#اطلاعیه
#حفظ_سوره_واقعه
💎مسابقه حفظ سوره #واقعه ویژه همسران و فرزندان همراه با جوایز نفیس
💎 در صورت تمایل به شرکت در مسابقه حتما از طریق لینک ادمین کانال ثبتنام نمایید.
💎 زمان آزمون: پایان ماه مبارک
@kimiayesaadat1
🔻پیری سیستم ایمنی و عواقب آن
🍀🍀با بالا رفتن سن، واکنش بدن نسبت به بیماریهایی که دچارشان میشود کم تأثیرتر خواهد شد. بنابراین سالخوردگی سیستم ایمنی، ریسک ابتلا به بیماریها را بیشتر میکند. اما این پروسه تا حدودی قابل پیشگیری است. عادتهای خوب و سبک زندگی سالم به افراد کمک میکند عملکرد سیستم ایمنی خود را تا سنین بالا حفظ کنند.🍀🍀
ادامه مطلب در لینک زیر👇👇👇
http://shamiim.ir/a/28977/
درخت مسواک،در آموزه هاي طب اسلامي، طب سنتي و دانش نوين بشري.pdf
177.1K
🔰در اين مقاله كه از نوع كتابخانهاي بوده است و به شيوه مروري با بهرهگيري از منابع قرآن كريم، منابع حديث، كتب طب سنتي و برخي رفرنسهاي جديد انجام گرديده است مستندات مربوط به آثار درخت اراك ارائه شده است.
💠 خلاصه ای از عناوین مطرح شده در مقاله:
🔸خصوصيات گياه شناسي درخت اراك
🔸 اهميت بهداشت دهان و دندان و جايگاه درخت اراك در آموزههاي طب اسلامي
🔸 معرفي چوب اراك از سوي حكماي طب سنتي ايران
🔸 مواد مؤثر شيميايي موجود در درخت اراك
🔸 خواص دارويي مسواک
📝 برای مطالعه کامل بحث «درخت مسواک در آموزههای طب اسلامی، طب سنتی و دانش نوین بشری» به فایل پی دی اف مراجعه فرمایید.☝🏻☝🏻☝🏻
#طب_اسلامی
#درخت_مسواک
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت بیست و هشتم
شعارش این بود: «ترک محرمات، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت» موقع توسل، شعر روضه میخواند. گاهی واگویه میکرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت میکرد. اگر کسی هم دور و بر ما نشسته بود با نجوا توسلی را جلو میبرد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیهالسلام به کار میبرد. عاشق روضههای حاج منصور بود ولی در سبک سینهزنی بیشتر از حاج محمود کریمی الگو میگرفت. فروردین سال ۹۰ در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم.
خانوادهها پول گذاشتن روی هم و خانهای نقلی در شهرک شهید محلاتی برای ما دست و پا کردند. آنجا را خیلی دوست داشت. چند وقت که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیت بهتری است. هم محله مذهبی بود هم ساکت. اکثرا مسجد را پیاده میرفتیم، به خصوص مقبره شهدا. کنار پیاده روی، کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد. خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت تاندون پا کمی کش آمده. نیازی نیست که گچ بگیریم. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت آدم دست و دلبازی بود. اهل پسانداز و این چیزها نبود. اصلا بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت میایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
﷽
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
#سلام_امام_زمانم
#یاد_امام_زمان_در_هر_زمان
@kimiayesaadat1
#اطلاعیه
#حفظ_سوره_واقعه
💎مسابقه حفظ سوره #واقعه ویژه همسران و فرزندان همراه با جوایز نفیس
💎 در صورت تمایل به شرکت در مسابقه حتما از طریق لینک ادمین کانال ثبتنام نمایید.
💎 زمان آزمون: پایان ماه مبارک
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
#قسمت بیست و نهم
میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده بود پژو ای را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد. محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردنم ولی میگفت تو منی من تو. البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی.ها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بیپولی به مشکل بربخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت. رایتالعباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاهعبدالعظیم علیهالسّلام، غروب جمعهها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضههایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میآمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه. ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم علیهالسلام. برنامه ثابت و هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند. نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: «بریم کلپچ.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت سیام
تا قبل از ازدواج به کلهپاچه لب نزده بودم. کل خانواده مینشستند و بهبه چهچه میکردند. فایدهای نداشت. دیگه کلهپاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع و با انگشتانش نان و آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم. مزهاش که رفت زیر زبانم کلهپاچهخور حرفهای شدم. به هرکس می گفتم که کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکردند. میگفتن: «تو؟ تو و این همه ادا اطوار.» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم. همه چیز باید تمیز میبود. سرم میرفت دهنی کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم. کلهپاچه که به سبد غذایی اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم. اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت میشه توشه تموم عمر و تموم سال را در هیئت بست. در محرم بعضیها یک هیئت بروند میگویند بس است ولی او از هر هیأتی بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی. یک سال حالش بد شد. محبور شد چند بار آمپول دگزا بزنه. بهش میگفتم این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد. آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخمی بیرون میآمد. هر وقت روضهها سنگین میشد دلم هری میریخت که الان آن طرف خودش را میزند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم میگفت: «هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلی که شکفته» داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی میکرد. یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیم را نمیشنیدیم. یکی از آرزوهایش این بود که در خانه روضه هفتگی بگیریم. اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد. میگفت «دو برابر خونه تیر و تخته داریم.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#ویژه_کودکان
ویژه برنامهی کودکانهی شب قدر
کاری از گروه اسلام برای کودکانم.
فیلم را با کودکانتان تماشا کنید. از دوستان کوچکمان بخواهید برای ما دعا کنند.
برای مشاهدهی فیلم وارد لینک زیر شوید :
https://aparat.com/v/S1RYP
بسته فعالبت شب قدر(1).pdf
1.23M
#ویژه_کودکان
فایل تکمیلی ویژه برنامه شب قدر
#قصه_دلبری
قسمت سی و یکم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه. بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفتیم. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم. برایم سخنرانی میکرد و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم. بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم. میگفت این خوردنیها الان مال هیئته. هر وقت چای میآوردم میگفت: «بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم» زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد. کلا آدم بخوری بود. موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم. پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهانمان میجنبید. همیشه دنبال این بود که رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید. من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد. جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت. چون قیمه، یاد امام حسین علیهالسلام و هیأت را به یادش می انداخت، کیف میکرد. هیات که می رفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانم ها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرشان میگفتند: «حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره» خیلی بدش می آمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند. گفت: «مگه اینا خونه زندگی ندارن» ولی باز ابراز محبت های اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرند. معتقد بود که با خطکش اسلام کارکن. پدرم میگفت «این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود. ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی.» بدشانسی آورده بود. با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر می پخت. املتش شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز داخلش پیدا میشد. یادم نمیرود برای اولین بار عدسپلو پختم. نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت «فقط شمع کم داره که بهجای کیک تولد بخوریم» اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش. رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1