#خانهی_دوست_کجاست؟!
#گوشهای_از_روایت_بینهایت_مادرانهای_بودنم
دستم را روی شکم برجستهام گذاشته بودم و به شوفاژِ سفیدِ خانهی چهل متریمان تکیه کرده بودم.
هشت، نه سال پیش، قبل از تولد اولین پسرم.
لیلا پیام داد: «یه گروهه، عضوتون میکنم، خیلی گروه مهم و خوبیه، زود ترک نکنین، یکی دو هفته بمونید توش، بخونین، اگر خوشتون نیومد بیاین بیرون.»
من و چندتا از دوستان عزیزکردهاش را موقتا در گروه عضو کرده بود تا مادرانه را بهمان معرفی کند.
در یک شهر غریب، پیش رویم، تصویرِ آیندهای ناشناخته و مِه اندود، از مادر شدن چمباتمه زده بود. هیچ چیز نمی دانستم، به جز چند جلد کتاب کوچک که خوانده بودم.
از آن شب، مادرانه،
شد همدمِ مادرانگیهای غربت زدهام.
شد روشنای روزهای سختِ مادر اولی بودنم.
شد مادرِ دومِ من که بدون سوارشدن به قطار، و بدون سفر از غربت به وطن، مرا به خواهردار شدن رساند.
مادرانه محله،
آغازِ فامیلدار شدن من در غربت بود.
آغاز داداش دارشدن پسرم.
آغاز باور همسرم به فامیلهایی که همخونمان نبودند، اما همجانمان شدند.
همسرم که آن موقع رفت و آمد با دوستان را ممنوع میدانست، حالا مادرانهایها را، امینترین فامیلش برای سپردن خانواده، و بچهها میداند و هروقت کم میآوریم، پناه به خواهران مادرانهایمان میبریم.
و اکنون...
من، احساس میکنم در قلهی مادرانهای بودنم ایستادهام.
من با مادرانه قد کشیدم.
بزرگ شدم.
خودم را و زن بودنم را فهمیدم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
و اکنون
حلقه ی معماران
آن چیزی است که مرا به شدن رساند.
غنچهی بستهی زن بودنم را شکفت.
زنیت مرا
مادرانگی مرا پخته کرد،
تا چنان شوم که دامنهی مادری من منحصر به فرزندان خودم نباشد، من دارم تکثیر میشوم. آنچه اینجا آموختهام، ریشههایی خواهد بود که به لطف خدا، در تهران و تبریز و هر شهری که دوستی داشته باشم درختی برآورد.
اکنون...
بعد از حدود یک سال رشد در حلقهی معماران نهالِ کوچکِ مادریِ هشت سال پیش من و درخت نحیفِ زنانگیام، در بهارِ پُر از شکوفههای به هم فشردهای است که تابستانِ باروریاش به امید خدا، بسیار نزدیک است.
میپرسی حلقه معماران چیست؟
تو اگر میخواهی قد بکشی، و تنومند شوی و سایه بیفکنی بر اهل عالم،شاید مقدمهاش همینجا باشد.
حلقه معماران ایران اسلامی
جایی که مثل آب نطلبیده، راحت و بیدردسر، سراغت آمده و تو را فرامیخواند.
بسم الله...
#فریده_طهماسبی
تو مرا جان و جهانی 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_غبار_خاک_پایت_توتیای_چشم_من
پیرزن عرب با لطافتی عمیق و معرفتی ناب، چشم دوخته بود به خاک و شنهای جمع شده روی فرش صحن، که از لباس و پاهای زوار اباعبدالله باقی مانده بود. با دستهای چروکیدهاش شروع کرد به جمع کردن آرام آرام آن خاک و خاشاکها.
یک لحظه فکر کردم دارد فرش را تمیز میکند، که البته در میانشان این کار مرسوم نیست. کمی که جمع شد، خاک و شنها را برداشت و با احترام، چندین و چند بار، روی چشمها و صورت و بدنش کشید. بعد هم سلام و صلواتی فرستاد و منِ تماشاچی را غرق در بیکران محبت حسین(علیه السلام) کرد.
#ف.خ.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
گفته بودند آنقدر شکنجهاش کند که دیگر تاب نیاورد و... .
زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.
صورتش را گذاشت روی خاک. گریه میکرد، پشیمان بود.
فکر دیگری به ذهنشان نمیرسید، زندانبانان سنگدل را میفرستادند سراغش، همهشان شیعه بر میگشتند.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
مسمومش کردند. تشنه بود، میخواست آب بخورد. دستهایش میلرزید. کاسه به دندانهایش میخورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش که به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.
آوردش پیش امام. کاسهی آب را نزدیک میکرد به دهان پدر. لحظات آخر بود.
#یا_حسن_بن_علی_أيّها_العسکری
#آفتابِ_نيمهشب
جان و جهانِ ما تویی؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_باغبان_ای_باغبان_آمد_خزان_آمد_خزان!
خبر رسمی آمدن پاییز، صبح امروز مورخ ۱۴۰۲/۷/۲ بوسیله کلاغها اعلام شد! روزی که احتمالا پر از کار و فعالیت برای من خواهد بود.
همه این یک سال، منتظر فردا بودم و اینکه امروز احساس عجیبی دارم، خیلی هم عجیب نیست!
هیچکس فکرش را نمیکرد وقتی شبها بین اتاق مطالعه و اتاق پسر دو سالهام سعی صفا و مروه میرفتم و بر روح عزیزانی که میگفتند: «مادر اگه میخواد درس بخونه، فقط شب تا صبح که بچهها خوابن میتونه!» رحمت و درود میفرستادم، نتیجه این شود. من حتی توی دل خودم هم فکرش را نمیکردم!
اما خدا بعد از همهی این شب بیداریها و سختیها، بلند شده بود و خیلی سینمایی و صحنهآهسته دست گذاشته بود روی زنگ طلایی و من یکدفعه دیدم که گروه موسیقی دارند برای من مینوازند و یک عالمه چیزهای رنگی روی سرم میبارند و همه دارند برایم دست میزنند.
پرونده زندگی ما، جمع پروژههایی است که انتهای هر کدامشان را خدا با یکی از نامهایش امضا کرده است. و در خاتمهی این یکی، یعنی پروژه کنکور ارشد، از قضا برای من یک جبّار بولد شده نوشته است. جبّار به معنای جبرانکننده!
من امروز همان کودک هفت سالهای هستم که احتمالا چند دندان شیری را که از ابتدا برای از دست دادن توی وجودم قرار گرفته بودند، از دست داده است. مثل همان کودک، کتانی برونسیام را پا میکنم و توی خانه راه میروم. وسایلم را خیلی با دقت توی کولهپشتیام که بوی نویی میدهد جا میدهم. دکمههای مانتوام را که چند روز پیش دوختمش میبندم و برای چندمین بار خودم را توی آینه وارسی میکنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
من امروز تازه عروسی هستم که قرار است فردا بهترین روز زندگیاش باشد و احتمالا امشب برای اینکه سر و ته شب و روز را زودتر به هم بیاورد، زودتر میخوابد.
امروز برای من شب تحویل سال است، یا روز قبل از فارغ شدن و در آغوش گرفتن طفل تازه متولد شده، آمیزهای از شور و شوق و نگرانی!
احساساتم که تابدار میشود، رو به قبله میایستم، به او سلام میکنم و از او میخواهم که همهی من را با همهی خللها و کاستیهایش برای خدمت به خودش بپذیرد و نگذارد یخ عمرم که به سرعت در حال آب شدن است، محو شود.
دفترم را برمیدارم و به سبک تابلوهای نقاشیخط، صفحهی اولش مینویسم: «أللّهم أقِمنا بِخِدمتک...»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
اینم تابلویی که پسر من درست کرده! 🤣😭
بزرگترین پیچی که تو خونه داشتیم رو آورده زده به دیوار. اونم دیوار پذیرایی که قشنگ تابلوش تو دید باشه! دیگه چه میشه کرد!
پینوشت: کتابت اثر را به یک بزرگتر باسواد سفارش داده اما طراحی و اجرا، با شخص خودشان بوده!
#افسانه_قدیمی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#باز_آمد_بوی_ماه_مدرسه
امسال، دوازده سال از آخرین روز مدرسه رفتنم گذشت. یعنی به تعداد روزهایی که در مدرسه تحصیل کرده بودم، از آن خاطرات خوش و ناخوش فاصله گرفتم.
از صبحهایی که به سختی از زیر پتو بلند میشدم!
از حیران شدن مامان بین چهار رختخواب، برای بیدارکردن چهار خوابآلود!
از صبحانههای هولهولکی!
از خوابهای عصرگاهی بعد از مدرسه، همانهایی که وقتی بیدار میشدی تا چند دقیقه گیج بودی که هنوز امروز است یا فردا شده!
از دلشوره امتحانهای هفتگی و ماهانه و ثلث و ترم...
از بازیهای کودکانه در حیاط دبستان، عمو زنجیرباف، ما گلیم ما سنبلیم و ... . دست در دست هم در حلقهای به بزرگی شعاع حیاط مدرسه!
از شوق گرفتن کتابهای سال جدید، یک به یک بو کردنشان، جلد کردن، برچسب اسم زدن...
از پوشیدن کفش کتانی روی فرش خانه و قدم زدن در خانه!
از همه اینها فاصله گرفته بودم.
اما امسال بعد از دوازده سال، دوباره شوق اول مهر را داشتم. از آن شوقها که وقتی بهش فکر میکنی، قند توی دلت آب میشود و حسی شبیه دلشوره به سراغت می آید.
پسرم کلاس اولی شده،
و من هم با دیدن ِشوقِ او ذوق میکنم و هم برای صبح تا ظهرم نقشهها در سر میپرورانم...
البته اگر داداش کوچیکه بگذارد که عملیشان کنم!
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آهِ_شاهچراغ
#زیر_عَلَمت_امنترین_جای_جهان_است
- مامان! من میترسم، بیا از اینجا بریم...
مانده بودم بین زمین و آسمان.
قبل از رسیدن به کارزار، مثل لشکر شکستخورده شده بودیم. اولین نفر را بعد از صفحه بزرگ آتش مجازی از دست دادیم و همانجا زمینگیر شد. نفرات بعدی هم یکی پس از دیگری عقبنشینی کردند.
دم درب ورودی، راهنما فقط درباره احتمال ترس بعضی از بچهها از صدای توپ و خمپاره گفت، اما هیچ حرفی از محدودیت سنی برای بازدیدکنندگان نزد.
قدم گذاشتیم در کوچهپسکوچههای موشکبارانشده... نه صدای توپ و خمپارهای بود و نه آه و ناله. فقط سکوت مرگباری همپای گرد و غبار، روی خانه و مدرسه و باقی ساختمانهای درهمکوبیده پاشیده شده بود.
دخترک ۵سالهام دسته کالسکه را محکم فشار داد و گفت: «مامان! من میترسم.»
مثل دیالوگ نقش همه مامانهای شجاع و نترس گفتم: «این که ترس نداره مامان! فقط ماکت چندتا ساختمون خرابشدهست.»
چهره طفلک کالسکهنشین را نمیدیدم. حتما چشمهایش از تعجب فقط کمی گردتر شده بود، چون آرام و بیصدا بر مسندش تکیه زده بود.
گویی سالها خواب و بیداری کودکانی که با صدای آژیر و موشک و ترکش، آشفته و خطخطی شده بودند، همچون ارواح سرگردان کوچهگردی میکردند. میخواستم روی نیمکت شکسته همان کلاس، ویران شوم و باران...
تالارهای بعدی با وجود اینکه چیز ترسانندهای نداشت، ولی آثار دلهرهای را که صحنه آتش و ساختمانهای مخروبه در دل دخترک ریخته بود، نتوانست پاک کند.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
با سرعت، کالسکه را رو به جلو میراندم و به دخترک نوید پایان قریبالوقوع را میدادم، ولی در هر مرحله و قبل از هر دالان که از راهنمایش میپرسیدم، خبر از ادامهدار بودن این مسیر میداد.
میخواستم فریاد بزنم: «وایسا موزه! من میخوام پیاده شم...»
توی دالانی گیر افتاده بودم که راه خروج نداشت، باید تا انتهایش میرفتیم. دالانی که برای ما شاید چندده دقیقه بیشتر طول نکشید و برای آنان که آن روزگاران را زیستهبودند، حدود هشت سال...
هشت سالی که هر روز و هر شبش را به امید فردایی بدون جنگ گذراندند.
ورودی یکی از تالارها، راهنماییام کردند که از چپ یا راست مسیر حرکت کنم تا مینها منفجر نشوند. دخترک تا اسم انفجار را شنید، توی دلش خالی شد. حتی با وعده قطع سیستم صوتی تالار هم راضی نشد از آنجا عبور کنیم.
جنگ، جنگ است حتی اگر صدایش را نشنویم، حتی اگر بوی خون و آتش و باروت را استشمام نکنیم، ذرات نامرئی ناامنیاش را که توی هوا پاشیده شده، احساس خواهیم کرد...
مسیر میانبری را نشانمان دادند تا به ورودی تالار بعدی برسیم.
قبل از آن پل قوسدار با ستارههای برّاق آسمانش، -همان پلاکهای نقرهای رهروان جادّهی جهاد و شهادت- همه چیز رنگ ترس و اضطراب داشت.
از سراشیبی قوس، به یکباره همه چیز رنگ عوض کرد، حتی مولکولهای هوا...
ناخودآگاه حلقه دستان دخترک از دستهی کالسکه باز شد و سرخوش و خرامان به سمت ضریح دوید.
تشبیهی نزدیک به واقعیت از حرم امن الهی در قاب چشمانمان نشسته بود. ضریح دو برادر در روبروی هم و ما ایستاده در بینالحرمین.
چندروز بعد، وقتی پیام خبر حملهی دوباره به حرم شاهچراغ را خواندم، مرغ خیالم پرواز کرد به سمت شیراز. چرخی طوافگونه گِرد حرم نورانی حضرت احمد بن موسی(ع) زد و جَلدی خودش را رساند به قلب کوچک همهی دخترکان و پسرکانی که رنگی از این حادثه دیدند یا صدایی از آن را شنیدند. غمی سنگین همانجا زمینگیرش کرد.
مباد که دیگر این امنترین مکانهای جهان، رنگی از ناامنی به خود ببینند.
پینوشت: با وجود بارها رفتن به مجموعهی باغ موزه دفاع مقدس، برای اولین مرتبه قدم به موزهاش گذاشته بودم و اطلاعی از چند و چون آن نداشتم. انتقادم بجز خلاصه کردن نقش بانوان در جنگ، به یک دیوار نوشته و ماکت مادری در حال بوسیدن صورت پسرش از پنجره اتوبوس،
جای خالی تمهیداتی در فضای موزه برای انتقال شیرین فرهنگ ایثار و جهاد به کودکان بود.
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قصهی_ما_به_سر_رسید
زهرا صمدی چند جلسه است که نزدیک شدن به خط پایان را به ما گوشزَد میکند.
همه چیز خیلی سریع پیشِ چشمم ورق میخورد...
پردهی اول:
انگار همین دیروز بود، حوالی محرم ۱۴۰۱...
زمزمهی تشکیل حلقه در گروه محلهمان شنیده میشد. زهراجان، مدیر محلهمان، در حال یارگیری بود. قرار بود افرادی که میتوانند هفتهای یک روز در جلسهی حلقهی معماران شرکت کنند، اسم بنویسند و زمان مناسبشان را اعلام کنند.
بدون اینکه دقیقا بدانم قرار است چه بخوانم و چه اتفاقاتی در حلقه رقم بخورد، با توکل بر خدا اسمم را نوشتم.
گاهی پیش میآید که منطقی برای تصمیمت نداشته باشی، ولی خودت را بسپاری به سرنوشت. همان مَثَلِ معروف «هرچه پیش آید خوش آید...»
برای من، حلقه و حضور در آن پیش آمده بود...
پردهی دوم:
زهرا تاکید میکند خواندنیهایمان را جدی بگیریم. مطالب جلسات آخر، واقعا مثل تیر در هدف هستند. هربار که اعضای حلقه در جلسه شرکت میکنند، با شوری مضاعف مطالب را به بحث میگذارند. لزوم کارِ گروهی، لزوم توسعهی مهارتهای گروهی، لزوم درک متقابل تشکلهای مختلف جامعه و هزاران بحث دیگر که دانستههایمان را به چالش میکشد.
پردهی سوم:
روزِ آخرِ حلقه فرا رسیده است. ذهنم کمی آشفته است. تصمیم میگیرم تمام جزوات درسیام را بیاورم، بیانات را گوش بدهم و همزمان جزواتم را سر و سامان بدهم. صحبتهای آقا اینبار بدجوری دلم را میبرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
رهبر باشی و بدون هیچ تعصبی، از ضعفهای انقلاب بگویی. بهنظرم خیلی جسارت و شجاعت میخواهد؛ انقلابی که در خیلی از حوزهها ما را به قله رسانده، در حوزههای نرمافزاری و سبکِ زندگی، گامهایش بسیار کند بوده است. گوشم به صدای رهبر است ولی در ذهنم دارم دودوتا چهارتا میکنم، من کجای این انقلاب ایستادهام؟ من چه نقشی میتوانم در جهت بهبود فرهنگ جامعه داشته باشم؟
پردهی آخر:
با همین افکار بهخواب میروم. جمعمان را میبینم. سیدی پرشور در جمع ما فعالانه حضور دارد و با اشتیاق برایمان صحبت میکند. در ذهنم ایشان را شبیه رهبر میبینم. با ایشان همکلام میشوم و لبخند زهراجان، پایان این رویای شیرین میشود.
ذوقزده از خواب میپرم. تعبیر خواب را نمیدانم اما دل که میتوانم خوش کنم؟ دلخوش میکنم به مُهر تاییدی از جانب رهبرم برای راهی که در آن قرار گرفته ام...
دلم آکنده از شوق است.
از فرصتی که به من نه، به همهی ما، داده شده است...
چطور از عهدهی شکرش برآییم؟
#حلقه_معماران
#محله_ایران
#زینب_نعیمآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan