چند وقت پیش روایتی میخواندم از پله فوتبالیست معروف برزیلی. عنوانش هم این بود:
*چرا فوتبال اهمیت دارد.*
از اعماق وجودم حرفش را میفهمیدم. لحظه لحظه ذوق میکردم و لحظه لحظه حسرت میخوردم. روایت، روایت غمانگیز باخت برزیل مقابل اروگوئه در فینال جام جهانی ۱۹۵۰ بود.
ولی درسی که پله از آن باخت گرفته بود فوقالعاده به دلم نشست و با سلول سلول بدنم حسش کردم.
پله میگفت: تازه بعد از آن بازی بود که ما برزیلیها شدیم یک ملت. فوتبال کاری کرده بود که اول بازی همه باهم از شادی سرمست شویم و آخر بازی همه باهم از شدت غم ناله بزنیم. و ملت چیست جز همین شادی و غم همگانی؟
حرفش را میفهمیدم و وقتی یاد لحظات غمگینی میافتادم که پارسال عدهای... بگذریم!
امشب خوشحالم. نه بهخاطر اینکه فوتبالی هستم. بهخاطر اینکه دوباره یک ایران خوشحال است. به خاطر اینکه به بهانهی فوتبال دوباره شادی و غممان بههم گره خورد و دوباره یک ملت شدیم.
آن هم در این شب که ملیترین حرکت تاریخ ایران در آن رقم خورده.
نمیدانم شاید خدا این بار به واسطهی فوتبال " و الف بین قلوبهم" را اجرا کرد...
الحمدلله.
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
ساعت یازده و نیم شب است.مسجد روی هواست.بچه ها که تازه وارد مسجد شدهاند، از روی اسم گروه دنبال جایشان می گردند.آنها که زودتر رسیدهاند،ملحفهها و پتوهایشان را پهن کردهاند،لباس راحتی پوشیدهاند و هیجانزده از دیدن همدیگر با صدای بلند در حال تعریف و احوال پرسیند،بعضی ها هم از همین حالا ماموریتشان شروع شده و توی این همه سروصدا و شلوغی،خواب هفت پادشاه را میبینند.
وسط انجام عملیات پذیرش و ثبت نام و خوش آمدگویی به تازه واردها،هرازچندگاهی سرمان را می کنیم پشت پرده و از بچه ها می خواهیم کمی رعایت این ساعت شب را بکنند تا خدای نکرده همسایههای مسجد شاکی نشوند.
سرم گرم این کارهاست که میبینم یکی از دختر کوچولوها چادرنماز آبی آسمانی و سجاده صوتی قشنگش را انداخته زیر بغلش و آمده این طرف مسجد که محل برگزاری برنامه هاست و خلوت تر است.با وسواس خاصی جانمازش را پهن می کند چادرنمازش را سر می کند و می ایستد به نماز.
سالهای قبل که برای ثبت نام محدودیت سنی نداشتیم و خانم بزرگ ها هم مهمان اعتکاف بودند،دیدن این رفتار برایمان عادی بود،ولی امسال با این گروه سنی ای که انتخاب کرده ایم برایمان عجیب است.
دوستم که دیگر نمی تواند جلوی کنجکاویش را بگیرد، می رود و پشت دخترک می ایستد و چند عکس از او می گیرد.
نمازش که تمام می شود،به رسم قبولی با او دست می دهد و می پرسد:
- این چه نمازی بودکه خوندی عزیزم؟
دخترک از این سوال غیر منتظره کمی خجالت می کشد، لپهایش گل می اندازد و به آهستگی می گوید:
- خانوم من هر شب برای خودم دو رکعت نماز عاقبت بخیر می خوانم
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
«تالاری بدون نوبت»
📌این عروسی با تمام عروسی هایی که دعوت شده بودیم فرق داشت...
تِـم عروسی مشکی بود، حتی خود عروس هم مشکی پوشیده بود، نگران به نظر میرسید. از پدر داماد میپرسیدند که داماد کجاست!
با بغض میگفت؛ قراری داشته، رفته پی آن.
این چه قراریست که یک ماهیست رفته و نیامده؟ چه قراری مهمتر از جشن عروسی؟
مادرش، خوب همهمان را سرگرم کرده بود که مبادا دیرآمدن پسرش بشود لقلقه زبانها. مادر است دیگر بلد است همه چیز را درست کند...
داماد اما خودش بهتر از همه ما میداند که سیزدهم بهمن نوبت آرایشگاه و تالار و...داشته، اگر میخواست برگردد که برگشته بود، مگر آنکه تالار را اشتباه رفته باشد یا نه، شاید اصلا داستان چیز دیگریست؛
شاید حاجقاسم او را برده باشد به تالاری بهتر، اینبار در بهشت. آنجا برای عروس هم جا گرفته. منتظرش میماند.🕊
🥀شهید: اسماعیل عرب
(از شهدای حادثه تروریستی کرمان)
✍🏻 #محدثه_عرب
#خط_روایت
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
همه بالا و پایین میپریدند. من چشمم دنبال جهانبخش بود اما.دورش شلوغ بود و معلوم نبود چکار میکند.
بعد از بازی اما فهمیدم. دوباره سجده کرد و سپاسش را فرستاد سمت کسی که باید.
این حس، این سجده، این خدایی بودن برای من از برد هم شیرینتر بود.
به نظرم گل حقیقی را جهانبخش اینجا زد.
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
با توجه به گروه سنی معتکفین،برای زنگ تفریح بین مراسم،یک برنامه طراحی کردیم.تعدادی فلش کارت از خاطرات با مزه رزمندگان داشتیم.از چندتایشان عکس گرفتیم و روز اول بین بچه ها تقسیم کردیم.
یک سرود اسماالله الحسنا هم پیدا کردیم.با بچه ها قرار گذاشتیم هر وقت سرود پخش شد همه جمع شوند کنار خط مرزی مسجد.متن کارت خوانده شود و اگر کسی که آن کارت را دارد،قبل از تمام شدن خواندن کارت کارتش را نشان دهد،یک جایزه بگیرد.
خودمان هم فکر نمی کردیم این برنامه اینقدر هیجان انگیز شود.
*
آخرهای شب اول بود که دیدم گروه نه ساله ها دورم را گرفته اند:
- خانوم تو رو خدا کارت ما رو بخونید ما جایزه بگیریم.
- نمیشه،کارتها قبلاً انتخاب شده.
- خانوم تورو خدا...
- خانوم من می دونم آخرش هم من انتخاب نمی شم
دوستم که کنارم نشسته و شاهد صحبتهایمان بود وارد بحث شد:
- اگر واقعا دلتون می خواد جایزه ببرید، به جای اینکه آویزون خانوم بشید برید از خدا بخواهید.خانوم که کاره ای نیست.همه کاره خداست.
بچه ها به هم نگاهی کردند دویدند رفتند که وضو بگیرند و نماز بخوانند.
فردایش دو نفرشان جایزه بردند.خیلی خوشحال بودند.می گفتند باید از اولش هم از خدا می خواستیم
*
نوای اسماالله که بلند شد بچه ها از اقصی نقاط مسجد دویدند سمت وسایلشان تا کارتهایشان را بیاورند.نوا که تمام شد هنوز جمله اول متن را نخوانده بودم که یکی از بچه ها با خوشحالی داد زد:«مال منه،مال منه»
کارت را با تصویر مطابقت دادیم درست بود.جایزه را دادیم و بچه ها متفرق شدند.
چند دقیقه بعد یکی از بچه ها با یکی از مربی ها آمد پیشمان که خانم کارتی که خوندید مال من بود و آنکه جایزه گرفت هم گروهی من بوده و کارت خودش را که پیدا نکرده کارت من را از کنار کیفم برداشته و آورده....
لحظات سختی بود،باید تصمیم می گرفتیم. این برنامه برای این بود که بچه ها خاطره خوشی از اعتکاف داشته باشند.پس گرفتن جایزه و دادنش به نفر دیگر علاوه براینکه بینشان ناراحتی ایجاد می کرد خاطره این اعتکاف را برای هر دویشان تلخ می کرد.از طرفی این کوچولو هم که آمده بود پیشمان حق داشت و باید او را هم راضی می کردیم.
- ببین احتمالا دوستت اشتباه کرده.شما به خاطر فرشته های توی مسجد ببخشش ما به شما هم یه جایزه میدیم.
خوشحال شد و رفت.هنوز داشتیم برایش یک جایزه پیدا می کردیم که برگشت:
- خانم دوستم که فهمید چی شده خیلی ناراحت شد جایزه روداد به من.دیگه شما زحمت نکشید
- آفرین به دوستت.
دستی روی سرش کشیدم و رفت .یک ساعت بعد برگشت:
- خانم من دلم نیومد دوستم رو ناراحت کنم،حالا که خودش هم گفت اشتباه کرده،جایزه رو بهش پس دادم.
باز هم جلوی این فسقلی ها و دلهای گنجشکیشان کم آوردیم.بهش گفتیم که جایزه اش محفوظ است و فرستادیمش پیش دوستانش.
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
جوجه را آخر بازی می شمارند!
همه هیجان دارند. سردی هوا انگار این هیجان را دوچندان کرده. سمت بازار ولوله مردم بیشتر است. نیمه اول تمام شده هنوز یک هیچ عقبیم. گل را که خوردیم فکر کردم اینبار هم ژاپن است و دیگر امیدی نیست. سوار مترو می شوم ایستگاه امام خمینی ره باید خط عوض کنم. خدای من گلللللل! داد کوچکی می زنم چند نفر نگاهم کردند پخش اینترنتی بعضی ها که دیرتر پخش می شود مرا به این هوس انداخت که گل دوم را هم زدهایم اما همان گل اول است. مردی که روبرویم نشسته میگوید چند چند است؟ بازی را نشانش میدهم خوشحال میشود خدا را شکر می کند. همیشه بازی های تیم ملی وقتی عقبیم دوست دارم بیرون باشم سر کار باشم و بعدش یکی بگوید بردیم! از مترو پیاده شده ام سوار تاکسی ام پخش زنده ام قطع شده دارم آنلاین فقط اتفاقات افتاده را چک می کنم. از تاکسی پیاده شده ام مغازه جلویی دو پسر نشسته اند یکی داد می زند، می دوم می گوید پنالتی اولش می ترسم مبادا به نفع ژاپن باشد اما به نفع ماست. پیرمردی جلوی مغازه موبایل فروشی ایستاده اجازه می گیرد پنالتی را ببیند. دل دیدنش را ندارم فقط خدا خدا می کنم. صدای داد بلند می شود. ایران دو بر یک از ژاپن جلو است. اما بازی هنوز تمام نشده. فقط چند ثانیه دیگر. بازی تمام شد. ما ژاپن را برده ایم. دیگر با خیال راحت می خندم. مردم هم می خندند.
✍ #میم_و_میم
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
به ساعت دور مچم نگاه کردم. پنج دقیقه مانده بود که بازی تمام شود ، وقت کمی بود برای جبران .
پایم را که روی جدول گذاشتم صدای فریادی مردانه از ته جان لرزه به تنم انداخت .
مرد با دومشت گره شده و دهانی باز که بیخ حلقش هم پیدا بود از مغازه بیرون پرید . دوباره نعره ی زد و گفت :ایول....ایوووووول
مثل اسفند روی آتش به هر طرف می پرید . سرش را به چپ و راست می چرخاند و با اشاره به کیسه های تخمه ، می گفت : به عشق تیم و بچه ها همش نصفه قیمت شد
سمت کیسه اولی جستی زد و
مشت هایش را پر تخمه آفتاب گردان کرد و با دو قدم بلند خودش را به کاسب همسایه رساند .به زور توی جیبش چپاند.
_بخور احمد آقا ...شیرینی بردمونه ها
احمد آقا اخمی کرد .با دست مصطفی تخمه فروش را هلی دادو گفت:
_من از این مسخره بازیا بدم میاد ، مرد حسابی خجالت نمی کشی کل محلو گذاشتی رو سرت!!
مصطفی دوباره سمت احمد آقا رفت و پیشانیش را بوسید و گفت:قربون اون کله کچلت برم ، کل دنیا داشتن برامون کُری میخوندن که نمی تونیم ببریم
گوشی رو از جیب پشت شلوارش در آورد و رو به احمد آقا گرفت .
_ببین چجوری میخوان ما رو کوچیک کنن ، اونوقت توقع داری خوشحال نباشیم
احمد آقا که خونش به جوش آمده بود هردو دستش را بالا برد و هوار زد :
زنده باد ایران ، زنده باد ایرانی
کم کم صدای احمد آقا لابه لای صدای شعار و خنده جمعیت گم شد .
✍ #مهتا_سلیمانی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
از صبح هر کدام از همکاران اداره را که میبینم یک مشت تخمه دستش گرفته و دارد تندتند می شکند،کمی که دقت می کنم منبعش را پیدا می کنم. یکی از خانمهای همکار چهار کیلو تخمه خریده و هر کس دور و برشان پیدا شود یک مشت تخمه تعارفش می کند.
این خانم همان همکاری است که پارسال موقع بازی های جام جهانی موقع خداحافظی بلند داد زد : به امید پیروزی انگلیس و از پارتیشن خارج شد.
موقع نماز و ناهار که منتظر آسانسور هستم روی صفحه تلویزیون های راهرو میبینم که اطلاعیه زده اند،پخش مستقیم بازی در آمفی تئاتر اداره براه است و هر کس بخواهد می تواند شرکت کند.
با خودم می گویم اگر مثل پارسال باشد هیچ کس نمی رود.
بعد از ناهار و نماز می آیم بالا و می نشینم سر کارم و آنقدر غرق می شوم که نمی فهمم دور و برم چه خبر است.یکهو با صدای جیغ یکی از همکاران از جا میپرم. چند ثانیه بعدش هم دو سه نفر دیگر .
می فهمم هر کس پشت میزش نشسته هدفون توی گوشش گذاشته و حالا با گوشی یا مانیتور یا رادیو دارد بازی را دنبال می کند.
ایران گل تساوی زده و همه خوشحالند.
مسئول دفتر معاونت می آید و خبر می دهد معاون نیست و همه می توانند بروند دفترش از ال سی دی بزرگ اتاقش بازی را ببینند.پارتیشن خالی می شود. آن خانم همکار هم بساط تخمه را جمع می کند می برد دفتر معاون.
ساعت گذشته و راننده اسنپ منتظر است.وسایلم را جمع می کنم که بروم پایین.موقع خروج اتاق معاون از جیغ و داد همکاران می رود روی هوا. می شنوم که ایران پنالتی گرفته است.نمی دانم زمان بازی تمام شده یا در حین گل طلایی است.همه امیدم به رادیوی ماشین راننده اسنپ است. سوار می شوم رادیو خاموش است.حدس می زنم راننده از آن مخالف های تیم ملی باشد .ماشین راه می افتد،هدفون را توی گوشم میگذارم و توی گوشی تند تند دنبال موج رادیو ورزش میگردم،وصل که می شود صدای گللللل گوینده رادیو توی گوشم می پیچد.خدا خدا می کنم دقایق آخر بازی باشد. راننده می گوید خانم لطفا اگر براتون ممکنه هزینه رو از نرم افزار پرداخت نکنید و مستقیم به حساب خودم بریزید،قبول می کنم و در دلم نیت می کنم اگر ایران ببرد کرایه اش را به بهانه پیروزی تیم ملی بیشتر بدهم تا این شیرینی های فراموش شده را یادش بیاورم.
داور چینی سوت پایان بازی را می زند و ایران بازی را می برد و من مبلغ را بیشتر واریز می کنم و می گویم:مبلغ اضافه بابت شیرینی پیروزی تیم ملی.
راننده با خوشحالی بر می گردد و می پرسد عه بلاخره بردیم؟!
می گویم بله .خودش را جمع و جور می کند و ادامه می دهد،خدا رو شکر خدا رو شکر .چقدر عالی شد. چه خبر خوبی دادید.خدا رو شکر.
و من در دلم باز هم خدا را شکر میکنم به خاطر دلهایی که امسال حالشان با کشورشان و تیمشان و هویتشان بهتر است.
✍ #میم_ز
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله
🔹دروغی که گفتند یا دروغی که میگویند، مساله این است🔹
دیشب که در راهروهای پاساژ برای پیدا کردن لباس برای بچه میگشتیم، یکی از مغازه دارها که دقیقا مثل ما برای نزدیک یک دهه بعد از انقلاب بود، بین حرفهایش، در مقابل درخواست تخفیف ما که مستحب هم هست، گفت:«امام که گفت آب و برق رو مجانی میکنه، اون وقت حالا این همکارمون چهل سالشه و هنوز مجرده😳»
جالب این بود که جنس ایرانی خیلی ربطی به قیمت دلار روز ندارد، آن هم جنسی مثل لباس ایرانی.
ثانیا قیمت دلار بالا رفت و باز سه چهارتومن پایین آمد، اما اینها برای سواستفاده چیها، مهم نیست.
ثالثا حقیقتا کسی که چهل ساله است و در پاساژی گران، مغازه دارد، ادعای نداری، نمیتواند داشته باشد مگر اینکه خودش، هنر پیدا کردن زن خوب یا دل کندن از تجملات اضافی را نداشته باشد، که خود مطلب دیگری است.
🔹 البته حرف زیاد بود ولی چون این شایعه هنوز هم بین مردم هست و متاسفانه رسانهها راحت دروغ میگویند و یک عده هم اصلا دنبال تحقیق نیستند، اهل سواد رسانه و پرس و جو هم نیستند،😒 و خیلی راحت همه چیز را باور میکنند. ☺️
👌این فیلم را لطفا چندین بار ببینید و چندین بارتر، ببینانید. 😅
❇️ به قول اساتید، در ایام دهه فجر، دو کار برای همه ما ضروریتر از همیشه است:
💠اول اینکه بزکهای دروغ زمان پهلوی را رو کنیم تا دستهای درکار، نتوانند تطهیرشان کنند.
💠دوم اینکه کارآمدی نظام و دستاوردهایش را آن قدر به رخ بکشیم، تا جایی برای تکذیب و دروغ باقی نماند.
✍#محنا
#خط_روایت
#دهه_فجر
#انقلاب_اسلامی
@khatterevayat
@almohanaa
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
_میبازیم. آخرش که چه؟
این را گفتم و با مداد به دفتر دخترم اشاره کردم: بنویس دخترم جنگ.
دخترم مداد را روی کاغذ لغزاند و تکرار کرد: جنننننگ
همسرم تخمه را شکست و پوستش را توی بشقاب ریخت: فوتبال مثل یه جنگه. طرفی که برای هدفش بیشتر بجنگه موفق میشه. آخرش میبینی. این چشم بادومیا هنوز ما رو نشناختن.
سر برگرداندم: اگه این طوریه پس چرا اون دفعه برنده نشدیم؟
تخمه را از بشقاب برداشت و زل زد به صفحه که بازیکنان همچنان دنبال توپ میدویدند:
خب حتما اون دفعه بازیکنامون انگیزه کافی رو نداشتن. چه میدونم شاید تلاششان کافی نبوده. اما این دفعه فرق میکنه. این دفعه همه از جون و دل میخواییم که برنده بشیم. آ این خط و این هم نشون.
خیره شدم به خط و نشان فرضی همسرم روی هوا. او الکی خط و نشان نمیکشید. یک عمر فوتبال دیده و بازی کرده بود. هر چند که هر دفعه با پا و دست زخمی به خانه برمیگشت.
دخترم روی زانویم زد: مامان... مامان بگو دیگه.
چشم چرخاندم سمت دفترش؛ بنویس فوتبال.
دخترم زیر لب زمزمه کرد: فوتبال....
گوینده صدایش را بالا برده بود: بازیکنان ما با چنگ و دندان میجنگند تا انتقام شکست قبلی خودشون مقابل سامورایی ها را بگیرند.
دخترم دست برده بود زیر چانه: مامان مگه تو فوتبال جنگ میکنند؟
همسرم دستهایش را به هم کوبيد: آفرین بچهها شما میتونین، برین جلو.
زل زدم به تلویزیون. بازیکنان به سمت دروازه ژاپن میرفتند. از ته دل میخواستم ایرانی ها برنده بازی شوند. زیر لب گفتم: برین جلو. نترسین.
یادم نبود کی فوتبالی شده بودم. خندهام گرفت. دخترم دست از نوشتن کشیده بود و فریاد میزد؛ برو... برو. ...گل....