#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت21
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_آخه نداره دختر خوب، نگران اربابم نباش. خاتون خودت حواست به داروهاش باشه و سر وقت بهش بده، شبا هم سعی کن یه حوله یا پارچه ای گرم کنی بذاری رو پهلوهاش. دردش تقریبا خوابیده اما اگه بازم درد داره، این قرصی که الان می نویسم رو بده بهش.
و مشغول نوشتن توی نسخه شد که خاتون هم سرش رو تکون داد.
-چشم آقا دکتر، من پیرزن که حواس ندارم، می سپارم دست مریم مراقبش باشه.
-خدا خیرت بده خاتون بانو، فقط حواست باشه این قرصو وقتی دردش شدید شد بهش بدی، حالا منم که اینجام، باز میام بهت سر می زنم.
نسخه را به خاتون داد و از جاش بلند شد. وسایلشو درون کیفش گذاشت و اونو بست.
-خیلی ممنون آقای دکتر.
لبخند مهربونی زد و سری برام تکون داد.
همراه خاتون از اتاق بیرون رفت. نگاهی به اطراف اتاق انداختم، یه اتاق کوچیک با یه کمد و تخت بود، فکر کنم مخصوص ندیمه هاست.
همون لحظه در باز شد و ارباب وارد اتاق شد.
با ترس از جام بلند شدم و سرم رو به زیر انداختم.
-بشین.
چشمی زیر لب گفتم و روی تخت نشستم. ارباب هم به سمت صندلی کوچیک گوشه ی اتاق رفت و روش نشست. پا روی پا انداخت و به من خیره شد.
-خب، دکتر چی گفت؟
- چیز خاصی نبوده، ولی گفت یه هفته باید استراحت کنم، البته من حالم خوبه، از همین فردا کارمو شروع می کنم.
اخماشو در هم فرو کرد و جدی گفت:
-وقتی گفته یه هفته باید استراحت کنی یعنی یه هفته، دکتر واسه خودش که حرف نزده.
-بله، چشم.
حرف زدن با اربابها هم سخت بود، ادم نمی دونست چی بگه که به مذاقشون خوش بیاد.
-اینجا اتاق مخصوص خودته، اتاق من و خانم هم که دیدی، همین نزدیکه، که هر وقت خانم بهت نیاز داشت سریع بری پیشش.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
—معشوقه اول مادرت، پدر منه. تو تمام این سال ها مادر تو معشوقه بابای من بوده...کسی که قراره مادرت باهاش به طور رسمی ازدواج کنه پدر منه.
کسی که قاتل روح و روان مادر من بوده، مادر توه...همه اینا رو میدونستی و بازم راضی شدی زن من بشی و...
اشکش چکید و نامفهوم لب زد.
– ک...یااان....ن
– کوفت و کیان...مرگ و کیان...مادر تو کابوس روز و شب مادر من بوده و تو احمق بدون فکر به #خواستگاری من احمق جواب مثبت دادی و باهام #نامزد کردی...
– کیان من #زنتم...زنت. دو روز دیگه داریم عقد میکنیم، من همین الانش هم محرمتم، یادت بیاد که رفتیم محضر و صیغه خوندیم....
– هه؟ عقد؟ دختر معشوقه پدرمی و جرئت میکنی اسم مادرم رو به زبون بیاری؟؟ مادرت قاتل مادر من بوده و تو از ازدواج با من حرف میزنی؟
از توی کشو دراور کیف پولش رو برداشت و همه تراول های توش رو درآورد و به سینه ام کوبید.
ـــ اینم پول مهریه ات واسه این مدت که با من بودی.به نظرت سهمت از #ثروت حکیمی ها بیشتره؟ البته این پول از #مهرت خیلی خیلی بیشتره...، فردا مدت باقی مونده رو بهت میبخشم و دوست دارم وقتی فردا صبح چشم باز می کنم توی خونه ام، توی زندگیم نباشی...!
بی توجه به چشم های اشکی آیه هلش داد روی تخت.
بیرحم شده بود و ندید جواب آزمایش مچاله شده به دست آیه رو که نشون از وجود جنینی بیگناه رو میداد.
😭💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
—معشوقه اول مادرت، پدر منه. تو تمام این سال ها مادر تو معشوقه بابای من بوده...کسی که قراره مادرت ب
همه چی داشت خوب پیش میرفت اما دو روز مونده به #عقدمون، همه چی خراب شد...معلوم شد مادر من #معشوقه پدرش بوده و مقصر #خودکشی مادرش...
کیان هم انتقام مرگ مادرش رو از منی گرفت که بیگناه بودم و بچه شوهر شرعی اما غیر عرفیم رو #باردار بودم...شوهری که جز خودم و خودش خدامون هیچ کس دیگه ای نمیدونست #محرم همیم..
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
روایتی پرشور از عشقی ممنوعه که رسوایی بزرگی برای ۲خانواده متعصب به بار میآورد...
#قبل_از_چاپ_بخوانید♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
🌕💔🌕یا
🌕💔🌕رب
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بحق
🌕💔🌕الحسینِ
🌕💔🌕اشف
🌕💔🌕الصدر
🌕💔🌕الحسین
🌕💔🌕بظهور
🌕💔🌕الحجه
🌕💔🌕اللهم
🌕💔🌕عجل
🌕💔🌕لولیک
🌕💔🌕الفرج
پیشاپیش نیمه شعبان مبارک .
✨روزتون مهدوی✨
🙏🙏🙏🌹🌹🌺🌺💞
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part608
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part609
نگران آرش بود، از خشمش می ترسید اما برایش عزیز بود به قدری که بخواهد خار به چشم خودش بنشیند اما ناخوشی به تن آن مرد همیشه محکم و دلارای ننشیند. کاسه ی چشمانش پر آب شد اما آستین روی پلک هایش کشید که نریزند و عهدش، عهد بماند. به طرف خانه رفت و با سری افتاده وارد شد.
_دختر هنوز عروس خونه ش نشدی که بی طاقتش شدی، بیا بشین یه چیزی بخور. اونم مرده و کار واسش پیش میاد، هر بار که پاش رو از خونه بیرون بذاره و تو این جوری صبحت به شب برسه؛ سر یه ماه رنگ و روت می ره. ماه منیر اجازه داد در همان اشتباه بمانند و خود را در آشپزخانه سرگرم کرد.
نمک غذایش را چشید و کنار اجاق گاز ماند. شام را بی حرف و حدیث خوردند، شب را کنار دلارای رختخواب پهن کرد اما خوابی نبود که به چشمش بیاید. مدام پهلو به پهلو می چرخید. نگاهش به در بود و گوشش به زنگ تلفن، اما می دانست مسافت کوتاهی نبود که انتظارش زود به سر آید. چشم بست و به خاطره های دور و نزدیکش فکر کرد، شاید فرجی حاصل شد و کمی ذهن و دلش آسوده می شد.
تا سپیده ی صبح بیدار بود، تا این که خواب بالأخره به چشمانش نشست و او را در خاموشی فرو برد.
****
پلکش پرید و دلارای دوباره صدایش زد:
_ماه منیر جان بیدار نمی شی؟ آقا همایون پای تلفنه. چشم باز کرد و لبخند نرم و همیشگی دلارای را دید. چشم ریز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و مثل فنر از جا پرید:
_وای خدا منو بکشه، خواب مرگ رفته بودم که تکون نخوردم. آقا همایون زنگی نزد؟ دلارای دستش را گرفت و گفت:
_چرا زنگ زد و الانم منتظره باهات حرف بزنه. ماه منیر نمی دانست شوقش را نشان بدهد یا از خبری که به دلش زخم می زد، حرفی به میان آورد.به سرعت بلند شد و از اتاق خارج شد. دلارای سری تکان داد و به دنبالش رفت.
کنار دیوار ایستاد و محو تماشای دختری شد که تپش های دل او هم سر به آسمان کشیده بود. ماه منیر گوشی را گرفت و پشت به بقیه، پچ پچ وار گفت: سلام آقا. همایون با شنیدن صدای آرامش، آرام گرفت و گفت:
- سلام خانم پر خواب، چقدرم که دلت تنگ من شده که طاقت نیاوردی و تا لنگ ظهر خوابیدی. ماه منیر شرمنده گفت:
_به روم نیارین آقا، خجالتم می شه. تا صبح بیدار بودم ولی بعدش نفهمیدم چه مرگم شد که خوابم برد. همایون مهربان گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸#عصرزیباتون_بخیر
💜دلتون پر از امید
🌸و هزار آرزوی زیبا
💜نصیب لحظههاتون
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part609
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part610
_خوب کردی خوابیدی، زنگ زدم بگم امروز با آمبولانس راه میفتم. ممکنه تا رسیدن مون خیلی طول بکشه ولی تو چیزی نگی تا بیام. ماه منیر در حد زمزمه گفت:
-از آقا چه خبر؟ همایون کمی مکث کرد و عاقبت با بیرون فرستادن نفسش، گفت:
_خدا بهمون رحم کرد که بدترش سرش نیومده ولی خیلی میزون نیست. همین که نفسش هست، خدا رو شکر.
ماه منیر کنار میز لیز خورد و روی زمین نشست:
_خدا از بزرگی کم تون نکنه که حواس تون به آقا هست. خدا خودش سلامت نگه شون داره. همایون که تازه از تب و تاب حال آرش افتاده بود، با خنده گفت:
-تو چه رویی داری دختر، من قراره شوهرت شم و تو نگران خان خانانی؟ ماه منیر میان غوغای دلش، لبخندی زد و گفت:
_الان نمی شه چیزی بگم آقا.
همایون با شیطنت گفت:
-حالا یه چیزی بگو که من دلم گرم شه. ماه منیر، آقایی پر حرص و آزرم گفت و همایون باز هم خواسته اش را تکرار کرد. سرش را برگرداند و لبخندی بالاجبار به روی دلارای زد و رویش را به سمت دیوار چرخاند:
_دلم براتون تنگ شده آقا.
گفت و گوشی را روی دستگاه گذاشت. گفت و پروانه ها از پیله ی دل همایون به پرواز در آمدند. گفت و لب های همایون روی دهنه ی گوشی نشست:
_همایون دورت بگردم دختره ی دیوانه که منم خل کردی رفت. گوشی را سر جایش گذاشت و سرش بالا آمد. نگاه پرستار رویش بود، اخمی به چهره نشاند و از کنارش عبور کرد. تا رسیدن به بیمارستان و دیدن چهره ی بی رنگ آرش، صد بار مرده و زنده شده بود. هنوز برای خوب شدنش حالش، راه طولانی در پیش داشتند. به اتاق پزشک متخصص رفت و در مورد انتقال آرش به تهران گفت اما مخالفت دکتر با طی این مسافت و مشکلات احتمالی که پیش می آمد، دست و پایش را بست.
ناچار به برگرداندنش به شهر خودشان شد و برای درست کردن کارهایش رفت. هنوز سر پا نشده بود که بتواند صدایش را بشنود. نفس کشیدنش بقای او بود و همین برایش کفایت می کرد. جهانشیر باید دعا به جان آرش می کرد که به حبس رفته بود وگرنه خودش تمام عقده های حاصل از این همه فشار روحی را یک جا بر سرش خالی می کرد.
****
دلارای چشم از دهان همایون بر نمی گرفت. هر واژه، او را بیشتر به قهقرای نیستی می کشاند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم:
_آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم!
از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد.
لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد:
_اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم.
با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد:
_اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم.
اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
#ازدواج_اجباری💍🚷
#پسرمتعصب_زورگو♨️🔥
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نال
واسه #انتقام بهم نزدیک شد.
خودش رو تو جلد یه #فرشته نشون داد و من رو #خام خودش کرد.
فکر میکردم #عاشقمه...
اما نمیدونستم قصدش اینه که من رو بکشونه خونش و منو بخاطر انتقامش صیغه یه شبه کنه...
پا پس نکشیدم و #شکایت کردم...
اما #دادگاه من رو مجبور کرد با اون #ازدواج کنم...
حالا من باقی موندم با مردی که #تشنه #شکنجه منه..
مردی که هر بار با #دیدن من #نفرتش اوج پیدا میکنه و تا حد #مرگ بهم... 😔💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
ممنوعه ترین رمان ایتا📛
با صحنه های خاص و نفسگیر🙈