مقاومتی که زنده است
با شهادت یحیی سنوار دوباره تمام فکرم درگیر شد.
چند وقتی است حوادث شدت گرفته...
حوادث را یکی یکی عقب میروم تا میرسم به همین یک سال پیش.
میرسم به طوفانالاقصی که طراحش یحیی سنوار بوده
راستش را بخواهی، تا قبل از آن، فلسطین برایم بیشتر از یک نماد مظلوم نبود، نمادی که باید جمعه آخر ماه مبارک را به آن اختصاص داد و برایش دعا کرد تا روزی که دشمن از سرزمینش بیرون رانده شود...
همین!!
اما بعد از طوفان الاقصی ورق برگشت.
فلسطینی که همیشه نماد مظلومیت را یدک میکشید حالا داشت در کنار مظلومیتش، قدرت نمایی میکرد.
خبرهای غزه در شبکههای مجازی پخش میشد و ایستادگیِ مردمش در برابر جنایات اسرائیل، مرا به تحسین وامیداشت...
همان ویدیو زنانی که بر روی خرابههای خانههایشان پر صلابت ایستادهاند و با کمترین امکانات، به پختِ سختترین غذاهای لبلانی مشغولند و تمام هیبت تو خالی دشمن را به سخره گرفتهاند، یا حتی همان زنی که جسم سرد فرزندش را بر روی دست گرفته و رجز میخواند، برایم معادله را بهم زد.
حالا بعد از طوفان الاقصی انگار تازه فلسطین را شناختهام.
فلسطین حالا برایم نماد مقاومت است، نماد ایستادگی
و با دیدن فیلم لحظات آخر یحیی سنوار و اوج صلابت و مقاومتی که حتی از پشت دوربین هم مشخص است، فهمیدم او فقط یحیی سنوار نبود، او نماد یک تفکر است.
و من مطمئنم فلسطینی که حالا میشناسم پر است از هنیهها و سنوارها و بی گمان
┈••✾ گر پدر نیست، تفنگ پدری هست هنوز ✾••┈
✍ #فـ_مُحَـمـَّدِےْ
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
@f_mohaammadi
گفت: زمان طلوع خورشید،ستاره ای در آسمان میبینی؟
گفتم: نه با غروب ستارهها، خورشید طلوع میکند.
گفت: آفرین!
همینه نگران نباش!
در آستانهی طلوع خورشید؛
ستارگان یک به یک غروب می کنند.
یا ایها العزیز!
ستارگان جبههی مقاومت، یک به یک غروب می کنند و قربان کوچهی انتظار میشوند، طلوع کن ای روشنی بخش جهان...
بیا که دنیا بیتو تاریک است! 😭
دورت بگردم امام زمان جانم💚
✍#فاطمه_نادرپور
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
جیردوی اعظم
صفحه منچ را گذاشتم وسط. داشتم مهرهها را تقسیم میکردم که پسرِ خاله افسانه آمد. دستش را گذاشت روی صفحه و با قلدری گفت:
_ اگه بازیم ندین نمیذارم بازی کنین.
دستم را به کمر زدم و توی چشمهایش نگاه کردم.
_ تو اصلا بازی بلد نیستی.
لبهایش مثل عسل بدون موم شره کرد.
_ خیلی هم بلدم، چی فکر کردی.
دلمان نمیخواست، ولی چارهای نداشتیم، بازیاش نمیدادیم، میرفت و خاله را میآورد پادرمیانی.
حالا هر کداممان تبدیل به چهارچشم شدیم تا نگذاریم کلک بزند.
دستش را آورد و تاس را انداخت.
تاس قل خورد و رفت کنار گلدان.
دوید. دویدیم. قبل از رسیدنمان تاس را چرخاند.
_ شیش شیش آوردم، ایول
چشمهای چهارتاییمان هشت تا شد.
_ ما دیدیم تاس و چرخوندی.
زیر بار نرفت. بازی را ادامه دادیم. خودمان میخواستیم پوز این جیردو را به خاک بمالیم.
حالا تمام مهرههایش توی بازی بودند و او سرخوشانه جلو میرفت. شش اول را که آورد خندید. دهنش را کج کرد برایمان.
شش دوم را که دید، رنگش پرید. چشمهایش مثل ژلهای نیمبند لرزید.
تاس را میان مشتش گرفت و انداخت. تاس قل خورد و وقتی ایستاد سومین بار هم شش آمد. دستش را محکم زد به صفحه بازی. همه مهرهها نقش زمین شدند.
_ اصلنم قبول نیست. من با شما جیردوا بازی نمیکنم.
از رفتنش خوشحال شدیم.
رسم بازی را بلد نبود.
توی گوگل سرچ کردم، تقلبهای نتانیاهو.
بگذارید نگویم برایتان، فقط همین را بگویم که او دست پسرخاله من را هم از پشت بسته است. بنظرم بهتر است به او لقب جیردویِ اعظم را بدهیم و از بازی بندازیمش بیرون، نظرتان؟
پانوشت: جیردو در لهجه مشهدی همان متقلب است.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
سیاوش غزه
از اردیبهشت 1403 شروع شد. از روزهای مه آلودی که رییس جمهور و وزیر امور خارجهمان ساعتها بود از ما جدا شده بودند و ما هنوز داشتیم تسبیح میگرداندیم. دانههای تسبیح روی هم میافتاد و ما هنوز نمیدانستیم چند بار دیگر باید تسبیح بچرخانیم برای دانه درشتهایی که هیچ وقت به نبودنشان فکر نکرده بودیم. از آن روز به بعد شهید دادیم، مثل روزهای 8 سال دفاع مقدس که خدا داشت یکییکی خاصهایش را غسل خون میداد برای ماجرایی بزرگتر.
و بعد شهرمان پر شد از عکسهایی که بهمان جان داد، رنگ داد و پر شورمان کرد و با هر کدامشان حسی جدید سراغمان آمد. با شهادت هنیه احساس کردم، پدربزرگی مهربان دنیای مقاومت را ترک کرده، با شهادت سید حسن، انگار مالک اشتر سَمُی را که پیرزنی به او داده نوشیده و حالا با رفتن یحیی السنوار، حس غریبی دارم. ماجرای رفتن او آنقدر ویژه در من اثر گذاشته که تا به حال با خبر شهادت هیچ قهرمانی، اینطور نشده بودم. او مردی بود بیسایه، با صلابت، با چشمهایی پر از شور جوانی و بیکه بترسد و یا لحظهای تعلل کند با تمام امکاناتش جنگید، با تمام آنچه که برایش باقی مانده بود.
اجانب سالهاست دنیای ما و بچههایمان را با قهرمانهای پلاستیکیشان گول زدهاند. از سوپرمن و بتمن گرفته تا هالک و اسپایدرمن. سالهاست پلاستیکیهای آمریکایی یک تنه دنیا را نجات میدهند. غافل از اینکه اسلام پاک محمدی فرزندانی پرورش داده که در ۶۰ سالگی هنوز مثل جوانان رشید؛ بی ترسِ از دست دادن جان، جهاد میکنند.
مدتها بود دنبال مصداق عبارت "شجاعت" میگشتم. کجا باید پیدایش میکردم؟ توی کشور، عراق، سوریه یا لبنان؟ شجاعت همه جا بود اما به شچم من نمیآمد انگار. شاید آنقدر حاج قاسم و بچههایش گل کاشته بودند که برایم عادی شده بود. گم شدهای داشتم که باید پیدا میشد و به بچههایم میگفتمش.
تا آن روز که شجاعت را به چشم دیدم. توی صفحه نمایش بود اما یک طوری بود که باورپذیر شده بود. از نوع پلاستیکی نبود، از مدلی که میشناختم هم نبود. یک شکلی داشت رخ میداد که منتظرش نبودیم اما باید میدیدیمش.توی چشمهای من تصویری در حال حرکت بود. در پشت دوربین یک پهباد. در فضایی به رنگ خاک و مردی که با هیبتی مردانه روی مبلی نشسته بود. شجاعت واژه مقدسی که با هالیوود از حیثیت افتاده بود، با السنوار؛ روی مبلی در وسط خانهای ویران شده، حی میشد. شجاعت او بی مونتاژ، بی دکوپاژ و خالص و ناب، وسط پاره آجرها جاری بود و توی سالن و آشپزخانه آن خانه چرخ میزد. پهباد که از ترس چوب ِتوی دستِ چپ یحیی ترسید و رویش را برگرداند، جریان سیال شجاعت آقای فرمانده دپو شد پشت آن آهن آلات و وقتی پهباد برگشت تا به خیال خود شکار بزرگش را به تصویر بکشد، هوریز شد توی رسانههای دنیا، توی قلبهای ما. ورق برگشت. پهباد و نگاههای پشت آن شکار سیاوش شد.
و حالا چند روزیست که رسم سیاوشان در فلسطین برپا شده. از هر جایی که شجاعت سیاوش غزهای دیده شده، یحیی السنوار دیگری شکفته است. من یک مادرم. میدانم چشمهای بچهها چه میگوید. من یک خواهرم، میدانم چشمهای برادرانم چطور حرف میزنند. حتی با این فاصله ظاهری از ایران تا غزه، برق شجاعت چشمهای السنوارهای جدید را از وسط چفیه پیچیده شده دور سر و صورتشان میبینم. میدانم که قطره های خون فرمانده، انتفاضه دیگری راه انداخته است، میدانم که اسلحه جدیدی ساخته است. اسلحه تازه، حتی از سنگهایی که سالها جوانان از در و ودیوار باقی مانده خانههایشان برداشته و به تانکهای دشمن پرتاب کرده بودند هم کاریتر است. چوبهایی که توی دستهای آنهاست قرار است کاری را که تا به حال دنیا نکرده، به پایان برساند.
من تا قبل از دیدن سکانس پایانی و درخشان شهادت یحیی السنوار فکر میکردم ما ایرانیها آنقدر شجاعیم که تنها مدافعان مردم مظلوم فلسطین هستیم، اما این روزها فهمیدهام که ما نشستهایم توی خانههامان، زیر سایه امنیت جمهوری اسلامی عزیزمان و پیرمردهای دلجوان، آن سر دنیا با گوشت و پوستشان از ما دفاع میکنند.
✍ #سمیه_شاکریان
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/khuaan
"مرگ در میزند" وودی آلن
اسم نمایشنامه را توی راهرو ورودی دیدم. برایم فرقی نمیکرد چه باشد. توجهم را هم جلب نکرد. همراه دوستم رفتیم توی پلاتو و روی همان سکوی اول نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا خوش و بش ها تمام شد. دو مرد و یک زن جوان با لباس های مشکی و شال سفیدی که به دور گردن داشتند پشت میز روی صندلی های چوبی شان نشستند. زن روی صندلی وسط نشست. جلو هر کدام یک نسخه از نمایشنامه بود با طلق و شیرازه ی آبی رنگ. و بطری کوچک آب معدنی که برچسپ نام و نشانشان را کنده بودند. پلاتو غرق در سکوت شد. سه نفر همدیگر را معرفی کردند. یکی نات بود و یکی مرگ. دختر هم صحنه خوان بود. مرگ وارد خانه شد. نات نپذیرفتش. گفت فقط پنجاه و هفت سال دارد و قصدی برای رفتن ندارد. مرگ ولی بی حوصله بود. میخواست زود کارش را تمام کند و برگردد. دخترک با صورتی سنگی مثل خورشید خانم های نقاشی های قدیمی با همان چشم و ابرو و دهان بود. صدای بی احساسش را بین جدال نات و مرگ می انداخت وسط و مثل گوینده ی اخبار صدایش را بم تر و قلنبه تر میداد بیرون و صحنه را توصیف میکرد. گاهی هم منتظر اعلام ساعت پرواز بعدی میشدم. نات مرگ را راضی کرد تا یک دست ورق بازی کنند و اگر برد یک روز مهلت بگیرد. ذهنم از پلاتو پر کشید تا بیروت. توی آن ساختمان. که از دیشب غمش افتاده بود به جانمان. فکر میکردم مرگی که آنجا رفته چه شکلی بوده. مرگ نمایش میگفت هر کس مرگش مخصوص خودش است. اصلاً همان خودش است. داشتم به سید حسن فکر میکردم. که مرگش اگر خودش بوده چه دلنشین بوده و مشتاق همراهش رفته. به همه ی ساکنین آن ساختمان فکر میکردم. که آیا هیچ کدامشان مثل نات با مرگشان چانه زده بودند. اصلاً فرصت این کار را داشتند. داستان که جلوتر رفت نات مرگ را برد. یک روز مهلتش را گرفت. ذهن بیقرارم دوباره رفت پیش سید حسن. اگر یک روز مهلت میگرفت. اگر میآمد جلو دوربین ها که من هستم. اگر همان یک روزباعث یک تصمیم اساسی میشد و موشک میشد به تن رنجورآن غده ی سرطانی. اگر ها را رها کردم و برگشتم به پلاتو. مرگ خدافظی کرد تا فردا. هنوز توی راه پله بود که صدای پرت شدن و ناله ش پیچید توی صحنه. صدای خنده های نات هم. همه بلند شدیم سرپا. ایستاده نمایشنامه خوان ها را تشویق کردیم. پایان ماجرا خوش بود. ذهنم اما دوباره بیروت بود. اگر زندگی هم قصه بود. اگر برای ابرقهرمان ها هم مرگ دست و پا چلفتی بود و پایش گیر میکرد و دیگر برنمیگشت. همه ایستادیم برای عکس یادگاری. رو به عکاس لبخند زدیم. لبخندم بغض داشت. اگر پایان آن قصه سید حسن هم، اگر اسماعیل هنیه هم، اگر شهید رئیسی هم، اگر حاج قاسم هم با لبخند کنار هم عکس یادگاری میگرفتند.
✍ #فاطمه_حسینی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد.
سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله"
چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است .
دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم .
امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم..
برای داشتنش..
✍ #زینب_خالقی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
@daftar110
﷽
_____🥀
هنوز سبزه عیدمان را گره نزده بودیم که زدند. نامردها بدجور هم زدند. توی روز روشن حمله کردند به کنسولگری و سردارمان را زدند. اصلاً انگار ۰۳ روی دور دو ایکس است. همان اولِ مقلب قلوبش قلبهایمان لرزید. چه میدانستیم قرار است در ماه بعدش رئیس جمهور و یکی از وزرای ناب و امام جعه و فرماندار را از دست بدهیم. بعدش به سرعت بدویم توی دور انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران. ما بچههای دهه هفتاد که به این چیزها عادت نداشتیم. قلبِ نازکمان تُرد است. خُب زود خُرد میشود. مثل وقتی فواد شکر را زدند. فوادِ ما هم تهی گشت؛ درست مثل مادر موسی؛ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً
بعدش توی پایتخت اسماعیلمان را ذبح کردند. من که از خجالت یخ کردم. خیلی برایم سخت بود که کسی به مهمان خانهمان دست درازی کند و در سکونت شب راحت بزند. ولی نامردها زدند. چند روزی برای سبک شدن؛ خودمان را وصل کردیم به دریای بیکران اربعین حسینی تا کمی انتظار انتقاممان طاق شود. رفتیم عراق و آمدیم. خبر پیجرها و شهادت و زخمی هزاران نفر پیچید توی موبایلم.
قلبم داشت شرحه شرحه میشد از این همه جوان رعنایِ جانبازِ شیعه. هی توی موبایل چرخ میزدم که خبر مصدومها و بمبها و حمله ملخهای اسرائیلی را رصد کنم که چشمم افتاد به خبر شهادت سیدحسن. این دیگر نوبر بود. چقدر سخت بود آن روزها... لعنتِ خدا بر ...
حاج عباس هم که از همان شش سالگی چنین آرزوی فدا شدنی داشت. عاقبتش واضح بود و شفاف.
و شفافتر از همه زیر آسمانِ آبی پاییز، در دل جمعیت بروی نماز جمعه بخوانی خطبه بگویی. تعقیبات بخوانی و خوشوبش کنی و بعد بروی. آن هم برای کسی که همان لعنتیها برایش خط و نشان کشیده بودند. این هم نوبر است. یعنی برای من جوان دهه هفتادی نوبر است.
سر شب یک لیوان چای آوردم پای تلوزیون دیدم موشکهای رنگی رنگی دارد میرود هوا. آسمان را زینت بخشیدند. واقعا این تلوزیون ایران است؟ زنده دارند میزند توی دل آن لعنتیها؟
بله ولی لعنتیهای هار، هارتر شدند و ترور پشت ترور. یحییی عزیز را زدند. ببخشید یعنی زندهاش کردند و حیّ. دویست و چهلپنج بار آن ۴۷ ثانیه سکانس آخر زندگی یحیی سنوار را ببینم هر دفعه مشتاقتر میشوم و تشنهتر. کلیپی که هیچ واژهای برایش پیدا نکردم. یعنی هرچه زور زدم قلم حرکت کند. سفت و زخمت ایستاد و تکان نخورد. گفت فقط نگاه کن. آن هم با قلبت...
این آخری هم که دیگر نگویم. خون به دلم کرد. سید صفیالدین عزیزم. اولین چیزی که با شنیدن خبر شهادتش به ذهنم خطور کرد حال مردم لبنان بعد از هر از دست دادن یک فرمانده چیست؟
اما بگویم رفیق بهتر نیست؟ مثل همین سوره نساء خودمان که گفته: و حسن اولئک رفیقا
و انها چه خوب رفیقهایی هستند. واقعا هم چه خوب رفقایی هستند. که در بهشت هم نمیتوانند تنها باشند. زود به وصال میرسند. تازه به کمک ملائک انفاق هم رفتهاند. چقدر این روزها سرشان شلوغ است. با طلا مینویسند و تمام نمیشود. مردم ایران سنگ تمام گذاشتند هی فوج فوج نور میفرستند آن بالا بالاها.
الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّـهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ
کاش این مشق سیاه را هم با خودشان میبردند بالا تا شهدای مقاومت دستی رویش بکشند. روشن بشود و نور بدهد. مثل خودشان قوی بشود و بشوم. تا من دهه هفتادیِ گیجوگنگ از خواب پریده ایستاده بر نوک قله تاریخ را خوب ثبت و ضبط میکردم در قلبم...
پ.ن:خودتان از تخیلتان بهره ببرید و عکس همه شهدای این ۸ ماه را تصور کنید.
۳ آبان ۰۳
۲۰ ربیع ثانی ۱۴۴۶
✍ #مرادی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/kalamejari
به نام خدا ❤️
پیشگامان شهید
جملات شهید صفیالدین کنار تصویرش، توی ذهنم رژه میروند. مثل جملهای که در مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان حزب الله گفت:
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
شهادت سیدهاشم صفیالدین گرچه غم روی دلمان را بزرگتر و سنگینتر کرد، اما باعث شد دنیای پیرامونمان را با وضوح و شفافیت بیشتری ببینیم.
بیاعتنایی و خنثی بودن از بیماریهای قرن است. این که ما اشکی داریم که بر مظلومیت زنان و کودکان فلسطینی و شهدای مقاومت میریزیم، یعنی الحمدالله هنوز مبتلا نشدهایم.
این را هم خوب میدانیم که خونهای بر زمین ریخته شده پاک نمیشود، جز با نابودی کامل اسرائیل.
مقاومت لطیف است، ناجوانمرد نیست، این را نه فقط با کلام بلکه با تصاویر نشان جهان دادند. ابزار برای نشان دادن این قدرت و مقاومت بر علیه دژخیمان زمانه متغیر است، گاهی اسلحه و بمب و موشکست، گاهی کلام و قلم.
در این لحظات سرنوشتساز میشود پشت سر رهبران شهید مقاومت پیش رفت، در حالیکه شعارمان همان کلام شهید صفیالدین باشد.
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
پانوشت: شعار نابودی اسرائیل از زبان کودکان، زنان و مردان امت اسلامی از سرتاسر جهان شنیده میشود.
این نیروی عظیم میتواند قدرت پوشالی صهیونیست را در هم بشکند.
پانوشت ۲: نمیتوانیم به اسرائیل قول بدهیم که مجال گریه و زاری پیدا کند، چون ما امتی نیستیم که زیر قولش بزند.
✍#ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
._._. ⃟ ﷽ ⃟ ._._.
🔻فراخوان روایت اقتدار🔻
رژیم موقت و غاصب صهیونیستی با حمله به ایران آبروی خودش را برد.
اما
🔸تعدی به خاک جمهوری اسلامی ایران چیزی نیست که از طرف ما مورد قبول باشد.
✔️روایتهایتان از احساس خشم و انزجار نسبت به این اقدام مذبوحانه، عدم ترس و مقاومت پایدار ، ایستادن در کنار نیروهای نظامی، قدردانی از سپاه و ارتش فداکار و همچنین احساس افتخار به نیروی نظامی جمهوری اسلامی را برایمان بنویسید.
🟢ما اینجاییم تا صدای شما باشیم و روایتهای شما از موضوعات روز را منتشر کنیم.
#خط_روایت
#ایران_قوی
#ارتش_قهرمان
#طوفان_الاقصی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌱 https://eitaa.com/khatterevayat
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
May 11
صبح شش آبان مثل همیشه از خواب بیدار شدم. نماز صبح و تعقیباتش که تمام شد، پیامرسان را باز کردم و گروه دوستانه را لمس کردم. یکی از بچهها نصف شبی پیام داده بود: «بچهها شما هم صدای انفجار رو شنیدید؟»
و بقیه گفته بودند: «انفجار؟! نه!»
دوباره پیام داده بود که: «بابا خیلی بلند بود چطور نشنیدید؟»
و بهش گفته بودند: «بابا خواب بی خواب شدی، بگیر بخواب خبری نیست.»
و بعد از چند دقیقه دوباره پیام داده بود: «اسراییل حمله کرده. سه تا استان رو زده. و منی که امشب تو حیاط خوابیده بودم و میخوام برم ادامهی خوابمو ببینم...!!!»
چشمم روی این جملهاش خشک شد. حمله کرده؟!
به یک صدای بلند که نمیشد استناد کرد. علتش هرچیزی میتوانست باشد. مثلا ترکیدن کپسول گاز و .. .
از گروه دوستانه خارج شدم و سراغ کانالهای خبری رفتم. بیانیهی ارتش را که دیدم، فهمیدم خبر راست است.
پس چرا من چیزی متوجه نشدم؟ البته بعداً فهمیدم خیلیهای دیگر هم چیزی متوجه نشده بودند.
حمله کرده؟! چقدر وقیح. مثل اینکه این جانی، حرف حق سرش نمیشود. فقط زبان زور میفهمد.
طبیعتاً به فکر افتادم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟
آیا کسی شهید شده؟
آیا خرابیای به بار آمده؟
اما هنوز خیلی زود بود برای مشخص شدن ابعاد ماجرا.
چیزی که عیان بود پدافند هوایی ما خداروشکر قوی عمل کرده بود.
بعداً مشخص شد تعداد زیادی از موشکها و ریز پرندهها را، صد کیلومتر قبل از ورود به مرز کشور عزیزمان و روی آسمان کشور عراق رهگیری و همانجا منهدم کرده بودند.
مهر را از روی اپن برداشتم و سجدهی شکر بجا آوردم. خدایا هزار بار شکرت بخاطر وجود افراد فداکار و دانشمند در کشورم.
فکرم درگیر شد. خیلی درگیر. حال واکنش ایران چیست؟
چه باید باشد؟
فارغ از کم و کیف ماجرا و ابعادش، این اولین بار است که اسرائیل با #خطای_محاسباتی_اش مستقیماً به خاک ما حملهی تسلیحاتی میکند و مسولیتش را هم میپذیرد.
کتری را پر از آب و زیرش را روشن کردم.
اگر ما هم جواب بدهیم، ممکن است دوباره غلط اضافه ازش سر بزند.
اما اگر سکوت کنیم و جوابی ندهیم، که با خود میگوید: «عه! چه جالب بهشان حملهی مستقیم کردم و از ترس درگیریهای بعدی، نشستند و تماشا کردند. پس هر بار دیگر و به هر شکل دیگر که دلم خواست میتوانم حمله کنم.»
درب یخچال را باز کردم. توی یخچال نان نبود، کشوی فریزر را بیرون کشیدم و یک قرص نان بیرون آوردم.
در صورت پاسخ دادن، احتمال حملهی بعدی مطرح است.
در صورت پاسخ ندادن، قطعیت حملهی بعدی مطرح است.
باید از این خطای محاسباتی درش بیاوریم.
اما چگونه؟
✍#فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰
#خط_روایت
#ارتش_قهرمان
#ایران_قوی
〰〰〰〰
@khatterevayat