گروه مادران شریف ایران زمین
اسممون الآن اینه😊
دوستیهامون، تو دانشگاه شکل گرفت. توی اردوها و فضاهای فوق برنامه😀
کمکم وارد نقش های جدید خانوادگی شدیم.
ازدواجمون اکثرا دانشجویی بود. #دانشجویی به معنای واقعی!هم در زمان دانشجویی و هم #ساده و دانشجویی!🎓
از قبل #ازدواج، وقتی میخواستیم به آینده خانوادگیمون فکر کنیم، خودمونو با پنج شش تا بچه قد و نیمقد که باهم بازی میکنن و میخندن، میدیدیم.😄
بعد ازدواج، ارتباطمون رو با همدیگه، از طریق فضای مجازی، حفظ کردیم و دغدغههامونو به اشتراک گذاشتیم.
دغدغههایی مثل روشهای برنامهریزی و مدیریت زمان⏱
راهکارها و تجریبات بهدردبخور در زمینههای مختلف،
رسالت و وظیفهی خودمون به عنوان مادران #فارغالتحصیل و #دانشجو،
#تربیت_خانوادهمحور
بحران پیری آیندهی کشور و ...
#فرزندآوری هم همیشه یکی از مهمترین دغدغههامون بوده و هست😌
حالا چند ماهی هست که تعدادی از ما، تصمیم گرفتیم توی این راه جدیتر قدم برداریم💪🏻
میخوایم نشون بدیم که چطور میشه هم یه خانواده کامل و شاد داشت و هم فعالیتهایی فراتر از مادری انجام داد؟
اصلا آیا میشه؟
اونجاهایی که سخته به هم #راهکار نشون بدیم💡
و #امید و #انگیزه بدیم😃
و اونجاهایی که #موانع هست مطالبه کنیم و برای رفع موانع قدم برداریم؛
و در این راه از نظرات همه مامانهایی که قصد دارن خانواده بزرگی داشته باشن و در عین حال خودشون رو هم فراموش نکنن،
و فعالیتهای فراتر از مادری داشته باشن، استفاده کنیم😉
ما میخوایم تصویری ارِائه بدیم از یه خانوادهی چندفرزندی با #بچه های_شاد_و_خلاق، با مادری که به روشهای مختلف، دنبال #کسب_دانش و #نقش_آفرینی_در_اجتماع هست.
از مادری که داره #درس دانشگاه یا حوزه میخونه
تا اون مادری که در #دورههای_مطالعاتی مختلف حضوری و غیرحضوری شرکت میکنه
یا اونی که #مطالعات منظم و هدفمند در راستای بالا بردن #مهارتها در نقشهای #مادری و #همسری داره
تا اون مادرهایی که راههای خیلی نو و خلاقی رو در پیش میگیرن
و راههای جدیدی که وجود ندارن، و ما اونها رو، به امید خدا، خواهیم ساخت .😄
ما قصد داریم مدلهای جدیدی از موفقیت زنان رو به دست بیاریم؛
مدلهای جدیدی از حضور یک مادر در جامعه🤱🏻
و یقین داریم این خود ما مادرها هستیم که بهتر از هر مرد نظریهپرداز و سیاستگذاری، میتونیم به این مدلها دست پیدا کنیم😌
تا الان به این نتیجه رسیدیم که:
باید تلاشمونو چند برابر کنیم،💪🏻
کارامونو #برنامهریزی و #اولویتبندی کنیم،📋
#ساعات_خواب_بچهها، رو به عنوان #ساعات_طلایی روزمون دریابیم✨
و گاهی هم از کمکهای اطرافیان بهرهمند بشیم😊
البته بعضی مواقع هم، متوجه میشیم
که جای یه سری #امکانات و #تسهیلات برای #حضور مادرها در #جامعه خالیه🏬
و باید چند مادر دغدغهمند خودشون برن از نهادهای مربوطه این امکانات و شرایط رو #مطالبه و #پیگیری کنن.💪🏻
مثلا الان شرایط دانشگاهها طوریه که دانشجو بعد از مادر شدن،👶🏻 با سختیهای خیلی زیادی مواجه میشه😔
در حالی که باید یه سری تسهیلات برای این گروه از دانشجوها در نظر گرفته بشه
مثلا وجود فضاهایی در دانشگاه🏢،
که مادر بتونه #به_همراه_فرزندش 👶🏻👩🏻🎓حضور داشته باشه و از کلاسها استفاده کنه،
کار این مادرا رو خیلی میتونه راحتتر کنه😌
یا مثلا شرایط خیلی از #شغلها طوریه که، با وجود اینکه یه خانومی که حالا مادر شده میتونه اونها رو انجام بده،👩🏻💻
اما امکان فعالیتش در اون شغلها، به خاطر فرزندش فراهم نیست؛😕
و این درحالیه که، میشه با #تدابیری این کار رو تسهیل کرد🌟
مثل #پروژهمحور بودن تعدادی از مشاغل مهندسی، و #دورکاری به صورت #پارهوقت #در_منزل.
ما در گروه #مادران_شریف_ایران_زمین، قصد داریم این مدلها و راه کارها رو #به_دست_بیاریم و #بسازیم، و #الگوهای_جدیدی از #موفقیت_زنانه رو به جامعه معرفی کنیم.😃
✍🏻 یادداشت مادران شریف در نشریه حیات دانشگاه شریف
#مادران_شریف
#نشریه_حیات
#معرفی
#ه_محمدی
#برق91
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_سوم
رضای عزیزم علاوه بر اینکه زود دنیا اومد، زردی هم طولانی داشت.😔
بعد دنیا اومدنش ۱۰ روزی تو بیمارستان پیشش بودم.😥
بعد هم کولیک و رفلاکس تا ۴ ماه، خیلی اذیتش (و البته اذیتمون😩) کرد.
#مامان_اولی بودم و ناشی!
و مشکلاتِ گوارشی کودکم مزید بر علت بود، تا برنامهی روزانهام درهم باشه.😬
یه روز ناهار سرظهر🌞 و روز دیگه دم غروب.🌜
تو اون ۴ ماهِ اول، توالیِ خوابِ بیش از یکی دو ساعت نداشتم.
همسرم روزهای کاریِ هفته از صبح زود یا #سرکار بود یا #دانشگاه.
باوجود بازگشت دیرهنگام و خستگی، الحمدلله اغلب همراه خوبی بود.🙂
برای منم که #مرخصی_تحصیلی گرفته بود.😉
و اما
#مهربانی_خدا رو خیلی لمس کردم.
بیش از هر برههی دیگه تو زندگیم.🤗
اتفاقاتی میافتاد که حس میکردم خدا دلش به حالم سوخته و میگه برای امروز کافیته!😝
علاوه بر اون وقایع، خودِ سوژه (پسر عزیزم رضا😅) هم که هر وقت تو خواب و بیداری نوازشش میکردم و به چشماش چشم میدوختم، خستگی از یاد و تنم میرفت.😍
آرزوهای دور و درازمو بهش میگفتم و براش از خدا کلی خیر و خوبی میخواستم، به روزهای بزرگتر شدنش فکر میکردم و...
وای خداجون یعنی میبینم حرف زدنشو؟
راه رفتنشو؟
شعر و قرآن خوندنشو؟؟
لالالا بارون و ابرِ بهاری
ما بودیم و یه کوه چشم انتظاری
برای تاتیِ یک بره آهو
واسه جیک جیکِ یه جوجه قناری
خدا از آسمون پایین فرستاد
تو را تا یک بغل شادی بیاری
واقعا همین بود...
بغل بغل شادی!
اولین آوایی که به زبون آورد!
اولین لبخند😊
اولین برگشت روی سینه🙇♂
اولین قهقهه😄
اولین دندان🤓
و کلی #اولینهای دیگه از شوق تا اوجِ آسمون پر میزدیم.😍
عشق و #شادی پشت خستگیها.❤️
مثل وقتایی که بعدِ امتحان کردنِ کلی تکنیک، دلدردش خوب میشد و لنگ روی لنگ انداخته زل میزد تو چشام که مامان چته؟! مگه چی شده؟؟!🤨
جنبه داشته باش😒
وای که چقدر زود باهام حرف زد!
اولین بار... آها یادم اومد!
از همون روزایی که از پس پرده غیبت، (تو شکم!) سر جلسهی #امتحانِ انتقالِ حرارت ازش مشورت گرفتم😜
به حول و قوه الهی کمکم روی ریل افتادم و رضا هم وضعیتش خوب شد.😍
وقتی میخوابید، اولا یه کمی میخوابیدم (نمیشد نخوابید😀) و بعد تندتند کارهامو طبق #اولویت انجام میدادم، مطالعه به #برنامه_روزانه ام بازگشت😄
دستم اومده بود تو چه بازههایی خوابِ نسبتا طولانی تری داره.💪
البته ایده آل نبود، اما از اون وضعِ اول خیلی بهتر بود.😅
به شکرانهی رویشِ اولین دندانِ عزیزکم، مشتی گندم ریختم جلو کبوترهایی که توی بالکن آشیونه ساخته بودند و با بقیهش آش دندونی پختم.
کلی قربون صدقهش رفتم😍
تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانی گلم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!😍
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
یکی از تفریحاتِ عباس اینه که لباسای تا شدهی توی کشوها رو خالی کنه رو زمین😱
و کشوها رو دربیاره باهاشون بازی کنه.😂
بیشتر هم وقتایی این کارو میکنه که روزِ قبلش مثلا من لباسا رو مرتب کرده باشم و چیده باشم تو کشوها😆😆
با همین چهار تا دونه کشو، خودش انواع بازیا رو هم ابداع میکنه!
ایدهی اخیرش ساختِ #استخر بود😂
و به منم گفت مامان برام آب بریز توش.😅
باز خداروشکر جدیدا قوهی تخیلش فعال شده
و یه سری اشیاء و بازیها رو به صورت #تخیلی هم قبول میکنه😉
مثلا وقتی براش با دستم به صورت تخیلی آب میریزم توی استخرش و صدای آب در میارم، راضی میشه و دیگه گیر نمیده برو پارچ آبو بیار.😂
البته دوام بازیهای تخیلیش خیلی کمه و فقط در لحظه قانعش میکنه و خوشحال میشه از اینکه به خواستهش رسیده.😛
این بار هم بعدِ چند دقیقه، آب تخیلی استخرش تبخیر شد و سراغ توپهای توی انباری رو گرفت.😂
و وقتی حاصل ایدههاش و زحمتهای خودش و من کامل شد، رفت نشست توش.😀
بعدِ دو سه دقیقه انگار به یک خلاء و کمبودِ جدید پی برد.😐😮😯
- مامان خواخرو بیذار پیشم تو توپا😇😇
و من 😍😍
فاطمه رو گذاشتم تو همون استخرِ کوچیک ۳۰ در ۳۰ سانتی متری
و مدتی با هم توپ بازی کردن.😘😘👦👧
عمدهش به صورت #مسالمت_آمیز
با کمی تا قسمتی چالشِ سطحی و نوازشِ محکم.😂😂
این وقایع تقریبا دو ساعت سرگرممون کرد.😍
و برای من همراه شدن با بازیها و خندههاشون و ورود به دنیای قشنگ #کودکانهشون مایهی آرامش بود بین همه دلمشغولیها و دغدغهها و نگرانیهای درسی و کاری.😘
پ.ن۱: از جذابیتهای جدید زندگیمون همبازی شدن بچههاست.
و #نظارت و #تسهیلِ بازی شون توسط من😍😍
فاطمه از دو سه ماهگی با دیدن بازیهای #عباس سرگرم بود و عمده شادیها و خندههاش هم واسه وقتایی بود که عباس باهاش بازی میکرد.😋
عباس هم از وقتی #فاطمه تونسته سینهخیز بره و اسباب بازیها رو بگیره دستش و بشینه، انگیزهی بیشتری برای بازی کردن با فاطمه پیدا کرده.😀
پ.ن۲: چالشهای خواهر و برادری که سرجاشه همیشه و همه تجربهش میکنن کم و بیش،
منتها چیزی که مهمه رفتارِ والدینه،
باید خیلی عادی و منطقی بدونِ پرخاش و عصبانیت، چالشها و تنشهاشون رو مدیریت کنیم.✋
این روزها دارم به صورت عملی چند واحد #مدیریت_بحران با #طعم_عسل پاس میکنم 😇😇
#پ_شکوری
#شیمی91
#آزادی_کودک
#خواهربرادری
#همبازی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_چهارم
تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانیِ گلم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!
#حج_عمره دانشجویی
۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ #نخبگان
ثبت نام در لینک زیر...😍🤗
شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلیها، بالا پایین کردنِ حسابِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم...
ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩
شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشتههای پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦
یه دست میذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! میخوایم بریم خونهی خدا 🕋 حرم امن الهی...
راستی میدونید چرا به اونجا میگن خونه خدا؟!... داریم میریم عرض ادب کنیم خدمت #خانم_فاطمه_زهرا (س)، میدونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... میریم از پشتِ دربِ خانهشون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍
چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که #پیامبر_مهربانیها (ص)، #علی_مولا (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣
قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️
شمارش معکوس شروع شد...⏳
موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍
وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیههای دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم #حج شدیم.🛫🕋
سفری پرماجرا؛ ما در #مدینه و ساک وسایل در #مکه😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆)
مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده!
نوبتی #زیارت🕌
نوبتی اعمال حج🕋
نوبتی غذا خوردن🍛
و گاهی نوبتی خواب😴
از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونهی پدری یه ولیمهی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛
از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍
دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازیهای جورواجور میکردیم بازم دلمون میخواست بریم ددر.😐
وقتی رضا میخوابید دیگه نمیخوابیدم.💪😄
مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماههای آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو میخوندم.📚📝
۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪
خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش میگذشت! تو کشوهای خالی مینشست، وسایل پنهان رو کشف میکرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉
رفتیم #محله_ی_شلوغ، 📣🗣
سرزنده😄 و البته آلوده😷
(همه خوبیها یه جا جمع نمیشه که😒) دودششهام شنگول شدند.😃
#ط_اکبری
#هوافضا90
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#حج
#اثاث_کشی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
✏️موضوع انشاء: محلهمان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦
به نام خدا
چند وقت پیش که دلمان یک پیادهروی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محلهمان را که دکّانهایش سرِ شب میبندند و میروند پیش #عیالِشان گز کردیم.
در راه برگشت، جلوی #بربری فروشیمان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁♂
ما که از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیشِمان کامل شود!😎😁
که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر
گوجه داریم؟ خیر
خیار چطور؟ خیر
بنابراین برای دکمهای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋
(بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢)
یادمان آمد قبلترها نان سنگکیمان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنجشنبه نان صلواتی سفارش میدهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️
و هی چیزهای بیشتری یادمان میآمد...
امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محلهمان هم بستنی صلواتی میدهند و باید رفت و آمدمان را به آنجا بیشتر کنیم!🙈
پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نانها و با افتخار به مردمانِ محلهمان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل میکردیم که یکهو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوهای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥
بوق بوق #کالسکهی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محلهمان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچههای کوچکشان پیادهروها را پر میکنند، جوری که نمیشود قدم از قدم برداشت و میآیند دنبال بچههای بزرگترشان. 👶👧🧒👱♀
اووَه! اینجا دیگر کجاست؟ انگار باز این ذهنِ خیالپرداز خودش را در خاطرهی دیگری انداخته است! هان محله پدری است!😏 آن هم من هستم که آمدهام خانهی مادرم اینها و دخترکم را با کالسکه بیرون آوردهام 👶🧕 ای بابا یک قدری #مُعذّب به نظر میآیم!🙁 آخر اصلا اینجا به جز کارگرهای افغانی کسی پیاده اینور و آنور نمیرود که!😒 همه سوار بر ماشینهای #آخرین_مدلشان عبور و مرور دارند! حالا یک خانمی، پیاده، آن هم بچه بغل؟! آخ جان از دور یک انسانِ پیاده دارم میبینم!🤩 بَه بَه، ایشان هم بلا نسبت ما که کودک دلبندمان را آوردهایم هوایی بخورد، #سگ دلبندشان را برای گردش آوردهاند!🐶 از خودم میپرسم چرا هیچ خاطرهی صلواتیای از دوران مجردی در این محله به یاد ندارم؟🤨
این بود انشاء امروز ما!
بریم یه چرخی تو محله بزنیم ببینیم امروز چی #روزیمون میشه!😁🤚
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#جنوبِشهر
#اعتقاد
#مال_دنیا
#بربری
#مدرسه_دولتی
#فرزندآوری
#رزق
#شمالِشهر
#هاپو
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
همسرم به کمک پدر و برادرِ عزیزم اثاث رو خالی کرده و چیدند.
خانهای گرم با #صاحبخانهای خونگرم،😊 نورگیر،☀️
همکف،
#حیاط_دار با #باغچهی کوچیک
و یه جفت درختِ انگور و پرتقال🍇🍊
البته آشپزخونه و سرویس بهداشتی اونطرف حیاط.😱
(مجدد به خودم یادآور میشم همهی خوبیها یه جا جمع نمیشه☺️)
با اجازهی صاحبخانه و با کمک پدر و شوهرخواهرم، یک آشپزخانه طوری در راهروی منتهی به حیاط راه انداختیم تا نظرم از بچهها دور نشه.👦👶
خواهر جونیم اومد کمکم کابینتها رو چیدیم،🍴🥣
خواهر بزرگم اومد و کلی ایدهی خوب برای استفادهی حداکثری از حداقل فضایِ در دسترسِ تو اتاق و آشپزخونه راهرویی (!) بهم داد.😁
از نظر خودم خونه خیلی خوب و خواستنی بود، به خصوص برای بچهها که پارکِ دائمی بود.😍
اما حرفِ اطرافیان گاه و بیگاه...
آشپزخونه نیست که! کوچهی قهر آشتیه!😏
همین دوتا کابینت؟!😳
چهجوری تو این روشوییِ کوچولو ظرف میشوری؟!💦
تو این راهرو غذا میپزی بچهت تو شکمت میپزه که!!😨
تو سرما چطور میرید حموم؟! پس کِی از اینجا بلند میشید میرید یه خونهی طبیعی!!؟🤨
من اولا خیلی #مسلط مینمودم...😌
اما گهگاهی بعد از رفتنشون... اول یه ملق میزدم انرژی منفیشون از روم بپره😃 و بعد با پای احساسم به دور از چشمِ منطق، یواشکی به آشپزخونه راهروییم (یا راهرو آشپزخونهایم!) سرک میکشیدم...👀
من اینجا ظرف میشورم یا ظرفا منو میشورن؟!🤨
من اینجا غذا میپزم یا غذا منو میپزه؟!🤔
اصلا بذار ببینم شکمم تا کجا جا داره بزرگ شه؟!...خوبه تا ۳ قلو هم انگاری جا داره بدک نیست...☺️
کمکم #منطق هشیار میشه...🤓
بابا تو اینجا هر روز غذا میپزی، ظرف میشوری، دلبندت👼تو کابینت قل میخوره! #شاد و شنگول بودی! چی عوض شده؟! به ذهنِ خودت مسلط باش!
البته بماند که گاهی این جنابِ منطق خودشو به بیخیالی میزد و تا یکی دو روز جِلِز وِلِز میزدم.😝
ماه محرم اومده بود و هرشب دلم هوای #هیئت میکرد...شب هشتم دیگه خیلی بیقرار بودم که شستم خبردار شد طاها جونم میخواد بیاد ظهرعاشورا باهم
بریم هیئتِ بیمارستان.😁
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مستاجر
#خانه_باصفا
#خانه_کلنگی
#طبیعت_در_خانه
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif