eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
806 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
! - چایی تونو من شیرین کنم یا خودتون شکر می‌ریزین؟ مطمئنم که هر سه تاشان می‌خواهند خودشان شکر بریزند، خودشان به هم بزنند و خودشان فنجان را دست بگیرند و بخورند. حتی زهرای فسقلی که الان نفهمیده منظورم از این سوال چیست اما به محض دیدن شکرپاش، عنان از کف می‌دهد و می‌خواهد یک کامیون شکر را در یک فنجان نحیف تخلیه کند. تن نرم پنیر را به رنج مواجهه با کارد سرد و سخت می‌سپارم و توی دو تا بشقاب، پنیر می‌گذارم. کنجدها که قطعه‌های سفید پنیر را خالخالی کردند، علی را صدا می‌زنم. - علی جان! بیا سفره رو پهن کن. ترجیح می‌دهم خودم سفره را پهن کنم و خودم هم جمعش کنم و منت حاتم طایی نکشم! اما چه می‌شود کرد که برای مسئولیت‌پذیر شدن علی، در جلسه خانوادگی قرار گذاشته‌ایم او مسئول پهن و جمع کردن سفره شام باشد. اغلب هم جوری سفره را جمع می‌کند که زحمت من به جای کمتر شدن، بیشتر می‌شود! به جای ظرف‌های دم‌دستی، ظرف‌های مهمانی را می‌آورد. یکی یکی باید بگویم که بشقابش گود باشد یا صاف، چنگال لازم است یا نه، با غذا ماست می‌خوریم یا ترشی یا هیچ کدام و ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ جمع کردن که فاجعه‌بارتر است. ظرف‌ها را با خرده غذاهاشان توی هم می‌گذارد و گوشه‌ای از آشپزخانه به دست سرنوشت می‌سپارد! سفره را برای جمع کردن چنان تکان‌واتکان می‌دهد که نصف خرده نان‌ها و نرمه برنج‌ها، پخش می‌شوند روی فرش و ... . یعنی زحمت جارو هم می‌افتد به دوشم! اما چاره‌ای نیست! من مادر فداکاری هستم که برای تحویل یک انسان مسئولیت‌پذیر به اجتماع، رنج‌های بسیاری را تحمل می‌کنم! امیدوارم فردا روزی که علی در کارهای خانه به زنش کمک می‌کند، عروس جان حواسش باشد که این‌ها همه حاصل مشقت‌های مادرشوهر عزیزش در تربیت است و با عرق جبین و کدّ یمین به دست آمده است! - مامان! سفره کجاس؟ - همون جا روی میز! - کوش؟! من که نمی‌بینم. - همون سبزه، سمت چپ. جوری با ابهام نگاهم می‌کند انگار گفته‌ام در مریخ دنبال نشانه‌های حیات بگردد! - من که نمی‌بینم. اینجا نیس مامان! درحالی که دندان‌هایم را روی هم سفت کرده و لبم را با فشار جمع کرده‌ام، قوری را همان جا کنار گاز رها می‌کنم و سراغ میز می‌روم. سفره سبز مثل نگین زمرد روی میز می‌درخشد! خیلی دوست دارم این جور وقت‌ها در مغز جماعت ذکور باشم و بفهمم دقیقا چطوری چیزی که جلوی چشم‌شان است را نمی‌بینند! علی سفره را پهن کرده، و آمده دنبال بقیه وسایل. زهرا خودش را به هال می‌رساند. هر جا خبری باشد، زهرا همان‌جاست! علی با بشقاب‌های پنیر رهسپار هال شده بود که صدای اعتراضش بلند شد: - مااامااان! زهرا سفره رو جمع کرده! سینی چای در دست، می‌روم سمت هال. زهرا سفره را از گوشه گرفته و در حالی که آن را روی شانه انداخته، دنباله‌اش را روی زمین می‌کشد و سرخوشانه به مقصد نامعلومی عازم است! گویی فرماندهی از روم باستان باشد، با شنلی بلند، رو به سوی جنگ و کشورگشایی و افق ‌های تازه! مقداد و سجاد را صدا می‌زنم تا از لانه هاشان بیرون بخزند و به محض اینکه سفره را از چنگ زهرا درآوردم، بنشینند دو طرف آن. یک روسری برمی‌دارم و با هیجان دور گردن زهرا گره می‌زنم که شبیه همان شنل سفره‌ای شود و با ژانگولر، سفره را از چنگش بیرون می‌کشم و مثل توپ دست‌رشته برای علی پرت می‌کنم. بالاخره هر پنج نفر سر سفره شام حاضر می‌شویم و نان و پنیر و چای شیرین را از انتظار درمی‌آوریم. از همان لحظه نشستن می‌دانستم که زمان، آبستن حوادث است و پروژه‌های جدیدی انتظارم را می‌کشند. دانه‌های شکری که مقصدشان در اصل فنجان زهراست اما زهرا همه جای سفره را با حضورشان دانه برفی می‌کند، الا فنجانش را! چه گرداب‌های سهمگین که در فنجان‌های چای به پا می‌شود تا چند بلور ناقابل شکر را در چای حل کند. چه نان‌های فلک‌زده که در دریاچه‌های چای شیرین جاری شده کف سفره، موش آب کشیده می‌شوند. چه موها و پاها و لباس‌هایی که با فواره چای شیرین، چسبناک می‌شوند و نوید یک حمام زودهنگام را می‌دهند. جای خوشبختی است که علی و سجاد پسر هستند و آیین نظافتی-تفریحی حمام را با مقداد به جا می‌آورند! زهرا دو فنجان انباشته از نان‌های خیسیده در چای شیرین که حتی یک مولکولش هم به دهان او راه پیدا نکرده تحویلم می‌دهد و خدا را شکر می‌کنم که بالکنی داریم که پرنده‌ها، آن را به عنوان رستوران قبول دارند. بالاخره شام تمام می‌شود و امشب هم سفره شام، جمع می‌شود و این مرحله از زندگانی را پشت سر می‌گذاریم. حالا نوبت نقش‌آفرینی مقداد است. صندوق مخصوص را با پنج چک پول پنجاه‌هزار تومانی می‌آورد و می‌گذارد روی میز. - خوب بچه‌ها! حالا وقتشه که پول شامی که امشب می‌خواستیم بخوریم اما به جاش نون پنیر خوردیم رو بریزیم تو صندوق. هرکسی یک پنجاه‌تومانی برمی‌دارد و طبق قرار هر ماه، آن را درون صندوق کمک به مردم مقاوم فلسطین می‌اندازد. زیر لب می‌گویم: «خدایا! این کم را از ما قبول کن!» #م._محمدی در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیراهن دخترک را بالا زده‌اند. مردی با خودکار، کلماتی را با خط درشت روی شکم او می‌نویسد. بدون شک کاری از او ساخته است و چیزی در چنته دارد که به خود جرات داده در کنار مادری قرار بگیرد که با فریاد خفه‌ای «حبیبی،اماه» را فریاد می‌زند و تمام هویت مادرانه‌اش دو تن بی‌جان و بی‌حرکت روی تختی سخت و سرد است. مادری که نمی‌داند آخرین محبت‌ها و نوازش‌های مادرانه‌اش را نثار تن کدام یک از کودکانش کند؟! کدام را به تنش بچسباند؟ و موهای کدامشان را با دست شانه بزند؟... فرزند شیرخواره‌اش را در حالی به آغوش کشیده و با اشک انگشتانش را از لای موهای تاب‌دارش رد می‌کند که موهایش هنوز تُنُکی و نازکی موهای نوزادی‌اش را از دست نداده است. آخر مادر هر شب پسرش را اینگونه می‌خواباند و پسرک از بوی آشنای آغوش مادر و نرمی و لطافت نوازش‌هایش مدهوش می‌شد. مادر هر شب به امید بسته شدن چشم‌هایش در گوشش لالایی می‌خواند و آغوش خود را چون گهواره‌ای به راست و چپ می‌چرخاند. هیچ‌کدام از آن شب‌ها تصور نمی‌کرد روزی برای باز شدن چشم‌های فرزندش لالایی بخواند... «حبیبی،اماه!...» پسرم،بلند شو شیر بخور...اگر تو دیگر شیر نمی‌خوری، پس چرا شیر تو هنوز در سینه‌های من است؟! ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کاش هرگز آن‌ها را ندیده بودم. تا آخر عمر این صحنه‌ها از چشم‌هایم و نه از قلبم پاک نمی‌شوند. برای آن‌که موقع نوشتن، جزییاتش را به یاد بیاورم، چشمانم را تیز کردم. کاش چشمانم سو نداشت، مانند مادربزرگم که هرگاه فیلمی را تماشا می‌کند تنها نیمی از تصاویرش را می‌بیند و داستان‌ها برایش جور دیگری دیده می‌شوند. چشمان من خوب می‌بیند، ریز می‌بیند، همه چیز را با جزییاتش می‌بیند. بیشتر از ده بار آن را دیدم و بیشتر از ده بار قلبم ایستاد؛ خودم ایستادنش را دیدم در کنار ایستادن آن مادر عرب، که گناه بزرگش به دنیا آمدن در سرزمین مادری‌اش بود و حالا تاوان مادر شدن در سرزمین مادرهایش را می‌داد. حجم اندوه آن‌قدر بی‌اندازه و بی‌انتهاست که توان باورش را ندارم. چشم دوخته‌ام به میله‌ی پلاستیکی در دست آن مرد تا شاید سحری در آن باشد و حرکاتش جانی دوباره ببخشد به تن بی‌جان دخترک، تا باور کنم هنوز امیدی برای چشم باز کردن آن دخترک و برادرش هست. هنوز امیدی مانده تا صبحی دیگر آن زن با صدای «یا اماه» و دعوای خواهر-برادرانه‌ی فرزندانش از خواب بلند شود و باور کنم هنوز کورسویی از نور زندگی در این تلخ‌ترین شات‌های سرتاسر غم و بهت بی‌رحم‌ترین و سنگدل‌ترین دوربین فیلمبرداری تاریخ پنهان مانده است. اگر دوربین مادر بود، به حرمت دنیای مادری هرگز آن صحنه‌ها را ثبت نمی‌کرد. اثری از دستگاه شوک،آمپول آدرنالین و بدوبدوهای پرستارها و دکترها نیست و آخرین امیدم به معجزه‌ی آن مرد و میله‌اش خاکستر می‌شود. آخرین میله‌ی برنده که رو شده بود، خودکار امضای شهات بود. مرد آرام و واضح نام بچه‌ها را روی شکمشان نوشت؛ لیلی، محمد. تا در بین صدها فرزند دیگر فلسطین، قبری با نام و نشان خودشان داشته باشند. تا در روزگار آزادی فلسطین، در جشنی که بر مزار شهدای مقاومت می‌گیرند، نام لیلی و محمد هم، در شمار مبارزین خوش بدرخشد. http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ اگر دوربین، مادر بود.mp3
13.38M
! روایتی جانسوز از وداع تلخ مادر فلسطینی با دو فرزندش... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اربعین از سفر عشق، جا ماندم... چند نفر از اقوام که توفیق زیارت داشتند، از نجف برایم مُشتی خرما آوردند! اولین خرما را که در دهان گذاشتم، چشم‌هایم را بستم، همان‌طور که طعم شیرینی بی‌نظیرش را حس می‌کردم، این شعر را زمزمه کردم: بِعلیٍ بِعلیٍ بِعلیٍ بعلی «چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم» لحظه‌ی مرگ به چشمم اثری از غم نیست «آری از بس که به دیدار عزیزت شادم» هسته‌ی خرما را در دست گرفتم، نگاهش کردم و در دل گفتم: «کسی چه می‌داند، شاید تو از نسل همان نخل‌هایی هستی که مولایم علی کاشته بود. تو در نجف رشد کردی، شاید هوای خانه پدری‌ام، به تو جان داده... شاید نسیمی از صحن و سرایش، برگ‌هایت را نوازش کرده... شاید... من چطور تو را دور بیندازم؟؟؟» خاک گلدان را کنار زدم، هسته‌ها را در دل خاک گذاشتم و گفتم: «اینجا نجف نیست، ولی قلب من و همه مُلک هستی، به عشق علی علیه‌السلام، می‌تپد». ۲۸ روز انتظار آمدنش را کشیدم. بالاخره آمد! آمد تا من هر روز، به یاد ساقی کوثر، خوش باشم... جان و جهان ما تویی ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! قرص‌های نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین می‌شود. بچه‌ها این طرف، دور خانم مربی حلقه زده‌اند و دارند دانه دانه دشمن‌ها را ردیف می‌کنند و یاد می‌گیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه می‌کنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پِلِی می‌کند؛ نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام می‌کنم... قرص‌های فلافل حالا نارنجی‌تر شده‌اند، آماده‌اند زودتر خودشان را خرج جان‌های خسته‌ای چند هزار کیلومتر آن‌ورتر بکنند. جان؟ کدام جان؟! اصلا مگر جانی هم گذاشته‌اند. از یک کنار دارند درو می‌کنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفته‌اند که خوشه‌ای برای فردا و پس‌فردای غزه بماند. چه حرف‌ها می‌زنم من! رحم و مروت نایاب‌ترین تخم این قوم شوم است. نگاهم گره می‌خورد به دست‌هایی که دانه‌های گرد فلافل را قل می‌دهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را می‌چپاند بغل فلافل‌ها و هل می‌دهد توی نایلون بلند و باریک. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چه قدر صحنه برایم آشناست. فایل‌های مغزم را زیر و رو می‌کنم ببینم کجا این دست‌ها را دیده‌ام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ می‌زند؛ می‌ایستد روی سال‌های جنگ. سال‌هایی که بمب و موشک، سقف‌ها را آوار می‌کرد روی سرمان. اما دست‌هایی از جنس زن، می‌نشست وسط معرکه و آرام آرام، آوارها را کنار می‌زد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد. دست‌هایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همه‌رقم جنس تویش پیدا می‌شد؛ از چنگ زدن لباس‌های خون‌بسته‌ی رزمنده‌ها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمه‌ی دوربین عکاسی... پرچم‌های فلسطین توی هوا تاب می‌خورد. میزها کنار هم ردیف شده‌اند. هرکس با خودش یک چیز آورده؛ کیک، آش، ژله، زیورآلات دست‌ساز. همه را روی میز ردیف کرده‌اند. من اما چشمم فلافل‌ها را ته میز می‌پاید و می‌کشانَدم به طرف‌شان. شیطنتم گل می‌کند و فروشنده کوچکش را به حرف می‌گیرم. _نرجس! اگه من فلافل بی‌گوجه بخوام، باهام کمتر حساب می‌کنی؟ اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزون‌تر حساب نمی کنی؟ عاقبت از دستم کلافه می‌شود. چشم‌هایش را گرد می‌کند، دستش را ستون می‌کند زیر چانه‌اش و می.گوید: «خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش می‌رسه به مردم مظلوم غزه.» «مردم مظلوم» گفتنش بند دلم را پاره می‌کند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچه‌های ما هم این روزها دارند زود بزرگ می‌شوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی می‌رفت بالای سر جسم‌های در حال جان دادن و توی گوششان أشهد می‌خواند... پی‌نوشت: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخش‌های مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقه‌های دعا، تا ساخت تسبیح‌های ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ برای موکب الاقصی (1).mp3
9.83M
روایتی از موکبی که بانوان مشهدی به مدت چهار روز با بخش‌های مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند؛ از حلقه‌های دعا، تا ساخت تسبیح‌های ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
طول می‌کشید تا خط دوم کم‌رنگ ظاهر شود. انتظارش شبیه خواباندن یک نگاتیو در محلول متول بود. مثل انتظار برای ظهور عکسی از آینده. یک نطفه، یک جنین، یک کودک، یک انسان، یک سرنوشت داشت شکل می‌گرفت‌. عشق داشت به مرحله وفاداری می‌رسید. من کمی ترسیده بودم. از این‌که یک اپسیلونِ میکروسکوپی از بدن تو داشت تمام بدنم را تغییر می‌داد. تصرف می‌کرد. آن هم در عملیاتی غافلگیرانه‌. من این بچه را نمی‌خواستم؟ با گذاشتن «نقطه» در انتهای جمله قبل، چنان عذاب وجدان خرخره‌ی اعتقاداتم را می‌چسبید که دست به دامان «علامت سوال» شدم. سیستم خلقت و پیدایش، در بی‌نقص‌ترین و تحسین‌ برانگیزترین حالت خودش داشت در من فعال می‌شد اما من دنبال مقصر می‌گشتم. انگار که چیز معیوبی ناقص کار کرده باشد، دستپاچه بودم‌. منظومه‌ای دقیق و زیبا، فارغ از اختیار بشر، داشت فعل «شدن» را صرف می‌کرد و سرنوشت یک مادر دو فرزندی را به فرزند سوم بسط می‌داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانم چرا آن پنج دقیقه زمان تا رؤیت بی‌بی چک، آن‌قدر طولانی شد. نمی‌توانستم بخندم. نمی‌توانستم بنشینم. نمی‌توانستم بایستم. نمی‌توانستم چیزی بخورم‌. بنظرم همه چیز مردانه، حریص و طماع و متعرضانه می‌نمود. فقط دو دستی فرمان اعصابم را گرفته بودم تا توی جوب نفرت چپ نکنم. نفرت! نفرت از تو! نمی‌خواستم بدنم این‌بار چیزی از تو را ترجمه‌ و منتشر کند. خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر تمام شک‌ها و اگرها و امیدها. پررنگ و قوی و پُرخون‌. زدم زیر گریه. از آن گریستن‌های انفجاری نبود. اشک‌هایم بارش لاینقطعی بودند در سکوت سرد یک عصر پاییزی دل‌گیر. ذهنم پاورچین و بی‌‌اجازه رفت سراغ فایل عوارض بارداری و پوشه «گریه بی‌دلیل» را بیرون کشید. انصاف نبود. من تازه پنج ماه بود که عوارض بارداری دومم را آرشیو کرده بودم. هنوز دردهای پسازایمان ادامه داشت. وقتی از سر کار برگشتی، ماشین اعصابم صاف خورده بود توی جدول دو رنگ ناامیدی و استیصال. نزدیکم شدی. تنها چیزی‌که در آن لحظه نمی‌خواستم، همین لمس کردن بود. محکم و علیرغم تلاشم برای امتناع، بغلم کردی. روی لب‌هات « نترس» و «ناراحت نباش» و «از پسش برمیاییم» بود. اما صورتت را که به صورتم چسباندی، یک «متاسفم» روی پوستت سُر خورد. نمناکی محجوبی که خیلی سریع خودش را رساند به زبری و تراکم محاسن و ریش‌ها، تا محل اختفایش باشد. چیزی در من نه با این موجود، که با موجودیت خودم کنار نیامد. بیش از حد احساس آسیب‌پذیری می‌کردم و این میلم به انزوا را تشدید می‌کرد‌. تمام عواطف و مهربانی‌هایت مثل لبخندهای عابران بنظرم گذرا و بیگانه می‌آمد. دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی و خیره شدم به سقف کرم رنگش. چهار ماه گذشته بود و وقتش بود دوست داشتنش در من تپش بگیرد. اما از سوزش معده و کمر درد خسته بودم. دلم می‌خواست به دکتر و دم و دستگاهش پشت کنم و لختی بخوابم. وقتی با خنده مایع لزج را روی تنم می‌سُراند، توی دلم خدا خدا می‌کردم که از آن دکترهای بانمک با سوال‌های «دوست داری جنسیتش رو دختر بگم یا پسر؟» نباشد. حوصله خوشمزگی نداشتم. با صدایش به‌خودم آمدم. «مانیتورو نگاه کن» یک توده سیاه و سفید ابری توی دنیای خودش، که بدن من بود، داشت انگشت‌ دست‌هایش را جلوی صورتش تکان می‌داد؛ جوری که انگار دارد روزهای مانده به تولدش را می‌شمارد‌. همان لحظه روی مهره‌ی کمرم، جایی بین دو کتفم احساس سرما کردم. جز آن، چیزی در من تغییر نکرد. چیزی‌که رنگ را به دنیای سیاه و سفید این بارداری ناخواسته برگرداند، استوری تو بود. داشتم بستنی می‌خوردم که اعلان قرمزش را گوشه واتساپ دیدم. با همان دستی که قاشق توش بود، رویش زدم و تا بالا بیاید شره‌ی کاکائویی رنگ بستنی را از کنار ظرف شیشه‌ایش با انگشت گرفتم و به دهانم بردم. روی عکس کفش پسرانه‌ی آبی بی‌اندازه کوچکی نوشته بودی: «به برگه‌ی شجره‌نامه‌ات نوشته شده حلال‌زاده غلامی ز دودمان نجف» و من مثل کسی که ناگهان حافظه‌اش برمی‌گردد یادم افتاد، که این فرزند قبل از این‌که مال تو باشد، مال من باشد، مال کس دیگری است. رزق و هویت و تعلّقی مخصوص به‌خودش دارد، آن هم به جایی که از دنیای من و تو هزاران بار بزرگتر است. من برای لبخند رسول خدا، برای اضافه شدن فرزندی به امتش، قلب کوچک پایین استوری را لمس کردم. زنگ زدی. پرسیدی: «بستنیش خوشمزه بود؟» نوک انگشت سبابه‌ام را مکیدم و گفتم: «شیرین بود. خیلی شیرین.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
‌‌ قرص‌های شب مامان را یکی یکی از ورقه‌هایشان درمی‌آورم، کنار لیوان آب روی بشقاب میوه‌خوری گل‌سرخی می‌گذارم. قدم‌هایم را آهسته آهسته می‌کشم تا به تخت مامان برسم. یک ساعتی است که زهرا خوابیده. رضا هنوز مشغول بازی با لگوهایش است. داروهای مامان را می‌دهم و همان‌جا کنار تخت می‌نشینم. توان بلند شدن ندارم، همان‌طور نشسته خودم را تا پتوی زهرا می‌کشم. پتو را برمی‌دارم و می‌کشم رویش. زهرای یک ساله‌ام دست‌هایش را مثل غنچه‌ی رز صورتی مشت کرده. یاد دست‌های کوچولو و خونی شهیده نبیله نوفل و آن مادری که داشت از جنازه‌ی دختر ۸‌ساله و پسر سه،چهارساله‌اش دل می‌کند، اشک روی پلک‌هایم را هل می‌دهد سمت گونه‌هایم. فکر می‌کردم این یک هفته‌ای که مامان بستری شد و کارش به آی‌سی‌یو کشید، سخت گذشته اما حالا تکه‌های بدن اطفال آن مرد باصلابت در پلاستیکی که از دستانش آویزان است، یکی‌یکی بندهای دلم را پاره می‌کنند و صفحه‌ی قلبم را ذره ذره خراش می‌دهند. مامان هم بغض و بی‌حالی و سرفه و درد استخوان‌هایش را جمع کرده، گذاشته گوشه‌ای و دانه دانه غصه‌‌ی دردهای زن‌ها و کودکان غزه را با دانه‌های تسبیح می‌شمارد. ✍ادامه در بخش دوم؛