#برگ5⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
"خوب ، جواب طوایف خوزستان چیست؟"
حالا وقتش بود تا مزعل را هم به سمت توافقات خودش با مستر ویلسون و معین التجار متمایل کند. گفت:
"جسارتا برای آن راه حل دارم."
"بگو؟!"
مطرود کمی راحت تر نشست و گفت:
"شما اعلام کنید که به جز جهاز تجاری، هیچ جهاز جنگی حق عبور ندارد. از انگلیسی ها هم بابت سهم التجاره خراج بگیرید به نفع مسلمین...
یک به ده خوب است؟"
مزعل خندید. گفت:
"پیداست همه قرارها را هم گذاشته ای، و اگر تجار داخله معترض شدند؟"
مطرود گفت:
"حکم کنید تجار مسلمین بدون دادن سهم التجاره، می توانند با جهاز انگلیسی جنس و کالا به ناصری و محمره وارد کنند."
مزعل پرسید:
"این پیشنهاد خودت است یا معین التجاره؟"
"از عقل ناقص حقیر است، این حکم، شیوخ طوایف را هم ساکت می کند."
"و خزعل را هم از رفتن به تهران آسوده می کند!"
مطرود گفت:
"این منت همیشگی شما بر سر شیخ خزعل می ماند... جسارتا سهم حقیر هم بسته به کرامت شیخ الشیوخ است."
"ترکان خاتون می گفت، مطرود را برای جمع آوری مالیات محمره روانه کنم، همین کافی نیست؟"
"بانو حسن ظن دارند، ولی من مسئولیت های سنگین تر از این هستم."
مزعل گفت:
"موافقت مرا به ویلسون اعلام کن، با معین التجار هم هر موافقی کرده ای، سهم شیخ فیلیه است، مالیات محمره هم بماند تا بعد."
مطرود جا خورد. گفت:
"معامله با معین التجاره!؟ حاشا و کلا، نمک شیخ الشیوخ را بخورم و..."
"برو بیرون تا قیر مذاب توی حلقت نریختم،... بیرون!"
مطرود بیش از آن که بترسید، دلخور شد و بیرون رفت.
ویلسون در اتاق تلگراف خانه رو به پنجره ایستاده بود و متنی را برای متصدی تلگراف می خواند و از پنجره بیرون را نگاه می کرد که یک کشتی لنچ با پرچم انگلیسی از کارون عبور می کرد.
"با احترامات فائقه به عرض پادشاه می رساند، به دلیل آن که شیخ خزعل به مثابه دست راست شیخ الشیوخ خوزستان، در حال رتق و فتق امور این بلاد حساس است و آمدن ایشان به دربار شاهانه کمیت امور را لنگ می کند، به همین خاطر شیخ محمد، پسر بزرگ شیخ جابر راهی تهران شده و عنقریب به پابوس سلطان صاحبقران خواهد رسید. گرچه ایشان ممکن است گلایه هایی داشته باشد، اما می تواند همان جا بماند تا برای نوکری آستان مبارک مقبول واقع شود. ویلسون_خوزستان_سنه۱۳۱۲ هجری قمری"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواص در همه جا مایه اذیت هستند و بیشترین هزینه رو در هنگام آسایش و راحتی دارند. از انصاف و عدل بدشون میاد و در مشکلات و بلایا از همه کم صبر تر و نق زدن تر هستن...
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنئی
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ «قلب امید»
خیلی قشنگ بود 😍 نامه امام خامنه ای (روحی فداه) به جوانان اروپا به صورت شعر
با صدای علی اکبر قلیچ
@javane_enghelaby
4_977772991679037800.mp3
3.45M
مولای قنبر، میزان داور، به روز محشر مولانا حیدر
حسین طاهری
عیدتون مبارک 🌸🌸🌼🌼🌹🌹
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
کاروانی از شترها و قاطرها، از مقابل پنجره عبور کرد و نگاه ویلسون را پوشاند. از احتیاط ساربان پیدا بود کاروان بار ارزشمندی دارد. کمی جلوتر کاروان در حاشیه کارون ایستاد. بدران سوار بر اسب پیشاپیش کاروان بود و ثامر و دیگران هم د کنارش به تماشای کشتی انگلیسی ایستاده بودند. قاطر ها هم که در واقع هدایایی برای خواستگاری وریده بود، توقف کردند. ثامر کنار بدران رسید و ایستاد و گفت:
" جهاز انگلیسی در کارون چه می کند؟"
بدران گفت:
" از بی لیاقتی شیخ مزعل است که انگلیسی ها جسور شده اند."
"به هیبتش نمی آید که جهاز جنگی باشد."
بدران گفت:
"جهاز تجاریست، مال برادران لنچ، حتما توافقاتی با مزعل کرده اند."
ثامر گفت:
"این جور که پیداست، باید خواستگاری با مراسم هم پیمانی دو طایفه همراه شود، مزعل خیلی زود دشمنی با طوایف را شروع کرد."
و کاروان به راه افتاد و وقتی به شوش رسید، بچه های ریز و درشت و دختران و پسران قبیله، هلهله کنان پیشاپیش کاروان دویدند و آن را به سمت خانه زائر علی هدایت کردند. زن ها و دخترها با رخ پوشیده بر روی بام ها، شتران و قاطرها را نگاه می کردند و سعی می کردند بفهمند چه هدایایی بار آن هاست. کاروان پس از گذشتن از چند گذر به جلو خانه زائر علی رسید. در خانه باز شد و صالح بیرون آمد. بدران با دیدن او از اسب پیاده شد. صالح وبدران که یکدیگر را در آغوش گرفتند، جماعت روی بام ها فهمیدند، کار تمام است و کل کشیدند. صالح آن ها را به داخل خانه هدایت کرد. وریده از بالای بام در کنار چند دختر دیگر پنهانی نگاه می کرد. وقتی بدران و کاروانش ولرد خانه شدند، وریده هم سریع پایین رفت و در اتاقی منتظر ماند. دختران هم در حالی که در گوشی با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند، او را همراهی کردند. یکی از دخترها لای در اتاق را باز کرد. شیرینی و شربت روی تختی بزرگ پای نخل وسط حیاط مرتب چیده شده بود و دو نفر کنار تخت ایستاده بودند. دختر لای در را بست و حرف های دخترها شروع شد:
" پس کی شیرینی ها را تو می برند؟"
"خیلی طول کشید!"
"نکند شیخ مخالفت کند!"
"زبانت را گاز بگیر دختر!"
" از چشم تنگی اش است."
وریده همه را ساکت کرد:
"ساکت می شوید یا همه تان رت بیرون کنم؟!"
یکی از دخترها دوباره در را باز کرد و خبر داد که شیرینی ها را بردند. همه از جا پریدند. وریده هم بلند شد. در اتاق باز شد و مادر وریده به اتاق آمد. دخترها همه بیرون رفتند و کل کشیدند. مادر پیشانی وریده را بوسید.
" ان شاءالله سفید بخت بشوی دختر!"
او هم دست های مادر را بوسید و مادر دست وریده را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. پیر زنی سینی شربت را آورد و به دست وریده داد. پیشانی اورا بوسید. وریده به طرف اتاق پذیرایی رفت و دید که بدران بالای اتاق کنار زائر علی نشسته بود. دیگر هیچ کس را ندید، نه ثامر و صالح را و نه حداد و مسعد و گروه ریش سفیدان قبیله را که دور تا دور اتاق نشسته بودند و یکی میان آنان شیرینی پخش می کرد. پدر گفت:...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمن مچکریم!
عدو به این قشنگی سبب خیر میشه، اونوقت یک سری به ظاهر دوستان در داخل یه جوری به دشمن گرا میدن و میگن تحریما تو این چهل سال کمر ملتو شکسته، که آدم دوست و دشمنو قاطی میکنه
از دشمنان برند شکایت به دوستان/ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم...؟
البته یک سری از دوستان نادان...
#دوست_نادان
#احمق_های_درجه_یک
@javane_enghelaby
امام خامنه ای (مد ظله العالی): آنچه مسلم است، این است که اینها مظهر تلاش در راه خدا و دین او بودند. «اشهد انّک جاهدت فی اللَّه حقّ جهاده و عملت بکتابه و اتّبعت سنن نبیه صلی اللَّه علیه و آله»؛ شهادت میدهیم که او جهادِ در راه خدا را به صورت شایسته انجام داد. این، چیزی است که ما در زیارت امیرالمؤمنین و بقیهی ائمه (علیهمالسّلام) میخوانیم. این جهاد همیشه بر دوش ما هست. جهاد علمی، جهاد عملی، جهاد در دوران جنگ، جهاد در دوران صلح، جهاد با نفس، جهاد با دشمن بیرونی، جهاد با مال، جهاد با جان، جهاد با زبان؛ اینها درس است. ۱۳۸۵/۰۵/۱۷
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنئی
@javane_enghelaby
6352898_646.mp3
5.16M
ببار ای باروون ببار
بر دلم خون گریه کن خون ببار
در شب تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارووون...
وفات حضرت زینب (سلام الله علیها) تسلیت 😔
@javane_enghelaby
– آقای دکتر استان گلستان رو سیل برده، کل شهرا رفتن زیر آب...
– پس جمع کنید بریم قشم!
ته واکنش رئیس جمهور به بحران وطنی
#بی_کفایتی
#سیل_گرگان
#خواب_ناز
@javane_enghelaby
#برگ7⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
"به مبارکی این وصلت میمون، شب عید مبعث هفت شب جشن عروسی به پا می کنیم."
و مادر به وریده سقلمه زو که داخل شود. وریده با سینی شربت وارد شد. توجه همه به او جلب شد. پشت سر وریده مادر وارد اتاق شد. وریده سینی را جلو پدر و بعد جلو بدران گرفت. بعد به سراغ صالح رفت و بعد از آن حداد خندان بلند شد و سینی را از وریده گرفت و به بقیه شربت داد. نگاه وریده و بدران به هم چفت شد و چند لحظه ثابت ماند. بعد وریده از اتاق بیرون رفت. به دنبال او مادرش بیرون رفت. بدران همچنان مات مانده بود. زائر علی روی پای او زد:
" شربت سکنجبین با لیموی تازه است."
بدران به خود آمد و شربت نوشید.
خبر خواستگاری بدران از وریده وقتی به فیلیه رسید که مزعل کیفور نامه ناصرالدین شاه بود و این اقدام ویلسون را که شیخ محمد را در دربار تهران به گروگان شیخ الشیوخی او را نگه داشته بودند، تحسین می کرد. مطرود داشت با تمام احترام نامه را قرائت می کرد و ترکان خاتون با تبختر گوش می کرد و دست به گل و گوش پلنگ می کشید و به خزعل لبخند می زد
"... و اما در خصوص طوایف متمرده، اکیدا حکم می کنم که شیخ الشیوخ خوزستان اختیار تام دارد، بای شکل کان، مالیات حقه دولت را از آنان بگیرد و در خصوص رفتار با طوایف متمرده کاملا مختار است، ولو به بهای ریختن خون تمامی آحاد آن طایفه."
مطرود هنوز تاریخ و حکم را نخوانده بود که خبر چین فیلیه وارد شد.
توجه همه به او جلب شد. مطرود جلو رفت. مرد چیزی به مطرود گفت و با احترام خارج شد. مطرود رو به مزعل گفت:
"خبر داده اند که بدران با تحفه و هدایای در خور به خواستگاری وریده دختر زائر علی رفته و گویا شیخ زائر علی هم خواستگاری او را قبول کرده."
مزعل شانه بالا انداخت و خواست از تالار بیرون برود که ترکان خاتون او را متوجه اهمیت خبر کرد.
"اگر این وصلت انجام شود، دو طایفه با هم متحد می شوند."
مزعل ایستاد و رو به ترکان خاتون کرد و گفت:
"اگر هزار طایفه هم با هم متحد بشوند، شیخ مزعل همه را ادب می کند...این قدر جسور شده اند که طبل جنگ می زنند!"
خزعل گفت:
" پیکی به حویزه روانه کن تا حکم شاه را برایشان بخواند."
ترکان خاتون تصدیق کرد و گفت:
"اصلا حکم شاه را توی همه خوزستان منتشر کن، همه جا جاربزن تا همه بدانند."
مزعل نگاهی به ترکان خاتون انداخت و فکر کرد باید اقتدار خود را نه به مردم خوزستان، که به خزعل و ترکان خاتون نشان دهد. گفت:
" اسبم را با بیست تفنگچی آماده کنید، اول یگبه سراغ شیخ عاصف می روم، وای به روزگارش اگر تمرد کند."
مزعل که با سواران تفنگ بر دوش به سمت حویزه حرکت کرد، مطرود فرصتی یافت تا سری به ویلسون بزند و خبرهای تازه را به او برساند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقشه جدید دشمن
غرب و آمریکا به این نتیجه رسیده اند که باید کاری کنند تا ملت ایران اراده نکند...
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنئی
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و آنچه از رنج و مصائب به شما میرسد همه از دست (اعمال زشت) خود شماست در صورتی که خدا بسیاری از اعمال بد را عفو میکند.
شوری، ۳۰
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای (مد ظله العالی): با تنبلی، با بیحالی، کمانگیزگی، مسئلهی اقتصاد کشور حل نخواهد شد. به کاری احتیاج داریم که هم مجاهدانه، هم عالمانه باشد. در این صورت اقتصاد کشور قطعاً شکوفایی پیدا خواهد کرد. ۹۸/۱/۱
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنئی
@javane_enghelaby
باز دوباره یه اتفاقی افتاد و این سلبریتی ها بی شرفی شون گل کرد 😒
حالا اگه الان محرم و صفر بود میگفتن انقدر نذری دادید تا سیل اومد 😐
آقای فوتبالیست نامحترمی که متأسفانه بازیکن تیم ملی هم هستی! اگه این انقلاب و آرمانهاش که یکیش همین مرگ بر آمریکاس نبود، قراردادهای میلیاردی شما هم روی هوا بود و الان بجای مدافع میانی، کاسه لیس آمریکا بودی...
فقط نمیفهمم شما دیگه چی میخواید که چند وقت یه بار واسه اپوزیسیون خوش رقصی میکنید؟؟ تو این مملکت به هیشکی ام چیزی نرسه، شماها خوب پروار میشید مفت مفت...
#سلبریتی_بیسواد
#خائن
#مرگ_بر_آمریکا
@javane_enghelaby
امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) فرمودند: بدان که هرچه از دنیا بیش از کفایت فراهم میکنی، آن را برای غیر خود ذخیره می نمایی.
الخصال، ج ۱۶
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
به اتاق ویلسون که وارد شد، مانند همیشه دیدنقشه های راه هاو دشت ها و نخل ها، روی زمین است وویلسون مانند معشوقه ای که سال ها از او دور بوده، با نقشه ها ور می رود و کیف می کند. وقتی مطرود سلام کرد، ویلسون برای اولین باربه او گفت:
"به موقع آمدی می خواستم بفرستم دنبالت."
"کافیست موی مرا آتش بزنید."
ویلسون گفت:
"مستر دارسی، پاییز آینده به تهران می رود تا با شاه درباره خوزستان مذاکره کند، ما باید..."
برای مطرود نه مستر دارسی و نه مذاکره اش با شاه، هیچ اهمیتی نداشت. گفت:
"مستر فعلا مجال این حرف ها نیست، خبرهای بدی دارم."
ویلسون نگران شد، سر از نقشه ها برداشت و گفت:
"برای برادرهای لنچ مشکلی درست شده؟"
"مهم تر، شیخ مزعل دستور داده قشون فیلیه برای جنگ مهیا بشوند."
"جنگ؟...با کی؟"
"بدران به خواستگاری دختر زائر علی رفته، همین به جان شیخ مزعل خوف انداخته."
و ویلسون می دانست که این خواستگاری به معنای اتحاد دو قبیله است که برای مزعل پیام بدی دارد. مطرود هم خبر عزیمت مزعل به حویزه را شروع اختلافاتی دانست که اگر شیخ عاصف تن به مالیات ندهد، در واقع شروع جنگ میان آن هاست. ویلسون گفت:
"خوب است، خوب است، این که خبر بدی نیست، مزعل دارد لیاقت خودش را نشان می دهد، الان وقتش است که تو از کنارش جم نخوری، زود برو از قول من به ترکان خاتون سلام برسان و بگو شنیده ام زایر علی طایفه با اصالتی است،چرا شیخ مزعل با این طایفه متحد نمیشود."
مطرود گفت:
"با زائر علی!؟ اصلا آب شان توی یک جوی نمی رود. به خصوص بعد فوت شیخ جابر."
"آب شان توی یک جوی نمی رود یعنی چی؟"
مطرود خندید و گفت:
"یعنی اینکه با هم مثل کارد و پنیر هستند."
ویلسون خندید و گفت:
"ها! کارد و پنیر...خوب است...اما کارد و پنیر همیشه کنار هم هستند."
وهردو خندیدند.
مزعل و خزعل کنار یکدیگر بالای اتاق خانه شیخ عاصف نشسته بودند و جلوی آن ها میوه و شربت قرار داشت. شیخ عاصف کار مزعل نشسته بود و چند تن از ریش سفیدان حویزه نیز دورتادور اتاق نشسته بودند. شیخ عاصف گفت:
"شیخ الشیوخ قدم روی چشم ما گذاشتند، تناول بفرمایید!"
مزعل عاصف را برانداز کرد. لبخندی زد و گفت:
"پیداست شیخ عاصف چندان هم بی بنیه نیست."
"بنیه ای اگر هست در خدمت شیخ الشیوخ است."
مزعل گفت:
"به همین مناسبت تفنگدار خامی را به نیابت می فرستی تا آشوب کند و باقی شیوخ را هم به تمرد وادارد؟!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
May 11
با آقا سجاد دو خانواده بی سر پرست ویتیم میشناختیم که در قم ساکن و وضعیت مالی مناسبی نداشتند آقا سجاد از دوستانش پول جمع میکرد و مقداری هم خودش میگذاشت و برنج، گوشت، مرغ و.... تهیه میکردتا به این خانواده ها برسانیم. اکثرا شب ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد وآبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود آقا سجاد وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم فاطمه رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو...
کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب صندق عقب ماشین را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد زنگ خانه را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم.
از این کارش دو منظور به ذهنم رسید:
1.میخواست نامحرم را نبیند 2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد... دلیل دوم بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بود و او را بهتر از هر کسی میشناختم مطمئن بودم که میخواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد...
خیلی حواسش به همه چیز بود.
خاطره ای از شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
خدا نکنه کسی بهت بگه : زیاد برام دعا کن...
دلت به لرزه می افته که مگه چی شده که انقدر مضطرب و بی تاب شده... اگه شرایطش باشه مشکلش رو جویا میشی و سعی میکنی هر جوری هست حلش کنی! همه فکر و ذکرت این میشه که آیا مشکلش حل شد؟ آیا دغدغه ش برطرف شد؟ خلاصه هرجا میری و هرجا میشینی میگی: دوستان یه نفر خیلی ملتمس دعاست براش دعا کنید...
صاحب و مولای ما، بارها پیغام داده که برای فرج من بسیار دعا کنید... ای کاش آب می شدیم، ای کاش از شنیدن این جمله دق میکردیم...
کاش حداقل دعا میکردیم، از اون دعاهایی که امیدت قطع شده...
شرمنده ایم، کز غمتان دق نکرده ایم 😔😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@javane_enghelaby