eitaa logo
🌷خانه ی سبزآبی🌷
2.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1 فایل
آیدی فقط جهت سفارش تبلیغات/ تبادل نداریم/ مزاحم مسدود خواهد شد @Raha_1975
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای خواندنی و آموزنده ازدواج امام خمینی از زبان خدیجه ثقفی همسر ایشان ❤️🌷 قسمت۱ بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف می کنند، مثل این که قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید. من متولد سال 1333 قمری هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود.در آن زمان من تقریباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال در آن‌جا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می‌کردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتی آنان به قم می‌رفتند، 2 خواهر داشتم که یکی از آنان فوت کرده بود و نیز 2 برادر. پدرم خوش تیپ و شیک و خوش لباس بود. به‌طور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی می‌پوشید و از خانه بیرون می‌رفت و همه طلاب تعجب می‌کردند.با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین.یادم است که پدرم اجازه نمی‌دادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفش‌هایمان هم بایستی مشکی و ساده و آستین لباسمان هم بایستی بلند می‌بود. همان‌طور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی می‌کردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی می‌گفتیم. زمانی که خانواده‌ام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر 2 سال یک مرتبه به قم می‌رفتیم.2 شب در راه می‌خوابیدیم. یک شب در علی‌آباد و یک شب هم در جای دیگر.پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود. آن زمان مدرسه‌ای که در آن دروس جدید تدریس می‌شد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که می‌توانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه می‌رفتند. ما 3 خواهر بودیم که به مدرسه می‌رفتیم.خواهرهایم درقم درس می‌خواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همان‌طور که گفتم، در آن مدتی که خانواده‌ام در قم بودند، ما چند بار به آن‌جا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم می‌خواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران می‌آییم و او را می‌‌آوریم.) بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با این‌که راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روح‌الله بودند.هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روح‌الله گفته بود: چرا ازدواج نمی‌کنی؟ ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند:آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم می‌گوید خوبند. بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف می‌کنند، مثل این‌که قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید.چون من حاضر نبودم به قم بروم.آن زمان هم که به خانه پدرم می‌رفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم می‌خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچه‌ها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم می‌آمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم می‌گفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌برد، اما آدمی است که نمی‌گذارد به تو بد بگذرد. پدرم به دلیل رفاقت چندساله‌اش از آقا شناخت داشت، اما من می‌گفتم: اصلاً به قم نمی‌روم. گرچه بر اثر خواب هایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب می‌آمد خواستگاری و می‌پرسید: چه شد؟ پدرم هم می‌گفت: زنها هنوز راضی نشده‌اند. آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز می‌ماند و برمی‌گشت. مدتی گذشت تا این‌که دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟ پدرم می‌خواست رد کند و بگوید: من نمی‌توانم دخترم را بدهم.اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
قسمت۲ مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملک‌های مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، می‌زنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی‌جان بد نگذرد. پدرم گفت:اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم. سپس گزی را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را می‌خورم. باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاق‌ها به همان شکل و شمایل، حتی پرده‌هایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لکی می‌گفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم می‌شود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست. سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند.پدرم هم مرا خبر کرد.ذبیح‌الله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفته‌اند قدسی ایران بیاید آن‌جا. مادربزرگم گفت: مهمانش کیست؟ به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است.واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده! مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم.آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی می‌زد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچ‌کدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‌ای بودم.پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟ مادرم گفت هیچی نشسته است. بعداً به من گفتند: وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد. چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه می‌گفت من دلم یک پسر اهل علم می‌خواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که می‌خواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانم‌ها ایراد می‌گیرند. آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟ پدرم گفته بود: یکی این که او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمی‌دانیم آیا اصلاً چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمی‌تواند زندگی کند. ما می‌خواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایه‌ای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانم‌ها درست می‌گویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم می‌روم خمین و تحقیق می‌کنم و از وضع زندگی ایشان می‌پرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
قسمت ۳(آخر) و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سی‌تومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی می‌آید، ماجرا را به پدرم می‌‌گوید. او هم رضایت می‌‌دهد. بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول این‌که امام مقید بودند که درس‌ها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحب‌الزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسی‌جان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بی‌‌چادر پیش ایشان نمی‌‌رفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانه‌ای اجاره‌ای می‌گشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل می‌کند. من مکثی کردم و بعد گفتم: قبول دارم. به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از این‌که خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که می‌خواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمه‌ام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریه‌ام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر می‌خواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانه‌هایشان را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم. من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد. امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمی‌کردند. اگر لباس و حتی چای می‌خواستند، می‌گفتند:ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای می‌ریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائه آداب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌کردند. تا من نمی‌آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌کردند. به بچه‌ها هم می‌گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره می‌کردند. طلبه بودند و نمی‌خواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمی‌خواست. دلشان می‌خواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه می‌داشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من می‌گفتند: جارو نکن. اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو می‌کردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچه‌ها را می‌شستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار می‌کرد با ما نبود. بچه‌ها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرف‌ها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرف‌ها را می‌شویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف می‌شوید. امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی‌کردند. اوایل زندگی‌مان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند:من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو می‌خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
پفک خانگی کپی بدون ذکر منبع📛 مواد لازم سیب زمینی ۴ عدد متوسط پنیر پیتزا ۱ لیوان آرد نشاسته ذرت نصف لیوان نمک ۱ ق م فلفل ۱ ق چ ادویه لازانیا ۱ ق چ پودر انبه ۱ ق چ آرد سوخاری نارنجی ۱ لیوان روغن برای سرخ کردن ۱ لیوان سیب زمینی ها را با پوست می‌پزیم .پوست آنها را جدا کرده و میگذاریم خوب خنک شود .ادویه ها و آرد نشاسته ذرت و پنیر پیتزا را افزوده و خوب ورز میدهیم .حالا وسط یک نایلون خمیر را باز میکنیم تا نازک شود .با کاتر شکلهای مختلف برش می‌زنیم .داخل آرد سوخاری نارنجی غلتانده و در روغن داغ سرخ میکنیم . بسیار سالم و خوشمزه برای هم بچه ها و هم بزرگترها😄 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
امروز موقع دعای عرفه، به امام حسین علیه‌السلام‌ ببخش آدمایی که دلت رو شکستن بهت دروغ گفتن حسرت کاشتن تو زندگیت اومدن و زخم زدن و رفتن.. همه رو ببخش آقا جبران میکنه.. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
داستانک👌 کباب قورباغه‼️ سالها پیش خیلی قدیم ندیما یه عروس خیلی بدجنس موذی با مادر شوهر پیرش توی یه خونه زندگی میکردند.پسر صبح میرفت سر کار و عصر ازهمه جا بی خبر برمیگشت عروس اصلا به مادرشوهرش محبت نمیکرد . باهاش حرف نمیزد و حتی صداش هم نمیکرد.فقط بی محلی میکرد و با بچه های خودش مشغول بود.جلوی شوهرش یه جور رفتار میکرد و پشت سرش یه جور دیگه. القصه ...از اونجاییکه مادر شوهر پیرش نابینا بود و چیزی نمی دید عروس خانوم به جای کباب گوشت قورباغه ها رو سیخ میزد ,کباب میکرد و به مادرشوهرش میداد.هر چی مادر میگفت آخه این چیه؟مزه گوشت نمیده !مثل قورباغه میمونه.عروس توجهی نمی کرد و میگفت کبابه, بخور.....و چون مادر از پسرش خیلی می‌ترسید.عروس بهش میگفت صبر کن تا پسرت بیاد! تا اینکه عروس قصه ما صاحب یه عروس خوب , مهربون و ساده ی بی شیله پیله شد اینقدر خوب بود و بی دریغ محبت میکرد که مادر شوهر فکر میکرد عروسش کاسه ای زیر نیم کاسه داره و حتما کلکی تو کارشه که اینقدر محبت میکنه.هر روز یه بهونه میگرفت و ایرادشو در می آورد و به عروس بینوا طعنه و کنایه میزد.به اونم بی محلی میکرد.ولی جلوی پسرش ازش تعریف میداد و وانمود میکرد که دوستش داره. دل عروس از دستش خون بود و شکسته ولی صبوری میکرد و چیزی بهش نمیگفت..کاری هم نمی تونست بکنه.حتی براش گوشت کباب میکرد و بهش میداد تا شاید بتونه دل شو به دست بیاره تا کمتر اذیتش کنه.ولی مادر شوهرش هر بار که کباب گوشت میخورد همش میگفت این کبابا چرا طعم قورباغه میده؟!! نتیجه اخلاقی👈 هر چه کُنی به خود کُنی 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
شاید به دردت خورد, بخون 🔹آدمها برای کسی یا چیزی که بهش مطمئن باشن یا امید داشته باشن خوب ولخرجی میکنن 🔹همیشه برای محبت کردن به یه تازه آشنا یا غریبه احتیاط کن.قطره چکانی عمل کن و باز خورد رفتارتو ببین.زیاده روی نکن 🔹نه زیادی کوتاه بیا نه زیادی سخت باش.اعتدال پیشه کن 🔹ظرفیت و قابلیت افراد رو مد نظر داشته باش.بعضی افراد تا ازت دورن خوبن 🔹دروغ نگو ولی لازم نیست راست هر چیزی رو بگی 🔹اگر پولدار هستی و تمکن مالی داری ضرورتی نداره دیگران بدونن.همین که خودت میدونی کافیه 🔹موفقیتهاتو برای کسی تعریف نکن یواش یواش یا همه میفهمن یا اگرم نفهمیدن بهتر 🔹مرتب صدقه بده ,اول هر ماه قمری در قربانی شرکت کن و توی خونه اسفند دود کن 🔹 ساده وتمیز ولی شیک لباس بپوش. 🔹 دندوناتو مرتب , ردیف و تمیز نگه دار و کفشاتو همیشه واکس بزن.بیشترین نگاه آدما به دندون و کفش آدمه! 🔹اگه موهات سفیدی داره مرتب ریشه هاشو رنگ کن.به شادابی پوستت رسیدگی کن 🔹 صدا و نوع صحبت کردن خیلی مسأله مهمیه.جملات زیبا رو تمرین کن و همیشه موقع صحبت کردن لبخند یادت نره 🔹 نه کم حرف باش نه پرحرف 🔹بدون دعوت خانوم خونه,منزل کسی نرو 🔹آدما خیلی کم پیش میاد که بخوان یه جمله آموزنده به ما یاد بدن ولی وقتی گفتند حتما استفاده کنیم! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
برای کفشی که همیشه پایت را می زند فرقی نمی کند که تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه هر مسیری را با او همقدم شوی باز هم دست آخر به تاول های پایت میرسی آدم ها هم به کفشها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت میدهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی! فروغ فرخزاد 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
چند ترفند برای پخت قورمه سبزی خوش عطر ومزه 🔹اگه میخواین خورشت قرمه سبزی تون خوب روغن بندازه و خوشرنگ بشه سبزی رو با روغن زیاد و با حرارت کم و طولانی سرخ کنید تا جاییکه سبزیها حالت پرش بگیرن 🔹در آخر پخت 1 ق م شنبلیله خشک ساییده در روغن داغ تفت بدید و به خورش اضافه کنید 🔹برای چاشنی خورش از شیره تمبر هندی به همراه لیمو عمانی استفاده کنید 🔹 برای گوشت خورشت حتما از گوشت گوسفندی به همراه قلم استفاده کنید 🔹داخل سبزی قرمه مقدار بیشتری اسفناج و کمی پیازچه و ریحون بنفش و برگ مو استفاده کنید 🔹 برای لعاب دادن به خورشت بهتره از لوبیا چیتی استفاده کنید 🔹بهتره گوشت وپیاز و سبزی خودتون رو با روغن دنبه سرخ کنید 🔹 بعد از اینکه خورش جا افتاد.شعله رو خاموش کنید و دو ساعت به خورش استراحت بدید 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
این عید بر شما عزیزان همراه مبارکباد 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
🔴امروزه درخانه ها چه صحبت هايي رايجه؟ 👈نداريم! نيست! گرون شده! صاحب خونه بیرونمون میکنه! نداریم قسط بدیم. حقوق ندارم. هشتمون گروی نه مونه! یه کیلو میوه صد توووومن میشه. بدبختیم! میخواد قحطی بیاد!.... صحبت از "نداری" كودك را ناامن میكنه! امروزه متاسفانه دغدغه خيلی از بچه ها همينه كه بالاخره بابام پول داره يا نه؟ پول بابام تموم شده؟ اگر تموم شه چه اتفاقی برامون می افته؟ 👈پدر و مادر بايد تفكر "فراوانی" را در خانه حاكم كنند. کودک نباید درگیر مسائل اقتصادی ما بشه. اولين نا امنی اقتصادی در خانواده،‌ ترويج تفكر "نداری" هست. تفكر "فراوانی"، به معنی خوش خيالی و گول زدن خود نيس بلكه ايجاد امنيت روانی برای کودکه. کودک را وارد مسائل اقتصادی نکنین! تفکر دارایی ،دارایی و تفکر نداری ،نداری می آورد. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
خاگینه تبریزی مغزدار کپی بدون ذکر منبع⛔️ مواد لازم شهد👈 شکر 1 لیوان+آب 1 لیوان+گلاب1 ق س+زعفران آبکرده 1 ق س مخلوط کرده و چند دقیقه بجوشانید.بگذارید یخچال تا خوب خنک شود مواد خاگینه تخم مرغ 4 عدد وانیل نصف ق چ آرد 6 ق غ پکین پودر 1 ق چ ماست 4ق غ روغن حیوانی یا کره 1 ق غ مواد میانی👈 6 عدد گردو خرد شده +1 ق چ دارچین مخلوط شود مواد تزئین👈 پودر گل محمدی و پسته و نارگیل داخل کاسه تخم مرغ و وانیل را با هم زن دستی خوب بزنید.ماست را افزوده و خوب مخلوط کنید.آرد و پکین پودر را مخلوط و روی مواد الک کنید.مخلوط کنید تا یک دست شود.کف تابه قطر 20 سانتی روغن ریخته نصف مایه را بریزید.درب تابه را گذاشته با شعله ملایم خودش را بگیرد.مواد میانی را روی خاگینه بریزید و با قاشق تکه تکه باقی مایه را روی مواد میانی بریزید.دوباره درب تابه را گذاشته تا کاملا بپزد.خاگینه را برگردانده تا طرف دیگرش طلایی شود.شعله را خاموش کرده خاگینه را برش زده و شهد سرد را روی خاگینه داغ بریزید. خاگینه را به حال خودش رها کنید تا شهد جذب شود. به ظرف سرو منتقل کنید و تزئین کنید پ ن:من با نصف مواد درست کردم 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi