eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
822 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ با خودم می‌گویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش می‌کنه.» خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و می‌رسد. آخیشی می‌گویم. سطل دستشویی را خالی می‌کنم و لباس بلند و شلواری که به قاعده‌ی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی می‌سپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس می‌تابد. حالا بچه‌ها با لگو اثرهای هنری‌شان را خلق کرده‌اند و یکی‌ یکی برای ارائه‌ به سمت مادربزرگشان می‌برند. مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوه‌های هنرمندش را می‌کند که به پسرش رفته‌اند. پدرِ خانه که برمی‌گردد، بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌روند. همسرم دست مادرش را که می‌بوسد پیرزن در گوش پسرش می‌گوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون می‌کشه» همسر نگاهی به لباس‌های پهن‌شده روی شوفاژ می‌اندازد و یک نگاه خستگی در آور به من. و این داستان می‌رود که هر روز تکرار شود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_برای_کشور شعاردهنده توی بلندگو فریاد می‌زد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!» خانم بغل دستی‌‌ام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بری‌ها می‌رسید، تکرار می‌کرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!» چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم. دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش می‌کشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم. پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونه‌ش رو یتیم نمی‌کنه خواهر جان!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی می‌شوم. این‌بار جراحت، شدیدتر از همیشه است. تنی چاک‌خورده، که خبر از درگیری شدید می‌دهد! دو دستیار ارشد، کنارم نیستند. ناچار میان دو دستیار ناشی قرار می‌گیرم که از قضا یکی‌شان مجرم اصلیِ این جنایت فجیع است و صِغر سنی‌اش، مانعِ تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده است. جراحی تن خسته‌ی کتاب داستان را آغاز می‌کنم؛ چسب، قیچی! یاد کلاس چهارم می‌افتم و موضوع اولین انشاء؛ دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟ آن سال‌ها که فرزند کمتر، طعم‌دهنده‌ی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من این‌گونه القاء کرده بودند که مادری جبرِ زنانه‌ای است برای بقای نسل و منطق می‌گوید: «جبر کمتر، زندگی بهتر.» پس این‌گونه آرزو کردم و نوشتم: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم، جراحی موفق باشم که نامم همه‌ی قله‌های علمی دنیا را فتح کند.» به اتاق عمل برمی‌گردم، جراحت بیش از انتظار است و عمیق... چسب، قیچی! این دو دستیار ناشی هم ایستاده‌اند بالای سرم و دائم پچ‌پچ می‌کنند، انگار نه انگار یکی‌شان مجرم است و انگار نه انگارتر که، این‌جا اتاق عمل است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم می‌روم، انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهت‌دهی من به سمت تلاش برای قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علوم‌تجربی و ترسی از ازدواج و دوری از آن به عنوان متهم اصلی بازماندن از پیشرفت‌های علمی و عملی بود. زخم آخر را هم بخیه می‌زنم. دستیارها دست می‌زنند و می‌خندند، انگار نه انگار که این‌جا... از اتاق عمل خارج می‌شوم و به دو دستیار بزرگ‌تر که از مدرسه بازگشته‌اند خبر سلامت بیمارشان را می‌دهم؛ «تمام تلاشم را کردم، الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت.» هرچند که هم من می‌دانم و هم خانواده‌ی بیمار‌ که این کتاب با این جلدِ پاره و تنِ معلول، دیگر آن کتابِ سابق نمی‌شود. یاد آن انشا می‌افتم و آرزویی که برآورده شد اما نه از طریق قبولی تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم. حالا من یک مادرم، مادری که فرزندانِ بیشتر، شیرین‌کننده‌ی مجاز زندگی‌اش هستند. مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستان‌ها و عروسک‌های مجروح و زخمی شد، که با این یک تیر، کلی نشان دیگر را هم به هدف نشاند. مربی مهدِ دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمی‌ام، استاد هنرمند نقاشی دخترم و نویسنده‌ی داستان‌های شبانه، پرستاری برای تب‌های پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کم‌تجربه، خیاط زانوهای ریش‌ریش شده‌ی شلوارها و متخصص اطفال خانواده‌ام. آشپز رستوران صورتی‌ خانه‌ام و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانه‌سازی‌های کودکانه و فارغ‌التحصیل دانشگاه مادری‌ام... من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلیِ موضوع‌ انشا‌ء کلاس چهارم را، جامه‌ی عمل پوشاندم. حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشسته‌اند و با احتیاط، تنِ تازه التیام‌یافته‌ی کتاب داستان‌شان را ورق می‌زنند در‌حالی‌که، دختر کلاس چهارمی‌ام مشغول نوشتن انشاست... عنوان انشاء: «دوست دارم در آینده مادر شوم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خانم جوانی بی‌حجاب نشسته جلوی امام خمینی. ظاهراً می‌خواهد تأیید و همدلی‌ امام را بگیرد. راضی و خاطرجمع و امیدوار می‌گوید: «اینکه من رو به عنوان یه زن پذیرفتین، نشون‌دهنده‌ی اینه که نهضت ما نهضتی مترقیّه. با وجود این که سعی کردن اونو نهضتی عقب‌مونده جلوه بِدن. ممکنه بفرمایید که آیا زنای ما باید حتما یه چیزی به اسم حجاب داشته باشن؟ روسری حتماً داشته باشن؟» طبق معمول، سر سوزنی حجم و لحن صدای امام بالا و پایین نمی‌شود. معتدل و ملایم، انگار نسیم مُشفق فروردین روی گندم‌زار. طبق معمول، آدرِنالین با دریغ و حسرت، چشم‌انتظارِ رخصت این مرد است. طبق معمول چشم‌های لاهوتی‌اش را به جایی می‌دوزد که هم بازَند و هم کسی را نمی‌بینند: «اما اینکه شما را پذیرفتم، من شما را نپذیرفتم. شما آمدید. من نمی‌دانستم که شما می‌خوایْد بیایْد اینجا که بگید پذیرفتم. اینم دلیل بر این نیست که مترقی‌ست اسلام؛ به مجرد اینکه شما آمدید اینجا دلیل بر این است که اسلام مترقی‌ست. ترقی‌یَم به این نیست که زن‌ها خیال کردند و مردهای ما خیال کردند. ترقی به کمالات انسانی و نفسانی و با اثر بودن اقشار در ملت و در مملکت و اینهاست نه به اینکه سینما بِرَند و دانس بِرَند. این ترقیاتی که محمدرضا برای شما درست کرده شما را به عقب رانده‌ست که ما بعدها باید جبران کنیم اینها را. شماها آزادید در کارهای صحیح، در دانشگاه برید. هر کاری را که صحیح است بکنید.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ درجا با صحنه همزادپنداری می‌کنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجان‌ها جای امام نشانده‌ بودند و حرف حساب امام به عقلم می‌رسید، دست‌به‌عصاتر می‌گفتمش. در لفافه‌تر. کج‌ دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» می‌دانست. نهضت خودش و بقیه‌ی انقلابی‌ها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم! اما خب به تدبیر رب‌العالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظه‌کاری‌های دراز و کوتاه، منِ دل‌مرده از منفعت‌طلبی‌ها و سرگشته‌ی احتیاط‌های آب‌دوغ‌خیاری و تعارف‌ها و تردیدها در این ملک هیچ‌کاره‌اَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینی‌ها می‌چرخانند. از قضا من شیفته‌‌ی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم. او بی‌کم‌وکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدت‌ها و اراده‌های قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیست‌ویک بهمن پنجاه‌وهفت وسط حکومت‌نظامیِ بی‌رحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریش‌سفیدان سینه‌سوخته اخطار می‌دهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند. انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مدام چهره‌اش جلوی چشمانم می‌خندد. چهره‌ای نزدیک و تکراری! هر چه به ذهنم فشار آوردم، خاطرم پا نداد. می‌گویند خادم هیئت‌های حسینیه‌ی امام رضا(ع) بوده. فاطمه سادات می‌گوید کنار مادرش جلوی در ورودی کمک می‌کرد. خیلی دیدیمش. لبخندش عجیب با روح و جانم عجین است. چشم‌هایی که از پشت شیشه‌های عینکی ظریف، نشان از شب‌بیداری‌های قبل از کنکور و تلاش یک دختر درس‌خوان پرتلاش را می‌دهند، برایم غریبه نیستند. دانشجو-معلمی که حتما هنوز بیست سالش هم نشده. مهم نیست نازپرورده‌ی پدر و مادرت باشی، توی بهترین دبیرستان‌های تهران درس خوانده باشی، یک عمر آب توی دلت تکان نخورده باشد، برای روزهای قبل از کنکورت یک عالمه تدبیر کرده باشند. غذاهای فسفردار و مقوی و آب‌میوه‌ی طبیعی به خوردت داده باشند! مهم این است که هیچ‌کدام این‌ها اسیرت نکرده باشند، حواست را پرت نکرده باشند. مهم این است که به موقع، خیلی آماده خودت را سر قرار رسانده‌ای. شک ندارم خبر شهادت سردار، دل تو را جور دیگری تکان داده بود که این‌قدر بی‌تاب رفتن شدی! حتما دلت خیلی روشن بوده برای پرواز، درست مثل چشم‌های روشن و بارانی این روزهای مادرت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه‌ی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر. شُبَیر به عربی می‌شود حسین. نوزاد، پسرِ کوچکِ علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود... 💐صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا أباعَبداللهِ الحُسَین💐 جانِ جهان ما تویی؛🌹 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«عبّـاس» را پدر فرمود؛ برای اینکه می‌خواست شیر دُژم باشی و از بیشه آل‌الله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگه‌داری. «ابوالفضـل» را هم پدر کُنیه بخشید برای اینکه می‌خواست تو پدر همه خوبی‌ها و برتری‌ها باشی. من خودم شاهد بودم که پدر علم را به تو نمی‌آموخت، بلکه علم را چون پرنده‌ای که غذا در دهان جوجه‌اش می‌گذارد در کامت می‌گذاشت. «سقّـا» را هم او لقب داد؛ در پاسخ به سؤال بهت‌آلود من اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون، که تو برای آوردن آب به کُنام گرگان‌ رفته‌ای. امّا «ماه‌ بنـی‌هاشـم» را فقط پدر نگفت، هر کس که روی ماه تو را دید گفت...! 💐صَـلَّی اللهُ عَلَیـکَ یابنَ اَمی‍ـرَالموْمِنینْ💐 جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan