فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی رو حلال کن...🍁
#اندکےتفڪࢪ💚
میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی
که میخوانند میشوند !
خوشا آن کس که قران را فرا گیرد
رفیق ...!
نزار خاک بخوره رویِ میز
اگر میخوای بنده واقعی باشی
قرآن بخون ؛ عمل کن..
بعد شبیه اونی میشی که خدا
میخواد ...🌱
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
روزی كه بی امام زمـꨄ︎ـان شروع شود...؛
شروع نشود بهتر است..
#مهدےجان رخصت ؛
تا که رزق از کرم سفره "آقا" بــرسد🌱
#السلامعلیڪیابقیةاللھِفےارضھ❥︎
#السَلامعلیكِیآسُلطـٰانِڪَـربلآ ❥
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
〖🌿🌙〗
سختۍهاراتحملڪنید،
انشاءاللهاینانقلآببانھـایتاقتـداروتـوان
بــهانقلابِجھانۍِامـامزمـان[؏ج]
اتصـالپیدامےكندوتحققاینآرزو،چنداندورنیست !
- شھیدابراهیمهمت🌿'!
🌿| #شهیدانہ
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
شَہد شیࢪین شَہادَٺ ࢪا
ڪَسانے مےچِشَـند ڪہ...
شَہد شیࢪین گُناه ࢪا
نَچِشَند!♡
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنگرانه
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم
اول #نگاه میڪنم ببينم #امام_زمان
از اين ڪار راضيه؟🌱
مےگفت اگر مے بينيد امام زمان
از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد !🥀
#سردارشهید_نادر_مهدوی
بسـمربالجهـاد
به مناسبت هفتمین سالگـردشهـادت
شهیـد جهاد عماد مغنیه و شهـدای قنیطره
قـرارگاه شهید جهاد مغنیه
درنظر دارد
روز ۲۸ دی ماه ۱۴۰۰
به یاد شهید جهـاد مغنیه
نان صلـواتی پخش کنیم
از شما دوست داران شهید دعوت به عمل می آید
که مارا در این راه همراهی کنید
💳 5022291044856803
حمید شیرافکن
#نــذرِجهــاد
#بـاکـریمـانکـارهـادشـوارنیسـت
https://t.me/jihadmughniyeh_ir
https://t.me/jihad_imad_moghnieh
#رویای_من
#پارت_57
امیرعلی که انگار منتظر این حرف من بود تا حرفش رو بزنه، گفت: خیلی دلم به حال ارمیا میسوزه...خدا میدونه چه سرنوشتی در انتظارشه...این ماموریت خیلی مهمیه...احتمال برگشتش خیلی کمه...شاید اصلا زنده برنگرده...ای کاش میشد من جاش برم تا اون..
دستم رو گرفت توی دستش و گفت: زینب...همون روزی که گلوله خوردم و رفتم بیمارستان...ارمیا صبحش اومد پیشم و بهم گفت که اگر جور بشه میخواد قبل از اینکه بره ماموریت بیاد خونمون باهات صحبت کنه...ولی به خاطر اتفاقی که افتاد نشد...توی نگاهش بغض داشت...تا نگاهم میکرد چشماش میلرزید و لبخند میزد تا بغضش پیدا نباشه...قبل از اینکه بره اومد بغلم کرد و گفت، امیر من خیلی خاطر زینب رو میخوام، ان شاءلله که خوشبخت بشه. این حرفش جیگرم رو سوزوند...یعنی از همه چی گذشته...دیگه خودش میدونه برنمیگرده..
بعد از گفتن این جمله بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن...اشک توی چشمام جمع شده بود...تمام اون لحظات آخر که دیدمش رو مرور کردم...پلک هامو بستم و اشکام اومد پایین...نزدیک امیرعلی شدم و بغلش کردم...بمیرم واسه داداشم...امیرعلی دلش نازک نبود...اما خیلی اوقات باهام درد و دل میکرد...اینم به خاطر شرایط کاریش بود...خیلی روز ها انقدر به خاطر اتفاق هایی که برای همکاراش میافتاد ناراحت بود...دلش پر میشد از ماجراهای دوروبرش.
چند دقیقه بی صدا اشک ریخت...بعد هم سرش رو بلند کرد...دو تا دستم رو دور صورتش گذاشتم و اشک هاشو پاک کردم...کمکش کردم تا دست و صورتش رو بشوره...بعد هم بالشت زیر سرش رو درست کردم تا بتونه بخوابه...پتو رو کشیدم روش...برق اتاق رو خاموش کردم و نگاهی کوتاه بهش انداختم...سعی کردم خودم رو با کارهای خونه سرگرم کنم...غذایی برای شام آماده کردم و کمی با موبایلم ور رفتم...به اتاق پسرا رفتم و کمی مرتب کردم...میز هارو دستمال کشیدم...به دیوار کنار کتابخونه که پر از عکس بود رسیدم، نگاهم به عکس دسته جمعیشون با دوستاش افتاد...با دیدن چهره ارمیا دوباره یاد حرف های امیرعلی افتادم...سرم داشت منفجر میشد...یه قرص ژلوفن خوردم تا کمی از سر دردم کم بشه.
کتاب های درسم رو جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن...چند تا سوال حل کردم و کمی جزوه خوندم...کم کم داشت خوابم میبرد که زنگ خونه رو زدن...دکمه رو زدم تا در باز بشه و چادرم رو سر کردم...پارسا بعد از کلی یااللّه گفتن اومد داخل...کمی عقب رفتم و گفتم: سلام.
_سلام...خوبین...امیرعلی چطوره؟
+ممنون...یه یک ساعتی هست قرص هاشو خورده و خوابیده.
دو تا پلاستیک پر از آبمیوه و کمپوت گذاشت روی اپن و گفت: کمپوت برای بخیهاش خوبه...اگر کاری داشتین من در خدمتم...امیررضا اومد بگید یه خبر به من بده خیالم راحت بشه...امری هست؟
+دستتون درد نکنه...خیلی زحمت کشیدید...ان شاءلله جبران کنیم براتون.
سری تکون داد و بعد خداحافظی کرد و رفت...در رو بستم و چادرم رو در آوردم...تا خواستم بشینم، دوباره زنگ خونه رو زدن...کلافه پوفی کردم و بلند شدم...تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه......😧
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_58
تا نگاهم به تصویر آیفون افتاد دو دستی زدم تو صورتم و یا ابوالفضلی زمزمه کردم...امیرمحمد اینجا چیکار میکرد...کی میخواد این یکی رو جمع کنه....😧
در رو باز کردم و رفتم دم در...اومد داخل و سلام کرد...با تعجب گفتم: سلام...خوبی؟...تو چرا انقدر زود برگشتی!!
در رو بست و کوله اش رو گذاشت رو زمین و گفت: خوبم...اگر ناراحتی برگردم برم🙁
+نه بابا خوشحالم شدم...ناراحت واسه چی!!
خسته خودشو پرت کرد رو مبل و گفت: بقیه کجان؟ تنها بودی خونه!!
در حالی که یک لیوان آبمیوه براش میریختم گفتم: نه تنها نیستم...امیرعلی خوابه...امیررضا هم میاد دیگه الان.
به سمتش رفتم و لیوان رو دستش دادم...تشکری کرد و گفت: داشتم میومدم پارسا از خونه رفت بیرون...چیکار داشت اینجا؟؟
+اومده بود به امیرعلی سر بزنه...دید خوابه رفت.
_مگه امیرعلی چشه که پارسا اومده سر بزنه!!
خواستم توضیح بدم که صدای باز شدن در مانعم شد...نگاهمون سمت در چرخید...امیررضا وارد شد و در رو بست...بعد هم با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: عهههه سلام...کی اومدی محمد😀
خلاصه بعد از سلام و احوالپرسی، محمد خواست بره سراغ امیرعلی که امیررضا مانعش شد...محمد با تعجب گفت: چرا نمیذاری برم ببینمش😐
امیررضا انگشت اشارهاش رو به نشونهی سکوت گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...میگم بهت...صبر کن!!
_نه بگو میخوام بدونم...چه اتفاقی واسش افتاده!!
+چیزی نشده!! سرکار بوده یکم درگیری پیش اومده...امیرعلی آسیب دیده...الان هم حالش خوبه و فقط خوابیده...همین🖐🏻
_کی؟؟چرا به ما چیزی نگفتین؟؟
+همون شب که شما رفتین...اتفاق خاصی نبود که...بهتون میگفتیم هم اعصابتون خورد میشد هم اون مسافرت واسه مامان و بابا کوفت میشد...همش یه چهار تا مشت و لگد خورده...الان هم به خاطر بدن دردش داره استراحت میکنه!!
با قانع شدن امیرمحمد، نفس راحتی کشیدم و بحث رو عوض کردم: راستی مگه قرار نبود با مامان و بابا برگردی! پس چرا امروز اومدی؟
امیرمحمد قلوپی از آبمیوهاش خورد و گفت: کارهام و جفت و جور کردم که بیام تهران...کلی التماس کردم تا راضی شدن...مامان گفت که چهارشنبه میان و منم باید فردا برم چند تا اداره و پیش چند نفر تا کارهای انتقالیم تموم بشه...برای همین اومدم.
با سر حرفاش رو تایید کردم...بعد از تموم شدن صحبتش از جام بلند شدم و کتاب و جزوه هام رو از وسط جمع کردم و گذاشتم تو اتاق...ساعت هفت و نیم بود...نماز خوندم و بعدش وسایل شام رو آماده کردم...به امیررضا گفتم: نمیخوای امیر رو بیدار کنی؟؟ شام بخوره حداقل بعد بخوابه!!
امیررضا نگاهی به دوروبر انداخت تا از نبود محمد خیالش راحت شه و بعد با صدای آروم گفت: نه بزار بخوابه...دکتر گفته این دارو ها خوابآوره...نیم ساعت دیگه خودم صداش میکنم.
پشت میز نشستم و محمد رو صدا زدم...برای خودم مقداری غذا کشیدم و خوردم...سر غذا بودیم که یهو یاد حرف پارسا افتادم...رو به امیررضا گفتم: داداش...پارسا گفت بهت بگم که وقتی اومدی بهش خبری بدی، تا خیالش راحت باشه خونهای...دو تا پلاستیک هم آبمیوه و کمپوت آورده بود بنده خدا...دید امیر خوابه رفت.
امیررضا قاشقی از سالاد خورد و گفت: اره دستش درد نکنه...قبل اینکه بیام تو دیدمش، داشت ماشینش رو تمیز میکرد.
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردم و ظرف هارو شستم...به سمت اتاق رفتم تا امیرعلی رو بیدارکنم...اول چند بار آروم صداش زدم اما متوجه نشد...دفعه بعدی آروم تکونش دادم اما باز هم بیدار نشد...اینکه خواب سنگین نبود...پس چرا بیدار نمیشه!!...پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه......؟؟؟
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_59
پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه؟؟ سریع امیررضا رو صدا زدم...اومد داخل اتاق...پیراهنش رو کنار زد و نگاهی به بخیه اش انداخت...سریع با دکترش تماس گرفت...محمد توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد...امیررضا چند تا سوال از رسول پرسید...در عرض یک ربع دکتر رسید...نگاهی به بخیه انداخت و گفت: چیزی نیست، نترسید...یکی از بخیه هاش کمی باز شده...الان درستش میکنم.
بعد هم از امیررضا خواست تا کمکش کنه...آروم یک بخیه کوچولو دیگه ای زد و پانسمانش کرد...امیرعلی بی حال بود و از شدت درد بخیه زدن کمی تکون میخورد...یه چند تا سرم تقویتی و دارو نوشت تا خونریزیش کمتر بشه...روی زخم رو هم پانسمان کرد.
بعد از رفتن دکتر، محمد رو به امیررضا گفت: جای چند تا مشت و لگد بخیه میزنن دیگه جدیداً؟؟
امیررضا هم دستش رو گرفت و برد تو اتاق و یه چیزهایی بهش گفت که قانع بشه...منم رفتم پیش امیرعلی، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم...از شدت ضعف و درد دستاش یخ کرده بود...سریع کمی از سوپی که براش درست کرده بودم گرم کردم و براش بردم...بالشت زیر سرش رو طوری گذاشتم که بتونه بشینه...بعد هم آروم با قاشق بهش سوپ دادم بخوره...خیلی کم غذا خورد و دوباره خوابید.
خونه رو جمع و جور کردم...رخت خواب امیررضا رو کنار امیرعلی تو اتاق خودم انداختم و برای خودم و امیرمحمد تو پذیرایی...فردا کلاس نداشتم و میموندم پیش امیرعلی...از خستگی زود خوابم برد.
صبح امیررضا برای نماز بیدارم کرد...بعد از خوندن نماز کمی خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم تا برای امیرمحمد صبحانه آماده کنم...امیررضا قبل از رفتن به دانشگاه نون گرفته بود و گذاشته بود روی میز ناهارخوری...تا سفره صبحونه رو آماده کنم امیرمحمد هم از خواب بیدار شد...یکم صبحونه خورد و زود رفت...از دیشب تا به حال که امیررضا باهاش حرف زده بود حتی یک کلمه هم هیچی نگفته بود😶.
امیرعلی هم بعد از خوردن صبحانهاش کمی توی حیاط قدم زد و بعد هم کمیل و پارسا به دیدنش اومدن...مدام بهش رسیدگی میکردم تا زودتر بهتر بشه و بتونه سر پا بایسته.
**
کلاس های روز چهارشنبه بیشتر بود و منم عجله داشتم برای برگشتن به خونه...دقایق آخر کلاس بود که وسایلم رو جمع کردم...منتظر بودم تموم بشه و بزنم بیرون...مبحث مهمی بود اما از اومدن مامان و بابا قطعا نه!!!
بالاخره کلاس تموم شد و رفتم بیرون...هنوز توی محوطه دانشگاه بودم که یک نفر صدام کرد...به سمت صدا به عقب برگشتم...ماهان پشت سرم بود...به دوروبرم نگاهی انداختم و جوابش رو دادم:
+سلام...بفرمایید!
_سلام خانم حسینی خوبین؟
+ممنون...کار تون رو بگید من عجله دارم باید برم!
_راستش اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_60
_اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم اول از خودتون بپرسم بعد با امیررضا در میون بذارم...اگر شما اجازه بدین و قبول کنید با خانواده ام خدمتتون برسیم برای....خواستگاری😥
با شنیدن این جمله اش خندهام گرفته بود...نگاهی بهش انداختم؛ از خجالت سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین...سعی کردم خندهام رو کنترل کنم...کمی فکر کردم و برای اینکه دست به سرش کنم گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم... لطفاً دیگه مزاحم نشید...خدانگهدار.
بدون توجه به پشت سرم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...مدام به ساعتم نگاه میکردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم...هیچ اتوبوسی نبود!!!
دیرم شده بود و خیلی وقت نداشتم...یه پراید جلوی پام توقف کرد...شیشه رو پایین داد و گفت: نیاوران!
ناچار قبول کردم و عقب سوار شدم...هوا گرم بود و نور آفتاب تو صورتم...خواستم شیشه ماشین رو بدم پایین که دیدم دسته نداره😶...به دستگیره در که نگاه کردم دیدم دستگیره هم شکسته😐حتی طرف دیگه هم دستگیره نداشت...راننده که متوجه تعجب من شده بود به سمت عقب برگشت و پوزخندی زد😏.
خیابون خلوت بود و هیچ راهی برای فرار نداشتم...از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و چادرم رو گرفت...خواست به سمت بیرون ببردم...چادرم رو گرفت و محکم به سمت بیرون کشید...محکم زمین خوردم...خواست بلندم کنه که یک نفر اومد و از پشت کشیدش...تا میخورد طرف رو کتک زد...تمام سر و صورتش خونی شده بود...از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم...راننده از ترسش سریع سوار ماشینش شد و گازشو رو گرفت و رفت...داشتم روسری ام رو درست میکردم که همون مرده به سمتم اومد و گفت: خانم حسینی خوبین؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: اااقا ماهان😳 شما اینجا چیکار میکنید😧
ماهان لبخندی زد و گفت: داشتم میرفتم خونه...دیدم یک نفر داره خانمی رو اذیت میکنه و از ماشین کشیدش بیرون...اول نمیدونستم شمایید...وقتی اومدم نزدیک متوجه شدم...حالا هم تشریف بیارید سوار ماشین بشید برسونمتون...آخه گفته بودین عجله دارین!!
تشکری کردم و به سمت ماشین رفتم...در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا بشینم...بعد از اینکه سوار شدم در رو بست...خودش هم نشست و بعد از بستن کمربند ایمنی و زدن عینک افتابیش به راه افتاد...از مدل ماشین میشد حدس زد که وضع مالی خوبی داره...در طول مسیر هیچ حرفی نزدیم و فقط به موسیقی در حال پخش گوش میکردیم.
نیم ساعتی میگذشت که به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...به سمت ماهان رفتم و گفتم:
+دستتون درد نکنه،خیلی لطف کردین...ان شاءلله جبران کنم.
خندید و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود.
بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم...رفتم داخل و در رو بستم...پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❄در این روز های زمستانی از خدا برایتان
*روزي مريم
*قصرآسيه
*تقواي حسين
*قلب خديجه
*دوستي فاطمه
*جمال يوسف
*ثروت قارون
*حكمت لقمان
*ملك سليمان
*صبرايوب
*عدالت علي
*حياي زينب
*عمر نوح
*وفاى اباالفضل و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم❄
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
‹📻🍃›
-
گردانپشتمیدونمینزمینگیر شد...🔗
چندنفررفتنمعبربازڪنن،اونجا۱۵سالہ بود🌱
سہ،چھارقدمڪہرفت،برگشت!...🚶🏻♂
گفتنترسیده✋🏼
پوتینهاشودادبہیڪےازبچہها وگفت:🖇
تازهازگرداݩگرفتم،حیفه..!🌿
بیتُالمالہ!🔥
وپابرهنہرفت...👣💔
•📻• #خاطراٺجبھہ
#رویای_من
#پارت_61
پشت در ایستاده بودم که با شنیدن صدای حرکت ماشین از رفتنش خیالم راحت شد...داخل خونه رفتم و با صدای بلند سلام کردم...امیرعلی که پای لپ تاپ داشت کارهاش رو انجام میداد گفت:
_ به به سلام بانو...خسته نباشی.
+سلامت باشی...بهتری؟ درد نداری که!!
_خوبم خدا رو شکر...ببین زینب جان بابا زنگ زد گفت که رسیدن تهران...الان ها دیگه باید نزدیک خونه باشن.
سری تکون دادم و به اتاقم رفتم...لباس هام رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام به آشپزخونه رفتم...چایی تازه دم کردم و برنجی که صبح قبل از رفتن خیس کرده بودم رو گذاشتم بپزه...زیر قورمه سبزی که صبح بار گذاشته بودم رو روشن کردم تا خوب جا بیافته.
وضو گرفتم و نماز خوندم...خواستم جا نمازم رو جمع کنم که مامان زنگ خونه رو زد...در رو باز کردم و به استقبالشون رفتم...چمدون هاشون رو آوردم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی براشون چایی ریختم.
خدا رو شکر امیررضا همون حرفی که به محمد زده بود رو به مامان و بابا گفته بود...حال امیرعلی بهتر بود و جایی برای شک کردن بهش نداشت...موقع راه رفتن یکم لنگ میزد که اونم مثلا اثرات کتک هایی بود که خورده...بچه میخواست طبیعی جلوه بده😑
راه طولانی بوده و مامان و بابا حسابی خسته شده بودن...برای همین زود ناهارشون رو آماده کردم تا بتونن استراحت کنن...بعد از خوردن ناهار بابا رفت استراحت کنه و مامان هم بعد از خالی کردن ساک رفت که بخوابه...خودم هم حسابی خسته شده بودم...بدنم کوفته بود و به کمی استراحت نیاز داشتم...دو ساعتی خوابیدم و نزدیک های ساعت پنج بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم.
امیررضا و امیرمحمد از دانشگاه اومده بودن و همگی نشسته بودن و داشتن میوه میخوردن...سلامی کردم و بعد از شستن دست و صورتم منم مشغول خوردن میوه شدم...یه سیب برداشتم و پوست کندم...مامان در حالی که روی خیار نمک میپاشید گفت: امیرعلی جان...حواست باشه مادر...جمعه قرار گذاشتیم برای خواستگاری هاااا...نشه جمعه بیای بگی ماموریت دارم، جلسه دارم، کار دارم!
+چشم مامان...چشم همهی کارهام رو تکمیل میکنم.
_خوبه؛ بعد نماز هم حاضر شید شام میریم بیرون.
همگی سری تکون دادیم...بعد از نماز حاضر شدیم...من مثل همیشه یک سارافون چهارخونه قرمز مشکی با یک زیر سارافونیه سفید پوشیدم...روسری ساده قرمز مشکیم رو هم لبنانی بستم و چادرم رو سر کردم...به سمت حیاط رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام سوار ماشین امیرعلی شدیم...به رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم، رفتیم تا شام بخوریم.
بابا به عمو سعید هم گفته بود بیان تا یکم دور هم جمع باشیم و جای خالی ارمیا رو کمتر احساس کنن...سر میز شام که نشسته بودیم، المیرا، خواهر بزرگتر ارمیا کنار من نشسته بود...اصلا حال خوشی نداشت...مدام بغض میکرد و بغضش رو قورت میداد...دستاش رو گرفتم و گفتم: المیرا جان...ان شاءلله به زودی برمیگرده...غصه نخور🥺
المیرا هم چشم هاشو بست و گفت: ان شاءلله💔.
حال و هوای مامانش هم مثل خود المیرا بود...عمو سعید مثل همیشه ظاهری خندون داشت و میگفت و میخندید، ولی درونش غوغا بود...مامان و بابا و محمد هم از وقتی متوجه شدن ناراحت شده بودن...چهار روزی میشد که ارمیا رفته بود و توی همین چهار روز هم به اندازه کافی همه زجر نبودش رو کشیده بودن.
بعد از خوردن شام به خونه رفتیم...امیررضا داخل حیاط، لبهی حوض نشسته بود و توی گلدون های خالی گل میکاشت...به سمتش رفتم و لب حوض نشستم...نگاه کوتاهی کرد و لبخندی زد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_62
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: داداش، این پسره ماهان کیه؟
با بیلچه کوچیک قرمزش روی خاک گلدون زد و گفت: نمیشناسیش واقعا؟ فکر میکردم فهمیدی!
+نه نمیشناسم!! مگه کیه؟؟
_کلاس چهارم بودم که یک پسره تازه به جمع مون اضافه شد...دو تا کوچه پایین تر مینشستن...بعد از ظهر ها میومد تو کوچه ما با بچه ها فوتبال بازی میکردیم...یه سه چهار سالی بودن و بعد رفتن یه محله دیگه...گاهی اوقات میومد سر میزد ولی خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم!!
+حالا چرا غیبش زده دوباره پیداش شده!!
_بنده خدا مادرش سرطان گرفته بوده...برای درمان میبردش خارج و این دکتر و اون دکتر...مادرش بعد دو سال فوت میکنه و پدرش هم یک سال بعد از فوت مادرش سکته میکنه...دیگه کُلاً فلج میشه و الان هم با ویلچر جابهجاش میکنن...حالا هم پرستار براش گرفته...خودش هم بعد از مدت ها گذرش به این محل میخوره که یاد قدیم میکنه و میاد تو پایگاه بسیج و همدیگر رو میبینم😃.
+اخی چقدر بد💔🥺.
به گلدونش آب داد و گذاشتش کنار حوض...بیلچه رو سر جاش گذاشت و دستش رو شست...در حالی که وسایل اضافیش رو جمع میکرد گفت: حالا برای چی پرسیدی؟؟
دستم رو روی آب حوض کشیدم و گفتم: برام سوال شده بود!!
_راستی دستت چطوره؟؟مامان که چیزی نفهمیده!!
+ نه خدا رو شکر...بهش گفتم تو دفاع شخصی آسیب دیدم و واسه همین آتل بستم.
_خوبه...پاشو بریم داخل دیگه...منم کارم تموم شد.
چشمی گفتم و رفتم داخل...بابا تلویزیون میدید...مامان هم با گوشیش ور میرفت...محمد هم در مورد درس و کارش از امیرعلی سوال میپرسید...مامان عینکش رو در آورد و با صدای نسبتا بلند گفت: خانم مشکات بهم پیام داده گفته خواستگاری باشه برای فردا شب...چون جمعه مهمون دارن و ما نمیتونیم بریم.
با این اوصاف فردا خیلی کار دارم😩به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم...کمی فکر کردم که لباس مناسب برای فردا چی بپوشم🤔!!
نگاهی به کمدم انداختم و دنبال لباس میگشتم...شومیزی که تولدم هدیه گرفته بودم و با یک شلوار مشکی و روسری که امیرعلی برام خریده بود خیلی ترکیب قشنگی درست میکرد...همه رو دم دست گذاشتم و رفتم که بخوابم.
ساعت ده صبح بود که به زور از خواب پاشدم...بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم که دیدم یک برگه یادداشت روی اپن هست...نگاهی بهش انداختم و خوندمش:
«سلام..ما رفتیم حلقه بخریم..دسته گل و شیرینی هم سفارش میدیم..دوستون دارم..مامان»
چند لحظه گنگ فقط به نوشته ها نگاه کردم...یعنی چی آخه!!! دختره هنوز جواب مثبت نداده اینا رفتن حلقه بگیرن😳وقتی هیچی معلوم نیست این کارا برای چیه اخه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت یخچال رفتم...صبحونه رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم...مقدار زیادی نخورده بودم که دیدم امیرمحمد از بیرون برگشت...اومد داخل و یک کاور لباس دستش بود...نگاه کنجکاوانه ای کردم و بعد از خوردن قلوپی از چاییم، گفتم: عهههه مبارکه کت شلوار خریدی😀
ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...داده بودم اتوشویی بشوره... ماشاءالله خواهرمون خیلی زحمت میکشه آخه گفتم اینو بشوره خیلی خسته میشه😒
اخمی کردم و گفتم: نه تروخدا بده من برات بشورم😐نوکر گیر آوردی مگه🤨
سری به نشونه تاسف تکون داد و به اتاقش رفت...وسایل صبحونه رو جمع کردم...لباس هایی که شب میخواستم بپوشم رو اتو کردم و کفش هامو واکس زدم...از فرصت استفاده کردم و به حموم رفتم تا دوش بگیرم...آخه دیگه بعد از ظهر غلغله میشد😵.
از حموم بیرون اومدم و داشتم موهام رو با سشوار خشک میکردم که مامان و بابا و امیرعلی اومدن...سریع به سمتشون حمله کردم و از چیزهایی که خریده بودن دیدن کردم...یک حلقه خوشگل که روش نگین داشت، برای نشون خریده بودن...یک چادر سفید با گل های ریز صورتی برای عقدش خریده بودن...کمی هم خرده ریز که باهاشون سبد رو تکمیل کنن...یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』