.
خریدم که تمام شد و سوار ماشین شدم، خورشید هم به تاریکی می رفت. نزدیک اذان مغرب بود. تصمیم گرفتم بجای نماز فرادی، نماز جماعت بخوانم. این شد که بجای خانه، سر از مسجد درآوردم. مهر و تسبیح را برداشتم و خودم را بین صف دوم جا دادم. همیشه کار جمعی بهتر از کار فردی است. جمع به کارت ضریب می-دهد. بیخود نیست که خدا برای نماز جماعت ثواب بی حد قائل شده است.
نمازاول که تمام شد، مکبر صدا برآورد:
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر!
چند نفر تسبیح به دست گرفتند تا ذکر بگویند و چند نفرهم به سجده رفتند تا مناجات کنند و صدای کم جانی بین مردم شکل گرفت: الله اکبر، الله اکبر، خامنه ای رهبر...
یاد #جمعه_ی_نصر و آن نماز جمعه ی تاریخی افتادم. درشرایط جنگی، فقط سه روز بعد از موشک باران اسرائیل توسط دلاورمردان ما، و بعد از تهدید فراوان از جانب دشمن برای رهبرمان، درحالیکه همه احتمال واکنش دشمن را میدادند، رهبرما نتنها در پناهگاه نرفت بلکه با اقتدار و با صلابت و با شجاعت تمام، از دو روز قبل اعلام کرد که من فلان روز، در فلان ساعت، در فلان مکان مشخص هستم!
و آمد. برخلاف همیشه که فقط نماز جمعه را میخواند، نماز عصر را هم خودش خواند. بعدش هم نشست به مناجات و احوالپرسی با مسؤلین! زودتر از همیشه آمد و دیرتر از همیشه رفت. سلاح در دست، برخلاف دفعه ی قبل، درحالیکه انگشتش را از روی قناصه برداشته بود، شروع به خطبه خواندن کرد. آنقدر باتدبیر است که حتی حواسش به این ریزه کاری های معنا دار هم بود.
غرا و کوبنده خطبه خواند. هم به زبان فارسی هم به زبان عربی! فصاحت خطبه های عربی اش به قدری بود که کاربران عرب خارجی توییت زدند (حاکمان که هیچ) حتی علمای ما هم به این فصاحت و بلاغت نمی توانند صحبت کنند! خیلی از شبکه های خارجی برنامه های عادی شان را قطع کردند تا صحبت های رهبر ما را پوشش دهند.
دیدم با این صدای کم رمق حق مطلب ادا نمی شود. انرژی و افتخارم را درون صدایم ریختم و خودم هم با جمع همصدا شدم:
خامنه ای رهبر، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان (آیت الله مطهری، حاج قاسم سلیمانی،ابو مهدی، اسماعیل هنیئه، عماد مغنیه، #سید_حسن_نصر_الله و...)...
داشتیم به قسمت مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا میرسیدیم. یاد جنایات وحشیانه شان در کشورهای مختلف افتادم. زیاده خواهی و استعمار و ظلم و ستمشان سالهاست گریبان خیلی از ملت ها را گرفته. فکر نمیکنم کشوری باشد که از سیاست های کثیف استعماری انگلیس و آمریکا ضربه نخورده باشد. تاریخ کشور ما که پراست از این ستم ها. هر گوشه ای از کشور های ثروتمند دنیا را که نگاه کنی نشانی از چپاول وخرابی و ویرانی و عقب نگه داشتن ملت آن کشور، توسط انگلیس و آمریکا خواهی یافت.
اسرائیل اما این روزها، چهره ی واقعی غرب را به نمایش گذاشته. چهره ای که شاید تا سالهای گذشته پشت لبخندها و دستکش مخملی و سیاست اصلاحات ارضی وانقلاب سفیدشان پنهان میکردند. با خودم گفتم مگر میشود کسی هر روز خانه های آوار شده ی ساکنان غزه، نوزادان خونی و مالی، مادران پریشان و سرگردان، پدران مستأصل، شهیدهای مظلوم غیر نظامی، کودکان جان داده از ترس و هزاران جنایت فاجعه بار ضد انسانی را از اسرائیل و آمریکا ببیند و صدای تکبیرش انقدر کم جان و بی خشم باشد؟؟!
انزجارم را درون صدایم ریختم و بلند تر از همیشه گفتم مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس... خانم سمت راستی و خانمی که صف جلوی من بودند، به سمت من برگشتند و نگاهم کردند. چشمانم را به جلو دوختم. صدای خودم بیشتراز قبل درون سرم پیچید؛ مرگ براسرائیلِ جنایتکار.
خداوند همانطور که نماز و روزه و خمس و حج را واجب کرده، تولی و تبری را هم واجب گردانیده. و این تکبیرهای بعد از نماز که درود و سلام بر دوستان خدا و اعلام بیزاری از دشمنان خداست، اگر نمادی از ابراز تولی و تبری نیست، پس چیست؟
نماز بی «تولی و تبری» انگار یک چیزی کم دارد. تمام و کمال نیست.
نماز دوم که تمام شد و اعلام فرمان تکبیر مکبر توی مسجد پیچید، خانم های کناری من هم همصدا با جمع شروع به گفتن کردند. حال انگار صدای آقایان هم ضریب پیدا کرده بودو بلند تر از قبل به گوش می رسید. و این است برکت جمع...
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#نماز_جمعه
〰〰〰〰
@khatterevayat
صبح شش آبان مثل همیشه از خواب بیدار شدم. نماز صبح و تعقیباتش که تمام شد، پیامرسان را باز کردم و گروه دوستانه را لمس کردم. یکی از بچهها نصف شبی پیام داده بود: «بچهها شما هم صدای انفجار رو شنیدید؟»
و بقیه گفته بودند: «انفجار؟! نه!»
دوباره پیام داده بود که: «بابا خیلی بلند بود چطور نشنیدید؟»
و بهش گفته بودند: «بابا خواب بی خواب شدی، بگیر بخواب خبری نیست.»
و بعد از چند دقیقه دوباره پیام داده بود: «اسراییل حمله کرده. سه تا استان رو زده. و منی که امشب تو حیاط خوابیده بودم و میخوام برم ادامهی خوابمو ببینم...!!!»
چشمم روی این جملهاش خشک شد. حمله کرده؟!
به یک صدای بلند که نمیشد استناد کرد. علتش هرچیزی میتوانست باشد. مثلا ترکیدن کپسول گاز و .. .
از گروه دوستانه خارج شدم و سراغ کانالهای خبری رفتم. بیانیهی ارتش را که دیدم، فهمیدم خبر راست است.
پس چرا من چیزی متوجه نشدم؟ البته بعداً فهمیدم خیلیهای دیگر هم چیزی متوجه نشده بودند.
حمله کرده؟! چقدر وقیح. مثل اینکه این جانی، حرف حق سرش نمیشود. فقط زبان زور میفهمد.
طبیعتاً به فکر افتادم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟
آیا کسی شهید شده؟
آیا خرابیای به بار آمده؟
اما هنوز خیلی زود بود برای مشخص شدن ابعاد ماجرا.
چیزی که عیان بود پدافند هوایی ما خداروشکر قوی عمل کرده بود.
بعداً مشخص شد تعداد زیادی از موشکها و ریز پرندهها را، صد کیلومتر قبل از ورود به مرز کشور عزیزمان و روی آسمان کشور عراق رهگیری و همانجا منهدم کرده بودند.
مهر را از روی اپن برداشتم و سجدهی شکر بجا آوردم. خدایا هزار بار شکرت بخاطر وجود افراد فداکار و دانشمند در کشورم.
فکرم درگیر شد. خیلی درگیر. حال واکنش ایران چیست؟
چه باید باشد؟
فارغ از کم و کیف ماجرا و ابعادش، این اولین بار است که اسرائیل با #خطای_محاسباتی_اش مستقیماً به خاک ما حملهی تسلیحاتی میکند و مسولیتش را هم میپذیرد.
کتری را پر از آب و زیرش را روشن کردم.
اگر ما هم جواب بدهیم، ممکن است دوباره غلط اضافه ازش سر بزند.
اما اگر سکوت کنیم و جوابی ندهیم، که با خود میگوید: «عه! چه جالب بهشان حملهی مستقیم کردم و از ترس درگیریهای بعدی، نشستند و تماشا کردند. پس هر بار دیگر و به هر شکل دیگر که دلم خواست میتوانم حمله کنم.»
درب یخچال را باز کردم. توی یخچال نان نبود، کشوی فریزر را بیرون کشیدم و یک قرص نان بیرون آوردم.
در صورت پاسخ دادن، احتمال حملهی بعدی مطرح است.
در صورت پاسخ ندادن، قطعیت حملهی بعدی مطرح است.
باید از این خطای محاسباتی درش بیاوریم.
اما چگونه؟
✍#فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰
#خط_روایت
#ارتش_قهرمان
#ایران_قوی
〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
.
.
پیاده که نه، نفهمیدیم چطور خودمان را از توی جیپ خاکی انداختیم بیرون.
رو به احمد و فؤاد برگشتم. دستهایم را باز کردم، سرم را رو به آسمان گرفتم و به دور خودم چرخی زدم:
_«خدایا شکرت»
احمد و فؤاد از خوشحالی پریدند بغل هم. من هم خودم را رویشان انداختم و دستهایم را دورشان حلقه کردم.
_بچهها دیدید بالاخره پسش گرفتیم؟
_ها وولک ای بیشرفا رو خوب انداختیم بیرون.
احمد دستی توی ریشهای سیاهش کشید، سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و گفت:
«آقا محمد کجایی که این روز رو ببینی؟»
از روی آسفالت کنده شدهی پر از ریگ و خاک رفتیم جلوتر. چشممان خورد به اسکلت فلزی ساختمانهایی که از بین آجرچینیهایِ نامرتب، زده بودند بیرون.
خانههایی که روزی زندگی درشان جریان داشت.
درختهای کنار بیپروبال شده بودند، اما بلند و استوار هنوز همانجا نگهبانی میدادند.
خیره مانده بودیم بهشان. ناگهان صدایی توی گوشمان پیچید.
«خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
سه تایی ناخودآگاه روی خاک افتادیم، به سجده! سجدهی شکر!
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#فتح_خرمشهر
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
چی نمیخواستیم، چی شد!
بعد از نماز جمعه، تجمع اعتراضی نسبت به شهادت تعدادی از سرداران و دانشمندان هستهای و مردم عادی کشورمان به دست رژیم صهیونیستی در صبح همان روز، به راه بود.
توی گرمای ۵۰ درجهی اهواز، مردم راست قامت ایستادند و به حرفهای سخنران گوش دادند. بعد خشمشان را توی صدا و مشتهایشان ریختند و فریاد مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکایشان، گوش آسمان شهر را پر کرد. راهپیمایی تمام شد و راهی اتوبوسها شدیم.
همه طاقتشان از گرما طاق شده بود. بعضی ها ولو شده بودند روی تکیه گاه صندلی. بعضی دست را تکیه کرده و سر روی صندلی جلویی گذاشته بودند. یکی از خانمها از شدت گرما، گره روسریاش را قدری آزادتر کرده بود و سعی میکرد سرش را پایین تر نگه دارد که در تیررس نگاه آقایان نباشد.
همه منتظر حرکت اتوبوس بودند.
خدا را شکر اتوبوس از مدلهای تازه خریداری شده بود و کولرش سالم.
اتوبوس راه افتاد و سکوت غریب ناشی از خستگی و احتمالاً ناراحتی، فضا را پر کرده بود.
از پنجره نگاهم به پرچمهای رنگارنگ عید غدیر افتاد که خیابانها را تزیین کرده بود. حسرت غریبی با نگاهم همراه شد. توی دلم گفتم:« چی میخواستیم چی شد؟ عجب جشنی شد امسال!»
توی افکار خودم بودم که صدای ذکر صلوات یکی از آقایان، به خود آوردم. یک آقای حدودا ۴۶؛۴۷ ساله با پیرهن چهارخانه ی زرشکی_آبی مشغول خواندن بود.
چند صلوات که ازمان گرفت، شروع کرد به خواندن مدح مولی علی (علیه السلام). شعرهای زیبایی راجع به غدیر خواند که بینش صلوات میطلبید. گرما، ما را خسته کرده بود اما او، آن را توی صدایش ریخت و تحویلمان داد. حسابی به وجدمان آورد. آنقدر که در انتها، ذکر توسل به امیرالمومنین را همه باهم خواندیم!
بعد با چند دعای جاندار، تزریق روحیه اش را به انتها رساند.
موقع پیاده شدن عینک آفتابیاش را به چشم زد. خودم را بهش رساندم و پرسیدم:«ببخشید شما مداحید؟»
درحالیکه کفن سفیدش را تا میکرد گفت:
_«نه من مهندسم! دیدم نزدیک عید غدیره و شیعههای مولی جمع، حیفه که تو سکوت بگذره »
همچین مردم «نیست در جهانی» داریم ما!
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
#عید_غدیر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
بنزین ماشین تمام شده بود. همه ی پمپ بنزین ها شلوغ بود. ظهر گرما نمیشد آن همه توی صف ایستاد. تصمیم گرفتیم با اسنپ به نماز جمعه برویم. اسرائیل غلط زیادی کرده بود، سردارانمان و دانشمندان و چندی از مردم عادی را شهید کرده بود. نتوانستیم خانه بمانیم.
نماز جمعه از همهی هفتههای معمولی خیلی شلوغ تر بود. موقع ورود یک پسر بچهی تقریباً چهار پنج ساله را از پشت دیدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد. لباس ارتشی پوشیده بود و یک کلاه لبه دار، تفنگ به دست، دست مادرش را گرفته بود. رفتم جلو و احترام نظامی گذاشتم و گفتم:«سلام سردار»
کمی خجالت کشید. سرش را کج کرد و خودش را چسباند به مادرش. مادرش گفت:«تنفگشو آورده که به جنگ اسرائیل بره»
انگار که حرف مادرش بهش قوت قلب داده باشد. کمرش را صاف کرد و راست ایستاد. تفنگش را بالا آورد و به حالت شلیک نگه داشت.
همینطور که از کنارشان رد میشدم،
گفتم:«مستقیم شلیک کن به نتانیاهو»
دستش را بیشتر به سمت جلو کشید و آماده ی شلیک شد.
مادران امروز، سرداران فردا را در دامان خود تربیت میکنند. همانطور که مادران دیروز اینکار را کردند.
بانوی عزیز، تو محور خانهای. بصیرت، آرامش، صلابت و شجاعت تو، به خانوادهات هم منتقل میشود.
چه در شرایط عادی، چه در بحبوحه جنگ، شجاعت حرف اول را میزند. اگر ترسیدی، قافیه را باختهای، حتی اگر شرایط تو بهتر از دشمن باشد...
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
.
وسط وسط!
ما وسطش بودیم!
تقریباً وسط وسط.
بنا داشتیم با گفتوگو حلش کنیم. بدور از تنش.
قبل از مذاکرات اسرائیل برای اولین بار حملهی مستقیم کرد!
حاکمیتمان را نقض کرده بود، خیلی برایمان سنگین بود اما پاسخش را ندادیم تا (از نظر برخی) در تلهی جنگ نیفتیم.
نتنها پاسخش را ندادیم که با دل پر خون، رفتیم پای میز مذاکره!
دوباره بهشان فرصت دادیم.
وسط صحبت کردنها بودیم که اسرائیل دوباره حمله کرد. گستاخانه و بیرحمانه.
سرداران بزرگمان، دانشمندان گرانقدرمان، و زنان و کودکان عزیزمان را پر پر کرد.
بنظر شما دیگر صبر معنایی داشت؟
دست روی دست میگذاشتیم، پرپر شدن تک تک جگرگوشههامان را تماشا میکردیم؟؟
آمریکا بارها گفته که اسرائیل بدون اجازهی من آب هم نمیخورد. اینها را هیچ وقت جدای از هم نمیبینیم.
همه ی دنیا شاهدند که اول آمریکا و اسرائیل حمله کردند. ما طبق همهی قوانین بینالمللی درحال دفاع از خودمان هستیم.
همسرنوشتان من، همهمان یک تیم هستیم. همهمان به یک خدا ایمان داریم و زیر یک پرچمیم.
اختلاف سلیقهها و ناراحتی های گذشتهمان را کنار بگذاریم و مقابل دشمن بیرحم وحشی کودککش، همگی پشت رهبر حکیممان باهم متحد شویم و یک صدا از دهانمان شنیده شود.
ما هر اعتقادی که داشته باشیم، مقابل دشمن، فقط به یک چیز میاندیشیم: « دور نگه داشتن و نابودی دشمن سفاک»
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
🏴✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت.
باباتو میخوای؟
بین دو نماز مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شدیم. خانم جلوییم یک بچهی سه چهار ساله داشت که مدام به پر و پایش میپیچید. دخترک با پیرهن چیندارِ مشکیِ تزیین شده با گلهای بابونه و یک روسری بانمکِ کوچک، روی شانهی مادرش میزد و با حالتی بهانه گیرانه و کشدار، بی وقفه میگفت:«بابای من». یعنی که بابایم را میخواهم.
مادرش هم با آرامش بغلش میکرد و میبوسیدش و میگفت:«باشه بعد از مراسم میریم پیشش». اما فایده نداشت.
اللهاکبرها تمام شده بود، رفتم سراغ الحمدللهها!
هنوز صدای اَنْگُ و اونْگ دخترکِ پیرهن مشکیِ گل بابونهای، توی سرم میپیچید. دروغ چرا؟ کمی هم روی اعصابم پیادهروی میکرد!
توی ذهنم گفتم:« خب بچه چته؟ تو بغل مامانتی، هوا هم خوبه. مشکلی هم نداری. بگیر بشین تا نماز تموم بشه بری پیش بابات دیگه»
خانمی که کنار مادر دخترک نشسته بود، رو به دختر بچه کرد و با لحنی بچه گانه گفت:«باباتو میخوای؟»
دخترک به نشانهی تایید، سر تکان داد.
زن انگشت اشارهاش را کشید سمت پردهی پروژکتور که قسمت آقایان را نشان میداد و گفت:«بابات کجاست؟ اونجاست؟! بهم نشونش بده ببینم»
دخترک ذوق زده شد از اینکه میتواند نشانی از پدرش پیدا کند. ناگهان آق و اوقش ساکت شد و با خنده محو تماشای پروژکتور شد.
در دلم آن خانم را تحسین کردم که با بهترین شکل ممکن دختر بچه را ساکت کرد.
دختر بچه انگشت اشارهاش را بالا برد وگفت: «اونجاست.». مادرش به زن چیزی گفت که متوجه نشدم.
یکهو زن به همان حالت بچه گانه رو به دختر گفت:«وای خوشبحالت، بابات حاج آقاست؟ پس دختر حاجی هستی! الان یه الله اکبر دیگه میخونیم بعد میری پیش بابات»
دخترک چند دقیقهای از این گفتگو سر ذوق بود و بهانه گیری نکرد. اما همین که نیت نماز عشا کردیم، دوباره «بابای من» گفتنهایش با آق و اوق، شروع شد.
چادر مادرش را میکشید و به زانویش میزد و در عین حال پدرش را صدا میکرد!
بعد از نماز و سخنرانی، چراغها که خاموش شد، سخنران گفت: «شب سوم محرم معمولاً روضهی حضرت رقیه میخونند. آمادهای بگم؟».
آماده بودم و خودم خبر نداشتم!
آن موقع که مصائب وارده بر رقیه خاتون(س) را از روی مقتل میخواند، آن موقع که آن حرامی به کنایه به رقیه خاتون گفته بود:«باباتو میخوای؟»، من فقط بیتابیهای دخترک پیراهن گل بابونهای برای پدرش، در یک شرایط کاملاً عادی، بدون کوچکترین بحرانی، توی ذهنم رژه میرفت و قلبم را سنگین میکرد.
بمیرم برای دل شما بانو! چه کشیدید میان آن دشت پر بلا!
از آن «باباتو میخوای؟» تا این «باباتو میخوای؟» فرسنگها فاصله است. فرسنگ ها فاصله که هیچگاه بهم نمیرسند اما یک نقطهی مشترک دارند: «دخترکی بیتاب دیدار پدرش است!»
اشکهایم امان نمیداد که روضهخوان شروع کرد به خواندن:
«زخمهایم همه اش گشته مداوا مثلاً/
چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً
آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی/
باشد ای رأس حنا بسته، تو بابا مثلاً…
…مثلاً خانهمان شهر مدینه است هنوز/
و تو برگشتهای از مسجد و حالا مثلاً…
…کار من چیست؟ نشستن به روی زانوی تو…/
کار تو چیست؟ بگو …شانه به موها مثلاً…
یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی/
تو نبی باشی و من، امابیها مثلاً
جسم نیلی مرا حال، تو تحویل بگیر/
مثل آن شب که نبی فاطمهاش را مثلاً...»
✍ #فاطمه_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#خط_خیبر
#راه_حسین
🔻روایتهای محرمی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat