eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
195 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
اهمیّت مطالعه در نگاه امام خامنه ای من اگر بدانم هر‌روز یک ساعت باید حرف بزنم و نتیجه‌اش این باشد که مردم کتابخوان بشوند، حاضرم روزی یک ساعت و نیم حرف بزنم. @kimiayesaadat1
✍ کتاب از سری کتابهای مجموعه بیان ✍ یاداشت؛ به یه چشم برهم زدن، می‌بینی دمِ درِ شبهای قدر ایستادی، و باید از چشم‌انداز زندگیت برای خُدایی تعریف کنی که روبروت ایستاده، و قراره زیر همه‌ی دغدغه‌هات رو امضاء کنه! 🌟 تحیُّر این لحظه‌ها، "چه کنم، چه نکنم" های این شب‌ها، "چه بخوام، چه نخوام" های این ثانیه‌ها، - که هر کدوم‌شون، توی قاموسِ حساب و کتاب خدا، از هزار ماه بالاترند - یقه‌گیرت نمیشه؛ × اگر باطن این شب رو بدرستی شناخته باشی، × و بدونی قلّه‌ی آرزوهات رو چجوری بچینی، تا از بالاترین ظرفیت این سفره، بهره ببری. کتاب ، کتابِ کاملی هست، که از سیرِ خودشناسی لیله‌القدری آغاز شده، و به عالی‌ترین چینش آرزوهای شما، در شبهای قدر، کمک میکنه. ▫️لینک مستقیم خرید کتاب ؛ 👉 b2n.ir/g08515 @kimiayesaadat1
قسمت شانزدهم دلم را برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج می‌رفتیم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد. برای من هم دوری از خانواده‌ام خیلی سخت بود. زیاد می‌پرسید: « تو همه اینا رو می‌دونی و قبول می‌کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: «سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود. وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی‌مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی‌اش. حتی دفعه اول که او را دید گفت: «چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می‌زد: «شبیه شهدا مظلوم.» یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطرجمع شد به محمدحسین گفت که می‌خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی‌اش زندگی می‌کرد. من هم با پدر و مادر می‌رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی تو صورتش نمی‌دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم و اوضاع فعلی اش . ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
''نسل انتقالی به پایان راه نزدیک می‌شود'' اگر متوسط سن رزمندگان دفاع مقدس را ۲۳ سال در نظر بگیریم و سال ۶۳ را متوسط هشت سال دفاع مقدس محاسبه کنیم، سن متوسط بازماندگان دفاع مقدس (رزمندگان، جانبازان و آزادگان) در سال ۱۴۰۰ باید عددی حدود ۶۰ سال باشد و البته آسیب های روحی و جسمی وارده به این افراد، آنان را مشابه پیرمردانی ۷۰ تا ۸۰ ساله (بسته به نوع و شدت آسیب های روحی و جسمی) نشان می‌دهد. دیگر خبری از والدین شهدا نیست و تقریبا پدران و مادران شهدا به آخر خط رسیده اند و جمعیت بسیاری از آنان به فرزندان خود پیوسته اند. آرام آرام جانبازان، ایثارگران و رزمندگان بار و بندیل سفر را می بندند تا به رفقای آسمانی خود بپیوندند و تقریبا هر روزه در هر کوی و برزنی صدای لا اله الا الله را برای تشییع اینان می شنویم. تا ده سال آینده، اگر خبرنگارانی هوس مصاحبه و گفتگو با یکی از رزمندگان زنده مانده از جنگ و دفاع مقدس را داشته باشند باید شهر به شهر، کوه به کوه و دیار به دیار، روزها و ماهها، بگردند، تا شاید بتوانند یک کهنه سرباز پیر و فرتوت، که نای سخن گفتن ندارد را پیدا کنند تا مصاحبه‌ای نمایند. ما بی‌‌نظیرترین نسلیم، ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سنتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مدرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشته‌ایم نسلی بی‌نظیریم. نسلی هستیم که هم خانواده‌ی پرجمعیت را دیدیم و هم خانواده کم جمعیت تک فرزندی را تجربه کردیم. نسلی هستیم که عمو، عمه، دایی و خاله برایمان بسیار پررنگ بود و نسلی را دیدیم که کم‌کم با آن غریبه شد. نسلی هستیم که همسایه و هم محله‌ای بخش مهمی از خاطراتمان بود و نسلی را دیدیم که در یک آپارتمان چند واحدی کسی، کسی را نمی‌شناسد. نسلی که گروه‌های گفتگویمان، جمع شدن‌هایمان داخل کوچه بود و نسلی را دیدیم که با اینستاگرام و واتساپ و تلگرام، جمع‌های مجازی تشکیل دادند اما سال تا ماه یکدیگر را نمی‌بینند. نسلی که روزها و هفته‌ها در خانه پدربزرگ و عمو و دایی و… می‌ماندیم و نسلی را دیدیم که بعد از دو ساعت مهمانی در خانه پدربزرگ و عمو و دایی ، در گوش پدر و مادر غر می زند که چرا نمی رویم؟ نسلی هستیم که تماشای آلبوم‌های خانوادگی، یکی از سرگرمی مهمان‌هایمان بود و نسلی را دیدیم که هزاران عکس بی‌حس را در حافظه گوشی و کامپیوتر ذخیره می‌کند و هرگز هوس نمی‌کند آنها را بار دیگر ببیند. نسلی که در پذیرایی خانه‌هایمان فقط پُشتی و بالش‌ بود اما با کلی مهمان و نسلی را دیدیم که مُبل بخش زیادی از فضای خانه شان را اِشغال کرده است و کسی نیست روی آنها بنشیند. ما نسلی بی نظیریم. ما جنگ دیده ایم. آژیر قرمز شنیده ایم، دشمن بی‌رَحم دیده‌ایم، بمباران و توپ و تانک و موشک دشمن دیده‌ایم. ما بی‌رَحم ترین موجودات تاریخ را دیده ایم، داعش را تجربه کرده‌ایم و از آن طرف مردِ میدان را داشته‌ایم. ((شهدا و جانبازان را )) ...... ما با همه نسل‌ها فرق داریم. ما بی‌نظیرترین نسلی هستیم که نه قبلاً وجود داشته و نه بعدها به وجود می‌آید. در زمان ما سرای سالمندان اسمی ناآشنا بود اما امروز در هر شهر و محله‌ای تابلوی این مراکز خودنمایی می‌کند. ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سُنّتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مُدِرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشته‌ایم نسلی بی‌نظیریم ... اگر دوباره جنگی شروع شد و ما نبودیم از قول ما رزمندگان دیروز به رزمندگان فردا بگویید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به بعد از جنگ هم بیاندیشید. مبادا ارزش‌ها در خاکریزها جا بماند، و ارزش ها مثل امروز، عوض شود و عوضی‌ها ارزشمند شوند. می‌بینید که چگونه ما را غریبه می‌پندارند! آن روزها: قطار قطار می‌رفتیم.. واگن واگن بر می‌گشتیم. راست قامت می‌رفتیم.. کمر خمیده بر می‌گشتیم. دسته دسته می‌رفتیم. تنها تنها بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط آغوش گرم مادری چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..! اما مردانه، ایستادیم... باور کنید که:ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. اما بادل رفتیم... بی‌دل برگشتیم. با یار رفتیم... با بار برگشتیم. با پا رفتیم... با عصا برگشتیم. با عزم رفتیم... با زخم برگشتیم. با شور رفتیم... با شعور برگشتیم. ما اکنون پریشان هستیم. اما پشیمان نیستیم. ما همان کهنه رزمندگان پیاده‌ایم که سواری نیاموخته‌ایم. ما همان‌هایی هستیم که به وسوسه‌ی قدرت نرفته بودیم. می‌دانید تعداد ما در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟ ۳/۵ درصد از کل جمعیت ایران!!! اما مردانگی را تنها نگذاشتیم. ما غارت را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و غیرت را تجربه کردیم. اکنون نیز فریاد می‌زنیم که: این حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس از ما نیستند... این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند از ما نیستند . این خرافات خوارج ‌‌‌پسند وصله ی مرام ما نیست. 👇👇👇👇ادامه👇👇👇👇
↩️ ادامه ما استخوان در ‌گلو و خار در چشم، از وضعیت امروز مردم خوبمان شرمنده‌ایم. شرمنده ایم، با صورتی سرخ. شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است. ای همه ی آنانی که احساس پاک را می شناسید! ما اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن‌مان ایران، آمده بود چه می‌کردید؟ شما را به آن خون شهیدان، ما را بهتر قضاوت کنید. حساب اندکی از ما که آلوده شدند و شرافت خود را فروختند، را به پای ما ننویسید. بگذارم و بگذرم. سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان گر سر برود من نروم از سر پیمان ای خاک مقدس که بود نام تو ایران فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟ تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند. ((درد دل رزمندگان هشت سال دفاع مقدس)) @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفدهم ...بعد هم که دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: «همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که می‌خواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.» اون هم که دستش را نشان داد و گفت: « منم با شما رو راستم.» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالی‌اش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی‌اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرف‌ها را که می‌زد پدرم برمی‌گشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او می‌پرسید این حرف‌ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت: بله. در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم. کور از خدا چه خواهد دو چشم بینا. قارقار صدای موتورش در کوچه‌مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید. ۴ بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی‌ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید: دایی‌تون نظامیه؟ گفتم از کجا می‌دونید؟ خندید که از کفش‌هاشون حدس زدم.» برایم جالب بود حتی حواسش به کفش‌های دم در هم بود. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هجدهم چندین بار ذکر خیر پدرم را شنید؛ برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی‌اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم: «همون که حضرت آقا میگن» بال درآورد. یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله. می‌خواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم. «بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی‌آمد صحبت‌هایمان تمام شود. حس می‌کردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت: «راستی سرم بره هیئت ترک نمی‌شه.» ته دلم ذوق کردم. نمی‌دانم او هم از چهره‌ام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی می‌گشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه می‌کرد گفت: «دنبال پایه می‌گشتم.» باید پایه‌ام باشید. زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه. بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
🔹مزایای کمک کردن فرزندان در خانه در بخش مهم و یا دست‌کم نیمی از آشفتگی‌های منزل کودکان نقش اصلی را ایفا می‌کنند، پس لازم است در مرتب‌کردن اوضاع و سامان دادن به اوضاع منزل هم سهیم باشند. از آنجا که آن‌ها سرانجام روزی از خانواده جدا خواهند شد، لازم است بدانند چگونه باید نظافت و آشپزی کنند. ✅ کمک در کارهای خانه، کودکان را باتجربه، منظم و مرتب می‌کند و برای مراحل دیگر زندگی آماده می‌سازد. ✅ با کمک کردن در منزل هنگامی که کودک بزرگ شود، عادت‌های شایسته‌ای مثل مسئولیت‌پذیری، کمک کردن، مرتب کردن و... در او به‌وجود خواهد آمد. ✅ مهارت یافتن کودکان در کارها، خودباوری آنان را افزایش داده، موجب اعتمادبه‌نفس آنها می‌شود. ✅ کودکان مستقل، می‌توانند به‌خوبی دوره‌های بحران را پشت‌سر گذاشته، رو به جلو پیش روند. @kimiayesaadat1
۱۰ آسیب سنگین تلفن همراه برای کودکان @kimiayesaadat1
قسمت نوزدهم مسئول اعتکاف دانش‌آموزی یزد بود. از وسط برنامه‌ها می‌رفت و می‌آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند: «بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه‌السلام یزد» خانواده‌ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت: باید یکی رو ساده بگیریم. راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می‌رفتم. تمام صحنه‌ها مثل فیلم در ذهنم رد می‌شد. همه آن منت‌کشی‌هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست. بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم. متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه‌السلام؛ آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می‌دیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام. هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می‌رفتم و روضه گوش می‌دادم. رفتم به اتاقم با هدیه‌هایش ور رفتم. کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت: نخوابیدی بروی سوره قرآن بخون. ساعت ۶ و نیم صبح خاله‌ام آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردند. نشسته بودم و بر بر نگاهشان می‌کردم. به خودم می‌گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خاله‌ام غرولندی کرد که: «کمک نمی‌کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حکایت رو گوش کنید؛ جالبه👌 بیایم سبب حال خوب همدیگر شویم تا می‌تونیم به همدیگر مهر بورزیم تا می‌تونید عشق‌ورزی کنید... و خدا مهربون‌تر از اون چیزی هست که ما تصور می‌کنیم... @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5879536771951232878.mp3
9.05M
❣ « فرمانده‌ای که تو این خونه مقر داره » 🎙 آهنگساز و خواننده: علی پژمان 📝 شاعر: مینا غلامی ⭕️ تولید واحد موسیقی مؤسسه مصاف
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ استودیویی زیبای «آغوش خدا» 👤 حاج‌محمود ◽ ماه @kimiayesaadat1
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ‌کس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می‌پرسیدند: «حالا چرا امامزاده داشت.» نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد. سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد؟ مادرم گفت: «دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش. فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم. حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه.» ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
آهسته غذا بخورید و خوب بجوید .... @kimiayesaadat1
قسمت بیست و یکم هرچه می‌خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمی‌داد. هی می‌گفت: «تو سبب شهادت منی. من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید می‌شم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر می‌کردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود «مرجان به چی این آدم دل خوش کرده که بله گفته است.» عده‌ای هم با مکان ازدواجم کنار می‌آمدند ولی می‌گفتند: «مهریه‌اش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه.» همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشورا می‌خواندند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند. آنها هم بعد از روضه مسخره بازی‌شان سرجایش بود. شروع کردند به خواندن شعر "رفتند یاران چابک سواران." چشمش برق میزد. گفت: «تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می‌گفت شکر که جور شد. شکر اونی که می‌خواستم شد. شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره. شکر. موقع امضای سند ازدواج دستام می‌لرزید. مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی‌شد تا این حد. مثل هم در نمی‌آمدند. زیرزیرکی می‌خندید : «چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده.» بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده‌اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی‌آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود. راحت نبودم. عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در می‌آورد که در عکس ها بخندم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا