#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله)
#قسمت_اول
سال ۶۳ بود که در تهران به عنوان اولین فرزند یه خانوادهی معمولی متولد شدم.
پدرم تکنسین برق بودن و الان بازنشسته شدن و مامانم یه خانم خونهدار صبور و باحوصله.💛
تو بچگی به ما خیلی میدون میدادن و هیچوقت از خطاهای ما، اونطوری که ممکنه ما مامانای امروزی از اشتباهات بچههامون ناراحت بشیم، عصبانی نمیشدن.👌🏻
همیشه یه راه واسه برگشت از خطا وجود داشت.😉
تو بچگی من و داداش کوچولوم دائم کلاهمون تو هم بود.😐
آخه روحیاتمون خیلی متفاوت بود و اصلا آبمون تو یه جوب نمیرفت!
اما یه روز که از هم جدا میافتادیم، پرپر میزدیم.😆
از نظر رفاهی مشکلی نداشتیم، اما خانوادهمون چندان مذهبی نبود.
در تمام مقاطع، مدرسهی دولتی رفتم.
خیلی مدارس معمولیای بودن؛
اما اتفاقا خیلی مدرسه و معلمهام رو دوست داشتم. معلمهامون جملههای تربیتی آنچنانی نمیگفتن!
اما همون یک جملهای که ممکن بود هر چند ماه یک بار بگن، تو عمق وجود من مینشست.❤️
یکی از مهمترین عواملی که باعث شد من بفهمم دنیا خیلی بزرگتر از اون چیزیه که ما میبینیم و حس میکنیم، صحبتهای معلم بینش اسلامی ما بود که به من تلنگر زد و باعث شد از نظر اعتقادی محکمتر بشم.😍
عاشق مدرسه بودم، خیلی هم بچهی شیطونی بودم!
یکی از سرگرمیهای من و دوستام این بود که حافظ طنز میخوندیم. مثلاً من طوطی میشدم و فالهاشون رو با شوخی میخوندم و کلی میخندیدیم.😅
دوستای بازیگوشی داشتم که به هواشون گاهی سرکلاس نمیرفتم!
یا سرکلاس، بعضی درسها رو خوب متوجه نمیشدم.
اما همیشه تقدیر طوری رقم میخورد که من یواشیواش برگردم تو مسیر اصلی و بیراهه نرم.😇
تجربیاتی با دوستای جورواجورم تو مدرسه داشتم که الان تو تربیت بچههام به کارم میاد.👌🏻
شاگرد زرنگه بودم.😉
گاهی دوم، گاهی هم اول. دوست داشتم ادبیات بخونم و دبیر ادبیات بشم واسه همین رشتهی انسانی رو انتخاب کردم.
اما یهو نمیدونم چه اتفاقی در من افتاد که علاقه پیدا کردم تا از زبان سینما سر دربیارم! تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخونم.😃 خانواده هم مخالفتی نکردن.
البته پدرم بهم گوشزد کردن که ممکنه مناسبت نباشه، اما باز هم انتخاب رو به عهدهی خودم گذاشتن.
من هم یه مدت کوتاهی برای کنکور هنر خوندم و رتبهی خوبی گرفتم.🤩
رشتهی سینما دانشگاه سوره رو انتخاب کردم و بهمن سال ۸۳ وارد دانشگاه شدم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ ساله)
#قسمت_دوم
دانشگاه سوره دانشگاه علمی و خوبی بود.
همون اوایل رفتم تو دل فعالیتهای فرهنگی دانشگاه.
یهسری مراسم میگرفتیم. بچههای دانشگاه هم با وجود اینکه از نظر مذهبی خیلی متنوع بودن و حتی بعضاً ضد مذهب بودن، توی مراسمات شرکت میکردن.😍
مثلاً جشنوارههایی با بنیاد شهید دانشگاه برگزار کردیم.
یهبار هم از طرف رئیس دانشگاه از گروه ما تقدیر شد.😃
سال ۸۶ بود که عروس شدم.☺️
یکی از دوستانم که دانشجوی دانشگاه شریف بودن من رو معرفی کردن.
همسرم سال آخر مکانیک شریف بودن.
پروژهای کار می کردن و شغل مشخصی نداشتن.
درآمدشون هم طوری بود که یا بهشون حقوق نمیدادن، یا اینکه خیلی دیربهدیر و کم.🤪
ولی خانوادهها به ما کمک میکردن.
در دوران دانشجویی اعتقادات دینی برام پررنگتر شد.
حجابم کامل بود ولی به مرور احساس کردم دوست دارم چادر سرم کنم.👌🏻 از مامانم خواهش کردم برام یه چادر بدوزن.😍
کسی که من رو ترغیب نکرد اما بعدش دوستام برام جشن گرفتن.🤩
بعد من هم چند نفر دیگه هم چادری شدن.
همیشه از خدا میخواستم همسری نصیبم کنه که عقایدش مثل خودم باشه. اما خدا کسی رو نصیب من کرد که به لحاظ اخلاقی خیلی از من جلوتره.😊
فکر کردم حالا که خدا به من همچین همراهی داده، باید تلاش کنم همیشه توی مسیر خودش قدم بردارم و حواسم به هدفم باشه: لبخند رضایت خدا.☺️
با وجود این شباهت بین ما، تفاوت ذائقهی مذهبی که با خانوادهها داشتیم، باعث شد موقع عروسی چالش داشته باشیم.😐
اما ما زیر بار اینکه از عقایدمون دست بکشیم نرفتیم.😆
با توجه به شرایط مالیمون، جایی رو برای زندگی انتخاب کردیم که حد وسط بین خونهی پدری من و همسرم باشه تا بتونیم در رفت و آمد عدالت رو رعایت کنیم.😉
نهایتاً در محلهی طرشت یه منزل اجاره کردیم که به دانشگاههامون هم نزدیک بود.
یادمه اوایل ازدواجم گاهی برای اینکه زودتر به دانشگاه برسم، سوار دوچرخهی همسرم میشدم. اون زمان هنوز ماشین نداشتیم. من جلوی ایشون سوار میشدم و از وسط دانشگاه شریف میانبر میزدیم.😅
یک بار هم یکی از دوستان صمیمی همسرم ما رو دیدن و من کلی خجالت کشیدم!😱 این دوچرخه سواری ما تا وقتی که من شش ماهه علیآقا رو باردار بودم طول کشید. تا اینکه بالاخره خدا هم گفت دیگه زشته خانم با این شکم و این چادر، آقا با اون ریش، با دوچرخه رفت و آمد کنند!😆
و بهمون ماشین داد. اما لذت اون دوچرخه سواریها هنوز زیر دندونمه.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله)
#قسمت_سوم
سال ۸۸ علی آقا به زندگی ما قدم گذاشت. اوایل بارداری، شرکتی که همسرم براشون کار میکردن تمام حقوق معوقهشون رو یکجا واریز کردن.😇
بعدش هم توی همون ایام یک شغل خوب بهشون پیشنهاد شد؛ همهی اینها لطف خدا و روزیِ نوگل زندگی ما بود.
طبیعتاً درس و فعالیتهای دانشگاهی تحت تاثیر بارداریم قرار گرفت. اما همسرم مشوق من بودن و اون اواخر با یه شکم خیلی بزرگ رفتم و کنکور ارشد دادم!😃
تو اون شلوغیِ آشوبهای خیابونی سال ۸۸ داشتم واسه مصاحبه میرفتم دانشگاه تربیت مدرس. شیشهی ماشین هم باز بود که یکهو یه گاز اشک آور افتاد تو ماشین ما و...
خلاصه جون سالم به در بردیم!
اما مصاحبه پرید!😐
البته به خاطر شخصیت عاطفیای که دارم اصلاً به این راضی نبودم که به خاطر درس، بچهم رو به کسی بسپرم و ازش جدا بشم. این اتفاق هم باعث شد به نظرم بیاد که خدا هم راضی به این کار نیست.
اما علاقه به ادامهی تحصیل تا دکتری و حتی خارج از کشور رو داشتم.
بارداری راحتی نداشتم. وزنم خیلی زیاد شده بود و برای نشست و برخاست و حتی نفس کشیدن مشکل داشتم!🤪
در ماه ۶ به خاطر خوردن زیاد کندر، احتمال جدی سقط وجود داشت.😱
دکتر بهم استراحت مطلق داد و به امتحانات دانشگاه نرسیدم. با اینکه سال آخر بودم مرخصی گرفتم.
علی که به دنیا اومد، ماشاالله بچهی خیلی بازیگوشی بود؛ هیچکس از پسش بر نمیاومد!
من هم دست تنها بودم. از زمانهای خواب و بازیش استفاده میکردم و کار پایاننامهم رو انجام میدادم. ۱.۵سال طول کشید تا بالاخره تحویلش دادم.😃
یه مدت هم برای زندگی رفتیم خوابگاه دانشجویی.
اونجا تنها کسی که بچه داشت من بودم. خانمهای همسایهی ما هم خیلی بچه دوست بودند.😍
بیشتر روزها از صبح که آقایون میرفتن، میاومدن پیش ما تا حدود ساعت ۴ که برمیگشتن. هر روز منزل ما کارت ساعت میزدن! شبها هم همسرم کمک حال من بودن. خیلی روزهای خوب و هیجان انگیزی بود.
از همون زمانی که همسرم اومدن خواستگاری، گفتن که ممکنه برای ادامهی تحصیل قصد مهاجرت داشته باشن. یا به خارج از کشور، یا به قم برای حوزه و طلبگی.
سال ۹۱ بود که پیشنهاد مهاجرت به قم رو مطرح کردن،
من گفتم که از مادرشون اجازه بگیرن. چون پدرشون در کودکی به رحمت خدا رفتن و تمام زحمت بچهها رو مادرشون به دوش کشیدن.🧡
با وجود اینکه جدا شدن از شهر و خانواده برام سخت بود، اما قصدم این بود که با ایشون همراهی کنم. مادرشون موافقت کردن و به این ترتیب ما تصمیممون رو برای مهاجرت گرفتیم.😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خجسته عید سعید فطر بر مادران شریف ایران زمین مبارک باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله)
#قسمت_چهارم
تو همین اوضاع، دوباره حضور یه مهمون رو تو وجودم حس کردم.😍
بازم بارداری خیلی سختی داشتم.
ریحانه خانم به جمع ما اضافه شد و ۲۰ روزه بود که به قم مهاجرت کردیم.☺️
درست روز آخر ثبتنام حوزه بود.
خونهی مناسبی پیدا نکردیم و مجبور شدیم یه جای خیلی بزرگ و داغون رو با قیمت زیادی اجاره کنیم.🤭
تازه اسباب کشی با بچهها هم که سختی خاص خودشو داره.
از طرفی همسرم دیگه شغلی نداشتن و فقط کارهای محدود پروژهای و شهریه طلبگی کل درآمد ما بود، که تقریبا همهش صرف اجاره خونه میشد.
از همه چیز کنده شده بودم.
فقط افسردگی پس از زایمان کم داشتیم که اونم از خجالتمون درومد و تشریف آورد! روزهای سختی بود.🙃
بچههام دو جنس مخالف بودن و اغلب نمیشد لباسهای علیآقا رو تن ریحانهخانم بکنم.
دوست نداشتم خانوادههامون متوجه نداری و سختیهای زندگی ما بشن.
به خاطر همین اگر میتونستم لباسی بخرم، حتما لباس بیرونی برای بچه میخریدم که جلوی بقیه بپوشه و اونها نفهمن اوضاع ما خرابه.😅
الحمدلله خدا به من روحیهای داد که با وجود اون فشارهای زیاد روانی و مالی، حس نمیکردم الان دیگه من بیچارهام. همهش به این فکر میکردم که چطور میتونم این موقعیت سخت رو تبدیل به فرصت بکنم و شرایطم رو بهتر کنم.
این شد که به خیاطی رو آوردم.😃
خیاطی تنها کاری بود که از بچگی خیلی ازش بدم میاومد! حتی اون زمانی که مامانم جورابم رو میداد که بدوزم همهش میگفتم هرکار میخوای به من بده ولی این نه! به بیشتر کارهای هنری علاقه داشتم اما از دوخت و دوز فراری بودم.😝
ولی دست تقدیر منو با خیاطی آشتی داد. اوایل به لباسهای علیآقا یه روبانی، توری میدوختم و تن دخترم میکردم. بعدش هم رفتم کلاس خیاطی مسجد محلهمون تا پارچههایی که داشتم رو تبدیل به لباس کنم. البته تنها چیزی که اونجا یاد گرفتم متر زدن پارچه بود!😂
ولی از رو نرفتم!
لباس بچهها رو به عنوان رو بُر میذاشتم رو پارچه و میبریدم و میدوختم.
خیلی هم بد میدوختم!
اما با کمال اعتماد به نفس تن بچهها میکردم و کلی هم پز میدادم!🤩
بچهها هم واقعا با لباسهاشون کیف میکردن و معمولا دوست داشتن اونهایی رو بپوشن که من براشون میدوزم.
اینطوری حس میکردن مامان همیشه همراهشونه.
الان هم با وجود اینکه مشکل مالی ندارم دوست دارم برای بچهها و حتی همسرم لباس بدوزم و یادگاری بذارم.
همهش رو هم با نگاه کردن و تلاش و گاهی هم کمک گرفتن از اینترنت یاد گرفتم.😊
اون دوران با همهی سختیش خیلی چیزها به من یاد داد و خیلی بزرگ شدم.
مثلاً باعث شد توی خیاطی تا حد زیادی خودکفا بشم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#س_دینی
(مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله)
#قسمت_پنجم
همیشه به فکر ادامه تحصیل بودم.
با وجود علاقه به سینما، احساس کردم این رشته پاسخگوی سوالات تربیتی یه مامان نیست.
پس تصمیم گرفتم تو رشتهای مثل روانشناسی تحصیل کنم. چندان جدی که نه!
اما به هر صورت واسه کنکور خودمو آماده میکردم.
هیچ جوره راضی نمیشدم یه بچهی دوساله رو بذارم مهد!
توی همین فکرا بودم که خدا بهم گفت: پاشو پاشو دیگه درس بسه و وقت بچهداریه!😁
من زمان بچگی توی خانواده احساس تنهایی میکردم. به خاطر همین دلم خانوادهی پرجمعیت میخواست. خدا هم خواستهمو اجابت کرد و ما شدیم چهار نفر و نصفی.😍
درس و دانشگاه هم، پر!😅
بارداری سوم هم خیلی سخت بود. خصوصاً ماههای آخر از درد، حتی نمیتونستم راه برم یا بشینم!
با اینحال قسمت شد و با یه قطار اتوبوسی به سختی رفتیم مشهد!🤪😍
به هتل که رسیدم، به امام رضا(علیهالسلام) گفتم من تا اینجاش اومدم، دیگه باقیش با خودتون. باورتون نمیشه!
زیارت رفتن همان و برطرف شدن درد همان!🤩
همون ایام که علیرضا نوزاد بود، یکی از دوستان، مدرسهای تأسیس کرده بود و منم فرصت رو برای گسترش ارتباطات غنیمت دونستم.
اونجا مربی بچههای مهد شدم و باهاشون بازی میکردم.
اون مدرسه زیاد برپا نبود. اما احساس نیاز من به همبازی برای بچههام، باعث شد از همسرم اجازه بگیرم تا همون فضا رو توی خونهمون ادامه بدم.😇
خیلی از دوستان شرایطشون مثل ما بود. طلابی که از شهرهای مختلف اومده بودن و توی قم کسی رو نداشتن.
ما هم در خونه رو باز کردیم تا بچههامون کنار هم بازی کنن و کمکم خونهی ما شد پناهگاه.😂
باهم یه مهد خونگی راه انداختیم.
سه روز در هفته از ۹ صبح تا ظهر بچهها خونهی ما بودن.
خاطرات شیرینی از اون دوران داریم. مثلاً ما یه آویز لوستر داشتیم که یه طناب بهش بسته بودیم و بچهها روش تاب میخوردن. همین طناب انقدر براشون خاطرهانگیز بود که هنوز من رو با تاب سقفی میشناسن!😄
همزمان جامعهالزهرا رو مجازی شروع کردم. علی و ریحانه با هم بازی میکردن و علیرضا رو هم روی پام تاب میدادم و درس میخوندم. اما هروقت بچهها میاومدن پیشم، کتاب میرفت زیر مبل و ماچ و قصه و نوازش میاومد وسط.💛
بعد یه مدت احساس کردم جسمم کشش نداره. عملاً با سه تا بچه خیلی سخت بود. ترم سوم بودم که انصراف دادم.
هیچوقت هم احساس نکردم راه بستهست و باور دارم اگر روزی اراده کنم انشاءالله به هدفم می رسم.👌🏻
خلاصه تحصیل رو گذاشتم کنار تا بچهها در سن رشد از حضور مادر لذت ببرن.
همیشه مادری برام اولویت اول بوده و کنار بچهها حس میکنم دارم برای خودم وقت میذارم و در وجودشون تکثیر میشم.😌
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif