eitaa logo
🏴کیف الناس🏴
377 دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
8.1هزار ویدیو
143 فایل
«بسم الله القاصم الجبارین» «وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ» 💯کانالی متفاوت👌 😊 برای سرگرمی اسلامی ☺️ ارتباط با ادمین @amirmehrab56 آغاز فعالیت دوباره....۱۴۰۱/۰۷/۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر میکنید این از کیست؟ ✅ در چلچراغ یک نفر به کمک شما آمد و آن حضرت (ع) بود که به شما کرد و این‌بار هم حضرت (ص) و امام (ع) به کمک شما می‌آیند. ✅ما در این راه می‌رویم اما این بار با زمانی که در 30 خرداد 60 شروع کردیم فرق می‌کند، چون در آن‌موقع چشم‌انداز پیروزی نداشتیم و عاشوراگونه شروع کردیم، ولی این بار چشم‌انداز پیروزی داریم که خیلی ملموس است. ✅درست است که ما به خاطر که داریم وارد می‌شویم، ولی در اینکه ما حتماً پیروز می‌شویم هیچ شکی نداریم. 🔵این عاشوراگونه بخشی از سخنرانی رهبر سازمان مجاهدین در شب عملیات حمله به ایران با حمایت است. عملیات معروف به یا در ۳ مرداد سال ۱۳۶۷ سرکرده منافقین اینگونه برای مردم بی گناه صحبت میکرد و شعار امروز فردا را سر میداد. @keyfonas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آخرین وداع غوّاصان در جنگ ایران‌ و عراق قبل از 🔴غوّاصانی که برای عملیات کربلای ۴ در سال ۶۵ به آب زدند و ۳۰ سال بعد بازگشتند @keyfonas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 💔 لحظہ وداع قبل از غمبارترین و سخت ترین عملیات دفاع مقدس 👈 آنها در 3 و 4 دی سال 1365 بہ آب زدند ، ولی بہ علت لو رفتن‌ عملیات ، بسیاریشان در اروندرود بہ شهادت رسیدند و اُسرای آنان نیز با و زنده‌ زنده دفن شدند و بہ شهادت رسیدند😔 ۴
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 قبل از صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. بود و . می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما است! از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 📚 سلام بر ابراهیم 🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 @keyfonas
🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 قبل از صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. بود و . می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما است! از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 📚 سلام بر ابراهیم 🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋🍃🎋 @keyfonas
✍توی زندگی خیلی از آدمها لحظات ساعتها و روزهایی هست که تصویرشان تا آخـر عمـر روی تمام زندگی سایه می‌اندازد. شاید خیلی‌ها از ڪنار آن تصاویر، ساده می‌گذرند. ولی برای بعضی‌های دیگر این طور نیست. رهایشان نمی ڪند و می‌شود نقطه عطف زندگیشان. می‌شود یڪ بزنگاه، یڪ سڪوی پرتاب. 🍁علی هم از همان لحظه‌ها داشت. از همان‌هایی ڪه همیشه و همه جا همراهش بود. تصویر نگاه‌های پر زخمـی‌ها و صدای تڪبیرشان، دویدن روی بچه ها ڪه روی هم ریخته بود، تصویر چندین و چند ساله اش که بین راه جـا ماند تا ڪه موقع ترڪشان بلند بلند فریاد زده بود. ساعت به ساعت و لحظه به لحظه اش توی ذهنش می آمد و را آتش می‌زد. حسرت قولی ڪه سالها توی دلش مانده بود شد انگیزه اش برای . پای خیلی‌ها را هم با خودش به تفحص باز کرد. عاشقشان کرد. عاشق خودش، تفحص، منطقه، جنگ و جبهه. فـرمـانده هم ڪه شد همان جذبه را داشت. 🍁بالاخره بهمن سال 79، درست سالگرد همان به قولش عمل ڪرد و همه‌ی آنهایی را که یک روز ناگزیر گذاشته بود و رفته بود را ڪرد. یکجا. خیالش راحت شد. دلش ڪه آرام گرفت خودش هم رفت پیش همان‌ها که سالها یادشان همراهش بود، درست توی همان منطقه، فڪه. به یـاد @keyfonas
اول که نشناختمت ولی نگاهت آشنا بود. در ذهنم به دنبال پیرمردی ٥٠_٦٠ ساله میگشتم. سر و صورت خاکی و پوتین های کهنه ات را که دیدم گفتم: تو اینجا ٢٨ سالت است، ولی چرا انقدر خسته؟ شک ندارم که این عکس خستگی های بعد را نشان میدهد؛ فکر کنم ٣_٤ شب نخوابیده ای که چشمهایت از خستگی باز نميشود. سادگی و سر و روی خاکی ات. عاشق و تواضع ات. عاشق بی ادعایی ات. راستی سر دوشی ات کو؟ لباس فرمت؟ آقا رحیم صفوی ميگفت: " دوست داشتی مثل بقیه باشی و فرقی نکنی " گاهی حتی رزمنده ها و سربازانت هم نمیشناختند فرمانده لشگرشان را. آقا مهدی اما میدانم به پیوستی و شدی. آه که چقدر با تو حرف دارم چقدر از خودم خجالت میکشم. از سالهای عمری که طی شد و حتی لحظه ای شبیه تو نبودم. حال این روزهای من شاید خوب باشد اما بالم... روزمرگی ها، تعلقات و عادات دنیای ما و را بسته و حسابی زمین گیر شدیم. دنیای این روزهای ما، مثل شما را کم دارد. مثل @keyfonas