «اصلا چرا «عزیز» باید شما رو به من بسپره؟ اونکه می‌دونه من بچه اتیستیک دارم. می‌دونه محمد بیاد اینجا کل خونه رو بهم می‌ریزه. آخه این چه توقعیه از من؟» برگ پهن و درشت و لجنی رنگ فیکوس را از روی زمین برداشتم: «محض رضای خدا گلم که نمی‌دین. برا چی نگهتون می‌دارن اصلا؟؟» دست محمد را کشیدم و با دعوا مرافعه به خانه بردمش‌. جوری از دستش کلافه بودم که انگار در توقف پیشرفتش حتما مقصر است. پس‌فردا که آمدم اوضاع بدتر شد. یک برگ «پتوس» و یک رشته‌ی بلند «دم روباهی» و یک قلمه‌ی کامل از «شمعدانی‌»ها زرد شده بودند. محمد پشت در گریه می‌کرد. از گلدان‌ها عکس گرفتم و برای دایی فرستادم. نوشتم: «دارم گند می‌زنم. کمک!» در را که باز کردم محمد پرید توی بغلم. فردا عصر دایی با حالت پرستاری بالای سر مریض، بالای سر گلدان‌ها بود. بعد از چند ثانیه خیلی عادی پرسید: «خب چی شده؟» با چشم‌های گردشده گفتم: «مجموعاً ده تا برگ زرد داریم! شمعدونیا تا حالا باید گل می‌دادن، ندادن!! این فیکوسم که داره خودکشی میکنه فعلاً!!!» دایی خندید. پنجره را باز کرد. انگشت توی خاک‌هایشان زد. «فیکوس آلاستیکا» را روی استند «سنسوریا» که نورگیرتر بود، گذاشت. دست کرد لای «پتوس» و برگ زردش را گرفت؛ بعد سریع و راحت کند: «زرد شده که شده. جداش کن. این‌طوری بخوای وسواس به خرج بدی که خودت زودتر زرد میشی دختر!» صدای محمد از پشت در آمد. چهره‌ی دایی توی هم رفت: «این بچه رو گذاشتی تو اتاق؟!» رفت دست محمد را گرفت و آورد: «میای با هم آب بدیم محمد؟» دور ایستادم. محمد با ذوق آب‌پاش بنفش کوچک را از آب پر می‌کرد و با دقت کودکانه‌ای گل‌ها را آب می‌داد. خودم را شماتت کردم که چرا به ذهن خودم نرسیده بود. دایی کلاهش را سر کرد تا برود. «شمعدونی به استرس حساسه. به گلدون کوچیک و جای تنگ هم. آبم بیشتر و با حوصله‌تر بهشون بده.» دایی رفت توی حیاط تا دست‌های خودش و محمد را بشوید. با تردید دست کردم توی گلدان «گیاه عنکبوتی». زیر برگ‌های پرپشتش کلی برگ زرد بود. اولین برگ زرد را که چیدم حس عجیبی داشت. دستم لای برگ‌ها و خاک تر، می‌چرخید. وقتی آن رشته‌های خشک و پلاسیده را از گلدان می‌گرفتم، حس می‌کردم او هم از من چیزی می‌گرفت. چیزی از جنس اضطراب، اندوه، تاریکی. وقتی کار هرس تمام شد، خنده‌ی پهن بی‌دلیلی روی لبم آمده بود و نمی‌رفت. عقب رفتم و نگاهشان کردم. حالا راز جنگل کوچک خانه عزیز را می‌دانستم؛ که چرا و چطور همیشه باطراوت است. صدای قهقهه‌ی محمد از توی حیاط می‌آمد. کنار پنجره که آمدم، نسیمی وزید و بوی بهارنارنج، اتاق را شیراز کرد. باغچه را از بالا دیدم. درخت، پر از شکوفه‌های ترد و سفید بود. آرام آمدم پایین. دایی خداحافظی‌کنان گفت: «آلوئه‌ورا و حُسن یوسف پر از پاجوش بودن. خیلی هم گند نزدی. خوش‌بین باش!» گل شمعدانی‌ام را بغل کردم و سمت درخت بردم. محمد از لای شاخه‌های بالایی نارنج، برایم گلی چید و توی دست‌هایم گذاشت. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رِالمُؤمِنین قَالَ أميرُ المُؤمِنین عَلی عَلیه‏ِ السّلام: «إِنَّهُ لَا یَستَکمِلُ أَحَدٌ الإِیمَانَ حَتَّی یَعرِفَنِی کُنهَ مَعرِفَتِی بِالنُّورَانِیَّةِ، فَإِذَا عَرَفَنِی بِهَذِهِ المَعرِفَةِ فَقَدِ امتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ لِلإِیمَانِ وَ شَرَحَ صَدرَهُ لِلإِسلَامِ وَ صَارَ عَارِفًا مُستَبصِرًا، وَ مَن قَصَّرَ عَن مَعرِفَةِ ذَلِکَ فَهُوَ شَاکُّ وَ مَرتَابٌ» هيچ کس ايمان را به حدّ کمال خويش نمی‌رساند تا آن‌که مرا به عمق معرفتم بشناسد. پس آن‌گاه که مرا به اين معرفت شناخت، هر آينه خداوند قلب او را با ايمان آزموده، سينه‌اش را برای اسلام گشاده ساخته و عارفی روشن‌بين گرديده است و هر کس که از شناخت آن کوتاهی نمود و به آن نرسيد، شک‌کننده و ترديدگر است... جانی و جهانی؛ 🌻 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan