" چند تا انار درشت برات نگه داشتم، نذاشتم کسی بچینتش تا خودت بیای" این را که میگفت میپریدم توی بغلش . صدای خنده های کودکانه ام کوچه باغ آبادی را پر میکرد.
به باغ که میرسیدیم یکراست میرفتیم آن ته. همیشه چند درخت بود که انارهای درشتش مخصوص من بود. انارهایی که حجمشان خیلی بزرگتر از دو دست کوچک من بود. من هم نهایت مراقبت را از انارها میکردم . نمیگذاشتم کسی چپ نگاهشان کند. به خوردنش که اصلاً فکر نمی کردم.
یکبار که پس از چند ماه به روستا رفته بودیم پدربزرگ تصمیم گرفت نوه ی چهار ساله ی عزیزکرده اش را شب پیش خودش نگه دارد. شاد و خرم بودم و خیالشان را راحت کردم که برای خودم خانمی شده ام. اما شب که سایه اش را روی آبادی پهن کرد گریه هایم بی امان شد . دیگر انارهای کذایی هم چاره ساز نبود. ماشین هم آن وقت شب گیر نمی آمد که مال بد را ببرد بگذارد بیخ ریش صاحبش. ناگزیر بابا کرامت تا صبح توی بغلش مرا دور میداد. به سمت خارج روستا که میرفت آرام میشدم به کمان اینکه پیروز شده ام . بعد که به سمت روستا برمیگشت جیغ هایم اهالی آبادی را زابراه میکرد.
این ها را که گفتم هیچکدام توی حافظه ی من نبود. بارها خودش برایم تعریف کرده بود و تبدیل شده بود به خاطراتم.
خاطرات خود من مال همین سالهاست. که هر وقت به دیدنش میرفتم کل انداختنمان شروع میشد. خودش هم شروع میکرد: " بابا پاشو برای خودت چای بیار. نکنه انتظار داری ننه پاشه برات چای بیاره" و من که در حاضرجوابی کم نمی آوردم میگفتم: " ننه چرا. من مهمون بابابم. خودت باید ازم پذیرایی منی" و پیرمرد فوری بلند میشد. میرفت و با دستان لرزان فنجانی میگذاشت جلویم که فقط دو میلیمتر چای تهش بود. میخندید و میگفت نوشِ جانت. لبخندِ بی دندان مهربانترش میکرد. و این بازی همیشگی هیچوقت تکراری نشد. وقت غذا که میشد به خاطر پادردش نمیتوانست بنشیند پای سفره. برایش غذا میکشیدم و میگذاشتم روی گل میزی روبرویش. وقتی میگفت :" بابا اجرت با بی بی فاطمه ی زهرا " قند توی دلم آب میشد. تشکر همیشگی اش همین بود. حتی اگر کسی یک لیوان آب به دستش میداد.
پیرمرد هنوز خودش را امیرارسلان رومی میدانست و استخوان هایش را فولاد. من هم بدون ملاحظه ی سنش سر به سرش میگذاشتم . زور آزمایی میکردیم و میفهمیدم که بیراه نمیگفت. فولاد بود. اما هیچوقت جلوی خودش اقرار نکردم. توی جدال لسانی هم طرف ننه را میگرفتم و تلاش میکردم اثبات کنم همیشه حق با ننه است. حتی اگر نبود. و این جزئی از قوانین نانوشته ی مراوداتمان بود. از هر چیزی نتیجه میگرفتم بابا بزرگ پیرمرد شده و آفتاب لب بام است . لب بام بود. پر کشید. اولین سالگرد پروازش روز پدر است. دقیقاً روز میلاد. نه زودتر و نه دیرتر. این تقارن برای من عجیب نیست. برای مردی که یک عمر جز راست نگفت. عرق جبین ریخت برای نانی که برد سر سفره ی خانواده . زیاده نخواست تا هیچوقت زیر بار قرض نرود. عاشق بچه ها بود و بچه ها عاشقش. این تقارن عجیب نیست.
✍ #فاطمه_حسینی
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
*فاطمهزهرا بدووووو
_اِنقدر جیییغ نزن دارم میارَم دیگه
_سرِ این ریسه رو بگیر
_ نه اونطوری نچسبون باید صاف باشه
_واااای شمعها چی؟
_بُدو، بدو پدر اومد.
امیییییییر حسین دست نزن به بادکنکا میترکن*
فاطمهمحیا، آهنگِ پدر را به تلویزیون وصل کرد.
صدایِ زنگ خانه در اُتاق پیچید.
قدمهایِشان تندتر و بیشتر شد.
فاطمه زهرا، چراغها را خاموش کرد.
آنیکی پشت در، قایم شد و دستِ برادر دوساله راگرفت و انگشت روی بینی هیس را اَدا کرد.
درِ خانه باز شد.
همسرم قدم اول را روی فرشپذیرایی نگذاشته بود که بارانی از برفِشادی و کاغذهای خردشدهی رنگی برسرش ریخت.
مردِ آرامِ درونگرایی که از وقتی پدرِ دو دختر شده، احساساتش از ده به هزار صعود کردهست.
من میفهمم که پشتِ آن لبهای کش آمده و چشمهایِ ذوق زدهاش، یک "این مسخرهبازیا چیه در میارید آخه" پنهان شده.
اما خودش را آنقدر خوشحال نشان میدهد که دخترها از سروکولَش آویزان میشوند و
دستهایَش بوسهگاهِ آنها میشود.
قدِ ته تغاریِ خانه به دستهایِ پدر نمیرسد، از زانو، وصلهی تنش میشود.
قشنگترین نقشی که در زندگیاَش بازی میکند، همین پدری کردن است.
او میتواند لِمِ نوجوانش را پیدا کند و خلاصه کتابهایی که خوانده، با خستگی گوش دهد. با کودکیِ دختر دومِمان کودک شود و چند ساعت توپ در سبد بیندازد. آخر شبش را مخصوصِ گرداندن پسرکمان با پتو دور تا دور خانه کند.
مردها، هرچقدر خسته و بیحوصله باشند، پدری را فراموش نمیکنند، به خصوص برایِ دخترانِشان.
یازده سالم بود که نامهاَم را تمام کردم و با تمامِ عشقم، به بابا دادم.
بالا و پایین میپریدم و به چشمهایَش زُل زده بودم تا خواندن را تمام کند.
خودکارش را از جیب پیراهن بیرون آورد و پشتِ نامه چیزی نوشت. نامه را سمتم گرفت.
خواندم، قهقهه زدم، قندها در دلم شربت شد.
"از وقتی بدنیا نیامده بودی هم، دوستت داشتم."
کارگردان و نویسنده و مجری میشدم و به هر مناسبتِ شمسی و قمری، برنامههایِ پُر آیتِم برایش اجرا میکردم.
از قرآنِ اولِ برنامه تا نامهی آخرش را
مو به مو دقت میکرد.
دیروز که گزارشگرِ درشهر جملهی کلیشهایِ: "یه جمله به پدرت بگو"را گفت.
در ذهن و قلبم موج زد و بر زبانم جاری شد: " خیییییلی دوستش دارم."
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک، همانجا کنار کوچه خوابش برده بود.
پدر، روی کُندههای زانو، خودش را کشید کنار کودک.
میخواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند!
از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبودشده، جا داد.
دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به یک سمت افتادند.
پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت.
میخواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛
اما کودک...
خیلی خوابش عمیق شده بود!
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mosvadde
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
امروز داشتم با دستهای کفی زیر چشمی شبکه خبر را هم نگاه میکردم. تجمعهای مردمی برای حمایت از فلسطین را نشان میداد. به لطف چشم ضعیفم اسم کشورها را نمیدیدم اما از آب وهوا و لباس مردم معلوم بود اکثرش کشورهای اروپایی است. لابلای پرچمهای فلسطین چند پرچم دیگر هم بود که نمیدانستم مال کدام کشور است. یک دفعه یادم افتاد یک پرچم نیست. چندسال است آن طرفها هر تجمعی حتی اگر برای سوراخ لایهی اوزون هم تشکیل شود یکی هست که آن وسط پرچم قوم لوط را دستش بگیرد و بگوید ماهم بازی. اما در این سه ماه، سر و کلهشان حتی در یک تجمع حمایتی از فلسطین پیدا نشد. شاید برای بعضیها چنین تضادی طبیعی و حتی بدیهی باشد. اما برای منی که از هر چیز دنبال نشانه میگردم، این تناسبها و تضادها پیام دارد. من و امثال من مثل خیلیها آنقدر اهل تحلیل و فهم نیستیم که از رفتار و حرف آدمها بفهمیم عیارشان چقدر است. برای همین دنبال نشانهها میگردیم. وقتی هنوز یک اینستاگرد حرفهای بودم روزهای مهم میرفتم شکار. شکار نشانهها. مثلا شب عاشورا استوری همهی فالوینگهایم را چک میکردم که ببینم نسبتشان با امام حسین(ع) چقدر است. شبهای خاص و مناسبتهای خاص همیشه موعد کم و زیاد کردن فالوینگهایم بود. به این فکر میکردم که من با کسی که شب عاشورا عکس کوهنوردی استوری میکند چهکار دارم؟
ما آدمهای معمولی عیار آدمها و تفکراتشان را با همین نشانهها میسنجیم. حالا هم شاید برای شما بدیهی باشد. اما مطمئنم این نشانه میتواند شمعی در ذهن خیلیها روشن کند.
چرا گروهی که برای به رسمیت شناخته شدن بخشی از زندگیشان زمین را به آسمان دوختهاند؛ برای به رسمیت شناختن حق حیات دو میلیون آدم، حتی یک تکان هم به خودشان نمیدهند؟
شاید هم بشود برعکس به قصه نگاه کرد. چرا آزادههای دنیا که به جان آدمها اهمیت میدهند هیچ نسبتی با قوم لوط ندارند؟
این چه سری است که انسان بودن را انقدر به خدایی بودن پیوند میدهد؟
نباید این نشانهها را نادیده گرفت. حتی اگر بدیهی باشند.
✍ #سین_جیم
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
نامه
زن جوان قوطی استریل گرم را با احتیاط گذاشت توی جیبش و از راهروی بخش مادران پر خطر بیرون زد.توی حیاط نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت انآی سیو.بوی آنجا با همه قسمت های بیمارستان فرق داشت.حتی گرمای مطبوع و دلچسبش.از راهرو گذشت و روبروی پیشخوان ایستاد . سلام کرد و گفت:
«ببخشید شامبچمونو آووردم »و بعد چادرش را کنار زد و با احتیاط قوطی استریل را از جیب لباسش بیرون آورد وگذاشت روبروی پرستار و با نگاه عاجزانه ای گفت:
_میشه ببینمش؟
پرستار گفت:
_ چکاره شی؟
_عمه شم!
_اوه اوه....حالا اگر خاله ش بودی یه چیزی اما عمه اصصصلا....
_زن خندید و گفت
_اسمم عمه ست رسمم خاله...حالا نمیشه حداقل از پشت شیشه پرده روکنار بزنید ببینمش!
پرستار خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت :
کنار نمی زنیم ولی برو تلاش کن شاید یه چیزایی بتونی ببینی!بچه های خیلی بدحال اونجا هستن.
بعد با دست به سمت چپ پشت شیشهها اشارهکرد و گفت:
_اون آخریه بچه شماست.
زن هول هولکی خودش را رساند پشت شیشه .از بغل یکی از نوارهای پرده عمودی پای کوچکی پیدا بود که شستش بر خلاف بقیه انگشت ها متمایل به جلو بود!چقدر این صحنه برایش آشنا بود.خنده باریکی روی صورتش نشست و زیر لب قربان صدقه بچه رفت.دوباره برگشت و رو به پرستار گفت:
_خانم وضعیتش چجوره؟
پرستار اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_ما فقط به پدر و مادر جواب میدیم!
زن بدون اینکه حرفی بزند با خنده کمرنگی که توی صورتش بود به چشم های پرستار خیره شد وکمی این پا و آن پا کرد.
بالاخره دل پرستار به رحم آمد و گفت:
_ بهش دل نبندید...
زن دستش را کرد توی جیب کتش جایی که چند لحظه قبل قوطی استریل گرم را گذاشته بود و بی آن که حرفی بزند از ان آی سیو بیرون زد.سردی هوای بیرون را نفهمید و دوباره راهش را کج کرد سمت بخش مادران پر خطر...
مادر پر خطر داشت خواب جوشن صغیر می دید.تسبیح سفید شیشه ای از دستش آویز بود و شیشه آبی که صدبار رویش خوانده بود سلام هی حتی مطلع الفجر توی بغلش.
نمی دانست به حرف های او که ته دلش قرص بود اطمینان کند یا پرستارهایی که برای بار چندم گفته بودند دل نبندید،یابرادری که محکم گفته بود ما محض رضای آقا به دنیاش آوردیم ،راضی هستیم به رضای خدا،یا عالمی که از پشت تلفن توی گوش بچه گفته بود توکّلت علی الحی الذین لایموت......
لحظه های غریبی بود.
تا همین دو روز قبل نمی دانست اصلا جایی به نام بخش مادران پر خطر وجود دارد.مادرهایی که به هر دلیلی در آرزوی تولد مسافر کوچک هفته ها در زیر زمین بیمارستان زمان را سپری می کنند.تلفنش را برداشت.خواب از سرش پریده بود.
کلی تماس از دست رفته داشت .توی صفحه ی پیام ها اسم ها را گذری نگاه کرد .چشمش روی اسم زهرا پرچگانی متوقف شد.اهل زنجان بود.چند ماهی از آشنایی شان نمی گذشت اما مثل رفیق های چند ساله بودند.برایش پیامگذاشت«برای دختر برادرم دعا کن.»
گریه نکرد.آن قطره های اشکی هم که از کنار چشمش قِل خورده بود امید بود.امید با آرزو فرق دارد.آدم آرزومند دست روی دست می گذارد اما آدمهایی که امید دارند،محض رضای خدا عبد به دنیا می آورند عقیقه می کنند ،جوشن صغیر می خوانند حدیث کسا .....
روی آب صد بار می خوانند سلام هی حتی مطلع الفجر تا دردهایشان فروکش کند.....
محو تسبیح شیشه ای توی دست مادر پر خطر بود که خوابش برد.دو روز بعد پیام صوتی زهرا پرچگانی روی تلفن زن باز شد:
«خواهر جان نگفتی دختر داداشت چی شده اما خواب دیدم اومدی زنجان همونجا که تابستون اومده بودی.نامه توی دستت بود.گفتی« این نامه رو بده سردار و بگو یه کاری کن .....»
نامه رو ازت گرفتم و رفتم بیمارستان.حاج قاسم با روپوش سفید از این اتاق می رفت به اون اتاق.نامتو دادم و گفتم «اینو ..... داده!»
گفت« کی؟»
گفتم« همون رفیقم که.....»
حاج قاسم گفت« آررره میشناسمش از بچگیش عمه ی منو دوست داشت.»
گفتم «خب جواب نامه شو بده...»
گفت «بهش بگو نامه ت رسید!»
«این اولین باری بود که خواب حاج قاسمو می دیدم.»
زن بناگوشش داغ شد.اشک توی چشم هایش حلقه زد.روی شماره های تلفنش دنبال اسم برادر گشت.زنگ زد و بی مقدمه گفت« از حالش برایم بگو.....»
_برادر آهنگ بغض را توی صدایش شنیده بود و نگران گفته بود« چرا گریه می کنی!دیشب دکترها گفتند حالش دارد عوض می شود .رو به بهبود است دعا کن.....»
زن خواب حاج قاسم را گفت و اینکه نامه اش رسیده.
برادر با لحنی آرامگفت« الله اکبر»
باران دو طرف خط داشت نمنم می بارید....
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#روایت_مردمی
@khatterevayat
@tayebefarid
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
هر یک رای
انتخابات نزدیک است کم کم این قضیه دارد در سطح جامعه فراگیر می شود فعلا صدا و سیما پیش قدم است آنها که می خواهند به روال گذاشته رای بدهند می آیند ولی بعضی ها هم تا اسم انتخابات می آید چهره شان درهم می شود و بعضی با پوزخند فقط می گویند "مگه نمی بینی وضع چجوریه؟ بازم می خوای رای بدی؟" می گویم دقیقا برای اینکه وضع بهتر شود یا بدتر از این نشود. دلم از این آدمهایی می گیرد که حال و روزشان از خیلی ها واقعا بهتر است خانه ای بالای سرشان، ماشینی، کار و حقوق خوبی و هزار تا چیز دیگر. اما چون زیادی سیاست زده شده ایم هر جواب قانع کننده ای که بگویی باز مرغشان یکپا دارد. کاش پرده سیاه نمایی و خود بدبخت بینی را بزنیم کنار. همه اش کارهای نکرده و دیده نشده را به رخ خودمان نکشیم. هر کس در انتخابات شرکت نکند طرز فکر و روحیه ای که برای جامعه می پسندد را از جامعه و مدیریتش دور می کند واقعیت این است با مشارکت بالا یا پایین مشروعیت نظام خدشه دار نمیشود و به هر ترتیبی مسیر انقلاب پیموده می شود البته به بعضی هم نمی شود خورده گرفت چون اقدامات انجام شده در زندگی شان ملموس نیست بماند که از آفات لیستی رای دادن هم به قدرت رسیدن آدمهای ظاهرسازی بوده که هیچ تعهدی ندارند اما قهر از صندوق هیچ ضرری جز برای خود ما ندارد.
✍#میم_و_میم
#خط_روایت
#انتخابات
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
بسمالله
«خوشبختی»
🌸موضوع انشای امشب پسرم خوشبختی بود. دنبال درک و تعریف خوشبختی گشت و گشت. همزمان تلویزیون تصاویر ارسال سه ماهواره امروز را پخش میکرد و پاسخش را گرفت:
🔹خوشبختی یعنی در زمانهای که خیلی ازکشورها، درگیر جنگ و خونریزی و ناامنی داخلی و خارجی هستند، اقتدار کشور ما نه تنها برسر مردم خودمان که برسر مردم منطقه، سایه بیندازد.
🔹خوشبختی یعنی همان وقت که در کشوری مثل امریکا بیش از هزار و چهارصد مرگ روزانه براثر کرونا ثبت میشود،درایران،خبری ازکرونا نباشد و مردم آزاد و راکت دور هم جمع و از لذت اعتکاف مست شوند.
🔹خوشبختی یعنی ظرف سی سال از مهندسی معکوس موشکهایی که روی سرمان میگشودند، به ارسال ماهواره و ماهوارهبر و موشک نقطه زن بالستیک و موشک فراصوتی برسیم که تکنولوژیاش تا پانزده سال آینده برای خیلی کشورها قفل است.
خوشبختی یعنی در کشوری زندگی کنیم که آخرین بار تمام دنیا خواست با شهوت و بی غیرتی،دین و انقلابش را برباید اما چون پشتش به کوه بلندی چون صاحب زمان و خون شهدایش گرم بود، طوفانها تکانش ندادند و حالا بعد یک سال تمام آن کشورها که به نحوی دخالت داشتند، درگیر مسایل امنیتی کشورشان هستند!
🔹خوشبختی یعنی خیلی کشورها کسی به اسم رهبر یا رییس حمهورمقتدر دارند اما نه حکیم و فرزانه و دنیادیده و عالم در هررشتهای مثل رهبر ما که دنیا، حسرتش را ببرند و بزرگان سیاست و نطامیگری و علوم و فنون، خودشان را سرباز او بدانند و با کلمات و رهنمودهایش، مناسبات دنیا را تغییر دهد.
🔹خوشبختی یعنی زیستن در دوقدمی قلههای تمدن اسلامی، در نهایت استواری، شکوه و عزت،
در روز به روز شکوفایی بیشتر تمدنی و فرهنگی و علمی کشور عزیزمان ایران.
🔹خوشبختی یعنی اقتدار میهن زیرسایه رهبری چون حکیم فرزانهمان سیدعلی حسینی خامنهای.
خوشبختی یعنی در چنین زمانهای ایرانی بودن👍
✍ #محنا
#خط_روایت
#انتخابات
#ایران_قوی
@khatterevayat
@almohanaa
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
حکایت این زمستان
دارم به ویدیوی دختر بچه اهل غزه نگاه می کنم که زیر باران دارد می لرزد و به سقفی که شاید تا چند وقت قبل بالای سرش بود فکر می کند یا پدری که چتر بالای سرش می گرفت یا مادری که نگران بابت سرما خوردنش بود و شاید الان هیچ کدام را ندارد. دیگر لازم نیست هوا بیشتر از این سرد شود! همین هم خوب است. شاید خدا دوست دارد بهارمان را بارانی کند یا تابستانمان را! حتی دیگر دوست ندارم هواشناسی را چک کنم. دانستن اینکه هوا بارانی است یا برفی یا دما چند درجه میشود چه فرقی می کند وقتی قرار است بلرزی می لرزی. اما دلم خوش است به پایان این زمستان. اما دوست ندارم اوضاع مثل قبل هم بشود دوست دارم مثل لحظه ای باشد که آن طفل معصوم زیر باران مانده دلش می خواهد.
✍ #میم_و_میم
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
https://eitaa.com/MimVamiM
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
بسم الله»
«فراپردهها»
تخصص ندارم که چه عرض کنم، تقریبا هیچچیز از قوانین فوتبال به جز چند اصطلاح آشنا نمیدانم. اما آنچه که وادارم کرد چندخط بنویسم؛ دقیقا بیاهمیت بودن و با اهمیت بودنش در آنِ واحد است.بیاهمیت بودنش اگر آن را همان «بازی فوتبال»،چیزی که به اشتباه جاافتاده،بدانیمش و با اهمیت اگر تاثیر آن را بر موضوعاتی مثل روحیه ملت و انتخابات، درک کنیم.
انچه که خیلی از ماها را موقع ارزشگذاری و اولویتبندیها به اشتباه میاندازد و فرای فعل و انفعالات فیزیکی، اهمیت دارد. روی افعال تاثیر میگذارد و گاهی ما را دچار خطای محاسباتی میکند؛نیتهاست و فراپردهها.
🔹مثلا فوتبال به خودی خود،برای ما، درحد برد و باخت جهانی مهم بود اما وقتی همسرجان آمد و از تاثیر برد گفت، اهمیتش تا نذر صلوات برای جناب ام البنین بالا رفت. تا اینکه پسر و دخترم بنشینند پای بازی و فریاد ذوق و ترس بزنند.
یا وقتی مثلا همسر بخواهد که بیایی و کنارش بنشینی و با او ذوق کنی یا بترسی، ممکن است آن ذوق، پای موضوع مسخرهای باشد اما نیت تو برای آرامش همسر و احترام به او، ارزشدهنده است. مثل نشستن کنار همسر که از اعتکاف برتردانسته شده.
🔹برای خود بازیکنان و نَفْس بازی هم، همینطور موضوع، اهمیت پیدا میکند و الا در حد دویدن چند مرد دنبال توپی است که شاید در حالت عادی، جزو آلودهترینهای مافیایی باشد.
🔹این را گاهی فراموش میکنیم و کوله باری از حقوق رعایت نشده روی دوشمان سنگینی میکندـ حقوقی که به خاطر اشتباه محاسباتی، متوجهشان نمیشویم و در «یومالحسرت»، انگشت حسرت بگزیم.
همین نیتها و فراپردههاکه از اشکها و لبخندها و بردها و باختهای همه ما، ارزشمندتر است اگرحواسمان باشد.
✍ #محنا
#خط_روایت
#انتخابات
#ایران_قوی
@khatterevayat
@almohanaa
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
چند وقت پیش روایتی میخواندم از پله فوتبالیست معروف برزیلی. عنوانش هم این بود:
*چرا فوتبال اهمیت دارد.*
از اعماق وجودم حرفش را میفهمیدم. لحظه لحظه ذوق میکردم و لحظه لحظه حسرت میخوردم. روایت، روایت غمانگیز باخت برزیل مقابل اروگوئه در فینال جام جهانی ۱۹۵۰ بود.
ولی درسی که پله از آن باخت گرفته بود فوقالعاده به دلم نشست و با سلول سلول بدنم حسش کردم.
پله میگفت: تازه بعد از آن بازی بود که ما برزیلیها شدیم یک ملت. فوتبال کاری کرده بود که اول بازی همه باهم از شادی سرمست شویم و آخر بازی همه باهم از شدت غم ناله بزنیم. و ملت چیست جز همین شادی و غم همگانی؟
حرفش را میفهمیدم و وقتی یاد لحظات غمگینی میافتادم که پارسال عدهای... بگذریم!
امشب خوشحالم. نه بهخاطر اینکه فوتبالی هستم. بهخاطر اینکه دوباره یک ایران خوشحال است. به خاطر اینکه به بهانهی فوتبال دوباره شادی و غممان بههم گره خورد و دوباره یک ملت شدیم.
آن هم در این شب که ملیترین حرکت تاریخ ایران در آن رقم خورده.
نمیدانم شاید خدا این بار به واسطهی فوتبال " و الف بین قلوبهم" را اجرا کرد...
الحمدلله.
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.