eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.4هزار دنبال‌کننده
457 عکس
111 ویدیو
11 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸|امام حسین علیه‌السلام در عالم رؤیا به حشمت‌اله کفن داد... |يک ماه بعد از مجروحيت حشمت‌اله [چند ساعت مانده به تحویل سال] ایشان در حال استراحت بود، که ناگهان از خواب برخاست و مدتی با حيرت به نقطه‌ای خيره شد... حشمت‌الله بعد از اینکه سال تحویل شد، خوابی که دیده بود رو اینجوری برامون تعریف کرد: «خواب ديدم توی میدان کربلا هستم و امام حسين (ع) در حالیکه کفن‌های تميزی در دست داشتند، با رويی گشاده و لبی خندان تک تک آنها را به يارانشان دادند. من داشتم این صحنه رو نگاه می‌کردم که دیدم امام حسین علیه‌السلام در حالیکه يک کفن در دستشان باقی مانده بود، به سمتم آمده، آن را به من دادند و فرمودند: اين هم برای تو... ✍ راوی: خانم طیبه خزایی؛ همسر شهید _______ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
|بعثی‌ها عکس شهید علیمردانی رو در حال لگد شدن در روزنامه چاپ کردند... |یک روزنامه‌ی عراقی به دستمون رسید که یه عکس قابلِ تأمل رو داخلش چاپ کرده بودند. توی صفحه­‌ی نخست این روزنامه، عکسی از سربازان بعثی چاپ شده بود که داشتند عکس شهید علیمردانی رو لگد می‌کردند. تیتر روزنامه هم این بود: علمیردانی جُند الخمینی؛ عَدی الصدام حسین [یعنی علیمردانی سرباز خمینی؛ دشمن صدام حسین] وقتی روزنامه رو به شهید علیمردانی نشون دادم، خندید. بهش گفتم: خلاصه مراقب خودت باش که صدام حسین به خونت تشنه‌ست. 👤راوی: خمسه صالح‌شریف ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
|خرید تا رو دستِ فروشنده نماند... 💢زکریا يه بار برا خريدِ لباس، با يكی از دوستانش رفت بازار. یه لباس رو انتخاب کرد و با اینکه كمی زدگی داشت ، اون رو خرید. دوستش گفت: «اين لباس زدگی داره. نخر!» زکریا هم در جوابش گفت: «اگه نگيريم کسی این لباس رو نمی‌خره [روی دست صاحبش می‌مونه]، پس بهتره اين پيراهن رو بگيرم تا اسراف نشه.» ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
💢 |قرار جالب و زیبای شهیدابراهیم‌خانی با معلمش در نوجوانی |از کودکی مکبّر مسجد بود و انگار از همان بچگی برای شهادت انتخاب شده بود. دوران ابتدايی رو توی مدرسه میثم تمار [نزدیکی محل زندگیش] درس می‌خواند. معلم ابتدایی‌اش می‌گفت: وقت نماز ظهر از من اجازه می‌خواست که بره مسجد. می‌گفت: حاضرم در عوض چند دقیقه‌ای که میرم مسجد؛ برام کلاس جبرانی بذارید... ‌‌‌‌___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها اومد به خوابم و فرمود: با پسر من چیکار داری؟!! |سال ۶۸ توی تالار اندیشه فیلمی رو نمایش می‌دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلم سازان و نویسندگان…درجایی از فیلم آگاهانه یا غیرآگاهانه داشت به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بی ادبی می‌شد… عده ای این توهین رو فهمیدند اما همرنگ جماعت شدند و سکوت کردند. تا اینکه یهو صدایی سکوت رو شکست و فریاد زد:"خدا لعنتت کنه! چرا توهین میکنی؟ “ برگشتند و دیدند تنها سید مرتضی آوینی توهین به مادر سادات سلام‌الله‌علیها رو تحمل نکرده… بله دوست من! شهید آوینی همرنگِ جماعت نشد و به حرفِ ناحق اعتراض کرد، اهل بیت علیهم‌السلام هم هوایش رو داشتند: |یکی از دوستای شهید آوینی میگه: سر چند قسمت از مطالب مجله سوره؛ انتقاد تندی نسبت به سید مرتضی داشتم. با ناراحتی رفتم خونه و قصد داشتم دیگه همکاری نکنم. پلک که روی هم گذاشتم، حضرت فاطمه (س) را خواب دیدم. سه بار از سید گله کردم و هر سه بار حضرت فرمود: «با پسر من چه کار داری؟» بعد از مدتی نامه‌ی سید برایم رسید که نوشته بود: «یوسف جان! دوستت دارم. هر جایی که می خواهی بروی برو. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند». 📚منابع: رجانیوز/ کتاب خط عاشقی ۲ خاطره ۳۴ _____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 |هفت روز دیگه بر می‌گردم... |نگاهش کردم و گفتم: نمیشه نروی؟ دستام رو گرفت و زل زد به چشمام و گفت: مامان! تو دوست داری گنبد و ضریح حرم‌های مطهر رو ویران و خراب ببینی؟ گفتم: نه! گفت: چطور می‌تونیم اینجا بمونیم و اونا بروند کربلا و نجف رو خراب کنند؟!! موقع خداحافظی به محمدتقی گفتم: دفعه قبل حدود دو ماه سوریه بودی؛ این بار که بروی، چند روز می‌مونی؟ گفت: مامان! هفت روز دیگر برمی‌گردم... نپرسیدم: چرا هفت روز؟!!! تا اینکه در این اعزام شهید شد و سرِ هفت روز پیکرش برگشت... 👤راوی: مادر شهید محمدتقی سالخورده 📚منبع: کتاب هفت‌ روز دیگر؛ صفحه ۳۹ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸از فدائی امام زمان عج بودن.... تا تعیین محل دفن... |شهید فرهاد شاهچراغی برا عبدالحمید مثل برادر بود. روز هفتمِ این شهید با عبدالحمید رفتیم گلزار شهدای دارالرحمه شیراز. با هم بین قبور شهدا قدم می زدیم که دیدم عبدالحمید یه جا نشست. بعد با دست خاکهای اون محل رو صاف کرد و با انگشت روی خاک نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی... پنج ماه بعد از این قضیه شهید شد. وقتی پیکرش برگشت، پدر شهید علی خضری [دوست صمیمی عبدالحمید] درخواست کرد که عبدالحمید رو بالای سر فرزندش دفن کنند. قبول کردند و کار کندنِ قبر آغاز شد؛ اما قبر به آب رسید. قبر دیگه‌ای کندند و اونم پر از آب شد. تا اینکه تصمیم گرفتند عبدالحمید رو دقیقا همون جایی دفن کنند که پنج‌ماه قبل خودش مشخص کرده بود... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: