eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
216 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور ✍ @khatterevayat
با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعی ها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم. پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دست هاش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشک هاش می‌ریخت روی لباسش. ✍ @khatterevayat
مرد با پوست آفتاب سوخته سیگار پشت هم روشن می‌کرد. قدش خمیده بود. بی تاب چند قدم می رفت به طرف جمعیت سیاه پوش و برمی‌گشت. چشم می‌گرداند به جایی انتهای جمعیت. منتظر عزیزی بود. ✍ @khatterevayat
نتانیاهو پیام داده بود که به مردم کاری ندارم فقط حزب الله را میخواهم بزنم. هنوز هم میگوید. همین امروز هم رییس کنست شان پیام داده که ما با حزب الله دشمنیم نه با مردم لبنان. این بچه ها جز شهدای لبنان هستند. همانها که باهاشان کاری نداشت. راستی یک چیز را فراموش کردم بگویم آن ها معتقدند که هر بچه ای ممکن است روزی یکی از نیروهای حزب الله باشد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
. وقتی میخواستند خبر سقوط خرمشهر را به امام بدهند، نگران قلب ایشان بودند. امام ایستاده بود برای نماز. اذان و اقامه را گفت. دست هایش را که تا نزدیکی گوش بالا آورد، یکی نزدیک شد و خبر را آرام کنار گوش امام زمزمه کرد. امام همان طور که دست هایش بالا بود کمی سرش را برگرداند گفت: «جنگ است دیگر..» ---معنی آیه: اگر (در میدان احد،) به شما جراحتی رسید (و ضربه‌ای وارد شد)، به آن جمعیّت نیز (در میدان بدر)، جراحتی همانند آن وارد گردید. و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم می‌گردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آورده‌اند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمی‌دارد.۱۴۰ آل عمران ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از افغانستان کم میدانم. به قدر یک سفرنامه امیرخانی، سه چهارتایی کتاب داستان و اخبار آمدن و رفتن آمریکا و طالبان. چند وقت پیش که با جمعی کتاب های عالیه عطایی را میخواندیم حرف اوضاع افغانستان پیش آمد. که چرا این اوضاعشان است. چرا این همه رنج؟ چرا آوارگی؟ چرا بی وطنی؟ چرا این همه تحقیر؟ چرا این همه سختی؟ چرا مهاجرت؟ من نمیخواهم مردم افغانستان را قضاوت کنم. چون با کتاب های عالیه عطایی درد کشیدم. اما امشب که این فیلم را دیدم، به داستان های بیست سال بعد نویسنده های سوری فکر کردم. به وصف حال این دخترهایی که توی لندن دارند از خوشحالی پرچم تحریر الشام را دور خوشان میپیچند و جیغ میکشند سوریه ی آزاد. به پیرمردی که رویای ساخت کشورش به دست کشورهای دیگر را دارد. به زنان سوریه و کل کشیدشان جلوی ماشین تروریست های مسلح.به مردهای جوان و رویاهایشان. رویاهایی که کابوس شده اند. و رنج و درد.. ...و به نویسنده های بی وطن سوری. به امیدی که این روزها داشتند به ساختن کشورشان با دستانی غیر خودشان. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
✨﷽ 〰〰〰〰〰 این تصویر همان چیزی است که صهیونیست های وحشی ۴۷۰ روز برای نابودیش آدم کشتند و خانه ها را ویران کردند. مردمِ مقاومت..🌱✌️ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 بابابزرگ با مردهای افسانه‌ای برایم قرین بود. رستم، سهراب،بیژن، اسفندیار، زال، کی خسرو.. هزار بار داستان هفت خوان رستم را برایم تعریف کرده بود. رستم و سهراب را تعریف می‌کرد و برایمان شعرهای شاهنامه را می‌خواند. بابابزرگِ مردهای افسانه‌ای چند روز مانده به چهارده خرداد می‌نشست روبروی تلویزیون، چشم هایش چفت میشد به تصاویر مرد افسانه ای دوران ما و لایه های اشک می آمد روی چشم هایش. بعد انگار که طاقتش تمام بشود از دوری می‌رفت توی کاروان اتوبوس مسجد ثبت نام می‌کرد و راهی حرم امام می‌شد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
ا﷽ روایتی از استخوان با روکش پوست! نمی‌توانم، دیگر نمی‌توانم تصاویر مردم غزه را ببینم. هر وقت بچه ها چند روز تب می‌کردند با مادرم که تلفنی حرف می‌زدم بهش می‌گفتم: «بچه‌م شده پوست و استخوان». حالا مردم غزه در روش جدید کشتار و شکنجه‌ی غاصبان صهیونی همین شده‌اند پوست و استخوان. کشته شدن با بمب یک چیز است اما رنج و آب شدن یک آدم از گرسنگی را دیگر قلبم تاب ندارد. مادر غزه‌ای صورت نوزاد ۳۵ روزه‌اش را ناز می‌کند و با چشمانی که دیگر اشک ندارد می‌گوید: "ببخش که نتوانستم چیزی برای خوردن بهت بدهم." نوزاد ۳۵ روزه اش از گرسنگی مرده . دو میلیون مسلمان غزه‌ای بین کشورهای مسلمان دارند از گرسنگی می‌میرند. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @aleffbaa